eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اگه این عملیات تموم بشه من چه خاکی تو سرم بریزم اینقدر به بودنش عادت کردم و به هروز دیدنش که اگه یه روز نبینمش دیونه میشم دریا برای خرید بیرون رفته بود و من تنها توی خونه بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد: -سلام بی بی قربونت برم خوبی -سلام پسرم خدا نکنه خودت خوبی ؟ چکار میکنی ؟ وقتش نشده برگردی ؟ -سلامتی ، نه هنوز خواستم بیام خبرت می کنم چه خبرا ؟ شما چکار می کنید ؟ رقیه خانم خوبه ؟ -اونم خوبه سلام میرسونه ، خبر سلامتی ... مکث کوتاهی کرد و گفت: - می دونستی علی میخواد زن بگیره -علی داداش محمد؟ -آره دیگه -به سلامتی حالا کی هست؟ -دریا -دری..دریا ؟ قلبم تیر کشید ، با دستم قلبم رو فشردم تا دردش آرومتر بشه: -آره زنگ زدن مادرش اجازه گرفتن تا برن خواستگاری نفسم به سختی بالا می اومد ولی برای اینکه بی بی حالم رو متوجه نشه گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اونا چی گفتن ؟ -چیزی نگفتن ظاهرا گفته دریا باید نظر بده فعلا خبری نشده ازشون -هرچی خیره -همین امیر فقط همین هرچی خیره پسر ، من می خواستم این دختر عروس خونه من بشه نه یکی دیگه -حالم اینقدر خراب بود که دیگه بی بی روی زخمم نمک نپاشه -ولی بی بی.. -واقعا که تو زن بگیر نیستی همون مبارک علی باشه بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد آتیش توی دلم داشت زبانه می کشید از عشق از خشم و غیرت -غلط کرده بره خواستگاری زن من می کشمش پسره... با این فکر شماره محمد رو گرفتم : -به به سلام امیرخان کجای نیستی ؟ -سلام باید ببینمت -اومدی مگه -بیا آدرسی که بهت میگم همه چی رو برات میگم -چیزی شده امیر ؟ -بیا حالا بهت میگم -باشه داداش اومدم آدرس بفرس بعد فرستادن آدرس بدون اینکه بدونم اصلا چی پوشیدم با ظاهری آشفته از خونه بیرون زدم و خودم رو به محل قرارم رسوندم با دیدین محمد داغ دلم تازه شد -سلام امیر این چه وضعیه چی شده ؟ -سلام بشین میگم روی صندلی پارک نشستیم: -شنیدم علی میخواد بره خواستگاری ؟ -آره عصبی یقش رو گرفتم و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 غلط کرده میفهمی غلط کرده با تعجب دستم رو گرفت و گفت : -آروم باش امیر مگه چی شده ؟ -تازه میگی چی شده تو مگه من رو نمی شناسی؟ -چرا می شناسم -پس باید بدونی منی که با هیچ دختری حرف نمیزنم ، منی که به هیچ دختری نگاه نمی کنم وقتی یه دختر رو میارم تو خونم وقتی میارمش جلوی چشمم یعنی اون دختر برام مهمه برام خاصه برام عزیزه اینقد برات سخت بود بفهمی -با خونسردی گفت نه سخت نبود می دونم همون روزای اول فهمیدم، از هول کردنات ، از غیرتی شدن و علی رو دس به سر کردنات -ده لا مصب پس چرا گذاشتی داداشت بره خواستگاریش ؟ مگه منم داداشت نبودم لعنتی؟ -آروم باش امیر ، بخدا من تمام تلاشم رو کردم ولی حریف علی نشدم ، من نمی تونستم راز رفیقم رو نقل دهن زنا کنم تقریبا مطمعن بودم که ردش می کنه برا همین کوتاه اومدم -از کجا مطمعنی علم غیب داری؟ نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه علم غیب ندارم از حرکتاش فهمیدم یکی دیگه رو دوس داره احساس کردم قلبم ایستاد: - یکی دیگه رو دوست داره؟ !! خندید و گفت: -یعنی باور کنم اینقد ر خنگی که هنوز نفهمیدی؟ -بس کن محمد بگو جون به لب شدم - اون تورو دوس داره یعنی هنوز نفهمیدی ؟ یعنی اینقدر پرتی ؟ -تو از کجا میدونی -از اونجا که شبای محرم هرجا می رفتی نگاهش دنبالت بود از اونجای که با دیدنت سرخ و سفید می شد از اونجا ی که تسبیح تو گردنش بود ... با اخم گفتم : - حق نداشتی نگاهش کنی.. -امیر چی میگی یعنی فکر میکنی من با نظر بدی به کسی که ناموس رفیقمه نگاه می کنم ؟ بخدا اتفاقی تسبیح رو دیدم همون شب که غذا ریخت از اینکه دریا رو ناموس من دونست دلم زیرو رو شد سری تکون دادم و گفتم : - اینا که گفتی دلیل نمیشه که بدونم دوسم داره -سحر هم فهمیده با تعجب گفتم اون دیگه چطور: -وقتی علی موضوع خواستگاری رو مطرح کرد همون روز سحر به من گفت الکی نذارید بره جلو این دختر امیرعلی رو دوس داره ، ظاهرا چند بار پیشش سوتی داده نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 چند بار هم خودم دیدم یه گوشه مونده و نگاهش فقط به تو بود به نظر تو اینطور نگاه کردن دختری که به هیچ مرده دیگه ای نگاه نمی کنه دلیل خوبی نیست برای اینکه بدونی به اون پسر علاقه داره -پس...پس چرا پیش من هیچی نشون نمیده ؟ خودم رو کشتم ولی هیچی وا نمیده خندید و گفت: -وای وای .. ببین امیر علی سر به زیر چی میگه پس تو هم بلدی و رو نمیکنی ؟ با خنده مشتی به شونش زدم و گفتم : -خفه شو هنوز عصبیم از دستت -خوبه حالا تریپ شکست عشقی ور ندار قبل اینکه تو زنگ بزنی خانم مجد زنگ زد به مامان گفت دخترش گفته قصد ازدواج نداره از جا پریدم
طع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم. نمی‌دانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب. بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم. راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد. حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم. غمگین نگاهم کردو حرفی نزد. –ببخش راحیل. –این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست. حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی‌ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمی‌دانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم. از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت: –تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم. با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم. وقتی به محوطه‌ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. گوشی‌ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه‌شان رفته‌است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه. تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم. –الو مژگان، کجایی؟ مکثی کردو گفت: –کنار خیابون. –کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم، –همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟ –این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم. –می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟ پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم: –صبر کن من می رسونمت. شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم. وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و می‌توانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش... شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید. –سلام، حالت خوبه آرش؟ –نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ ✍ ... سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز. عصبانی شدو با اخم نگاهم کردو گفت: –وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده. –اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم‌کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه. بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره. آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چندتا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت... –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند می زدند. –خب ازش می پرسیدی. –پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه وواسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره. آخه کیارش چی گفته بود که قربون صد