eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷ کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت : _آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده میگفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمیخواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم... در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او هم‌راضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی درمی‌آمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم‌. سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد....پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .سهراب سری تکان داد و گفت : _ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟ کریم لبخندی زد و گفت : _نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نمازخوان و باایمان بود، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است ...آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم..ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد . از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت : _کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم... سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : _یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟! کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت : _تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین میگویم کارت سخت است ، از من می‌شنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست. کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده... سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که میخواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد، شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت : _همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی... بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند. کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد: _من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت... من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم. و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر میکرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که : چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..‌ الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چون‌نزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و باتوجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت : _برو پسرم ، برو سهرابم...من میدانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸ صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگی‌اش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش میکشید،.... زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلی‌اش فرق میکرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود. تمام سفارش های لازم را به کریم نمود... از او خواست در نبودش هر از گاهی به دکانش سر بزند و حساب و‌ کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود. سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ،...سهراب هیچ‌وقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود.... و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست. از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ «یاقوت یک چشم» را بگیرد ، اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند وبگوید پسر «کریم با مرام» است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام میگذاشت. کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفته‌ی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد. سهراب از شهر بیرون آمد،.... شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود. شهری که او در آنجا بی‌صدا می‌آمد و میرفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت. سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت میگرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد. او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است. سهراب به یاد می آورد ،... روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود. حالا که سهراب متوجه شده بود..این قاب‌گردنش، یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب، دوباره آن را میگشود.... و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود.... اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست.... سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹ راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه میگرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ،... چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود . دو هفته از شروع سفر سهراب میگذشت،.. دو هفته‌ای که برای هر فرد معمولی هرروزش می‌توانست ،کشنده و دردناک باشد، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت. نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی‌ سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکی‌های مقصد رسیده.... بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد. کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود... کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.... به انتهای صف رسیده بود ،... از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست میگرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران میگذشت.... قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد : _آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف... سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : _من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم. آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : _بله میدانم ، این سؤال را هروقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را میبینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!! سهراب با خنده گفت : _خوب برادر تو‌که می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار می‌کنی؟! آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : _ابراهیم هستم ، تو‌کیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟ سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : _سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم. ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست میفشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : _از آشناییتان خوشبختم ، من اهل‌خراسانم، شغلم پیله‌وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی‌ام است، زیرا اینجا خراسان است و هرروز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: _اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است. سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : _اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟! ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : _مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که این‌چنین مرکبی‌ داری... نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟! سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: _مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام‌آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه‌ی سوارکاری و شمشیرزنی که به همین‌ مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد. با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : _وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰ بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید . یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : _آهای ابراهیم پیله‌ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟! ابراهیم لبخندی زد و گفت : _بازار کساد است جناب، چیز دندان‌گیری برای شما نیست ، کیسه‌ای گردو و کیسه‌ای پر زردآلوی خشک شده...همین نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : _از این کیسه ، مشتی سهم ما نمیشود؟ ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : _نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند. نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : _مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم،ناخن‌خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟ سهراب گلویی صاف کرد و گفت : _از سیستان می‌آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم. نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : _به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی، حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : _یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟! سهراب سری تکان داد و گفت : _رسیده که الان بنده حضورتان هستم. نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش میگذشت ،دستی به روی شانه اش زد و‌گفت : _سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد. سهراب بله‌ای زیر زبانی گفت و از دروازه‌ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور، در اینجا میزیسته ... وارد شهر شد ،... نمیدانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آن‌زمان، کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران وسرگردانی در جای خود ایستاده بود... که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد. ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : _میخواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی.. سهراب از این‌همه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : _نه...مزاحم شما نمیشوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی.. ابراهیم چانه اش را خاراند انگار میخواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : _البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمیدانم براستی الان زنده باشد یا نه؟ ابراهیم خنده ای زد و‌گفت : _او‌ که از من و تو سالم و قبراق‌تر است و‌ مثل زالو خون مسافران را میمکد..‌داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم. و سپس سمتی را نشان داد و گفت : _بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم. سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍀 بودن همسران 💠چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟ میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه. قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد. در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه. هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد. ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند. فقط کافیه که از آن ها شود. و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند. زن هم دوست دارد شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم! مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و خوشحال کنند 🍀♥️ 💫 به استقبال شوهرتون برین حتی اگه دستتون گیر بود. وقتی اومد خونه چن دقیقه ای رو کنارش بشینین حتی اگه سکوت کرده بود. گرسنگی همسرتون هیچ درخواستی ازشون نکنین. نه؛ ولی گاهی اوقات برای رابطه جنسی پیش قدم بشین اونم وقتی که اصلا انتظارشو نداشته. این خیلی جواب میده و سوپرایزش میکنه. با آرامش و لحن پایین با همسرتون صحبت کنین. ظرافت زنانه فراموش نشه. کمی شیطون باشین. آقایون دوس ندارن خانومشون خشک و جدی باشه حدالمقدور هر روز لباساتونو عوض کنین همچنین موهاتونو هر روز یه جور ببندین. در ضمن آقایون اکثرا موی بلند و خیلی دوس دارن. وقتی که ناراحتن زیاد پاپیچشون نشین یکم که آروم شدن بعدش باهم حرف بزنین و علتشو جویا بشین. به غذا خیلی اهمیت میدن. هرچی که درست کردین سعی کنین سفره رو رنگارنگ کنین. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 برای افزایش عواطف بین همسران چکار کنیم؟ توجــــــــــه ڪنند🔰 ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ . ﻟﯿﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﺍﺗﺎﻥ ﻭ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪﻣﻮﺭﺩ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﺳﯿﺪﯾﺪ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﺿﺎﻓﻪﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺳﻌﯽﮐﻨﯿﺪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯿﺪ. توجــــــــــه ڪنند🔰 « ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ‏» . در جمع وﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ و با احترام خاصی با او برخورد کنید که احساس ارزشمند بودن و امنیت کند. از ابراز محبت به همسرتان درجمع خجالت نکشید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
♥️💫 هر از چند گاهی، یکهویی بی مقدمه از همسرتان، فرزندتان، دوستتان یا هر کس دیگری که به نوعی با شما گره خورده است، با آرامش و مهربانی بپرسید: "احساس خوشبختی میکنی؟ کلا خوبی؟" بعدش دیگر یک کلمه هم نگویید و فقط بگذارید او حرفهایش را بزند. بگذارید رسوبات ته گرفته اش را بیرون بریزد. بگذارید سبک شود. سبکبالی، هم حال او را خوب میکند و هم آیینه ای برای نشان دادن چیزهایی میشود که از آن غافلید. حتی گاهی از خودتان هم این سوال را بپرسید: هی فلانی! احساس خوشبختی میکنی؟ اگر ندای مثبتی از درونتان بلند شد؛ دو دستتان را بالا کنید و بلند و بی پروا بگویید الاهی صدهزار مرتبه شکرت. و اگر پاسخی منفی یا شل و تردیدآمیز برخاست، با خودتان بگویید: آخه چرا؟ چرا احساس خوشبختی نمی کنی؟ چته لعنتی؟ چی کم داری مگه؟ اگه چی داشته باشی، دیگه احساس خوشبختی میکنی؟ چند وقت دیگه قراره احساس خوشبختی کنی؟ تا کی ... ✅ ️نگذارید در چرخ دنده های زندگی روزمره، هدف از چرخیدن را گم کنید. ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ ‍ هنگامی که با همسرتان به مشکلی میرسید بهترین کار چیست؟ خانواده هارا در جریان قرار ندهید. بهیچ عنوان قهر نکنید. منزل تان را ترک نکنید. از همه مهمتر تخت خوابتان را ترک نکنید . این راهها باعث هرچه طولانی تر و حادتر شدن مشکل می شوند. از زن ومرد ، در این عصر انتظار بیشتری وجود دارد که با منطق و برخورد صحیح مشکلات بین فردی را حل نمایند. ♥️ 🍀 به مَردی دل ببند که از علاقش به خودت مطمئنی قانونِ رابطه ها این است: مَرد باید عاشق تر باشد مَرد است که باید برای داشتنت تلاش کند مَرد است که باید پُر باشد از نیاز به تو مَرد است که باید بجنگد... تو چرا نشسته ای کنجِ اتاق و زانوهایت را بغل گرفته ای و اشک می ریزی و روزهایت را آتش میزنی! چند سالت است مگر؟! اینکه می نویسی خسته شده ای، اینکه می نویسی دیگر کِشِش نداری، این فاجعه است، فاجعه! این روزهایت، بهترین روزهایت هستند... حالاست که باید بخندی، حالاست که باید رها باشی و آزاد، حالاست که باید دخترانگی کنی... نه که همه را خط بزنی و بنشینی کنجِ اتاق و دیوارهایش را خراش دهی و زاربزنی برای نداشتنِ مَردی که حواسش هم به تو نیست..! ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ "گفتگوي سالم در اختلافات خانوادگی " در تمام زندگي هاي زن و شوهري اختلافاتي از کوچک تا بزرگ وجود دارد که بعضي از اين اختلافات هر چند کوچک متاسفانه به طلاق ختم مي شود. در زندگي زناشويي معمولا دلخوري ها، رنجش ها، شکايت ها و مشاجره هايي ديده مي شود. آنچه مهم است اين نکته مي باشد که زن و شوهر چگونه و به چه نحوي با يکديگر در مورد رنجش ها صحبت مي کنند. مطمئنا رعايت نکات ذيل به سلامت گفتگوي آنها کمک مي کند. در ضمن اين چند نکته مي تواند کليد طلايي رسيدن به گفتگويي سالم و آرام باشد.👇👇 1.‌ پيش از بيان دلخوري به همسر، ابتدا کل ماجرا را روي کاغذ بنويسيد. زيرا نوشتن، هم باعث آرامش نسبي شما مي شود، هم سهم خودتان از دلخوري مشخص مي گردد و درعين حال با يادآوري ماجرا، به علت هاي آن بهتر واقف مي شويد. 2.‌ پيش از صحبت و گفتگو سعي کنيد خود را به جاي همسرتان بگذاريد. 3. پيش از صحبت با همسرتان هرگز موضوع را با ديگران مطرح نکنيد، زيرا ديگران ممکن است بدون توجه به علت موضوع پيش داوري و قضاوت کنند. 4. در ابتداي صحبت تاکيد کنيد قصد شما از مطرح کردن رنجش، رسيدن به حسن تفاهم است. 5.‌ سعي کنيد هنگام صحبت به نکات مثبت کارهاي اخير همسرتان اشاره کنيد. 6. سعي کنيد در هنگام گفتگو هرگز خشمگين نشويد. 7. تاکيد کنيد ممکن است مقصر اين ماجرا خودتان باشيد. 8. به اشتباهات خودتان هم اشاره کنيد و از همسرتان عذرخواهي کنيد. 8.‌ ضمن حل مساله حرف هايتان را با زخم زبان، کنايه و تحقير بيان نکنيد. 10 مانع حرف زدن همسرتان نشويد و فرصت دهيد تا او هم اظهار نظر کند. ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ "اثر انگشت‌های ما، از قلب‌هایی که لمس‌شان کرده‌ایم هرگز پاک نخواهند شد". پاک شد، بلکه حک خواهند شد، به گونه ای که ممکن است تا ابد بر قلبشان باقی بماند آیا این اثر انگشت آزارشان میدهد یا بهشان آرامش می بخشد، بله، اثر انگشت ما بر قلب دیگران، تک تک حرفها، جملات و رفتارهایی است که هر لحظه رد و بدل میشود، بین تو و همسرت، بین تو و فرزندت و بین تو و دیگران، آیا اثر انگشتتان، زخمی عفونی بر قلب دیگران بجا میگذارد، یا مرهمی میشود برای تسکین درد. مواظب حرفها و رفتارهایمان باشیم تا بیهوده قلبی را زخمی نکنیم. ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ "این جملات زنانه، مردان را عاشق می‌کند!" تشکر با قشنگ‌ترین کلمات:
همسرتان کارهای مردانه‌اش را انجام می‌دهد، پیش خودتان نگویید به وظیفه‌اش عمل کرده و نیازی به تشکر نیست. فکر نکنید مردتان به‌خاطر دست‌های قوی و توانایی‌های مردانه‌اش نیازی به شنیدن تشکر ندارد. در ازای هر قدمی که برای شما و زندگی مشترک‌تان برمی‌دارد، از او تشکر کنید. به او بفهمانید متوجه هستید که برای شما چه کارهایی انجام می‌دهد. یک مرد هر قدر هم که قوی باشد و خود را بی‌نیاز از اینگونه جملات نشان دهد باز هم درون خود دوست دارد که توسط همسرش دیده شده و از کارها و خدماتش قدردانی شود. جملات ساده‌ای مانند: «ممنون که مرا صبح‌ها تا ایستگاه می‌رسانی!»، «متشکرم که با تمام خستگی‌ات خریدهای خانه را انجام می‌دهی!» و جملات ساده‌ای که نشان‌دهنده قدردانی شماست، برای او بسیار انرژی‌بخش خواهد بود. ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ تایید کردن انتقاد آزار دهنده است، اما وقتی انتقاد درست است بهترین کار تأیید آن است. همسرتان ممکن است برای اثبات ادعای خود آماده شروع یک حمله شدید باشد وموافقت شما با گفته او موقعیت را خنثی میکند. نیست بلافاصله عذر خواهی کنید مانند زمانی که دختر بچه بودید و با عذر خواهی مسئله را فیصله میدادید . نمونه ها درست است ،حق با شماست عزیزم باید زودتر میومدم اما.... آره درست میگویی من فراموش کردم به تو بگویم که.. آره همینطور است که گفتی، ولی لحظه اخر نظرم عوض شد ... و.... تأیید همسرتان مواظب باشید سخنان طعنه آمیز به کار نبرید اره همیشه شما درست میگویید!!! چی بگم دیگه آره حق با شماست! آره ،من همینم دیگه و.... بعد از تأیید کردن ،با توجه به ارزیابی و بررسی صحیح آماده پاسخ «جرأت مندانه»باشید ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 *✅ بهترین راه درمان مکیدن انگشت کودک* ❗️مکیدن انگشت در کودکان تا پیش از دو سالگی طبیعی است، در این سن نیاز به خوردن کودک با مکیدن ارضاء می‌شود، با بالا رفتن سن کودک، هنوز حس مکیدن شیر مادر وجود دارد و کودک برای برطرف کردن این حس با مکیدن انگشت خود احساس آرامش می کند. 🌼 بیشترین علت مکیدن انگشت کودکان کاهش اضطراب به ویژه در سنین 4 تا 5 سالگی است و ممکن است عادت مکیدن انگشت به شکل دیگری مانند جویدن ناخن و یا بازی کردن با موها در کودک باشد چرا که از نظر اطرافیان زشتی اجتماعی کمتری دارد. 🔷 مکیدن انگشت می تواند مشکلات جدی در زمینه دندان ها، لثه و آرواره به وجود آورد و مک زدن‌های طولانی کودک به شست یا انگشتش در طول روز و شب، موجب جلو آمدگی دندان‌ها و ناهنجاری‌های استخوان فک او می شود. 🔶 انتقال عفونت به دهان از دیگر عوارض مکیدن انگشت می باشد و اگر کودک در سنین بالاتر نتواند عادت خود را ترک کند، از طرف والدین و اطرافیان با واکنش‌های بدی مواجه می‌شود که باعث کاهش اعتماد به نفس و بدتر شدن این عادت در وی می‌شود. ⭐️ بهترین راه برای جلوگیری از مکیدن انگشت دوری کودک از عوامل پر اضطراب است و نادیده گرفتن مکیدن انگشت و پرت کردن هواس کودک مانند دعوت کردن او به بازی توسط والدین و اطرافیان از دیگر راهکارهای درمانی هستند. ☀️ اقدام مادران برای تشویق کودک خود برای ترک مکیدن انگشت به صورت دادن کادو بهتر است به شکل نامنظم باشد. 🌺 والدین باید مراقب باشند که انگشت مکیدن کودک خود را با عادت دیگری جایگزین نکنند چرا که این کار درست نیست و توصیه نمی‌شود. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 *10 ویژگی مهم کودکان دچار بیش فعالی نقص توجه* 1 - ناتواني در نگهداری سطح توجه 2 - حواس پرتي مداوم 3 - عدم توانایي تداوم در تماسی چشمي 4 - مداومت توجه به چیزهای جالب 5 - پرتحرکي هنگام حرکت 6 - کمبود علاقه به خواندن 7 - نا آرامي 8 - فعالیت بدون فکر 9 - مستعد زمین خوردن 10 - مشکل خواب صرف داشتن نشانه های فوق ،دلیلی بر قطعیت ابتلا به اختلال بیش فعالی/نقص توجه نمیباشدوتشخیص دقیق باید توسط متخصص مغز واعصاب انجام گیرد ودرصورت نیاز دارو تجویز شود. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 هرگز هرگز هرگز فرزند خود را در جمع تصحیح ، تنبیه ، یا تحقیر نکنید ❌🚫❌ ✅ اگر احساس می کنید نیاز است جلوی رفتار او را در همان لحظه بگیرید او را به محیطی خلوت ببرید که تنها او و شما حضور دارید کودکی که جلوی دیگران خرد میشود یا به شدت خجالتی می شود ، یا بر عکس دست به لجبازی می زند تا ثابت کند '' من وجود دارم ، من هستم '' 💥در هر دو صورت حرمت نفس کودک از بین خواهد رفت و دسته اول مهر طلب و دسته دوم برتری طلب خواهند شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰ بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱ ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ،... ابراهیم و سهراب که با هم قدم برمیداشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و‌ می گذشت. ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت : _خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود، شلوغ‌تر از همیشه است و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد: _فکر میکردم در خراسان غریب باشی، آن‌طور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر میکردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا میشناسی؟! سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت : _اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغ‌تر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرم‌است، در راه که می‌آمدم، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر میکردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد. ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت : _این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است. سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت : _عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار درآوردیم. ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت : _تو‌ هم اگر مثل من پیله‌ور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر میدانستی . ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راه‌ها را نشان داد و گفت : _من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را میبینی... سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد....ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت : _اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیله‌ور ، خانه‌ام را نشانت خواهند داد. سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد..... راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود.... بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی.... کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی میکردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند.یک طرف مردی سرش را می‌شست ،درحالیکه جوانکی با آفتابه‌ای ،آب روی سرش میریخت. سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت : _آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق می‌خواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند. سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت : _م...من با یاقوت یک چشم کار دارم. جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : _هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ، تکه بزرگه‌ات، گوش‌ات خواهد بود. سهراب جلوتر آمد و‌گفت :.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲ سهراب نزدیک شد و‌گفت : _ببینم اتاق خالی نداری هااا؟! آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت : _گفتم که بهت...میبینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعداز جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد... سهراب که حوصله‌ی زیاده‌گویی‌های قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید و‌ گفت : _ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو‌، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست. قلندر نگاهی به رخش کرد که بی‌قرار با سمش خاک زمین را می‌کند گفت : _اسبت هم معلومه خیلی خسته است، می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمیکنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام ..... و با زدن این حرف... پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود. سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید...اتاقی که برخلاف بقیه‌ی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید. دقایق به کندی میگذشت... و خبری از قلندر نبود ، سهراب که ناامید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانه‌ی ابراهیم پیله‌ور را پیدا کند. افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، می‌خواست راه کج کند و به عقب برود... آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامه‌ی کج و کوله‌ای بر سر گذاشته بود به سمتش می‌آید... سهراب در جای خود ایستاد. پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشم‌چپش قرار داده بود ، درحالیکه میخندید و دهان بی‌دندانش را به نمایش میگذاشت، نزدیک او شد و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت : _یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟! سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت : _آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است. سهراب از بالای شانه‌های قوز کرده‌ی‌پیرمرد، قلندر را میدید که با اشاره و کنایه به سهراب می‌فهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است‌‌. سهراب با خود می اندیشید ،...یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد‌. یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت : _بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع... قلندر سرش را پایین انداخت و گفت : _اما ما جا.... یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت : _اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳ یاقوت خان‌ که قد کوتاهش به شانه‌های بلند سهراب نمیرسید ، تا دست دور شانه‌هایش بیاندازد،... پس دست سهراب را در دست گرفت و همانطور که اتاقی را از آن بیرون آمده بود ،نشان می‌داد گفت : _درست است که کاروانسرا شلوغ تر از هر زمانی ست و اتاق خالی مثل طلا ،قیمت گرفته و نایاب شده، اما برای پسر کریم بامرام فرق می کند...یاقوت خان محال است اجازه دهد که این میهمان عزیزش ، جای دیگری ساکن شود ،پس اتاق خودم را با تو شریک می شوم. سهراب که از اینهمه مهمان نوازی و معرفت یاقوت خان به وجد آمده بود ، گفت : _پدرم چه دوستان خوب و وفاداری داشته و من بی‌خبرم ، اما عجیب اینکه هیچ وقت از شما جلوی من نامی نبرد ، به جز همین چند هفته پیش که قصد سفر خراسان نمودم ، آنهم نگفت که رفاقتتان اینچنین محکم‌بوده، بلکه سفارش کرد در اینجا اقامت کنم و گفت که با شما آشناست.. یاقوت که انگار هول شده بود به میان حرف سهراب دوید ، درب نیمه باز اتاق را از هم باز کرد و گفت : _بفرما...بفرما داخل....درست است کریم آدم کم حرفی بود اما همیشه از پسر یکی یکدانه اش داستان‌ها میگفت ، حالا اوضاع پدرت چطور است؟ آن زمان در کار تجارت بود و هر وقت که به کاروانسرای ما می آمد ،دستش پر بود....او بر خلاف بقیه‌ی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد. سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت : _تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم. یاقوت چشمانش را ریز کرد و‌گفت : _یعنی تو به جای او راهز..... ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد : _تجارت می کنی؟! سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمیدانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند میشناسد....پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است....سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت : _تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم... یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : _پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟!ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای و دوباره خنده ی بلند تری کرد. سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت : _در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود.... یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت : _ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم. یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد...سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکی‌اش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۴ ده دقیقه ای از رفتن یاقوت میگذشت ،... قلندر درحالیکه سینی مسی در دست‌ داشت، یا الله گویان داخل اتاق شد.... سهراب که خسته تر از همیشه بود و تازه چشمهایش گرم شده بود ، با صدای قلندر از خواب پرید و مانند فنر صاف سرجایش نشست... قلندر که حال سهراب را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت : _بد موقع مزاحم شدم ؟! تقصیر من نیست هااا، بس که خاطرت برای یاقوت خان‌عزیزه، سفارش کرد که سریع‌السیر ناهاری برایت ردیف کنم و درحالیکه سینی حاوی نان و ماست و خرما را جلوی سهراب می گذاشت ادامه داد : _دیگر ببخشید ، میهمانی که بد موقع برسد باید به نان خشکی قناعت کند ، اما چون سفارش شده‌ای ،کمی ماست گوسفند و خرما هم خورش نانت کن. سهراب که گرسنه بود ، سینی را جلو‌ کشید و گفت: _شکر ، همین هم خوب است، حالا چرا نمی‌نشینی؟ قلندر که انگار خودش هم دلش میخواست بنشیند و از زیر زبان این مهمان جواب سؤالات مبهم ذهنش را بیرون بکشد ، کمی این پا و آن پا کرد و گفت : _کار دارم و اگر یاقوت خان ببیند که گرم صحبت با مسافران شدم و به کارهایم نرسیدم ، جوابم می کند و اخراجم خواهد کرد. سهراب نگاهی به قامت لاغر اندام و صورت آفتاب سوخته ی قلندر کرد و‌گفت : _بنشین دیگر ، الان که یاقوت خان اینجا نیست ، انگار کاری فوری بیرون کاروانسرا داشت ، معلوم بود خیلی هم شتاب دارد‌. قلندر که منتظر همین تعارف خشک و خالی، سهراب بود ، درحالیکه لنگه ی درب را میبست و می خواست کنار درب بنشیند گفت : _من هم از همین تعجب میکنم ، آخر تمام کار و بار و زندگی یاقوت خان در همین کاروانسرا خلاصه می شود ، هیچ وقت التفاتی به بیرون ندارد ، هر چه که هم لازم داشته باشد ،پیله‌وران یا ما شاگردها ، برایش فراهم می کنیم ، الان در این فکرم به راستی ،چه کار مهمی برایش پیش آمده بود ... *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند * سهراب تکه ی نان دستش را در ماست فرو کرد و در دهان گذاشت و در حالیکه لقمه را در دهان میچرخاند گفت : _خودت چه فکر میکنی؟ قلندر که انگار هم صحبت خوبی گیرش آمده بود ، گلویی صاف کرد و کلاه سیاه نمدی اش را بالا داد و با دست شروع به خاراندن شقیقه هایش نمود و گفت : _من فکر میکنم ،هر چه هست به آمدن تو‌ مربوط می شود و بعد با حالت سؤالی ادامه داد : _راستی تو کیستی؟ از وقتی که اینجا مشغول کار شدم ، کسی به نام کریم‌بامرام را نمی شناسم... سهراب دانه ی خرما را از هسته اش جدا کرد ، لبخندی زد و گفت : _خوب من سهراب پسر کریم بامرام هستم، من هم تا چند وقت پیش از وجود و دوستی یاقوت خان با خبر نبودم... قلندر شانه ای بالا انداخت و گفت : _والاا نمیدانم ، اولی که آمدی و به یاقوت خان گفتم ،مسافری از راه رسیده که به نظر میرسد وضعش خوب است ،برزخ شد و گفت : می بینی جا نداریم ، برو ردش کن برود، اما تا اسم پدرت را گفتم ،کاملا مشخص بود ،انتظار شنیدنش را نداشته و معلوم بود که یک رابطه ای عمیق بین پدرت و او هست، سریع لباسهایش را مرتب کرد و خودش به استقبالت آمد. سهراب با آخرین تکه نان پیاله ی ماست را پاک کرد ، همانطور که تشکر می کرد گفت : _ممنون...چسپید ....حالا بگو ببینم توالت و چاه آب کدام قسمت است ، در ضمن در این اتاق قبله از کدام طرف است؟ قلندر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه به پایین اشاره می کرد گفت : _بیرون اتاق چند متر پایین تر توالت و روبه روی اتاق هم چاه آب است ، خدا را شکر در بین دوستان یاقوت خان یکی نمازخوان هست و با زدن این حرف سینی را برداشت و بیرون رفت.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۵ سهراب از جا برخاست، او خوب میدانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش قضا میشود، پس برای قضای حاجت و گرفتن دست نماز ، بیرون رفت.... بعد از خواندن نماز ، سرش را روی متکای گلدوزی شده ای که احتمالا متعلق به یاقوت یک چشم بود گذاشت و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت... با کشیده شدن چیزی روی صورتش از خواب ناز بیدار شد ، متوجه پارچه ای شد که انگار روی صورتش راه میرفت...خوب که دقت کرد، فهمید لباس مردی است که‌ بالای سرش ایستاده و دنبال چیزی روی طاقچه ی بالای سر او است....لباس را به کناری زد و نیم خیز شد‌. یاقوت که متوجه بیدارشدن او شده بود ، خودش را عقب کشید و گفت : _عه ببخشید ، شما را بیدار کردم... دنبال نوشته ای داخل این کاغذها بودم...باز هم عذرمیخواهم که باعث بیداریتان شدم. سهراب خمیازه ای کشید و به حالت نشسته به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : _نه...اشکال ندارد ، انگار زیادی هم خوابیدم، اما واقعا خسته بودم. یاقوت در حالیکه برگه ای به دست داشت ، روبه روی سهراب نشست و گفت : _نزدیک غروب است ،راستی نگفتی کریم بامرام که یکدفعه غیبش زد ، به کجا رفت؟ یعنی الان شما از کجا می آیید؟ سهراب نگاهی از زیر چشم به این میزبان یک چشم کرد و گفت : _راه درازی آمدم ، از سیستان تا اینجا را بکوب تاخته ام... یاقوت سری تکان داد و گفت : _که اینطور ، ساکن سیستان شده بودید... و سپس نوشته ی دستش را با دقت نگاه کرد و ادامه داد : _کم کم خورشید غروب میکند ،نمیخواهی گشتی در شهر بزنی و برای رفع خستگی سری به گرمابه‌ی سر چهارسو بزنی و خستگی راه در کنی؟ سهراب همانطور که دستار سرش را مرتب میکرد از جا بلند شد و گفت : _گشت و گرمابه ،بماند برای فردا صبح زود ، الان می خواهم سری به رخش بزنم و سرکی هم داخل کاروانسرا بزنم ، بعد خوردن شام هم استراحت کنم ، هنوز تن و بدنم خسته است ...خسته... یاقوت لبخندی زد و گفت : _هر چه صلاح می دانی و اشاره به بقچه ی سهراب که تنها کوله ی همراهش بود کرد و ادامه داد: _خیالت بابت وسایلت راحت باشد ، دراتاق من ،جایشان امن امن است. سهراب نیشخندی زد و همانطور که بیرون میرفت ، تشکری آرام کرد....به محض بیرون رفتن سهراب ، یاقوت مانند آهویی چابک از جا بلند شد و خیلی فرز و سریع که اصلا به سن و سالش نمی‌آمد ، دو لنگه ی درب را بهم آورد... و به سمت بقچه ی سهراب رفت انگار او مأموری بود که در پی مأموریتش باید سر از کار سهراب در آورد.... گره بقچه را باز کرد ، میخواست بقچه را بگشاید و محتویاتش را ببنید که یک دفعه درب اتاق باز شد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیدی سفارش تبلیغات @hosyn405 در کانالهای👇 مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💟اگر دوست دارید شوهرتون بهتون علاقمند بمونه باید ازبودن با شما لذت ببره. ✅براش توی این چهارتا محور👇 💞همسخن شدن 💞همسفره شدن 💞همسفر شدن 💞 همبستر شدن لذت‌بخش باشید ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ⚜ 💑همسرت رو بغل کن. بهش بگو چقدر دوستش داری، ❣اگه از دستش دل گیری به این فکر کن، که اون توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده، 💏پس ببوسش ، ازش تشکر کن و بهش وفادار باش. 💔باور کنیم روزی هزار بار می میره، کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست... 💓هوای هم رو داشته باشیم ... 💓حتما بهتر میشه ... 💓شاید یه روز دیگه وقت نباشه ... 💓شاید ما نباشیم ... 💓شاید اون نباشه ... 💓و دیدنش آرزومون بشه ‌... 💓وقت کمه ... 💓زندگی کوتاه است ... 🔻با ما همراه شوید🔻 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💫بزرگترین مرحله ی خودشناسی: اونجاست که تو انقدر درگیر خودت ،هدفات درست،آیندت،کارت،ورزشت وسلامتیت هستی که نه حاضری وقتتو برای آدمای منفی بزاری،نه حاضری وارد رابطه های دم دستی بشی و نه خودتو با کسی مقایسه میکنی حتی حاضر به رقابت با هیچکس جز خودت نیستی چون میدونی موفقیت بقیه از موفقیت تو کم نمیکنه پس سعی نمیکنی با خراب کردن کسی ازش جلو بزنی ،فقط سعی میکنی پیشرفت کنی و از دیروز خودت بهتر باشی اگر الان زندگیت رو این رواله یا قراره به این نقطه برسی بهت تبریک میگم چون تو از خیلیایی که میشناسی جلوتری! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♻️ و آفت زندگی اند! "یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران می‌گذراد سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره. - "صد بار گفتم این کار رو نکن!" - " گوش نکردی حالا بکش!" - "تو همینی دیگه!" - " می‌‌دونستم این جوری میشه..." - "بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی!" [ اگر همه‌ی ما می‌تونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابل‌مون بذاریم شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد]. ✅ سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های زندگی زناشویی به شمار می‌رود. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔴 💠گاهی مرد مجبور است به خاطر شرایط ، مدت طولانی در روز، در خانه بماند. 💠حضور طولانی مرد در خانه، گاهی مانع و رسیدگی به زنانه همسر است. (مگر اینکه حضور مرد در خانه لازم باشد.) 💠به مرد پیشنهاد می‌شود در صورت امکان ساعاتی را از خارج شود و با بازگشت دوباره به منزل، و محبت به خانه بیاورد. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔹 افسردگی در زن و مرد! ▫️زنان به خود سرزنشی گرایش دارند و مردان به سرزنش اطرافیانشان. ▫️زنان احساس غم، بی تفاوتی و بی ارزشی می کنند و مردان احساس خشم و تحریک پذیری دارند. ▫️زنان حالت دلواپسی و ترس دارند و مردان بدبین و گارد گرفته می شوند. ▫️زنان از هر درگیری فاصله می گیرند و مردان درگیری و کشمکش درست می کنند. ▫️زنان در این دوران دوست دارند درباره مسائلشان صحبت کنند در حالی که اکثر مردان صحبت درباره افسردگی شان را ضعف می دانند. ▫️اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می آورند، در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود دارند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ لارنس استاینبرگ، استاد روانشناسی دانشگاه تمپل بر اساس آخرین نتایج پژوهش‌های علمی بر روی نوجوانان این هفت قاعده را به والدین در برخورد با نوجوانان توصیه می‌کند. ۱- کارهای شما اهمیت دارند بسياى از پدر و مادرها فكر مى‌كنند با بزرگتر شدن كودكانشان دیگر به عنوان مربی کاری از دست‌شان برنمی‌آید. اين نظر كاملاً اشتباه است. بررسی‌های علمی به وضوح نشان می‌دهند که فرزندپروری به شیوه درست همچنان به رشد سالم فرزندان در دوره نوجوانی، دورماندن آنها از دردسرها و عملکرد تحصیلی خوب یاری می‌رساند. ۲- از محبت دريغ نكنيد ستایش شفاهی فرزندتان و نشان دادن عواطف‌تان به طور فیزیکی را کنار نگذارید. هيچ دليل نداريم كه فكر كنيم نوجوانان از محبت بی‌دریغ پدر و مادرشان صدمه‌اى مى‌بينند. البته در صورتى كه آنها را جلوى دوستانشان در آغوش نكشيد! ۳- خود را كنار نكشيد
بسيارى از پدر ومادر ها كه در سال هاى كودكى با كار و زندگى كودكان خود همراهند، به محض بزرگ تر شدنشان خود را كنار مى‌كشند. اين كار اشتباه است. ۴-روش‌های فرزندپروری‌تان را با سن فرزندتان سازگار کنید بسیاری از راهبردهای فرزندپروری که در یک دوره سنی موثر بوده‌اند، در مرحله بعدی رشد فرزندتان کارآیی‌شان را از دست می‌دهند. برای مثال بزرگتر شدن کودکان توانایی استدلالشان هم بيشتر مى‌شود و اگر چیزی که از آنها می‌خواهید، از نظرش بی‌‌معنا باشد، با شما مخالفت خواهد كرد. ۵- حد و حدود بگذارید مهم ترين نياز كودكان عشق و محبت والدين است. اما اولویت بعدی به همان اندازه مهم ایجاد یک ساختار است، حتى نوجوانان نيز نياز به تعیین قواعد و حدود دارند. محكم و در عين حال منصف باشيد. در صورتی که فرزندتان پختگی بیشتری از خود نشان داد، قواعدتان آسان‌تر کنید. اگر او نمی‌تواند به درستی از این آزادی استفاده کند، دوباره قواعد را سخت‌تر کنید و چند ماه دیگر آزادتر کردن او را امتحان کنید. ۶- مشوق استقلال باشيد بسيارى از پدر ومادرها به به نادرست ميل به استقلال در فرزندان خود را به سركشى، نافرمانى و يا بى‌احترامى تعبیر می‌کنند؛ اما ميل به استقلال رفتارى كاملاً طبيعى و سالم است. فضاى روانى لازم براى اتكا به خود را در اختیار فرزندتان قرار دهيد، وسوسه كنترل همیشگی او را در خودتان مهار کنید. ۷- دليل تصميمات‌تان را بيان كنيد هر پدرومادر خوبى انتظاراتى از فرزندان‌شان دارد، اما برای آنکه نوجوان‌تان این انتظارات را برآورده کند، قواعد و تصمیمات‌تان باید واضح و متناسب باشند. در حالیکه کودکتان با با افزایش سن مهارت بیشتری در استدلال پیدا می‌کند. ديگر اصلاً خوب نيست كه به او بگوييد: «حرف حرف من است.» ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ هر ازگاهی خودتون رو رها کنید در آغوش همسر و بهش بگین که اینجا امن ترین نقطه دنیاست، چقدر احساس آرامش دارین و باورت میکنم.. ♥️‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ 👼🏻 دوران کودکی تکرار نمی شود . بگذاریم فرزندمان بچگی شادی را تجربه کند . کودکان را به دنیا نیاورده ایم تا زیر بار حجمی از توقعمان، آرزوهای بر باد رفته ما را بر آورده سازند. نا کامی های ما، از آن ماست ... فرزندانمان را به قیمت فخر فروشی به اقوام و دوستان، تبدیل به بزرگسالانی ناخشنود نکنیم. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ ✅رازداری شما در زندگی مشترک، میتواند همسرتان را بیش از پیش تثبیت نماید ✅مشکلاتتان به هیچکس مربوط نیست جز خودتان ⁣وقتی آدم یکی رو دوست داره قضیه رو حل می‌کنه نه این که بیخیالش بشه باید مراقب رابطه باشی ممکنه دیگه هرگز اون عشق رو بدست نیاری... ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۵ سهراب از جا برخاست، او خوب میدانست
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۶ یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک‌روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : _ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟ قلندر من و من کنان گفت : _ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..‌ یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که میخواست لنگه ی درب را ببند گفت : _گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور... با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .در کمال تعجب ....: فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود....اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که میخواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی درانتهای اتاق که مملو از وسایل‌مختلف بود، بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت . بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد....یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد. سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد. یاقوت مبهوت از صحنه‌ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود، او باورش نمیشد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند. یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود. خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۷ به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست.... و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : _این...این چیست که بر گردنت انداختی؟ سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : _این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ‌ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمزگشاییش بکنم. یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : _کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم. سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : _نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه. یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره‌بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : _قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند. قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمیتوانست روی حرف اربابش حرفی بزند ، چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت.... یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت.... سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت ...و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : _باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه‌ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟ یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : _باشه...قول میدم سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد... و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد‌.... سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است.... یاقوت نگین را از کف دست سهراب‌ برداشت و زیرنور فانوس خم شد و با ذره‌بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : _یا....صا‌..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..‌تهلکنی.. سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت : _اینجا چه نوشته؟ یاقوت دوباره خیره شد و گفت : _بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه» سهراب نگین را از یاقوت گرفت و‌گفت : _چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟! جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده.. یاقوت که کمی هول به نظر میرسید، گفت : _از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده، من سواد دارم آنهم درحد یک ملای مکتب، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی... سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : _بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری... اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : _ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۸ یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه میکرد ،نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد... سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر میکرد... که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش میرساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟!... هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه میخندید و آب از لب و لوچه‌اش آویزان بود داخل شد و سفره‌ی شام را پهن کرد.... سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : _نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر میخوریم که سفره‌ای شش نفره پهن کردی؟ قلندر که انگار برقی در چشمانش میدرخشید گفت : _خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : _به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت....سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود.... سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد....سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود... و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام میکشید، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : _بفرما جوان‌..بفرما تا داغ است نوش جان کن... سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : _تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته‌ی پشت این میهمان‌نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم... یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی‌دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : _رازی در بین نیست و هیچ خواسته‌ای هم ندارم، بد است پسر کریم بامرام را اینقدر دوست دارم که میخواهم خوب پذیرایی کنم؟! سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج میکشید گفت : _بد نیست ،اما حسی به من میگوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است... یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : _بخور پسرم...بخور تا از دهن نیافتاده...‌ +++++++++++ بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد....سهراب صبح زود از خواب بیدار شد... و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ،... تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد... و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب درآید.... چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود... و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه‌های بازار بود، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود.... سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد....وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود ....از هر طرف صدایی بلند بود... و هرکس میخواست ،کالای خودش را عرضه کند... جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه... آن دیگری از طعم حلوایش میگفت... و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود... سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او میگفت که کسی در تعقیبش است... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۹ سهراب همانطور که به جلو میرفت،.. اطرافش هم از نظر میگذراند و هرچندلحظه یکبار ، برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد...کم‌کم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمیکند و این حس از تخیلات او نشأت میگیرد. از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخودکشمش‌های داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوس‌انگیز به چشم او آمد ،... ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت، میخواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است .... پس بیصدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، میخواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد : _آهای مرد روی پوشیده....صبر کن.. سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش برمی‌آمد سنی از او‌ گذشته، در حالیکه بقچه ای زیربغل داشت، به سهراب نزدیک شد... سهراب اندکی تعلل کرد تا آن‌مرد به او رسید و لبخندزنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز میکرد ،گفت : _سلام چطورید؟ سهراب که غرق چهره‌ی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دست‌چپش ریخت و همانطور که دست میداد، گفت : _س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را نمی شناسم. آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد و‌گفت : _عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا میشناسند، حتما غریبه‌ای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدای‌شما هم برای ما ناآشناست، رویت هم که پوشیده‌ای ...پس من هم تو را نمی‌شناسم. آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد و‌گفت : _آجیلت را بخور... سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد...مرد نگاهی انداخت و گفت : _چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟ سهراب سرش را پایین انداخت و‌گفت : _نمیدانم چه‌قدر قیمتش است، صاحب مغازه سرش شلوغ بود، حوصله‌ی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم. *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند * آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت : _این نخود را میبینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد‌..اما همین دانه‌ی کوچک، میتواند، در آن سرای‌ابدی تو را به خاک سیاه بنشاند. سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش میکرد، گیج بود،نمیدانست او چه میگوید... آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت : _این نخود مال تو نبوده و نیست، چون بهایش را ندادی، مال مردم است، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حق‌الناس سخن گفته ، پروردگارعالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حق‌خود بر بندگان بگذرد، اما ازحقی که ازمردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت... سهراب با شنیدن این حرف، عمق مطلبی را که آن مرد میخواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازه‌ای گفت و به عقب‌ برگشت‌... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۰ سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند،...نخود و کشمش را داخل گونی‌اش ریخت... و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : _قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟ آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : _سلام قربان ، خوش آمدید.. سهراب متعجب به سمت صاحب‌دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان‌دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه‌ بود، است‌...سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : _آفرین...خودت را از حق‌الناسی که داشت به گردنت می‌آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی، سکه‌ای هم که در قبال خرید میدهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد... حق و حق و حق دیگر داخل پولت نباشد.... سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : _اولا حرفهایت را نمیفهمم ، درثانی از بقچه‌ی زیر غلت ، فکر کردم مسافری ،حال میبینم انگار آشنایی و همه تو را میشناسند. مرد لبخندی زد و گفت : _آری همه مرا میشناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیربغل داری؟ سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : _میگویند در این بازار گرمابه هست،مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم. آقاسید ،سری تکان داد و‌گفت : _چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است، چه خوب که همراه هم شویم. سهراب چشمی گفت و آقاسید رو به دکاندار گفت : _آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش‌ها برایم کنار بگذار بعد از حمام برمیگردم و میگیرم. مغازه دار با تعجب گفت : _دکان خودتان است، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمیبرید؟ آقاسید لبخندی زد و گفت : _آن برای تجارت بود و این برای مزه‌ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد....سهراب باخود می‌اندیشید ،براستی این مرد کیست؟... هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند...در راه،آقاسید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید... و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقاسید هم‌ گفت... وارد گرمابه شدند، هرم و‌ گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.... جلوی درب حمام آقاسید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت...با وارد شدن به فضای گرم حمام، سهراب مجبور شد.. دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره‌ی آقاسید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقاسید با دیدن چهره‌اش ، آشکارا یکه خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💔🍀💔🍀💔🍀💔🍀 توی زندگی، آدما با خيليا حرف می‌زنن، اما با همشون درد و دل نمی‌كن. درد و دل كردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عين اين می‌مونه كه خودت رو در برابر يكی ديگه خلع سلاح كنی. حالا دیگه آدم بی‌دفاع با يه تلنگر زمين می‌خوره. اینه که همه‌ی حرفا رو نبايد گفت، همه‌ی اشكا رو نبايد ريخت، اما كسی كه تا پای درد و دل كردن می‌ره، يعنی ديگه چيزی واسه‌ی از دست دادن نداره. سخته يه روز، مو به موی خودت رو واسه يه نفر وا كنی، بعد همون يه نفر، كنار بشينه و آب شدنت رو تماشا كنه. . 💔🍀💔🍀💔🍀💔🍀💔 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ 🔹دوست عزیزی که همسرتون با خانم ها ارتباط کاری دارن بخونید مطمنم نتیجه میگیریم .. ببینید ی مثال واضح، وقتی همسرتون محبت نبینه و جام همسر خالی باشه، میاد تو مسیر اتفاقی ی خانم سوار ماشین میشه یا تو محل کار با خانم هم صحبت میشه اونم در حد ی سلام و تشکر.. حالا تجسم کن خانم به راننده با ناز میگه ممنون که منو رسوندین و تشکر و از این حرفها. . 🔷بعد همسر جرقه درش روشن میشه چرا هر بار خانم خودش رسونده جایی اینجوری تشکر نکرده و جوری برخورد کرده که انگار وظیفه اش بوده.. 💋خوب خانم عزیز این جام شوهر داره پر میشه اونم توسط ی غریبه .ببین ی جرقه کوچک زد و آتیش روشن شد .. پس پر کن جام همسر تو یا تو اداره آقا خانم صدا میکنه خانم میگه جانم بفرمایید خوب این جرقه در درون همسرتون. ❌تلفن زنگ میزنه شما در جواب همسر : بله بگو .ها چی شده ..خوب باشه . باشه بابا اه. . 📞این تیپ جواب دادن با جواب دادن : جانم عزیزم .بفرما.. چشم و... خانم ها حرف زدنتونو درست کنید ..نگین دیر شده و من چند سال ازدواج کردم از من گذشت و ولش کن .. ماهی رو هر بار از آب بگیری تازه اس . ❌اگر تا حالا اینجوری نبودین الان خجالت میکشین کاری نداره ساده اس ..قدم اول با پیامک شروع کنید . کم کم پیام محبت بدین بعد به زبان بیارین خودش شروع زندگی خوب و پر کردن جام. کن خودت از این به بعد جام همسر تو پر کن ..زود شروع کن تا دیر نشده. ♥️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *۵ حسرت پدر و مادرها وقتی بچه بزرگ میشه* 🔹کاش هیچوقت به خاطر تکالیف مدرسه باهاش بد حرف نمیزدم. 🔹کاش خودمو کنترل میکردم و هیچوقت دست رو بچه بلند نمیکردم. 🔹کاش کمتر بهش سخت میگرفتم تا بچگی کنه. 🔹کاش بیشتر بغلش میکردم و باهاش صمیمی بودم. 🔹کاش اینقدر توی موقعیتهای مختلف الکی نمی ترسوندمش. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *گم کردن پول⁉️* 👈(پاسخ سوالات بسیاری از پدران و مادران) ❇️بچه با پول گم کردن یاد میگیره که چطور پول گم نکنه. ⭐️مثلا با بچه به پاساژ رفتین دوهزارتومن بدین دستش بستنی بخره. هی بهش نگین "پولتو بده من گم نکنی" "پولتو بده من بذارم تو قلکت برات قایم کنم..." 🛑 کودک وقتی رسید به بستنی فروشی دست کرد تو جیبش و دید که پولش نیست، اینجا میفهمه گم کردن یعنی چی؟ ❌ بهش نگین "صد دفعه گفتم پولتو بذار جیبت گم نشه" اینا توهین وتحقیره. 👈اگر توهین وتحقیرش کنین تو سن نوجوانی باهاتون لجبازی میکنه. بستنی رو هم نخرید بذارین گریشو بکنه. دفعه بعد پول بهش بدین بگین بخر. 👋ما یک شرایط را بارها برای کودک تکرار میکنیم تا او انتخاب کردن را یاد بگیره . شما فقط راهنمایی کنید بذارین فرزندتان خودش انتخاب کنه. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ دست بزن نداشته باشید❌ ✅ مثال : خانوم و اقا سر مساله بحث شون میشه و اقا از کوره در میرن و یه سیلی نثار خانوم بیچاره میکنن ⚠️توجیح نکنید که تقصیر خودت بود ..خودت عصبیم کردی و یا بگه خو حالا خودت و لوس نکن ..یه سیلی بود ...سیلی که کتک نمیشه ...کتک یعنی یه طوری بزنمت که شش ماه بری تو کما..یا کتک یعنی اینکه یه طوری بزنم که کم کمش ..هفت جای بدنت بشکنه و بره تو گچ!! ⚠️خیلی بده ...مردونگی به زور و بازو نیست .... خوبه خانوم از اقا قوی تر باشه و زیر چک و لقد اقا رو سیاه و کبود کنه؟ بنابراین اینطوری، اقا خودش و پیش خانوم حقیر و کوچیک میکنه ...........و اینطور تصور میکنه ...مرد زندگی من کم اورده❗️ 👈آقایون عزیز: خانوم ها در دورانی که دارن بسیار حساسو زود رنج میشن ...گاهی هم تند خو .....و از اقایون توقع محبت بیشتری رو دارن ..................اما وقتی از همسرشون محبتی نمیبینن ............این باور براشون پیش میاد که علاقه همسرش بر پایه روابط زناشوییه ......و بعضی از رفتار های اقایون باعث پرورش این تفکر میشه؛