eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رد و ادامه داد: –نیروهای ما اینجاپخشن، هرحرکتی روثبت وضبط می کنن. ریز خندیدم. –بس کن بابا، فیلم جاسوسی زیاد می بینیا؟ –آره، زیاد می بینم خیلیم دوست دارم. –شقایق لوس نشو بگو دیگه، از کجا فهمیدی؟ –هیچی بابا، سیماگفت. –سیما؟ –همون خانم خرّمی دیگه، توی آبدارخونه مشغوله. با خودم فکرکردم که خرّمی چه ربطی به کمیل دارد... –وا راحیل یه جوری نگاه می کنی انگار خرّمی ازکره ی مریخ امده... فکری کرد و گفت: –آهان، نه که توچایی نمی خوری، زیاد باهاش دیدار نداری. بی تفاوت پرسیدم: –حالا اون ازکجا میدونه؟ روی میزم خم شد. –آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشت های کوچک دستهایش را به هم گره زد.)هرخبری بشه اول به من میگه. می گفت، دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهارمی خورده تلفنی در مورد خواستگاری واین چیزها با خواهرش حرف میزده. هنگ کردی نه؟ دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم. –بیشتر از دست شماها هنگ کردم، واقعا شماها اینجا کارم می کنید. رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه. اصلابه ما چه، کی می خواد زن بگیره. هرکس هرکاری می خواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟ نوچ نوچی کرد. –واقعا که راحیل... آقای معصومی هرکسی نیست، تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج می کنه، این خیلی خبر مهمیه، اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه، هم خودم هم خبرم. هیچ هیجانی نداری. این دفعه کمی با حرص گفتم: –برو سر کارت، بزار منم کارم رو انجام بدم. –نگاه کن، حالا که خبرها رو از زیر زبونم بیرون کشیده، واسه من کلاس میزاره. اصلا تقصیر منه... همانطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت. هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدند. شقایق دست و پایش را گم کرد و گفت: –ببخشید با راحیل کار داشتم. کمیل خیلی جدی گفت: –منظورتون خانم رحمانیه؟ –بله، همون، خانم رحمانی. کمیل از جلوی در کنار رفت. شقایق به سرعت برق ناپدید شد. از قیافه‌ی هر دویشان خنده‌ام گرفته بود. کمیل روبرویم ایستاد و گفت: –خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم. با استرس گفتم: –لو میریم که...شما اینا رو نمی‌شناسید... –بهتون گفتم که نگران نباشید. من فکرش رو کردم. آنروز هم با ترفند کمیل به طرف خانه رفتیم. از همان دقایق اولیه که برای خواستگاری قدم به خانه‌مان گذاشتند، مادر کمیل آنقدر گرم و صمیمی برخورد کرد که همه از او خوشمان آمد. گاهی قربان صدقه‌ام می‌رفت و چیزی زیر لب می‌خواند و به طرفم فوت می‌کرد. یا با حرفها و تعریفهایش خجالتم می‌داد. پدرش هم مدام با رضایت نگاهم می‌کرد. حس خوبی داشتم. استرس کمی که داشتم کامل از بین رفت و به آرامش تبدیل شد. همه گرم حرف بودند که کمیل چیزی در گوش پدرش پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنن. هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد. با تعجب نگاهش کردم. «اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.» پیراهن چهارخانه‌ی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقه‌ی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت. «یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظره‌ی بیرون رو نگاه می کنی؟» توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد... آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجه‌ی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند. پرده‌ی اتاق را سرجایش برگرداند و بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت: –عمه نمیزاره من بیام اینجا. بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشه‌ی تختش می‌گذاشت را به دستش دادم. کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت: –برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت: –یادتون باشه همیشه زیر پرده‌ایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره. باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همه‌ی کارهایش خاص بود." –زیرپرده همیشه کشیدس. –الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه. "یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!" –دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم ادامه دارد......