✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #نوزدهم
اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت
_خوشبخت بشین😊🤝
و رو به عاطفه کرد..
جعبه ای🎁 را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت
_قابلت نداره آبجی کوچیکه😊
عاطفه با ذوق زیاد گفت
_واای مرسی عبااااس😍😍خیلی قشنگه
و به ایمان گفت
_میبندیش برام؟☺️🙈
ایمان_ ای به چشم😍😁
از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند..😊
قفل زنجیر که بسته شد..
عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست..
باشیطنت گفت
_عه داداش...!!! 😍از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟ 😅😜
قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت..
_یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم😁😉
عباس.. تک خنده ای مردانه کرد🤠.. و چیزی نگفت..
مراسم بخوبی و خوشی تمام شد..
بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند..
اما عباس..
از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت..😊👋
عباس..
بعد از آن اتفاق..که میان کوچه افتاده بود.. به #کلاس_های متفاوتی رفت.. #زیرنظراساتید #اخلاقی و #عرفانی.. حسابی مشق عشق✨💚 میکرد..
قد 190 و چهارشانه بود..
ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته..
آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد..
عادت داشت..
به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود..
میانه راه.. یادش افتاد..
امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به #زورخانه بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت..
روبروی زورخانه ایستاده بود.. از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت..😢
🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀
*مردی نبود فتاده را پای زدن..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..*
شعر را میخواند..
و زیرلب.. تکرار میکرد..😔حس میکرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه.. 😔حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد..
یادش.. به سربندش افتاده بود..
به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..😓و غمگین.. به تابلو زل زد..
👀گر دست فتاده ای بگیری مردی..👀
در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار