eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم ولی بی اثر بود انگار این اعتراف به خودم که دوستش دارم باعث شده بود بی پروا تر به اون فکر کم حالا بی پرواتر رویاهای شیرینی از با امیر علی بودن توی ذهنم نقش می بست دوست داشتم لذت گرفتن دستش رو دوباره و دوباره بچشم نظرم عوض شد . من نمی خواستم این عشق رو فراموش کنم من تلاش می کنم تا به عشقم برسم من مثل گیتی کنار نمی کشم از این فکر انگار انرژی تازه ای گرفتم با انرژی مثبت ی به خونه برگشتم تا فصل جدیدی از زندگیم رو شروع کنم روز بعد برای معذرت خواهی از امیر علی راهی دانشگاه شدم با استرس و هیجان خاصی وارد دفترش شدم انگار تازه داشتم می دیدمش قلبم دیوانه وار شروع به کوبش کرد دستام می لرزید و ای استرس از صدام هم مشخص بود: نویسنده : آذر_دالو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام ...آقای فراهانی با تعجب نگاه کوتاهی بهم ان داخت و بعد از جواب دادن به سلامم گفت: -ببخشید انگار حرفای اون روزم رو فراموش کردید که بازم اینجا هستید؟ خواهش می کنم دیگه اینجا نیاید دوباره بغض تو گلوم نشست. ناخوآگاه گفتم : - امیر علی ... با دست رو دهنم کوبیدم وای حواس م نبود ابرو های امیر علی هم از تعجب بالا پرید تند گفتم: -ببخشید...ببخشید حواس م نبود سری تکون داد گفت: - بهتره برید خانم مجد -ولی من اومدم معذرت خواهی کنم بخدا منظوری نداشتم اصلا خودمم نمیدونم چرا همچین کار اشتباهی کردم خواهش می کنم من رو ببخشید -ببینید خانم مجد این که شما به اشتباه خودتون پی بردید خوبه و منم شما رو می بخشم ولی فرقی در اصل موضوع نداره به ن ظ ر من بهتره دیگه من و شما با هم رو در رو نشیم -ولی... -خواهش میکنم خانم اینطور بهتره با صدای که بزور شنیده می شد گفتم : -با...شه با غمی عمیق از اتاقش خارج شدم سردر گ م بودم نمیدونستم حالا باید چکار کنم چیزی هم به آخر ترم نمونده بود و من داشتم از دستش می دادم قل بم از اینکه شاید دیگه نبینمش فش رده شد ولی چه باید می ک ردم همه چی تقصیر خودم بود تقصی ر بچگ ی کردنم کاش اصلا پا تو این بازی نمیزاشتم نویسنده : آذر_دالوند ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 روزهای بعد هم همینطور با بی محلی امیر علی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا می کردم رو می بست حتی اجازه نزدیک شدن هم بهم نمیداد چه برسه به اینکه بخوام دلش رو به دست بیارم روز به روز افسرده تر می شدم و دیگه خبری از اون دریا شاد و شیطون نبود دیگه از تیپ های دریای خبری نبود دیگه آرایش برام مهم نبود وقتی امیر علی نگاهم نمی کرد هیچی مهم نبود . شکست رو پذیرفته بودم و تصمیم گرفتم دیگه باهاش رودر رو نشم ولی همیشه و همه جا نگاهم بهش بود همیشه پنهانی نگاهش می کرد یک روز که داشت به سمت مسجد می رفت با فاصله دنبالش رونه شدم مثل همیشه سر به زیر بود . ته دلم لرزید از پاک بودنش چقدر خوبه امیر علی که چشمت به کسی نیست چقد خوبه که خیالم راحته ، اگه به یکی نگاه می کردی می مردم از غم ، هرچند الان دارم توی غم دست و پا میزنم ولی درد اینکه بفهمم نگاهت که برای من نیست برای کس دیگه ی باشه من رو می کشه برای وضو گرفتن کنار حوض جلوی مسجد نشست . تسبیح فیروزه ای که همیشه دستش بود رو کنارش روی لبه ی حوض گذاشت ، موقعه رفتن فراموش کرد که تسبیح رو برداره با عجله سراغ تسبیح رفتم و اون رو برداشتم مثل یک شی مقدس به لبهام نزدیک کردم بوسه آرومی روش نشوندم نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂?
حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم. ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد. ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: –خودت خود آزاری داری. اوهم لبخندی زدو گفت: –فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم. سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم: – شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر. متعجب نگاهم کردو گفت: – گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی. خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم: – ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب. اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه. ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت. متفکر نگاهم کردو گفت: –یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟ با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم : –نمیدونستم اینقدر با استعدادی. منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی. – خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟ ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم. اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم. آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا. سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد. دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد. وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت: –نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش. لپش رو کشیدم و گفتم: – مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری. خندیدو گفت: –امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن. باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و گفتم: –یه مامور پردل و جرات. او هم خندید و بعد خداحافظی به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم. نوشته بود با اسرا به خرید رفته اند. حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباس‌هایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود. نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خداقامت بستم. یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من می گفت کارامروزم درست نبود. تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم. هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشم‌هایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم. از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند. آرامش گرفته بودم. بلند شدم سجاده‌ام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردارا هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بودآرامشش رافقط درکنارآرش می دانست. بایدبادلم حرف بزنم، اول با مهربانی بایدبتوانم قانعش کنم. اگرنشدباشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند. در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشی‌ام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم. نوشتم: – باید از مامانم بپرسم. آقای معصومی: –باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده. با خواندن متنش لبخند بر لبم امد. یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم: –دل منم تنگ ریحانس. چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش. انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم. در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم. بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی موادریختم و دم گذاشتم. سر سفره مادر