eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
ش شده و گرنه امیر علی و دست زدن به یه دختر؟ تا آخر شب حواسم درگیر کار امیر علی بود و اصلا از مزه غذا چیزی متوجه نشدم نه اینکه ناراحت باشم نه اصلا، اتفاقا هر لحظه از لذت گرمای دستش روی صورت و موهام دلم ضعف می رفت - دریا خیلی بی جنبه ای خودت رو جم کن بیخیال وجدان جان بزار خوش باشیم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 از زبان امیر علی امروز حسین به همراه یکی از افسر های گروهش که دستش شکسته بود ، برای بستن دستش اومده بودن مشغول گچ گرفتن دست همون پسر که اسمش رسول بود،شدم که حسین با لودگی گفت: -ببخشید دیگه دکتر که مدرک تخصصت رو توی دانشگاه بین المللی روسیه گرفتی ولی الان شکسته بند شدی با آرنج توی پهلوش زدم که خندش قطع شد: -ببند لطفا کم لودگی کن حواسم پرت شد -بی خیال بابا حواس پرت بشی چی میشه مگه ؟ یه گچ گرفتنه دیگه اونجای که نباید پرت بشه اتاق عملته عزیزم رو به رسول گفتم: -تموم شد بعد برگشتم سمت حسین و گفتم: - من تورو دیدم تو اتاق عملم باشم هی فک میزنی -دمت گرم رفیق جلو نیروم من رو خراب می کنی دارم برات خندیدم و گفتم : -نه بابا من غلط بکنم بدون جواب دادن به من ، رسول رو با سربازی که همراهشون بود فرستاد : -من یه کم بیشتر میمونم اشکالی که نداره؟ -نه بابا این حرفا چیه بیا بریم بالا تعارفش کردم بشینه و خودم برای خبر دادن به دریا به سمت اتاقش رفتم با دیدنش بازم نفسم رفت لباسش رو با تونیک زیبای عوض کرده بود که زیباییش رو به خوبی نشون میداد اینقدر لباس به تنش زیبا بود که اصلا دوست نداشتم جز من کسی با این لباس ببینتش هرچند خیالم راحت بود حسین نگاه نمی کنه ولی بازم دلم آروم نمیشد 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آخرشم نتونستم تحمل کنم و بهش گفتم با این لباس بیرون نیاد وقتی گفت مشکلش چیه ؟ یاد موقعه ای که دانشجو بودیم افتادم یادمه همیشه بدش می اومد برای لباسش بهش تذکر بدی برای همین تصمیم گفتم که کشش ندم ، اما راستش یه کم ازش دلخور شدم بیخیال شدم و خواستیم از اتاق خارج بشم که با دیدن چادر پوشیدن ش نفس راحتی کشیدم ، دلم آروم شد و از اتاق خارج شدم ،کنار حسین نشستم که دوباره شروع کرد به شوخی کردن -می بینم که پیشرفت کردی به اسم کوچیک صداش میزنی -بیخیال حسین خیال که نداری چند ماه به دختری که از قضا محرمم هم هست بگم خانم دکتر؟ -نه بابا منکه اصلا با این چیزا مشکلی ندارم فقط بگو ببینم دست آوردی هم داشتی یا همش عین ماست نشستی نگاه کردی با اخمی ساختگی گفتم: -خفه شو حسین تا خودم خفت نکردم باز دهنت باز شد خندید و خواست جواب بده که با دیدن دریا حرفش رو نیمه تموم گذاشت و شروع کرد به احوال پرسی دریا برای درست کردنه شام به آشپزخونه رفته بود، هر ازگاهی نگاهم به سمت آشپزخونه کشیده می شد که باعث شد بود حسین حسابی دستم بندازه بار آخر که نگاهش کردم انگار گرمش شد چون گیره شالش رو باز کرد و موهای خوش حالتش روی صورتش ریخت، کاملا حواسم پرت شده بود و اصلا متوجه حرفای حسین نمی شدم ، با تکون دادن سرش برای کنار زدن موهای روی صورتش به خودم اومدم و به بهانه کمک به سمت آشپز خونه رفتم ادامه دارد
میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم. بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت: ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش. متعجب نگاهش کردم... ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه. در چهره اش اثری از ناراحتی نبود. ــ مطمئنی آرش؟ ــ لبخندی زد و گفت: – شصت درصد. یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید. تبسمی کردم. –ممنون آقا. ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟ ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامه‌ی خودم رو داشته باشم. ــ کمی سرخ شد و گفت: ــ چوب کاری نکن. نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش می‌کردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت: –جانم؟ دستپاچه گفتم: ــ هیچی، من دیگه برم. فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم. سارا بادیدنم جلو امد و پرسید: ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم. نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده. برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید: ــ آرش رفت؟ از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم. ــ آره. شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن. ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟ دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش می‌کرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت: –به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟ ــ از چی حرف می زنی؟ باخجالت نگاهم کرد. –چطوری بگم؟ ــ جون به لبم کردی سارا... ــ قول بده ناراحت نشی. ــ باشه، فقط زودتر بگو. ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی. اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم. هفته ی پیش قضیه‌ی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر می‌کرده. وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده، از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم. نگاهی بهم انداخت و ادامه داد: ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم. احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفه‌ام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند. نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند. این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت: –راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم. "آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟" سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن.... ... سارا تا فهمید می خواهم به خانه‌ی سوگند بروم، گفت که او هم می‌خواهد بیاید. در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده. قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت: ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟ دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم. ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم. هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم. "چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد." وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند. سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده