♥️🍁🍂🍁🌿
🌿
🍁
🍂
♥️
راهکارهایی برای پیشگیری از طلاق عاطفی
دست از تلاش برای تغییر دادن یکدیگر بردارید، اولویتهایتان را تغییر دهید.
در دعوا دنبال مقصر نگردید و هر کدام در حل مسئله خود را سهیم بدانید،انعطاف پذیر و واقع گر باشید
در مقابل همسرتان سریع واکنش نشان ندهید، به جای آنکه احساستان را تعطیل کنید، بهتر است که به دنبال فعال سازی حواستان باشید.
زوج درمانی راهکاری مناسب برای کاهش #طلاق عاطفی است، زوجهای موفق در ابعاد گوناگون زندگی روزمره به جای دور شدن و فاصله گرفتن، هر روز بیشتر از روز قبل جذب یکدیگر میشوند
گاتمن معتقد است تمایلات، شور و اشتیاق، عشق و علاقه دوطرفه، حتی تحریک پذیری و زودرنجی متقابل سبب این همدلی میشود.
در آخر بدانید اگر هدف عشق و حفاظت از آن است، باید بهای این حفاظت را با گذشت و ایثار بپردازید عشق کوشش صادقانه و مستمر به زنده نگاه داشتن چیزی غیر از خود ماست؛ جان بخشیدن، بوجود آوردن، حفظ و حراست و توقف ناپذیر چیزی است که دوستش داریم.
🌿
🍁
🍂
♥️🍁🍂🌿
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
:
⚠️تاحالا برات پیش اومده یکی حرفی بهت بزنه که ناراحتت کنه و نتونی جواب بدی!؟😰
و بعد خود خوری کنی که چرا جوابشو ندادم کاش جوابشو میدادم!! کاش اینو میگفتم،کاش اونو میگفتم😑
⚠️شده افراد با سوال های بیجاشون وارد حریم خصوصیت بشن از مسائل شخصیت بپرسن و ندونی چه جواب بدی؟؟🤨
اگه تو هم این شرایطو تجربه کردی نگران نباش حاضر جوابی یه مهارته که باید یادش بگیری🤩
عضو کانال زیر شو و به رایگان این مهارت و کلی مهارت دیگه رو آموزش ببین ✌🏻🥰
✅ این کانال مخصوص خانمهاست و پر از آموزش رایگانه برای پرورش خانم هایی قدرتمند،به هیچ وجه از دستش نده 👌🏻👩🏻💼https://eitaa.com/academyzananghodratmand
♥️🍁🍂🍁🌿
🌿
🍁
🍂
♥️
#هنر_زندگی_کردن
سه راه مختلف برای تغذیه روحی همسرتان:
روزی ۳دقیقه به همسر خود ۳ وعده غذای عشق دهید:
👈۱- توجه
👈۲- عاطفه
👈۳- سپاسگزاری
وعده اول صبح قبل از این که از تخت خود بیرون بیاید، به او لبخند بزنید.
وعده دوم میان روز با گفتگوی تلفنی با همسرتان می باشد.
وعده سوم قبل از این که بخوابید حتما از او بابت زحماتش تشکر کنید.
👌در ضمن حتما میان وعده غذایی عشقی را یادتان نرود.
میان وعده عشق به شرح زیر است:
وقتی از کنار او رد می شوید حتما زیبا از او استقبال کنید.
یک تلفن فوری بزنید و بگویید دوستت دارم.
او را تحسین کنید چقدر خوشگل شده ای
با یک نگاه یا لبخند عشق خود را نشان دهید.
یادداشتهای عاشقانه یا پیام عاشقانه به همسرتان بدهید.
🌿
🍁
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❤️🍃❤️
#رفتارهایمادرانهباهمسرممنوع⛔️
🔴رفتارهای مادرانهای که باعث نابودی زندگی میشه!👇👇
🔸یکی از بزرگترین اشتباهات خانمها در زندگی رفتار مادرانهست، یعنی چی:
🔺مثل یک مادر مدام به همسرتون میگین اینکارو بکن، اونکارو نکن! اینکار خوبه، اونکار بده!
🔺مواظب وزنت باش!
🔺چرا فلانی این حرفو بهت زد جوابشو ندادی؟
🔺کار خوبی نکردی به فلانی این حرفو زدی!
🔺پرخوری نکن شب راحتتر بخوابی.
🔺با دوستت اینجوری صحبت کن.
🔺چرا اجازه میدی با دوستات میری بیرون هزینهها بیفته گردنت؟
🔺لباس گرمتر بپوش، این لباست کمه و....
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
❤️🍃❤️
#سیاستهمسرداری
🗣با همسرتان حرف بزنید! زنان، مردانی را كه تودار هستند را نمیپسنـدند!
🔸مرد ایدهآل با همــسرش حرف میزنــد. مسائل زندگی در ابتدا از طریق ارتباط کلامی، به ویژه بحث درمورد افکـــار، احساسات و آرزوهای ما مطـــرح میشود و با یکدیگـــر در میان گذاشـــته میشود. افکار، احساسات و آرزوها را نمیتوان با رفتار مشاهده کرد و به آنها پی برد. یکی از عمیقترین آرزوهای یک زن این است که همـــسرش را بشناسد.
🔸وقتی مــرد از افکار، احساسات و آرزوهای خود حرف میزند همــسرش احساس میکند اجـــازه ورود به دنیــای خودش را به او داده است اما وقتی مردی مدتهای طولانی درباره احساساتش حرف نمیزند، همــسرش احساس میکند که رابطهاش را با او قطــع کرده و در نتیجه احساس انزوا و تنهایی میکنـــد.
🔴زنان، مردانی كه خیلی تودار هستــند و درمورد مسائل و احساسات خود حرفی نمی زنند را نمیپسندند و در عوض دوست دارند همسرشان درمورد احساسات و باورهایش با آنهــا صحبــت كنــد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
❤️🍃❤️
#سیاستهمسرداری
✍عصبانيت را هم ميشود محترمانه منتقل كرد؛
🔖اگــر به جاي "تو" از "من" استفاده كنيم
❗️ غلط:
"تـــــــو" اعصاب من رو داغون می کنی!
تو عذابم میدهی!
درکم نمی کنی!
تو نمی فهمی!
تو همه چیز را تحمیل می کنی و...
✔️ صحيح:
"مــن "عصبانی هستم! حال من خوب نیست!
من نمی توانم این تصمیم را قبول کنم!
برای من سخت است با این مساله کنار بیایم...
📌 در این صورت آتش جنگ را شعله ور نکرده اید و بدون تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی حرف آخر را زده اید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
📔رمان جدید📔
📕نام رمان :ابو حلما📕
📗نام نویسنده: خانم سین کاف غین📗
📘تعداد قسمت:42📘
📓با ما همراه باشید📓
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #یک
°°غریبه
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
.
.
.
کیفش را باز کرد
و موبایلش را بیرون آورد، داشت از سنگ قبر عکس می انداخت،
که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد:
_چیکارمیکنی خانم؟
+ببخشید من فقط داشتم...
-دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟
+ شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش.. اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم
مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت:
-نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول!
+ببخشید
-نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم
+هیچکس اینجا حال خوشی نداره
_آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او...
+اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم...
_میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم
+بله...خدا رحمتشون کنه
_مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟
+نه، چی رو؟
-اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه!
+وای...نه...متاسفم...من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم
دختر چادرش را جمع کرد
و یک بطری را از زیر شیر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت:
+پر که شد برش دارید
_ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت
+خداحافظ
-یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود
+بله یادم رفت ممنون
_شماهم کسی رو اینجا داری؟
+بله پدرم همین قطعه جلوییه
_اون قطعه که...قطعه شهداست!
+بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه
_تشکر، خداحافظ
ناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد:
_آقای کوروش مغربی؟
دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند.
یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #دو
°°ردپای عشق
مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:
_بله من کوروش مغربیم...مشکلی پیش اومده؟
سرباز پرونده ای که دستش بود،
را زیر بغلش گذاشت، و درحالی که جلو می آمد گفت:
_باید با ما بیای
کوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید:
_کجا؟ چرا؟
مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد:
_اداره پلیس چون شاکی خصوصی دارید.
دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود، چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد.
وقتی به خودش آمد،
روبه روی مزار پدرش🌷 بود.
نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد.
کنار مزار نشست.
اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار را شست. خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید.
اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود.
قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت:
_امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟ اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور...
و هق هق گریه اش نگذاشت
جمله اش را تمام کند.
نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد. عکس پدرش را سرجایش گذاشت و بلند شد.
موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد.
تلفن را جواب داد:
+سلام مامان
-سلام گلم کجایی؟
+هنوز گلزارم
-هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد
+مامان...
-جونم
+اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت...
-چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته
-آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی
+من فقط گفتم بیشتر تامل کن
-مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از بهترین آدمای دنیا بوده
-هست
+از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟
-نه ...معلومه که نه
+ پس دلیل مخالفتت با آقای رسولی این نیست که گفت میخواد پاسدار بشه؟
-وقتی اومدی خونه درموردش حرف میزنیم
+فقط بگو آره یا نه
-آره
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، #پاسداری از #امنیت و #شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سه
°°خواستگاری
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، #پاسداری از #امنیت و #شرافت کشوره...
_الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم. تو میدونی مسائل مادی اصلا برام مهم نیست، و از این نظر هیچ وقت درمورد خواستگارات بحثی نداشتم. ولی ...
+پس چی مامان؟ آقای رسولی پسر خوبیه، سربه زیره خوش اخلاق و کاریه، معدل الف دانشکده مهندسیه این چند جلسه که اومدن دیدی چقدر به مامانش احترام میذاره خب وقتی به مامانش که یه زن مسنه اینقدر احترام میذاره و با محبته یعنی قدرشناسه یعنی... پای همسرش می مونه...
_نه مثل اینکه این آقا محمد حسابی دل دخترمو برده
+ماماااان..!!
_باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی بدون زنِ یه پاسدار شدن علاوه بر اینکه افتخار و سربلندی پیش حضرت زهرا رو داره، صبر هم میخواد اونم زیاد. هرجا خطر و دردسر هست باید بذاری بره! همه فحش و بد بیراه و تهمتایی که بهتون میزنن هم باید تحمل کنی!
+خودش جلسه قبل همه اینارو بهم گفت
_پاشو بیا عروس خانم کارا رو که نکردی لااقل روسری و چادرخودتو اُتو بزن
+چشم
-روشن، خداحافظ
+خداحافظ
(دو ساعت بعد)
بوی اسفند و نمِ خاک تمام حیاط را پر کرده بود. شاخ و برگهای خشک درختان خیس بود و ابرها نگاه آسمان را گرفته تر کرده بودند.
همینکه حلما دستگیره در را گرفت مادرش در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید حلما صورت مادرش را بوسید و گفت:
+سلام مامان خوشکلم
_علیک سلام...
+میدونم دیر کردم، الان مهمونا میان، پشت تلفن نباید اون سوالا رو میپرسیدم ولی... یه چیزو میدونی مامان؟
_چی رو عزیزم؟
+خیلی گلییییی
_برو آماده شو ببینم ا...
ناگاه صدای زنگ باعث شد نگاه هر دوشان با اضطراب به هم گره بخورد. مادر دستی به بازوی حلما کشید و گفت:
_ برو حاضر شو دخترم
+باشه فقط بذار ببینم چی پوشیده
_وقتی اومدن میبینی دیگه برو
+یه دقیقه از آیفون نگاه کنم دیگه
مادر چشم غره ای تحویل نگاه پر از شوق حلما داد
و بعد دکمه آیفون را زد.
مادر چادر زرکوبش را برداشت و به طرف حیاط رفت.
بعد از گفتن چند بار "یاالله" در باز شد و پیرمرد لاغر اندام و بلند قدی با بلوز و شلوار سرمه ای وارد شد
و سلام کرد.
بلافاصله پشت سرش جوان رشید و چهارشانه ای با بلوز سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای وارد شد.
دست گل رز و مریمی را که در دستش بود، پایین تر از صورت مهتابی اش گرفت
و آهسته گفت:
_سلام
مادر حلما چادرش را دور صورتش محکم گرفت
و همانطور که جلوی درِ شیشه ای سالن ایستاده بود، گفت:
_سلام، بفرمایید.
پیرمرد در حالی که از دو پله ی ایوان بالا میرفت، گفت:
_شرمنده خانم سبحانی، حاج خانم آنفلانزا گرفته نیومد البته خیلی سلام رسوند و معذرت خواست.
مادر حلما همانطور که به مبل اشاره میکرد گفت:
_بفرمایید...میگم حالا چطورن؟ میخواستین جلسه خواستگاری رو میذاشتیم یه روز دیگه...آقا محمد چرا شما نمیای داخل؟
در همان هنگام محمد درِ خانه را پشت سرش بست،
و آرام به طرف ایوان قدم برداشت اما همینکه پایش را روی پله گذاشت باران شروع به باریدن کرد.
پدر محمد لبخندی زد و گفت :
_خب اینم به فال خیر میگیریم.
مادر حلما همانطور که به طرف آشپز خانه میرفت گفت:
_خیره ان شاالله
محمد همانطور که سرش پایین بود دستی روی موهای کم پشت و صافش کشید و صورتش گل انداخت.
ادامه دارد....
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کانال زوجخوشبخت وتربیت فرزند
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #چهارم
°°آخرین بار
مادر حلما سینی چای را آورد
و روی میز گذاشت همان موقع زنگِ در دوباره به صدا درآمد.
مادر حلما به طرف آیفون رفت و بعد از لحظه ای گفت:
_داییه حلماساداته
این را گفت و دکمه آیفون را زد.
بلافاصله در بازشد و مردچاق و سفید رویی با کت و شلوار مشکی وارد شد.
و از همان جلوی ایوان شروع کرد با صدای بلند سلام و احوال پرسی با مهمانها:
_سلام حاج حسین گل ...به آقا محمد
حدودا ده بیست دقیقه ای گذشته بود که دایی حلما گفت:
_آبجی دیگه به عروس خانمو نمیگی بیاد؟ این آقا محمد جز سلام هیچی نگفته از اول مجلس تاحالا ها منتظر....
مادرحلما لبخندی زد و باعجله گفت:
_چرا الان باشه داداش
بعد به طرف راهروی کوتاه و باریکی که کنار آشپزخانه بود رفت و بعد از در زدن وارد اتاق انتهای راهرو شد.
در را که باز کرد بی اختیار چشم هایش درخشید و لبخند زد.
حلما روسری صورتی حریرش را جلوی آیینه مرتب کرد
و بعد درحالی که به طرف مادرش می چرخید، پرسید:
_چطورم؟
و درمقابل سکوت مادرش، دوباره پرسید:
_چطور شدم؟ میگم بد نیست از سر تا ما صورتی پوشیدم؟ شبیه دختربچه ها نیست؟ بهم میاد این روسریه یا عوضش کنم؟ میگم آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته؟ ماماااان!
مادرش آرام چانه ظریف حلما را نوازش کرد و گفت:
_تو هرچی بپوشی خوشکلی، حالا بیا بریم منتظرتن
حلما لبخندی زد و گفت:
+نگفتی آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته
_کدوم شون آقای رسولی پدر یا پسر؟
+اذیت نکن مامان
_درو که باز کنی دقیقا روبه روته
+مامااااان من گفتم رو اون مبل آخریه بشونش که وارد میشم اوضاع زیرنظرم باشه نه اینکه تا میام بیرون باهاش چشم تو چشم بشم!
_خودش اومد اونجا نشست بهش بگم پاشو برو ته بشین؟ چادرتو بپوش بیا دیگه داییتم اومده
+مامانی....میگم
_استرس نداشته باش، مگه بار اوله تو این خونه خواستگار میاد؟ یا دفعه اوله این آقا محمدو میبینی؟ خوبه چهار دفعه اومدن و رفتن ها! اصلا با من بیا الان بریم
+نه تو برو من زود میام...زود میام دیگه مامان جون برو
مادرش که بیرون رفت.
چادر سفیدش را سرش زد و نفس عمیقی کشید بعد زیر لب "بسم الله الرحمن الرحیم" گفت.
و از اتاق بیرون رفت.
نگاهش را عمدا به زمین دوخته بود، به ابتدای راهرو که رسید سلام کرد. همه پیش پایش بلند شدند و سلام کردند.
دایی اش میخواست
با شیطنت چیزی بگوید که با اشاره مادرش ساکت ماند.
در عوض دست حلما را کشید و روی مبل تک نفره کنار مبلی که محمد نشسته بود، نشاند.
بعد بلند شد و از ظرف بلور میوه تعارف کرد.
ادامه دارد...
🕊کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊