کرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چپ چند پله بو د که به ایوان خونه ختم می شد
روی هر پله یکی از همون گلدونها دیده می شد، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد خونه شدم
با تعارف خانم ی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم:
-اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم
-کجا مادر حالا چه عجله ای داری بزار یه چای برات بیارم
-نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت79
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
زحمت چیه مادر شما رحمتی
بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد .
نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیا ط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن
با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشت م :
-بفرما دخترم
- ممنوم زحمت افتادید خانم....
-بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن
بعدم نمکی خندید و گفت:
-عاشق اینم بهم بگن بی بی
به نمکی خندیدنش لبخند ی زدم و گفتم :
- چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم
دوباره خندید :
-منم دیگه من مادر بزرگ امیر علیم
با تعجب گفتم :
-ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست
-ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه می بینی که خوبم خداروشکر شما رو هم زحمت انداخت
-نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم
خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن
- قدمت سر چشم منم خوشحال میشم
-پس مزاحمتون میشم
-رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد
بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم بمونم
و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم
دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر می کردم و به قصه های شیرین بی بی گوش میدادم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت80
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خدا رو شکر همونطور که خو دش گفته بود حالش خوب بود و امیر علی الکی اینقد ر نگران بود
یکی از همون روزها بی بی ازم خواست به اتاق امیر علی برم و کتاب حافظ رو براش بیارم
پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیر علی رو می داد نگاهم سمت پیراهنش رفت که روی دسته صندلی آویزون بود ، پیراهن رو به بینیم نزد ی ک کردم نفسم گرفت از بوی عطرش و اشک از چشمام جاری شد :
- چی می شد مال من می شدی امیر علی آخه مگه من چی کم داشتم ؟ منکه تمام دلم رو بهت دادم بی معرفت
دوباره نفس عمیقی بین پیر ا هنش کشیدم و با بی میلی سر جاش قرار دادم ، نگاهی به اتاق سادش انداختم اتاقی که شاید کلا شانزده متر ن بود
در یک سمت کتابخونه بزرگی که با کتابهای مذهبی و پزشکی پر شده بود و سم ت دیگه تختی به همون رنگ با رو تختی سفید و گلیم فرش دست بافت قدیمی که کف اتاق خودنمای می کر د در آخر یک میز تحریر و صندلی کنار پنجره ای که رو به حیاط بود نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد که رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود.
زن و مرد جوانی به همراه بچه ده دوازده ساله ای که معلوم بود امیر علیه داشتم همچنان به عکس نگاه می کردم که با صدای بی بی به خودم اومدم:
-کجا موندی دخترم
وای اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم دستی به صورتم کشیدم تا اثری از اشک نباشه با لبخند به سمتش برگشتم :
-ببخشید داشتم به این عک س ی نگاه میکردم
-پدر و مادر امیر علی هستن
-پس الان کجان ؟
روی تخت نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم:
- محمدم بابای امیرعلی رو میگم وقتی با نفیسه ازدواج کرد دختر خواهرم بود حسابی خوشحال بودم ،خوشبخت بودن محمدم معلم بود و همینجا پیش خودم زندگی می کردن با اومدن امیر علی خوشبختیشون کاملتر شد ، ولی نمیدونم کی زندگیشون رو چشم کرد .
نویسنده : آذر_دالوند
شین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها.
نگاهی به پام انداختم.
– آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم.
ــ راستی برات پیام امد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری.
گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت.
پیام را باز کردم.
آرش نوشته بود:
– میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟
سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد.
–آرشه؟
گوشی را داخل کیفم انداختم.
– آره.
ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست.
دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم.
وقتی رسیدیم سعیده گفت:
– خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت.
ــ ممنونم سعیده.
کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم.
کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود.
خریدها را از دستم گرفت و گفت:
– لیمو ترش داشتیم چرا خریدید.
ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت:
– می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم.
–خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد.
به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه.
کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش می کرد. من هم به کمکش رفتم.
– شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم.
همانطور که سرش پایین بودگفت:
–وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد.
برای فرار از نگاهش گفتم:
–برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟
ــ توی یخچاله.
به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه.
کمی فکر کرد.
– فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید.
با خنده رفتم و از اتاق گوشی ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم.
کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم.
با صدای گوشیام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد.
با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید.
احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم.
کمیل خونسرد گفت:
–من میرم استراحت کنم.
ولی من فقط توانستم آب را ببندم.
گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد.
بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم.
با دیدن من چند لحظه ساکت ماندو بعد دوباره گریه کرد.
تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم.
بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم.
شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود.
نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید.
زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش.
بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم.
برایش ماجرای امدنم را توضیح دادم .
با ناراحتی گفت:
–راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دوروزه خانواده شوهرم از شهرستان امدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد.
–بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها.
نگاهی به پام انداخت.
– پات بهتر شده؟
ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید.
ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید.
–ریحانه هم بهتر شده خدارو شکر. بعد چشمی چرخواند.
– داداش کجاست؟
– توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن.
به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه امد.
– یه کم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟
ــ بله، دوساعت پیش فرنی خورد.
ــ قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون می گیره و گرم میشه. خدا خیرت بده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت79
برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت:
– چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟
لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم:
– نه، لیمو هم بریزید.
بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت:
– چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه.
یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد.
طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت:
– بوی این سوپ خوا