#پارت151
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از این عرق شرمی که روی تیره کمرم نشسته بگذریم و از صورت تعجب کرده دریا هم که بگذریم کم کم یخم داشت آب میشد و هر لحظه داشتم راحت تر می شدم البته شاید به این خاطر بود که دریا تنها آشنای قلبم بود
-پوووف هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی برسه اینقد راحت کنارش بشینم و حرف بزنم ولی فرصتی که دارم رو نباید از دست بدم باید دوبار ه آتش عشق رو توی دلش بیدار کنم
دریا :بریم ، بازم ممنون به موقعه بود
از ته دلم گفتم: نوش جانت
لبخندی زد و در سکوت به خیابون خیره شد دوباره به حرف گرفتمش:
-در مورد مهریه فکری کردی ؟
با تعجب گفت:
-مهریه؟مگه لازمه ؟
-بله بدون مهریه که نمیشه صیغه باطله
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-نه من فکری نکردم فرقی نداره خودتون یه چیزی بگید
-اینطور که نمیشه یه چیزی بگو
-واقعا گفتم برام فرقی نداره انتخابش با خودتون
-باشه،چهارده تا سکه خوبه
با تعجب بهم نگاه کرد بازم نگاهش دلم رو به بازی گرفت:
-چهارده تا سکه چه خبره مگه ؟ نمیخواد اصلا خودم یه چیزی انتخاب کنم انگار بهتره
-ولی من جدی گفتم و حاضرم با کمال میل مهرتون رو بدم
-بیخیال آقای فراهانی این یه عقد موقته
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت152
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
باشه ولی مهر برش واجبه
-ممنون خودم یه چیزی انتخاب میکنم
-باشه منکه از اول گفتم خودت انتخاب کن
لبخندی زد گفتم :
-باشه
بعد مکثی گفت:
-میگم آقای فراهانی حالا از کی باید به اون خونه بریم
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-بی خیال دریا خانم قرار نیست دست از این رسمی حرف زدن برداری بابا من از صبح خودم رو کشتم تا تو هم راحت باشی و دیگه از فعل جمع استفاده نکنی درضمن من اسم دارم اسمم از فامیلم بیشتر دوس دارم بهتره به اسم صدام کنی
-ولی ...آخه
بین حرفش رفتم:
-آخه نداره ما خیلی وقته همدیگه رو می شناسیم از اون گذشته قراره چند ماه توی یه خونه باشیم نمیخوای که این چند ماه به من بگی آقای فراهانی هوم؟
-باشه سعی میکنم
-آفرین دختر خوب الانم باید بگم منم نمیدونم ولی فکر کنم تو همین روزا باید بریم چون حسین گفت چندروز بیشتر تا عملیات نمونده
سری تکون داد و دوباره سکوت کرد
وقتی به ستاد رسیدیم بعد توضیحات حسین و سرهنگ همراه حسین راهی خونه شدیم خونه ویلای بزرگی همرا با زیر زمین ی به همون بزرگی که با پیشرفته ترین تجهیزات پزشکی تجهیز شده بود
خود خونه هم هیچی کم نداشت حتی مواد غذای هم تامی ن شده بود ، حسین کلیدای خونه رو دست من داد و گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت153
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تحویل آقا امیر از فردا باید اینجا مستقر بشید نگران هیچی هم نباشید درضمن تمام هزینه های این مدت به عهده ستاده
چشمکی بهش زدم و گفتم:
-چه خوب پس تمام ویتامینها و کمبود های بدنم رو تامیین کنم این مدت
خندید و گفت:
-خوشبحالت شده پول لباستم میدن اونم تا میتونی بخر
-اوه نه بابا ماشین چی نمیدن این ماشین قدیمی رو عوض کنم جون تو آخه کی دیگه پارس سوار میشه که من دارم
-نه دیگه شرمنده ماشین نمیدن ولی فکر کنم با دستمزد آخر کارت بتونی عوض کنی
دستی به شونش زدم و گفتم:
-ولی توکه میدونی من بیشتر از حقوق ماهانه خودم توی بیمارستان چیزی بر نمیدارم
-و البته درآمد مطبت
-نه دیگه همونم برا من بسه مطب لازم نیست
-ببین امیر تعارف که نیست داداش حق خودته بالاخره چند ماه از زندگیت رو وقتت رو داری میزاری
-باشه خودم خواستم اجباری نبوده
-ولی..
-بیخیال پسر همین که گفتم البته تصمیم دستمزد خانم مجد با خودشونه
دریا:حرف آقای فراهانی حرف منم هست همون دستمزد بیمارستان کفایت می کنه
با لبخند به صورتش نگاه کردم کاش میدونست چقد ر برام عزیزه
با صدای حسین به خودم اومدم که آروم دم گوشم گفت:
-خبریه ؟!!
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت154
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خبریه ؟!!
با تعجب سمتش برگشتم :
-چه خبری ؟!
نگاهی به دریا که داشت سمت اتاق می رفت انداخت و گفت:
-با ایشون میگم خبریه ؟
جفت ابروهام از تیز بودنش بالا پرید:
-نه چه خبری باید باشه ؟
-برو سر خودت کلاه بزار اگه من تورو بعد این همه سال نشناسم که برای جرز دیوار خوبم تو توی عمرت به یه دختر بیشتر از دو ثانیه نگاه نکردی
الان چی شده زل میزنی به خانم مجد و لبخند ژکوند میزنی ؟
خندیدم و گفتم:
-گمشو حرف در نیار برا دختر مردم
-من کی برای دختر مردم حرف در آوردم ؟
من از دل تو گفتم جناب امیر علی خان
-نه جون حسین من و این حرفا
مشت آرومی به شکمم زد و گفت:
-خفه بابا از جون خودت مایع بزار ،درضمن اینقدر تابلوی اصلا نیاز نیست بگی
-واقعا یعنی اینقدر ضایعه ام ؟
با صدای بلند خندید و گفت:
-دیدی لو دادی نه زیادم ضایع نبودی یه دستی بهت زدم
با دست به پیشونی کوبیدم و گفت:
-خدا خفت نکنه حسین یکی بفهمه کشتمت مخصوصا بی بی
-باشه بابا حالا بفهمن چی میشه مگه؟
-جون من نگی ها بیچاره میشم بی بی
اسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت:
– خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد...
دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهایی نکند...ولی گوشیاش را جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم.
باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم.
خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزند.
مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد...
ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
ــ مگه خودتون نگفتید؟
خندیدو گفت:
– حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت:
ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند.
سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت:
– اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مادر هم با بی میلی گفت:
–آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–ایول مامان.
مامان نگاهی به مژگان کردو گفت:
–اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت:
–اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو به روی راحیل نشستم.
نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
ــ خوبی؟
با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار میکردم.
در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد.
با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت:
ــ فقط برگهاش رو پاک کن.
ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه.
راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت:
ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم.
مژگان برگشت از مامان پرسید:
ــ آره مامان جان.
مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت:
– هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه.
بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت:
–آرش فقط باید بری کشک بگیری.
به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم:
ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر می کردم استقبال کند.
ولی بی تفاوت گفت:
–نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت:
ــ آهان تکنولوژی فکر.
مدام سعی می کرد نگاهم نکند.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است.
خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم:
–اگر خواهش کنم با من بیای چی؟
نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت:
ــ باشه.
به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
ــ راحیل.
ــ بله؟
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت153
ــ چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
– میشه نگم؟
ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ حل که نمی تونم...
ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگاهم کردو گفت:
ــ چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
–جون آرش بگو...مرگ من بگو...
سرش را پایین انداخت.
– دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ به یه شرط.
ــ چی؟
ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
او هم خنده اش گرفت و گفت:
ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟
ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
باخنده گفت:
– گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم وگفت:
–یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد.
با صدای راحیل به خودم امدم.
ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشیاش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عک