دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمهی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:
–بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود.
–الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟
–بله. میام بالا، شما کجایید؟
صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش.
–عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت.
با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد.
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید.
–چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید:
–با نامزدت حرفت شده؟
دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم.
–تو همهی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت254
از پشت پردهی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنهایی که آرش میخواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار میکردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمیتواند قول بدهد چون نمیتواند به مژگان حرفی بزند.
الان که میتوانست عقب بایستد. مگر خانوادهی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش میتوانستند کمکش کنند. آرش شده دایهی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده.
زهرا خانم پرسید:
–یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟
–نه، اون اصلا خبر نداره؟
چشمهایش گرد شد.
–یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی.
نگاهش کردم.
–یعنی من رو محرم نمیدونی. من که همهی زندگیم کف دست توئه.
–نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد.
– تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که میتونم باشم.
نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم.
کمکم همهی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همینطور رفتارها و بیتفاوتیهای آرش را.
بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت:
–هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه.
در مورد آرش خان هم، فکر میکنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح میکنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو میشناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–ولی اینجوریام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم.
–منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهدهی مرد باید باشه رو میگم. من فکر میکنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همهچی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمیتونه درست عمل کنه.
حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمیشناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح میداد. نمیدانم یعنی واقعا زهرا خانم درست میگفت؟
گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت:
–الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد.
آرش بود. با دلخوری جواب دادم.
–راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم.
–توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش میآمد.
–چرا؟ چت شده بود؟
–کجایی آرش؟
–توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه.
"دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده."
–مژگان توی ماشینته؟
لحنش کمی آرام شد.
–آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد.
"پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده."
–کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی.
باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقهام میرود.
فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم.
زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم.
–راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه.