مریم جون خودت، اگه دلت مسافرت میخواد بیا با خودم بریم کیش بترکونیم
مریم- ولی من دوس دارم حتی برای یکبارم شده به زیارت این منطقه مقدس برم برام خیلی با ارزشه
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-ایییییش برو بابا اصلا من چکار تو دارم برو خوش باشی با این بسیجیا مریم یه کم من من کرد و گفت:
-میگم تو هم بیا من تنها بدون هیچ دوستی چطور برم؟
با چشمای باز شده از تعجب گفتم:
-چی من بیام؟عمرا من اصلا اینجور جاها با این آدما بهم خوش نمیگذره خودت اگه میخوای برو
-دریا تورو خدا به خاطر من همین یه بار مگه چی میشه؟ -وای مریم بیخیال من ،من نمیام اصلا حرفشم نزن -دریا جون خواهش ،خواهش -اصلا نمیشه
مشغول بحث بودیم که شقایق هم به ما پیوست:
-چی شده دخترا
من:هیچی این دیونه میگه بیا بریم شلمچه
شقایق: جدی ؟مریم میخوای بری؟ منم میام
مریم: واقعا چه خوب جمعمونم که جور شد، دریا تو هم باید بیای
-جون خودتون بیخیال من بشید من یکی نمیام ،مریم تو می خواستی تنها نباشی اینم همراه با شقایق میری دیگه
مریم:خیلی بدی دریا من دلم میخواد تو هم باشی شقایق:دریا تو هم بیا من چندبار رفتم خیلی حس خوبی داره
-بابا شما دیوانه اید یعنی واقعا چندبار رفتی؟ مگه چی داره که بازم بخوای بری؟، من نیستم شقایق:تو بیا میفهمی چه حسی داره
نویسنده : آذر_الوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت23
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خلاصه از اونا اصرار از من انکار آخرش هم اونا موفق شدن من رو برای رفتن به این سفر راضی کنن، برای ثبت نام باید به دفتر بسیج می رفتیم
به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیر علی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیر علی سوال می پرسیدن:
مریم-ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم ؟
امیر علی-بله در خدمت هستم
مریم- پس اگه میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه؟
امیر علی با چشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت:
بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم می کنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون
مریم: بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد
اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید . نگاه کوتاه ی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت
بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم .
از حرص یکی پس کله مریم زدم :
-همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتر بسیج تا این بچه حذبی برام پوزخند برنه
مریم – آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه ؟
برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت :
- الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم ،راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره
با حرص گفتم:
-باشه مگه تو میزاری یادم بره ؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو ببینم ؟
شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت:
نویسنده : آذر_الوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت24
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
من و مریم رو
بعد هم خودش و مریم شروع کردن به خندیدن
-درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره ،
حالا هم به جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر یه استاد دیگه رو ندارم
تمام سه روز گذشته با غرغر کردنای من به جون مریم وشقایق گذشت اما مرغشون یک پاه داشت که باید حتما منم همراهشون برم آخر هم حرف،حرف اونا شد
کلافه نگاهی به ساعت اندختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوسها بودیم ولی خبری نبود که نبود
-مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمیمونم اگه نیان رفتم گفته باشم
مریم: - اه باز شروع کردی بابا گفتن تو راهن دارن میان چند ماه به دنیا اومدی تو
-چند ماهه چیه سه ساعت علاف تو شدم ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که امیر علی به جمع نزدیک شد و گفت:
خانمها آقایون لطفا اینجا جمع بشدید تا گروه بندی کنیم اتوبوسها رسیدن
همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیر علی ب
با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
#پارت23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزها کلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبد رخت ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
ــ بفرمایید.
ــ سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:
–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی چیزهای مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.
یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ــ از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
ــ چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ــ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه
اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
ــ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم امدم،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.
محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.
بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.
چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خو