eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 توی ماشین منتظرش نشسته بودم که از درب بیمارستان خارج شد و خودش رو سوند آروم روی صندلی عقب جا گرفت و به بیرون خیره شد - پوووف نگاهمم نمیکنه چطور میخواد قبول کنه ، خدایا خودت حواست هست دیگه سعی کردم تا موقعه رسیدن نگاهم رو کنترل کنم تا توی آینه خیره به صورتش نشم سخت بود ولی خدارو شکر موفق شدم با رسیدن به کافی شاپ حسین رو منتظر دیدم بعد معرفی کردن و احوال پرسی با هم وارد کافی شاپ شدیم از استرس برخورد دریا روی پا بند نبودم سوزش معدم هم قوز بالا قوز شده بود فکر کنم از استرس بود با صدای حسین از افکارم خارج شدم: -خوب امیر علی جان خانم مجد که میدونن برای چی اینجا هستن ؟ -بله تا حدودی براشون توضیح دادم فقط زحمت جزئیات با شما رو به دریا کرد گفت: -ببینید خانم مجد این عملیات یه عملیات خیلی مهمه ب رای همین ما پزشک مورد اعتماد نیاز داشتیم امیر جان رو که من انتخاب کردم ایشون زحمت انتخاب شما رو کشیدن نمیدونم تا چه اندازه براتون ت وضیح دادن ولی اصلش اینه که این عملیات احتمالا سه تا چهار ماه طول بکشه احتمالش هم هست کمتر از این بشه ولی این مدت شما و امیر جان نباید به خونه هاتون برگر دید و ما هم از بیمارستان براتون مرخصی می گیریم یه خونه توی شمال تهران تجهیز شده برای کارتون هیچی کم نداره اگه چیزی هم لازم بود سریع فراهم میشه اونجا برای کارهای عادیتون هیچ مشکلی ندارید نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مثل بیرون رفتن خرید رفتن و غیره اگه گفته شده که به خونه هاتون برنگردید برای امنیت خودتون و خانوادها هستش موضوع دیگه اینکه شما با آقا امیر..... مکثی کرد انگار اونم سختش بود بگه تکونی به خودم دادم و چشم به دریا دوختم برای دیدن واکنشش : -شما با امیر باید ...توی یه خونه زندگی کنید ابرو هاش از تعجب بالا پرید فکر کنم دیگه چشماش از این باز تر نمیشد یه لحظه خندم گرفت از چهره بانمک شدش ولی جلوی خودم رو گرفتم با تعجب سمت من برگشت و گفت: -یعنی چی؟...ولی من نمیتونم..یعنی ...خوب درست نیست می دونید که چون طرف صحبتش با من بود سری به تایید حرفش تکون دادم که حسین دوباره شروع کرد به صحبت: -ببینید خانم مجد منظورتون رو متوجه میشم امیر علی هم با این موضوع مخالف بودن ولی ما نمی تونیم یه خونه دیگه رو با این همه وسیله تجهیز کنیم از اون مهمتر به خاطر مسائل امنیتی و امنیت شما باید حتما یه جا باشید -ولی من نمیتونم قبول کنم چند ماه با یه نامحرم توی یه خونه زندگی کنم قبول کنید خیلی سخته -میدونم و برای اینم یه راهی هست با تعجب به حسین نگاه کرد میدونم خیلی مسخره است ولی از نگاهش به حسین حسودیم شد اینقد منو نگاه نکرده که برام عقده شده حتی به زنها هم نگاه میکنه حسودیم میشه شنیدن صداش از افکارم خارجم کرد: دریا:چه راهی؟ حسین:راستش ...چطور بگم ببینید اگه شما راضی باشید این مدت بین شما...و امیر یه محرمیت مدت دار خونده میشه نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 دوباره چشماش از تعجب باز موند : -چ.... چی؟محرمیت ؟ -آره صیغه مدت دار اخمی بین ابروهاش نشست و گفت: -ولی من نمیتونم قبول کنم این آینده من رو درگیر میکنه می فهمید که چی میگم دوباره حس حسادت به دلم چنگ انداخت توی دلم گفتم تو حق نداری آیندت رو بجز من با کسی دیگه تقسیم کنی حسین:چرا باید درگیر کنه؟ -یعنی چی آقای مرادی ؟ من قراره با کسی محرم بشم چطور روی آیندم تاثیری نداره ؟ مردم چی میگن ؟ -ولی قرار نیست کسی از این موضوع خبر دار بشه این یه عقد صوری و موقته و ما تضمین میدیم که هیچ مشکلی براتون پیش نیاد بعد عملیاتم فسخ میشه و نه خانی اومده نه خانی رفته کمی فکر کرد و گفت : -چه تضمینی هست... با دلخوری از اینکه به من اعتماد نداشت بین حرفش پریدم و گفتم: -من تضمین می کنم خیالتون راحت باشه این مدت هیچ مشکلی برای شما پیش نمیاد هر تضمینی بخواید من می نویسم و امضا می کنم با این حال شما مختارید می تونید رد کنید... حسین بین حرفم اومد: -ولی امیر... دستم رو به نشانه سکوت جلوش گرفتم و رو به دریا گفتم:.... نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اگه راضی نیستید مشکلی نیست من کسی دیگه رو پیشنهاد می کنم یک لحظه اخم ی بین ابروهاش نشست به عادت همیشگی لبش رو به دندون گرفت: دریا: باید...فکر کنم و با مادرم صحبت کنم حسین نفس راحتی کشید و گفت : -شما این حق رو دارید که فکر کنید ولی ما وقتمون خیلی کمه کمتر از پنج روز دیگه شروع عملیاته ما باید خیالمون از پزشک راحت باشه -باشه تا فردا شب به آقای فراهانی خبرش رو میدم -خیلی خیل
تم و بیرون رفتم. منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا. ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش. : داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد. دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت: – بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید. با لبخند گفتم: – آرش خجالتم نده. قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند. احساس می کردم او هم همین حس را تجربه می‌کند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود. از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم. با استرس نگاهش کردم. اخم ریزی کردو گفت: – چیه قربونت برم؟ لب زدم، هیچی. دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟ پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی. ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم. ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان. ــ جانم. ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ ــ چی؟ ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن. با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه. آسانسور ایستادو بیرون آمدیم. زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت: –پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم. با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید. ــ به به سلام عروس خانم. بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود. دو خوابه بود با سالن و آشپز خانه‌ی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم. آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست. آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم... مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته. ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه. ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه. آرش بلند شد وبه طرفم امد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم. وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت: –اینجا اتاق منه. یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود. بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود. پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت. همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگی‌ام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم: –آرش جان اینارو کجا... وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانه‌اش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم. به طرفم آمد. از کنارم رد شد. در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت: –اینجا بزارشون عزیزم. برگشتم