#پارت56
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
زندیگم وارد یه فصل دیگه شده بود از دریای همیشه شاد شیطون دیگه خبر ی نبود تنها دلخوشیم توی دانشگاه دوستی با مریم و شقایق و سحر بود که هیچ وقت تنهام نذاشتن و تمام تلاششون رو به کار گرفته بودن تا حالم رو خوب کنن ولی هیچ وقت موفق نشدن قلب زخم خوردم رو آروم کنن
تنها جای دانشکاه که آرامش داشتم دفتر بسیج بود ساعتها توی اتاق سحر به اتاق امیر علی که الان اتاق شخصی دیگه ای بود زل میزدم
روزها می گذشت و من داشتم پوست می ا نداختم ، با مفاهایم دینی زیادی آشنا شده بودم با سحر به جلسه های مذهبی زیادی می رفتم و سفر راهیان نور رو هرساله با عشق می رفتم
سحر فارق التحصیل شد و من جای اون سرپرست بسیج خواهران شدم حالا یه دختر بسیجی چادری بودم یکی مثل همونهای که روزی تحقیر می کردم و خودم رو از اونا بالاتر می دیدم ولی فهمیدم که خیلی از من بالاتر بودن و چه اهداف بزرگی داشتن
دختر ایدال خیلیها بودم و خواستگارهای زیادی داشتم ولی ع لار غم تلاش مادر و عزیز منم راه گیتی رو در پیش گرفتم و تصمیم نداشتم بدون عشق ازدواج کنم یا حداقل تا زمانی که این عشق رو در قلبم دارم نمی خواستم ازدواج کنم
والان اینجا بعد از هفت سال رو به روی حرم نشستم
کنم هرشب دعای کز دلم بیرون رود مهرت
ولی
آهسته میگویم خدایا بی اثر باشد
که عمر من بعد از تو چه حاصل چه ثمر باشد...
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت57
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
زمان حال
با صدای تقه های که به در می خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلای گرفتم و سمت درب اتاق رفتم:
-بله بفرمائ ید؟
-ببخشید خانم فرموده بودید غذارو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم:
-بفرمایید روی میز بچینید ممنونم
بعد از خوردن ناهار برای نماز به حرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم
تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سرو سامون می دادم
خدارو شکر طرحم رو گذرونده بود م و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهای که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم
سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم ، رفتم تا غمهای این چند ساله رو از دل مادر بیچارم پاک کنم
مامان بادیدنم حسابی خوشحال شد :
-وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی
شرمنده تر شدم از اینکه مادر رو تنها گذاشته بودم. بوسیدمش و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت58
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام به روی ماهت عاطی گلی دلم برات تنگ شده بود عشقم
از اینکه میدید بازم مثل قبل باهاش شوخی می کنم شوکه شده ب ود ولی سعی می کرد به روی من نیاره
-بیا تو عزیزم بیا که حسابی به موقعه رسیدی میخواستم شام بخورم
-آخ جون غذا دارم از گشنگی میمرم
-پس بدو تا سرد نشده
-ولی باید قبلش یه دوش بگیرم عادتم رو که میدونی تا دوش نگیرم چیزی از گلوم پایین نمیره
-باشه عزیزم برو زودی بیا
بعد از یه دوش که حسابی هم بهم چسبید و خوردن شام.دوتا چای ریختم و کنار مامان نشستم:
مامان:خوب بگو بینم خوش گذشت سفر
-عالی بود ، مگه میشه پیش امام باشی خوش نگذره ؟ حسابی جات رو خالی کردم
-ممنون عزیزم انشالله بزودی دوباره با هم میریم
-حتما
-حالا چکاره ای ؟
-فردا میرم بیمارستان باید شروع به کار کنم
-مطب چی نمیخوای مطب بزنی
-نه نمیخوام زیاد وقتم درگیر بشه میخوام وقتم رو برای تخصص بزارم
-کار خوبی می کنی هر کمکی لازم بود فقط به خودم بگو
-چشم
-بی بلا دخترم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت59
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با لبخند خیره صورتم شد ، عشق رو تو ی چشماش می دیدم خیلی خوشحال بود که بعد از چند سال به خونه برگشتم
دستاش رو تو ی دستم گرفتم آروم بوسه ای روی دستاش نشوندم :
-ببخش مامان خیلی اذیتت کردم این چند سال
اشک از چشماش جاری ش د:
-من از ت دلگیر نبودم که بخشم من اگه حرفی هم میزدم برا ی خودت بود ولی اشتباه کردم الان میگم تصمیم با خودته تو حق داری برای زندگیت تصمییم بگیری
- قربونت برم
دوباره دستاش رو بوسیدم
یهوی انگار یاد چیزی بیفته گفت :
-آخ اگه بدونی چی شده ؟
با تعجب از حرکت ناگهانیش گفتم :
-چی شده؟
-وای دریا گیتی داره ازدواج میکنه
از جا پریدم و با داد گفتم :
- چی؟با کی؟پس چرا به من چیزی نگفت دیروز باهاش حرف زدم
-من بهش گفتم بهت نگه میخواستم سوپرایزت کنم
- واقعا هم سوپرایز شدم ،حالا کی هست این آقا داماد
آهی کشید و گفت:
-ب ا لاخره به مراد دلش رسید با آوش
شوک زده گفتم :
- آوش ؟ مگه با کسی دیگه ازدواج نکرده بود؟
-چرا ظاهرا چند سال بعد ازدواجش زنش
ه دیگه، طرف بی خیال میشه.
ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه.
ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم.
بالاخره صدای گوشیام قطع شدو
سوگند اشاره ایی کردو گفت:
– خاموشش کن.
ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.
هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.
لیدر رفت و گفت:
–هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.
زودگوشیام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم.
هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.
این بار سارا بود.
جواب دادم.
ــ سلام سارا.
ــ سلام دختر،کجایی تو؟
اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت59
*آرش*
از این که گوشیاش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.
پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.
سارا گفت:
–امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
باتعجب گفتم:
–خودم دیدمش تو محوطهی دانشگاه.
سارا هم برایش عجیب بود، گفت:
–خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند.
حالا مگه چی شده؟
خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم:
–هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.
–خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:
– آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟
انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:
– آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم.
ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.
با تعجب نگاهم کرد.
–خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟
ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم.
خیلی مشکوک نگاهم کرد وبیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...
سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم.
بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود
نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.
باصدای بهاره سرم رابلندکردم.
–کشتیات غرق شده؟
ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟
ــ چیکارش داری؟
ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم:
–خودش می دونه.
پشت چشمی نازک کردو گفت:
– خیلی خوب بابا، بداخلاق.
طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.
– حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.
ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.
استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه.
شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد.
با صدای سارا که به راحیل می گفت:
–من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم.
ــ سلام راحیل خانم.
مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم:
–چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم:
– از دست من ناراحتی؟
اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام.
بازهم جوابم سکوت بود.
ــ راحیل.
مهربان ترادامه دادم.
–فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.
چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت:
–من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد:
–در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید.
هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.
ــ راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت:
–آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.
سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله