#پارت186
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد ضد عفونی کردن دستام به تاقم برگشتم و دوش سر سری گرفتم ، وقتی از اتاق بیرون اومدم خبری از امیرعلی نبود
بیخیال امیرعلی شدم و با برداشتن زیر انداز وسایل بافتنیم که دیروز خریده بودم به تراس رفتم و مشغول بافتن گل سری شدم که دیروز توی اینستا دیده بودم
با سوال امیر علی نگاه از بافتنی گرفتم و با امیرعلی که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم:
-داری چی می بافی ؟
عینکم رو کمی پایین دادمو از بالای عینک نگاهش کردم:
-گل سر
-واقعا بافت گل سر این همه تمرکز نیاز داره که یه ساعته متوجه اومدن من نشدی؟
-آره دیگه هر کاری تمرکز میخواد،تو چرا آشفته ای چیزی شده؟
-سرم درد میکنه
نگران گفتم :
-چرا سرما خوردی؟
-نه فکر نکنم احتمالا از خستگی باشه
-پس چرا اینجای ؟ کمی استراحت کن
-متاسفانه وقتی سردرد میشم دیگه خوابم نمیبره
-مگه قبلا هم سر درد داشتی
-آره خیلی
-دکترم رفتی؟
خندید و گفت :
-انگار یادت رفته ،خیر سرم خودم متخصص مغز و اعصابم ها
پرسیدم:
-خوب علتش چیه
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت187
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
عصبیه از کودکی باهامه
-دارو چی چیزی نداری؟
-نمیخوام استفاده کنم میتونم تحملش کنم
با نگرانی بیشتری گفتم:
-ولی رنگت پریده
-چیزی نیست نگران نباش
کنارم روی زیر انداز نشست و با خنده گفت:
-وقتی بافتنی میکنی عین مامان بزرگا میشی
خندیدم و چیزی نگفتم از فلاکس کنارم چای براش ریختم و جلوی دستش گذاشتم:
-ممنون
-خواهش
دوباره مشغول بافتنی شدم ،بعد خورد چای روی زیر انداز دراز کشید و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش:
-چرا اینجا دراز کشیدی ؟ می رفتی اتاقت
-نه همینجا خوبه هوای بیرون حالم رو بهتر می کنه
-پس بزار برم برات بالشت بیارم اینطور گردنت هم درد می گیره
میخواستم بلند بشم که با حرکتش خشک شده سر جام موندم،سرش رو روی پاهام گذاشت و آروم گفت:
-دیگه درد نمیگیره
شوکه شده داشتم نگاهش می کردم که گفت :
-ببخشید
می خواست بلند بشه که با دستم فشاری به شونش وارد کردم تا دوباره سرش رو روی پام بزاره
-اشکالی نداره بزار باشه
-با چشمای ستاره بارون شده نگاهش رو بهم دوخت:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت188
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ممنون خانم
لبخندی به روش زدم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم فهمید معذبم ،
پلکاش رو روی هم گذاشت ، به محض بسته شدن چشم اش به صورتش خیره شدم قلبم با بی تابی به قفسه سینم ضربه میزد تا حالا اینقدر بهش نزدیک نشده بودم ،
حس شیرینی تمام وجودم رو گرفته بود
ابروهاش توی هم کشیده شد و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش دیگه کنترلم دست دلم بود
دستم روی دستش نشست و از روی پیشونیش کنارش زدم و خودم شروع کردم به ماساژدادن کناره های پیشونیش
دوباه نگاه پر ستارش رو توی نگاهم دوخت آروم لب زد:
-ممنون
لبم رو به دندوم گرفتم و چیزی نگفتم دوباره پلکاش رو روی هم گذاشت
****
از زبان امیر علی
سعی کردم از حس خوبی که از گرمای دستاش روی پیشونیم داشتم رو نادیده بگیرم
معلوم بود از نگاه کردنم معذبه به همین خاطر چشمام رو بستم تا راحت باشه به اندازه کافی پروی کرده بودم
همین که الان سرم روی پاهاش بود یعنی خیلی پروام دیگه
-بیخیال پسر زنمه اصلا دوس دارم
-البته زن صوری
-نمیزارم ازم جدا بشه من تحمل دوری از این دختر رو ندارم
با حس کردن دستاش بین موهام آرامش عجیبی به قلبم سرازیر شد خیلی دوس داشتم چشمام رو باز کنم اما می ترسیدم دست از کارش بکشه
وارد خلسه شیرینی شده بودم و نمیدونم چه وقت به خواب رفتم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت189
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با احساس تکون خوردن چیزی زیر سرم چشمام رو باز کردم چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو درک کنم
-بیدارت کردم؟
سرم رو از روی پاهاش برداشتم و گفتم:
-وای ببخشید نمیدونم چطور خوابم برد ، ببخشید اذیت شدی
سر به زیر لبخندی زد و گفت:
-نه اذیت نشدم ،سرت بهتره
-آره خیلی بهترم
نگاهی به ساعتم انداختم باورم نمی شد یک ساعت خواب بودم ،باید اعتراف کنم شیرین ترین خوابی بود که تا حالا داشتم
دوباره نگاهم رو به صورتش دوختم از دیدنش سیر نمی شدم کاش میشد این فاصله رو برداشت ***
از زبان دریا
روزها پشت سر هم می گذشت و من بی صبرانه منتظر اعتراف امیر علی بودم تمام ح ر کاتش چیزی جز دوست داشتن رو نشون نمی داد ولی نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه
-نکنه اصلا دوستم نداره ؟ و من دارم خیال بافی می کنم
پس اگه دوسم نداره این حرکاتش چیه ؟چرا داره من رو به خودش عادت میده ؟
هرچی بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم دوسم داره حرکت دیروزش که اصلا قابل انکار نبود
دیروز غروب وقتی با هم به بازار رفته بودیم یه پسره عمدا به من تنه زد و امیر علی هم حسابی از خجالتش در اومد و تا می تونست کتکش زد
اصلا فکر نمی کردم امیر علی اهل دعوا باشه
وقتی خون کنار لبش رو دیدم دلم آتیش گرفت دستمال تمی
بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت187
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد.
–ببخشید، من جواب بدم، میام.
بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت:
–دیدی گفتم یکی رو داره.
–برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم:
–نامزدشه.
–چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن.
–میگن به زودی.
–بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم.
خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود.
آرش وقتی متوجهی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنیاش را برداشت و بیرون رفت.
بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم:
–دعواتون شد؟
همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت:
–میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم.
حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی.
اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم.
حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید:
–واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟
با لبخند گفتم:
–چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه.
آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم.
–حساسیت نشون نده،
البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن.
–غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون.
–کلافه گفت:
–ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست.
از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید.
کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–خب مگه دروغ می گم.
به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم:
–اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم.
–چطوری؟
–با مکر زنانه،
فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد.
–غیر مستقیم عذر خواهی کرده.
–نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه.
فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت.
–راحیل.
–هوم.
قاشقی از بستنیاش در دهانش گذاشت و گفت:
–یه چیزی بگم، نخندیا.
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
–نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟
–عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من.
–چشم، بفرمایید.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم.
فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی او