eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیدی سفارش تبلیغات @hosyn405 در کانالهای👇 مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💟اگر دوست دارید شوهرتون بهتون علاقمند بمونه باید ازبودن با شما لذت ببره. ✅براش توی این چهارتا محور👇 💞همسخن شدن 💞همسفره شدن 💞همسفر شدن 💞 همبستر شدن لذت‌بخش باشید ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ⚜ 💑همسرت رو بغل کن. بهش بگو چقدر دوستش داری، ❣اگه از دستش دل گیری به این فکر کن، که اون توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده، 💏پس ببوسش ، ازش تشکر کن و بهش وفادار باش. 💔باور کنیم روزی هزار بار می میره، کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست... 💓هوای هم رو داشته باشیم ... 💓حتما بهتر میشه ... 💓شاید یه روز دیگه وقت نباشه ... 💓شاید ما نباشیم ... 💓شاید اون نباشه ... 💓و دیدنش آرزومون بشه ‌... 💓وقت کمه ... 💓زندگی کوتاه است ... 🔻با ما همراه شوید🔻 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💫بزرگترین مرحله ی خودشناسی: اونجاست که تو انقدر درگیر خودت ،هدفات درست،آیندت،کارت،ورزشت وسلامتیت هستی که نه حاضری وقتتو برای آدمای منفی بزاری،نه حاضری وارد رابطه های دم دستی بشی و نه خودتو با کسی مقایسه میکنی حتی حاضر به رقابت با هیچکس جز خودت نیستی چون میدونی موفقیت بقیه از موفقیت تو کم نمیکنه پس سعی نمیکنی با خراب کردن کسی ازش جلو بزنی ،فقط سعی میکنی پیشرفت کنی و از دیروز خودت بهتر باشی اگر الان زندگیت رو این رواله یا قراره به این نقطه برسی بهت تبریک میگم چون تو از خیلیایی که میشناسی جلوتری! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♻️ و آفت زندگی اند! "یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران می‌گذراد سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره. - "صد بار گفتم این کار رو نکن!" - " گوش نکردی حالا بکش!" - "تو همینی دیگه!" - " می‌‌دونستم این جوری میشه..." - "بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی!" [ اگر همه‌ی ما می‌تونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابل‌مون بذاریم شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد]. ✅ سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های زندگی زناشویی به شمار می‌رود. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔴 💠گاهی مرد مجبور است به خاطر شرایط ، مدت طولانی در روز، در خانه بماند. 💠حضور طولانی مرد در خانه، گاهی مانع و رسیدگی به زنانه همسر است. (مگر اینکه حضور مرد در خانه لازم باشد.) 💠به مرد پیشنهاد می‌شود در صورت امکان ساعاتی را از خارج شود و با بازگشت دوباره به منزل، و محبت به خانه بیاورد. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔹 افسردگی در زن و مرد! ▫️زنان به خود سرزنشی گرایش دارند و مردان به سرزنش اطرافیانشان. ▫️زنان احساس غم، بی تفاوتی و بی ارزشی می کنند و مردان احساس خشم و تحریک پذیری دارند. ▫️زنان حالت دلواپسی و ترس دارند و مردان بدبین و گارد گرفته می شوند. ▫️زنان از هر درگیری فاصله می گیرند و مردان درگیری و کشمکش درست می کنند. ▫️زنان در این دوران دوست دارند درباره مسائلشان صحبت کنند در حالی که اکثر مردان صحبت درباره افسردگی شان را ضعف می دانند. ▫️اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می آورند، در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود دارند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ لارنس استاینبرگ، استاد روانشناسی دانشگاه تمپل بر اساس آخرین نتایج پژوهش‌های علمی بر روی نوجوانان این هفت قاعده را به والدین در برخورد با نوجوانان توصیه می‌کند. ۱- کارهای شما اهمیت دارند بسياى از پدر و مادرها فكر مى‌كنند با بزرگتر شدن كودكانشان دیگر به عنوان مربی کاری از دست‌شان برنمی‌آید. اين نظر كاملاً اشتباه است. بررسی‌های علمی به وضوح نشان می‌دهند که فرزندپروری به شیوه درست همچنان به رشد سالم فرزندان در دوره نوجوانی، دورماندن آنها از دردسرها و عملکرد تحصیلی خوب یاری می‌رساند. ۲- از محبت دريغ نكنيد ستایش شفاهی فرزندتان و نشان دادن عواطف‌تان به طور فیزیکی را کنار نگذارید. هيچ دليل نداريم كه فكر كنيم نوجوانان از محبت بی‌دریغ پدر و مادرشان صدمه‌اى مى‌بينند. البته در صورتى كه آنها را جلوى دوستانشان در آغوش نكشيد! ۳- خود را كنار نكشيد
بسيارى از پدر ومادر ها كه در سال هاى كودكى با كار و زندگى كودكان خود همراهند، به محض بزرگ تر شدنشان خود را كنار مى‌كشند. اين كار اشتباه است. ۴-روش‌های فرزندپروری‌تان را با سن فرزندتان سازگار کنید بسیاری از راهبردهای فرزندپروری که در یک دوره سنی موثر بوده‌اند، در مرحله بعدی رشد فرزندتان کارآیی‌شان را از دست می‌دهند. برای مثال بزرگتر شدن کودکان توانایی استدلالشان هم بيشتر مى‌شود و اگر چیزی که از آنها می‌خواهید، از نظرش بی‌‌معنا باشد، با شما مخالفت خواهد كرد. ۵- حد و حدود بگذارید مهم ترين نياز كودكان عشق و محبت والدين است. اما اولویت بعدی به همان اندازه مهم ایجاد یک ساختار است، حتى نوجوانان نيز نياز به تعیین قواعد و حدود دارند. محكم و در عين حال منصف باشيد. در صورتی که فرزندتان پختگی بیشتری از خود نشان داد، قواعدتان آسان‌تر کنید. اگر او نمی‌تواند به درستی از این آزادی استفاده کند، دوباره قواعد را سخت‌تر کنید و چند ماه دیگر آزادتر کردن او را امتحان کنید. ۶- مشوق استقلال باشيد بسيارى از پدر ومادرها به به نادرست ميل به استقلال در فرزندان خود را به سركشى، نافرمانى و يا بى‌احترامى تعبیر می‌کنند؛ اما ميل به استقلال رفتارى كاملاً طبيعى و سالم است. فضاى روانى لازم براى اتكا به خود را در اختیار فرزندتان قرار دهيد، وسوسه كنترل همیشگی او را در خودتان مهار کنید. ۷- دليل تصميمات‌تان را بيان كنيد هر پدرومادر خوبى انتظاراتى از فرزندان‌شان دارد، اما برای آنکه نوجوان‌تان این انتظارات را برآورده کند، قواعد و تصمیمات‌تان باید واضح و متناسب باشند. در حالیکه کودکتان با با افزایش سن مهارت بیشتری در استدلال پیدا می‌کند. ديگر اصلاً خوب نيست كه به او بگوييد: «حرف حرف من است.» ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ هر ازگاهی خودتون رو رها کنید در آغوش همسر و بهش بگین که اینجا امن ترین نقطه دنیاست، چقدر احساس آرامش دارین و باورت میکنم.. ♥️‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ 👼🏻 دوران کودکی تکرار نمی شود . بگذاریم فرزندمان بچگی شادی را تجربه کند . کودکان را به دنیا نیاورده ایم تا زیر بار حجمی از توقعمان، آرزوهای بر باد رفته ما را بر آورده سازند. نا کامی های ما، از آن ماست ... فرزندانمان را به قیمت فخر فروشی به اقوام و دوستان، تبدیل به بزرگسالانی ناخشنود نکنیم. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ ✅رازداری شما در زندگی مشترک، میتواند همسرتان را بیش از پیش تثبیت نماید ✅مشکلاتتان به هیچکس مربوط نیست جز خودتان ⁣وقتی آدم یکی رو دوست داره قضیه رو حل می‌کنه نه این که بیخیالش بشه باید مراقب رابطه باشی ممکنه دیگه هرگز اون عشق رو بدست نیاری... ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۵ سهراب از جا برخاست، او خوب میدانست
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۶ یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک‌روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : _ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟ قلندر من و من کنان گفت : _ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..‌ یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که میخواست لنگه ی درب را ببند گفت : _گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور... با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .در کمال تعجب ....: فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود....اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که میخواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی درانتهای اتاق که مملو از وسایل‌مختلف بود، بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت . بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد....یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد. سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد. یاقوت مبهوت از صحنه‌ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود، او باورش نمیشد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند. یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود. خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۷ به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست.... و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : _این...این چیست که بر گردنت انداختی؟ سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : _این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ‌ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمزگشاییش بکنم. یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : _کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم. سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : _نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه. یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره‌بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : _قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند. قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمیتوانست روی حرف اربابش حرفی بزند ، چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت.... یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت.... سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت ...و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : _باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه‌ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟ یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : _باشه...قول میدم سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد... و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد‌.... سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است.... یاقوت نگین را از کف دست سهراب‌ برداشت و زیرنور فانوس خم شد و با ذره‌بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : _یا....صا‌..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..‌تهلکنی.. سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت : _اینجا چه نوشته؟ یاقوت دوباره خیره شد و گفت : _بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه» سهراب نگین را از یاقوت گرفت و‌گفت : _چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟! جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده.. یاقوت که کمی هول به نظر میرسید، گفت : _از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده، من سواد دارم آنهم درحد یک ملای مکتب، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی... سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : _بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری... اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : _ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۸ یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه میکرد ،نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد... سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر میکرد... که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش میرساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟!... هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه میخندید و آب از لب و لوچه‌اش آویزان بود داخل شد و سفره‌ی شام را پهن کرد.... سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : _نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر میخوریم که سفره‌ای شش نفره پهن کردی؟ قلندر که انگار برقی در چشمانش میدرخشید گفت : _خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : _به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت....سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود.... سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد....سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود... و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام میکشید، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : _بفرما جوان‌..بفرما تا داغ است نوش جان کن... سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : _تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته‌ی پشت این میهمان‌نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم... یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی‌دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : _رازی در بین نیست و هیچ خواسته‌ای هم ندارم، بد است پسر کریم بامرام را اینقدر دوست دارم که میخواهم خوب پذیرایی کنم؟! سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج میکشید گفت : _بد نیست ،اما حسی به من میگوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است... یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : _بخور پسرم...بخور تا از دهن نیافتاده...‌ +++++++++++ بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد....سهراب صبح زود از خواب بیدار شد... و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ،... تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد... و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب درآید.... چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود... و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه‌های بازار بود، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود.... سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد....وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود ....از هر طرف صدایی بلند بود... و هرکس میخواست ،کالای خودش را عرضه کند... جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه... آن دیگری از طعم حلوایش میگفت... و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود... سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او میگفت که کسی در تعقیبش است... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۹ سهراب همانطور که به جلو میرفت،.. اطرافش هم از نظر میگذراند و هرچندلحظه یکبار ، برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد...کم‌کم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمیکند و این حس از تخیلات او نشأت میگیرد. از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخودکشمش‌های داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوس‌انگیز به چشم او آمد ،... ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت، میخواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است .... پس بیصدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، میخواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد : _آهای مرد روی پوشیده....صبر کن.. سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش برمی‌آمد سنی از او‌ گذشته، در حالیکه بقچه ای زیربغل داشت، به سهراب نزدیک شد... سهراب اندکی تعلل کرد تا آن‌مرد به او رسید و لبخندزنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز میکرد ،گفت : _سلام چطورید؟ سهراب که غرق چهره‌ی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دست‌چپش ریخت و همانطور که دست میداد، گفت : _س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را نمی شناسم. آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد و‌گفت : _عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا میشناسند، حتما غریبه‌ای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدای‌شما هم برای ما ناآشناست، رویت هم که پوشیده‌ای ...پس من هم تو را نمی‌شناسم. آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد و‌گفت : _آجیلت را بخور... سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد...مرد نگاهی انداخت و گفت : _چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟ سهراب سرش را پایین انداخت و‌گفت : _نمیدانم چه‌قدر قیمتش است، صاحب مغازه سرش شلوغ بود، حوصله‌ی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم. *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند * آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت : _این نخود را میبینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد‌..اما همین دانه‌ی کوچک، میتواند، در آن سرای‌ابدی تو را به خاک سیاه بنشاند. سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش میکرد، گیج بود،نمیدانست او چه میگوید... آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت : _این نخود مال تو نبوده و نیست، چون بهایش را ندادی، مال مردم است، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حق‌الناس سخن گفته ، پروردگارعالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حق‌خود بر بندگان بگذرد، اما ازحقی که ازمردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت... سهراب با شنیدن این حرف، عمق مطلبی را که آن مرد میخواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازه‌ای گفت و به عقب‌ برگشت‌... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۰ سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند،...نخود و کشمش را داخل گونی‌اش ریخت... و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : _قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟ آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : _سلام قربان ، خوش آمدید.. سهراب متعجب به سمت صاحب‌دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان‌دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه‌ بود، است‌...سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : _آفرین...خودت را از حق‌الناسی که داشت به گردنت می‌آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی، سکه‌ای هم که در قبال خرید میدهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد... حق و حق و حق دیگر داخل پولت نباشد.... سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : _اولا حرفهایت را نمیفهمم ، درثانی از بقچه‌ی زیر غلت ، فکر کردم مسافری ،حال میبینم انگار آشنایی و همه تو را میشناسند. مرد لبخندی زد و گفت : _آری همه مرا میشناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیربغل داری؟ سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : _میگویند در این بازار گرمابه هست،مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم. آقاسید ،سری تکان داد و‌گفت : _چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است، چه خوب که همراه هم شویم. سهراب چشمی گفت و آقاسید رو به دکاندار گفت : _آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش‌ها برایم کنار بگذار بعد از حمام برمیگردم و میگیرم. مغازه دار با تعجب گفت : _دکان خودتان است، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمیبرید؟ آقاسید لبخندی زد و گفت : _آن برای تجارت بود و این برای مزه‌ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد....سهراب باخود می‌اندیشید ،براستی این مرد کیست؟... هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند...در راه،آقاسید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید... و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقاسید هم‌ گفت... وارد گرمابه شدند، هرم و‌ گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.... جلوی درب حمام آقاسید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت...با وارد شدن به فضای گرم حمام، سهراب مجبور شد.. دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره‌ی آقاسید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقاسید با دیدن چهره‌اش ، آشکارا یکه خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💔🍀💔🍀💔🍀💔🍀 توی زندگی، آدما با خيليا حرف می‌زنن، اما با همشون درد و دل نمی‌كن. درد و دل كردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عين اين می‌مونه كه خودت رو در برابر يكی ديگه خلع سلاح كنی. حالا دیگه آدم بی‌دفاع با يه تلنگر زمين می‌خوره. اینه که همه‌ی حرفا رو نبايد گفت، همه‌ی اشكا رو نبايد ريخت، اما كسی كه تا پای درد و دل كردن می‌ره، يعنی ديگه چيزی واسه‌ی از دست دادن نداره. سخته يه روز، مو به موی خودت رو واسه يه نفر وا كنی، بعد همون يه نفر، كنار بشينه و آب شدنت رو تماشا كنه. . 💔🍀💔🍀💔🍀💔🍀💔 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ 🔹دوست عزیزی که همسرتون با خانم ها ارتباط کاری دارن بخونید مطمنم نتیجه میگیریم .. ببینید ی مثال واضح، وقتی همسرتون محبت نبینه و جام همسر خالی باشه، میاد تو مسیر اتفاقی ی خانم سوار ماشین میشه یا تو محل کار با خانم هم صحبت میشه اونم در حد ی سلام و تشکر.. حالا تجسم کن خانم به راننده با ناز میگه ممنون که منو رسوندین و تشکر و از این حرفها. . 🔷بعد همسر جرقه درش روشن میشه چرا هر بار خانم خودش رسونده جایی اینجوری تشکر نکرده و جوری برخورد کرده که انگار وظیفه اش بوده.. 💋خوب خانم عزیز این جام شوهر داره پر میشه اونم توسط ی غریبه .ببین ی جرقه کوچک زد و آتیش روشن شد .. پس پر کن جام همسر تو یا تو اداره آقا خانم صدا میکنه خانم میگه جانم بفرمایید خوب این جرقه در درون همسرتون. ❌تلفن زنگ میزنه شما در جواب همسر : بله بگو .ها چی شده ..خوب باشه . باشه بابا اه. . 📞این تیپ جواب دادن با جواب دادن : جانم عزیزم .بفرما.. چشم و... خانم ها حرف زدنتونو درست کنید ..نگین دیر شده و من چند سال ازدواج کردم از من گذشت و ولش کن .. ماهی رو هر بار از آب بگیری تازه اس . ❌اگر تا حالا اینجوری نبودین الان خجالت میکشین کاری نداره ساده اس ..قدم اول با پیامک شروع کنید . کم کم پیام محبت بدین بعد به زبان بیارین خودش شروع زندگی خوب و پر کردن جام. کن خودت از این به بعد جام همسر تو پر کن ..زود شروع کن تا دیر نشده. ♥️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *۵ حسرت پدر و مادرها وقتی بچه بزرگ میشه* 🔹کاش هیچوقت به خاطر تکالیف مدرسه باهاش بد حرف نمیزدم. 🔹کاش خودمو کنترل میکردم و هیچوقت دست رو بچه بلند نمیکردم. 🔹کاش کمتر بهش سخت میگرفتم تا بچگی کنه. 🔹کاش بیشتر بغلش میکردم و باهاش صمیمی بودم. 🔹کاش اینقدر توی موقعیتهای مختلف الکی نمی ترسوندمش. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *گم کردن پول⁉️* 👈(پاسخ سوالات بسیاری از پدران و مادران) ❇️بچه با پول گم کردن یاد میگیره که چطور پول گم نکنه. ⭐️مثلا با بچه به پاساژ رفتین دوهزارتومن بدین دستش بستنی بخره. هی بهش نگین "پولتو بده من گم نکنی" "پولتو بده من بذارم تو قلکت برات قایم کنم..." 🛑 کودک وقتی رسید به بستنی فروشی دست کرد تو جیبش و دید که پولش نیست، اینجا میفهمه گم کردن یعنی چی؟ ❌ بهش نگین "صد دفعه گفتم پولتو بذار جیبت گم نشه" اینا توهین وتحقیره. 👈اگر توهین وتحقیرش کنین تو سن نوجوانی باهاتون لجبازی میکنه. بستنی رو هم نخرید بذارین گریشو بکنه. دفعه بعد پول بهش بدین بگین بخر. 👋ما یک شرایط را بارها برای کودک تکرار میکنیم تا او انتخاب کردن را یاد بگیره . شما فقط راهنمایی کنید بذارین فرزندتان خودش انتخاب کنه. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ دست بزن نداشته باشید❌ ✅ مثال : خانوم و اقا سر مساله بحث شون میشه و اقا از کوره در میرن و یه سیلی نثار خانوم بیچاره میکنن ⚠️توجیح نکنید که تقصیر خودت بود ..خودت عصبیم کردی و یا بگه خو حالا خودت و لوس نکن ..یه سیلی بود ...سیلی که کتک نمیشه ...کتک یعنی یه طوری بزنمت که شش ماه بری تو کما..یا کتک یعنی اینکه یه طوری بزنم که کم کمش ..هفت جای بدنت بشکنه و بره تو گچ!! ⚠️خیلی بده ...مردونگی به زور و بازو نیست .... خوبه خانوم از اقا قوی تر باشه و زیر چک و لقد اقا رو سیاه و کبود کنه؟ بنابراین اینطوری، اقا خودش و پیش خانوم حقیر و کوچیک میکنه ...........و اینطور تصور میکنه ...مرد زندگی من کم اورده❗️ 👈آقایون عزیز: خانوم ها در دورانی که دارن بسیار حساسو زود رنج میشن ...گاهی هم تند خو .....و از اقایون توقع محبت بیشتری رو دارن ..................اما وقتی از همسرشون محبتی نمیبینن ............این باور براشون پیش میاد که علاقه همسرش بر پایه روابط زناشوییه ......و بعضی از رفتار های اقایون باعث پرورش این تفکر میشه؛