🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت51
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه ندارم دردم همینه ندارم
-چرا مگه همکلاست نیست؟
-چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور
کنارم سر خورد و روی زمین نشست:
-وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟
-از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود
-وای ...وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی ؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره
هق زدم:
-دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم
-خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره
-چی من برم بهش بگم ؟
-آره مگه چیه ؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست اوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته
-ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد ؟ اگه ...اگه... مسخرم کرد ...اگه...
-اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه؟
کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیر علی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه
-باشه بهش میگم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت52
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری
بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم
با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم
با صدای امیر علی که می گفت:
-بفرمایید داخل
داخل شدم:
سلام...
با مکثی جوابم رو داد:
-سلام بفرمائ ید؟
-راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم
-بله فرمایید در خدمتم
انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکر د با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم:
#پارت53
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟
-بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی...
-راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم
- کمک که یعنی....
کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم
- چه مرگته دریا ؟ یادت رفت این آخرین فرصته جون بکن دیگه
با همون چشمای بسته گفتم :
-من دوستت دارم
نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد ؟دیگه گفته بودم
با صداش به خودم خومدم :
-نفهمیدم منظورتون چیه؟
-خوب...خوب... یعنی من ... مدتیه یعنی چند وقته فکر می کنم به شما ....علاقه دارم یعنی چون داشتید می رفتید مجبور شدم بگم یعنی من....
- بسه .. بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید ؟
-آره خوب من ...
- نمیخواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید
با بغض گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت54
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ولی حس من بچگانه نیست امیر علی
داد زد:
-خوا هش میکنم اصلا با خود فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی این حرف رو بزنی بین من و شما خیلی تفاوته
-من. ... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم
- مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیار های من رو ندارید و مطمعن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه
احساس کردم قلبم شکست تیکه های قلبم هرکدوم به طرفی پخش شد مگه من چ ی کم داشتم؟ من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و باری هم نبودم یعنی اینقدر طوی ذ هنش منفور بودم که حتی اجازه نمیداد حرفم رو کامل کنم
-ولی امیر...
-خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی سر نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم
یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت می کشید و من سا
رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن.
مادر به علامت تایید سرش را تکان داد.
– واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت:
–من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده.
با دیدنش ذوق کردم.
– وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.
مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت:
– مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.
اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
– ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مادر با هم گفتیم:
–هردو.
واین حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت53
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نمایندهی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج میکرد.
من هم میتوانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه میکشاند.
روز تولدم مادر، خانوادهی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.
آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچهگانه، چند بار گوشیام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کردهاند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»
با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشیام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:
– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت:
–توچته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم:
–یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینهاش فشار داد و گفت:
–راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه.
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم.
فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت:
– آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست...
حرفش را بریدم و گفتم:
–اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.
همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت:
–چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه.
بعد چشمکی زد و گفت:
–ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه.
ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خنده ایی کردو گفت:
–عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه