چه کرده بود.
دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.
بادیدن اشکهایم نینی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست وگفت:
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا.
دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد.
–تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره.
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم، ولی زیادگرون نباشه.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم:
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت:
–مگه با گاو طرفی؟
لپش را کشیدم و گفتم:
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت:
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب میافتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت:
–حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟
–خب بره آب بخوره.
–قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما.
با چشم هایم تایید کردم.
با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکهی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم وگفتم:
–منم بُردم.
–نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا.
لقمه ام را به زور قورت دادم:
–واقعا مسابقه ی نفس گیری بود.
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
–این همه جون کَندم آخرشم باختم.
از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت:
–می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟
–ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای...
سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست.
–معدم پُرشد، خوابم گرفت.
خمیازه ایی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:
–ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت245
آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم.
در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
آرش گفت:
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه...
–نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمیآید.
باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش.
زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. بامادر