eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) به قول عباس، اینکه اینجا هستیم، الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه‌ها، نگرانی‌اش به جاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه‌های فرهنگی، سیر نمایشگاهی درباره شیعه لندنی دارند. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده‌اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود. صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله «ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی‌خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس می‌زد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار می‌کند! اصلا برای همین ماجراها , مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس می‌گوید اینجوری تابلو می‌شویم. می‌رویم آخر مجلس، در حیاط می‌نشینیم. این عباس هم کله‌اش خوب کار می‌کند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می‌پاید و سخنان سخنران را یادداشت می‌کند که حیران می‌مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می‌نویسد. مداح درباره شفا گرفتن فرزند افلیج یکی از خادمان هیئت می‌گوید که نذرکرده بزند و فرزندش الان بهتر از ما راه می‌رود! چقدر اهل بیت پیامبر مظلوم و غریبند که عده‌ای به راحتی حکم‌شان را نادیده می‌گیرند. چقدر ناراحت کننده است, که کسانی از احساسات پاک مردم به اهل بیت سوءاستفاده می‌کنند و نمی‌گذارند اسلام ناب محمدی شناخته شود. بیشتر از اینکه حواسم به مجلس باشد، محو دست تند و نگاه نافذ عباس شده‌ام. برای همین وقتی عباس می‌زند به شانه‌ام و می‌گوید «پاشو بریم» یک‌باره از جا می‌پرم. چشمانم از چیزی که می‌بینم گرد می‌شود. قمه، تیغ، نه...! دست و پایم را گم می‌کنم. با صدایی خفه به عباس می‌گویم: -چکار کنیم؟ الان وقت رفتن نیستا... عباس با صدایی آرام‌تر از من می‌گوید: -می‌خوای وایسی نهی از منکر کنی که با همون قمه‌ها حسابمون رو برسن؟ نباید تابلو کنیم که! پاشو بریم گزارش بدیم... گرچه مجلس پارتی نیست که نیروی انتظامی بریزه همه رو جمع کنه! دل نگاه کردن به صحنه را ندارم. عباس یک چشمش به قمه زن‌هاست و یک چشمش به در خروجی. وقتی می‌رسیم به مسجد، همراه دسته عزاداری وارد می‌شویم. هوای مسجد را نفس می‌کشم. بوی دروغ نمی‌آید. مصطفی که پیداست از صبح تا الان این سو و آن سو دویده، سراغمان می‌آید: -چی شد انقدر زود برگشتین؟ عباس دست مصطفی را می گیرد و به کناری می‌کشد، اما من امان نمی‌دهم که حرف بزند: -دارن قمه می‌زنن سید! تو روز روشن دارن قمه می‌زنن... مصطفی که تا الان بعد این‌همه جست و خیز، سرحال بوده، با شنیدن حرفم وا می‌رود. عباس حال مصطفی را می‌فهمد که حرفی نمی‌زند. مصطفی به دیوار، کنار عکس آقا با فتوایشان درباره حرمت لعن علنی تکیه می‌دهد! 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (الهام) کتاب‌هایی که داده ، هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان اندیشمندان خارجی و معدودی مثلا اندیشمند ایرانی، تلاش دارد اثبات کند، دین یک تجربه و احساس شخصی است نه نیاز جامعه! بعد هم خیلی نرم به تبلیغ و ترویج عقاید بنیادین بهاییت مانند میثاق و مظهر الهی و... می‌پردازد (به دلیل خطر شدید انحراف این کتب ضاله، از نامبردن آنها معذوریم). اصلا دردمان همان وقت شروع شد، که دین را از زندگی‌مان کنار زدیم و الان به جایی رسیده‌ایم که باید توی سرمان بزنیم و بگوییم چرا انقدر آمار افسردگی در جوامع مدرن بالا رفته؟ دلیلش هم واضح است. دین را اگر از جامعه حذف کرد، کفاف نیازهای فردی را هم نمی‌دهد؛ چون انسان درون غار زندگی نمی‌کند که فقط نیاز فردی داشته باشد! با وجود اینکه مطمئن شده‌ایم ، خانم حسینی سعی دارد عقاید بهایی را به شکلی فریبنده به خورد مردم بدهد، چندان ناامید نیستیم. مریم برای عادی کردن ماجرا، چندبار دیگر هم به مراسم می‌رود، اما درحال طراحی سوالات مسابقه کتاب‌خوانی هستیم. پول هم از نذرها و کمک‌های مردم جور شده و توانسته‌ایم تعداد قابل توجهی کتاب بخریم. مریم تمام وقتش را گذاشته تا کتاب را خلاصه کند و بریده‌های کتاب را به صورت بروشور چاپ کنیم. در کل، با هزار و یک بدبختی بسته فرهنگی مختصری آماده کرده‌ایم برای بیست و هشت صفر. سعی کرده‌ایم را تا جایی که شده به زبان ساده پاسخ بدهیم. مصطفی جعبه‌ها را پشت صندوق عقب ماشین پدرش -که الان دست ماست- می‌گذارد و مریم صندلی عقب می‌نشیند. راه می‌افتیم برای پخش بسته. در خانه‌ها را می‌زنیم و ضمن تسلیت ایام، درباره مسابقه کتاب‌خوانی توضیح می‌دهیم. چند کوچه پایین‌تر که می‌رویم ، -حوالی خانه همان مثلا مادر شهید- خانمی با گرفتن بسته می‌پرسد: -ممنون ولی دیروز بهم کتاب دادین. بی آن که بخواهم، اخم‌هایم درهم می‌رود؛ اما سعی دارم عادی جلوه دهم و به زور می‌خندم: -ما امروز شروع کردیم به کتاب دادن. کی کتاب بهتون داد؟ -گفتن از طرف موسسه (...) اومدن. می‌گفتن یه موسسه خیریه‌ست و اینا. خدا خیرشون بده، یه صدقه‌ای هم دادم که بدن به بچه‌های بی بضاعت. -شما ازشون کارت خواستین؟ -نه... می‌گفتن برای فقرای اقلیتهای مذهبی هم کمک جمع می‌کنن. خمس و زکات و فطریه هم می‌گیرن. حس می‌کنم شاخ‌هایم درحال روییدن است. تعجبم را به روی خودم نمی‌آورم چون باید زیر زبانش را بکشم: -آفرین... حالا چی دادن بهتون؟ -چه میدونم مادر... بذار برم بیارم. خداراشکر که همکاری می‌کند. می‌رود و چندلحظه بعد با یک کتاب برمی‌گردد. کتاب باریکی است. با خواندن عنوان کتاب، چشمانم از حدقه بیرون می‌زند. یکی از ضاله‌ترین کتاب‌هایی که به مریم هم داده بود؛ وای من! باید بر خودم مسلط شوم. آرام می‌پرسم: - به همه همسایه‌ها میدادن؟ -آره. گفتن هدیه‌ست. -آهان... حالا شما این هدیه ما رو هم بگیرین بخونین... ما از طرف مسجدیم؛ ولی حاج خانم، هرکسی اومد گفت از موسسه خیریه‌ام اول مدارکش رو دقیق ببینین. چون من چیزی درباره این موسسه نشنیدم و فکر نکنم معتبر باشن. -خدا خیرت بده دخترم. بیا، این کتابش رو بگیر، ببین چیه؟ یه موقع حرفای ضاله نداشته باشه! خدا به چنین آدم‌های هوشیاری خیر بدهد. لبخند می‌زنم و تشکر می‌کنم که حواسش هست هرکتابی ارزش خواندن ندارد! 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) ضربه آرامی به در می‌خورد ، و مریم می‌آید داخل. همراه جواب سلامش آهی از ته دل می‌کشم. چقدر زحمت کشید سر آماده کردن بسته فرهنگی. قبل از توضیح من، خودش تکه‌های کاغذ پاره را روی میز می‌بیند. چند قدم به سمت میز برمی‌دارد و کتاب پاره شده سایه شوم را در دست می‌گیرد و نشانم می‌دهد: -مصطفی چی شده؟ چرا اینا پاره‌ست؟ به لبه میز تکیه می‌دهم: -امروز اینا رو انداخته بودن دم در مسجد. نمی‌دونم چرا تا ما یه حرکت می‌زنیم سریع جواب میدن. نمی‌دونم چی رو می‌خوان به رخمون بکشن؟ اینکه انقدر جسورن و پشتشون گرمه؟ یا چی؟ مریم کتاب را - که از وسط دو نیم شده- روی میز می‌گذارد و برشورهای پاره شده را‌ برمی‌دارد. وقتی عکس پاره شده آقا را می‌بیند، اندوه نگاهش چندبرابر می‌شود. حق هم دارد. من هم وقتی دیدم عکس آقا پاره شده، حس کردم قلبم را زخم زده‌اند. سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند: -می‌خوان ما دست برداریم، مصطفی! با اینکه دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد، با لحنی دلگرم کننده می‌گویم: -ولی ما دست برنمی‌داریم، درسته؟ هنوز تایید نکرده که الهام می‌آید داخل. سلام کرده و نکرده می‌پرسد: -راسته که یکی از بسته‌ها رو پاره پوره کردن انداختن در مسجد؟ با دست به کاغذهای پاره اشاره می‌کنم. الهام برعکس مریم، نمی‌رود که نگاه‌شان کند. بهتر، اگر عکس پاره شده آقا را ببیند، او هم قلبش زخم می‌شود. -مصطفی اینا چرا اینجوری می‌کنن؟ دستی به صورتم می‌کشم: -لابد می‌خوان شاخ و شونه بکشن که مثلا سرمون به کارمون باشه! سکوت چند دقیقه‌ای، باعث می‌شود صدای تمرین گروه سرود را بشنویم: -ما در غلاف صبر/ پنهان چو آتشیم/ لب تر کند ولی/ شمشیر می‌کشیم! مریم سکوت بین‌مان را می‌شکند: -مصطفی صفر تموم شده ها! مامان اینا می‌خوان تدارک ببینن. تازه یادم می‌افتد ، باید بساط عروسی را هم وسط این همه کار راه بیندازیم. آوار می‌شوم روی دیوار: - وای کلا یادم رفته بود. الهام نگاهی به من می‌کند و نگاهی به عکس آقا که پاره شده: - آخه الان... الان باید همه انرژیمون رو بذاریم اینجا. اگه درگیر کارای عروسی بشیم... مریم روی صندلی می‌نشیند: -من با حسن حرف زدم. اونم همین رو میگه! عروسی دیر نمیشه اما اگه الان جلوی اینا واینسیم ممکنه خیلی دیر بشه ها! الهام همانطور که با چسب نواری عکس آقا را می‌چسباند می‌گوید: -اگه موافق باشی و موافق باشن، عروسی رو بندازیم عقب. لبخند می‌زنم؛ حرفم را الهام زد. طعم انبه زیر زبانم می‌رود! 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مریم) (این قسمت را چند دور بخوانید!) -ولی به نظر من، اعتقاد یه امر شخصیه. تو اجازه داری هر اعتقادی داشته باشی؛ اما حق نداری من رو مجبور کنی مثل تو فکر کنم. چون فکر هر آدمی برای خودش محترمه. تقدسی که شما می‌گید، فقط یه مسئله ذهنیه نه حقیقی. من به تو حق میدم موقع نماز احساس خوبی داشته باشی، تو هم به من حق بده که با کائنات لذت ببرم. این یعنی آزادی! الهام چندبار با خودکار روی زمین می‌زند و درحالی که نگاهش روی زمین است، لبخند می‌زند: -به نظرت سجده کردن مقابل یه گاو، عاقلانه‌ست؟ یا سجده مقابل سنگی که خودت ساختیش؟ لبانش را جمع می‌کند و سر تکان می‌دهد: -نه... یکم احمقانه به نظر میاد؛ خیلی احمقانه! الهام با بی تفاوتی شانه بالا می‌دهد: -ولی خیلی‌ها توی هند، هنوزم همچین کارایی می‌کنن و بهش اعتقاد دارن. اینم یه اعتقاده، به نظرت محترمه؟ مهسا با انگشتانش بازی می‌کند. الهام لبخند می‌زند: -ببین! اینکه یه عده به چیزی اعتقاد داشته باشن دلیل بر درستیش نمیشه! اگه بخوایم بگیم به تعداد همه آدمای دنیا عقیده و حرف درست وجود داره سنگ رو سنگ بند نمیشه چون هرکسی می‌تونه بگه حرف من درسته پس طبق حرفم کاری رو که می‌خوام انجام میدم! مشکل چیه؟ این که معیار رو گذاشتیم عقیده. عقیده یعنی چیزی که من عمیقا قبولش دارم و به روحم گره خورده. می‌تونه درست یا غلط باشه. مهسا چشم تنگ می‌کند: -یعنی تو میگی عقیده هیچ‌کس کاملا درست نیست؟ حرف الهام را کامل می‌کنم: -حالا فرض کن ما یه قانون بخوایم که مثلا باهاش یه معاهده بین المللی بنویسیم. هرکدومم یه عقیده داریم و یه چیز می‌گیم. چکار باید بکنیم؟ کدوم عقیده رو معیار بذاریم؟ مهسا تند و فرز جواب می‌دهد: - خب ولی همه عقل داریم. عقل معیاره دیگه! انسانیت معیاره! -خب با این حساب، پرستیدن گاو و بت، بی بندوباری، خشونت، تثلیث (اعتقاد به سه خدایی در مسیحیت) غیرعقلانیه و ما به عقاید محترم یه تعداد زیادی از مردم جهان بی‌احترامی کردیم. حالا اگه بخواد قانون ما اجرا بشه، تکلیف اون مردم چیه؟ -اعتقاد یه چیز شخصیه! الهام می‌گوید: - اما رفتار هرکسی بر اساس اعتقادشه و رفتارای ما توی جامعه اثر می‌ذاره. پس چه بخوایم چه نخوایم، عقیده یه امر اجتماعیه. اگرم تلاش کنی تو قلبت نگهش داری، دیگه اسمش اعتقاد نیست، در حد یه نظریه‌ست. ادامه حرفم هنوز مانده است: -اما گفتی انسانیت خیلی چیز خوبیه اگه در حد یه کلمه باقی نمونه! انسانیت تعریف می‌خواد. کی تعریفش می‌کنه؟ -یه سری اصول انسانی تو همه جای دنیا ثابت و مقدسه. مثل عفت، صداقت، عدالت، صلح... الهام نمی‌گذارد حرفش کامل شود: -مگه خودت نگفتی تقدس یه مسئله ذهنیه، نه حقیقی؟ چطور می‌تونی قوانینت رو براساس چیزای ذهنی بسازی؟ بعد هم خیلی از مردم دنیا همینا رو قبول ندارن و بهشون عمل نمی‌کنن. چون به نفع‌شون نیست. برای همینه که می‌گیم معیار آدما نیستن؛ معیار حقیقته. بله مردم همه یه سری چیزا رو قبول دارن، همین رو می‌گیم فطرت. اما اگه همون مردم از عقیده‌شون برگردن، حقیقت تغییر نمی‌کنه. آدما بخاطر مقام خلیفه اللهی قابل احترام و باارزشن، معیار حقیقته و ارزش آدما به نزدیکی‌شون به حقیقت. چون حقیقت ثابت و واحد و واقعی و عقلانیه. حالا این حقیقت چه چیزی می‌تونه باشه جز خدا؟ توحیدم یعنی همین که معیارمون خدا باشه فقط. لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زنم: -جنس تقدسم یه چیز حقیقیه؛ هرچیزی که الهی باشه مقدسه. قانون الهی، نماینده الهی، کتاب الهی... -یعنی شما می‌خواید عقیده‌تون رو بهم تحمیل کنید؟ پیداست دنبال جوابی دندان شکن می‌گردد که این را می‌گوید. الهام لبخند می‌زند: -ما نمی‌تونیم کسی رو مجبور کنیم چطور فکر کنه، ولی می‌تونیم حقیقت رو نشون بدیم. -از کجا می‌دونید حرفتون حقیقته؟ حقیقت آزادیه! -آزادی‌ای که شما میگی خودشم نمی‌دونه حقیقت کجاست؟ این رو خودت گفتی! مبنای حرف ما هم کتاب خداییه که توی تاریخ بشر انقدر واضح و مشخص بوده که حتی نیاز به استدلال هم برای اثباتش نیست، گرچه استدلال‌های محکمم وجود داره! به ساعتش نگاه می‌کند و بلند می‌شود: - ببخشید من باید برم. بعدا با هم صحبت می‌کنیم. خوشحال شدم. الهام با مهسا دست می‌دهد: -جمعه به مناسبت میلاد پیامبر(ص) جشن داریم. خوشحال میشم ببینمتون. لبخندی ساختگی می‌زند: - مرسی، فعلا. تا دم در بدرقه‌اش می‌کنم: -یا علی. 🇮🇷ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️یادتان باشد زمانی که با یکدیگر حرف می زنید از واژه هایی مانند “هیچ وقت “و” همیشه” استفاده نکنید زیرا این واژه ها در هنگام مشاجره و گفت وگو بی فایده می باشد و نتیجه درستی را بر جای نخواهد گذاشت. زمانی که شما از همسرتان یا او از شما شکایت می کند سعی کنید حرف هایتان را به صورت کلی بیان نکنید و از مثال ها و مصداق های جزئی برای بیان منظور خود استفاده نمایید در این صورت منظور یکدیگر را بهتر و واضح تر متوجه خواهید شد و مشکل ایجاد شده حل می شود. یکی از مهم ترین قوانینی که زن و شوهر باید در هنگام دعوا به آن توجه کنند این است که مقابله به مثل نکنند، مثلا نگویند چون به مادرم توهین کردی من نیز به خواهرت توهین می کنم و اشتباهات طرف مقابل را با اشتباهات خود جبران نکنند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
یکی از بدترین رفتارهایی که یه زن نسبت به یه مرد داره اینه که نشون میده من به رابطه جنسی نیازی ندارم و عقیده داره که فقط مرد باید پیشقدم بشه. اینجا دیگه مرد تامین کننده نیست، بلکه تامین شونده ست و دیگه اون رضایت و آرامش و اعتبارش ازش گرفته میشه. یکی از دلایل عمده ی گرایش آقایون متاهل به سمت زنان دیگه اینه که: آقا میخواد خانومشو تامین کنه،خانوم پسش میزنه(مثلا تو س.ک.س،تو مسائل مالی،تو مسائل عاطفی...) بعد یه خانوم دیگه پیدا میشه و بهش اون حس تامین کنندگی را میده... پس خانومهای عزیز شما هم گاهی برای رابطه جنسی باهمسرتون پیشقدم بشید و رابطه جنسی را کلید بزنید. رابطه جنسی یه رابطه و لذت دوطرفه ست. نشون بدید که شما هم به رابطه جنسی نیاز دارید. اینجوری به همسرتون حس تامین میدید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🟣 برای جذب محبت مرد_ها «معشوقه‌» بمانید. یکی از مهارت‌هایی که خانم‌های متاهل باید بدانند، «معشوقه‌بودن» و «معشوقه‌ماندن» است. یعنی این‌که شور و هیجان و نشاط روزهای اول ازدواج را حفظ کنید. حتی اگر بیست‌سال هم از زندگی مشترک‌تان می‌گذرد، شما همان دختر خوش‌اخلاق و باروحیه باشید. به ظاهرتان توجه داشته باشید، همیشه آراسته و خوش‌بو باشید، حواس‌تان به حال زندگی دونفره‌تان باشد، و نبضش را در اختیار داشته باشید. اگر صاحب فرزند شدید، محبت و توجه‌تان به همسرتان کم‌رنگ نشده و به هیچ بهانه‌ای رختخواب‌تان را جدا نکنید. فراموش نکنید زندگی مشترک مانند یک گلدان است؛ به مراقبت و توجه دائمی نیاز دارد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
♥️🍁🍂🍁🌿 🌿 🍁 🍂 ♥️ تفاوت ترس و اضطراب ما وقتی در باره ترسی حرف می‌زنیم از اتفاقی که هم اکنون افتاده و یا در حال اتفاق افتادن است می‌گوییم،اما زمانیکه در باره اضطراب حرف میزنیم از احتمال و یا پیش‌بینی که مربط به آینده است حرف می زنیم. ترس به عنوان احساس؛با واقعیت‌بیرونی همراه است اما ،احساس درونیست که غیر واقعی است،ترس به آسانی می‌تواند به اضطراب بینجامد،زیرا زمانی که خطر واقعی نیست و هرگز اتفاق نمی‌افتد،در ذهن اتفاق می‌افتد و یا در آینده اتفاق خواهد‌افتاد،این شرایط می‌تواند ذهن ما را به خود مشغول و حتی رنجی بیشتر از آسیب واقعی به ما بزند. به همین جهت مفهوم ترس در شرایط درست و بر اساس بقاء خود وجود داشته است،ولی اضطراب در ما برای پیش گیری بوجود می آید. بدین معنا که احتمالاً در آینده به خطری برخورد می‌کنیم و این گونه،اضطراب در برخی اوقات ما را از پای انداخته و فلج میکند مهم‌تر از این،اضطراب در زمان و مکانی اتفاق می‌افتد که مربوط به آن حادثه نیست و بجای این که در آن محل اتفاق بیفتد،در جای دیگری بوقوع پیوسته است. 🌿 🍁 🍂 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🎙 🎶 از یاد من 🌀 سبک : کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست جائی سرای توست که جای سرای نیست وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست گر ما خطا کنیم عطای تو بی‌حد است نومیدی از عطای تو حد خطای ماست روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را این سلطنت بس است که گوئی گدای ماست حاجت به‌ خونبها نبوَد چون تو می‌کشی مقتولِ خنجر تو شدن خونبهای ماست ما را بدست خویش بکش کان نوازش است دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست گر می‌کشی رهینم وگر می‌کشی رهی هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست زهر ار چنانکه دوست دهد نوشدارو است درد ار چنانکه‌ یار فرستد دوای ماست گفتم: که ره برد به سرا پرده‌ی تو؟ گفت: خواجو که محرم حرم کبریای ماست کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
❤️پیامبر (ص) 🌹بهترين زنان شما زني است که براي شوهرش آرايش و خودنمايي کند اما خودرا از نامحرمان بپوشاند. 📚بحارالانوار ج 103 ص 235 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌺جوانی گفت ✨زن عقل ندارد ✨شیخ درجواب گفت ✨بی عقلی زن در این بود ✨که جاهلی مثل تو را ✨9 ماه در شکمش پرورش داد ✨2 سال شیر داد ✨20 سال منتظر شد تا ✨احمقی مثل تو را بزرگ کند 🌺 تا به او توهین كنـد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ مشکل از کجا آب میخوره؟ اوقات فکر میکنید همسرتون خیلی بهتون ایراد میگیره و دائم غُر میزنه براتون یه مثال می زنم که بهتر متوجه بشید. فرض کنید همسرتون از پیاز های سرخ کرده درشت داخل غذا بدش میاد، و این مورد را سالهای قبل و در دوران نامزدی به شما گفته،حالا بازم تو غذای شما این مورد پیدا میشه و شروع به غرغر کردن میکنه،که این چه غذای که تو درست کردی شما پیش خودتون فکر میکنید که همسرتون غرغرو و قدرنشناسه اما این طور نیست باید موضوع از زاویه دیگه دیده بشه،درسته که شما ساعتها زحمت کشیدید و برای خودتون و شوهرتون غذا درست کردید اما این پایان ماجرا نیست. غُر زدن همسرتون به خاطر طعم غذا نیست،بلکه به خاطر شنیده نشدن حرفشه. همسرتون از شما انتظار داره که با یه بار گفتن حرفش شنیده بشه،اهمیت داده بشه و به صورت کلی مشکلات حل بشه اما این که موضوعی که اونا آزار میده بارها و بارها گفته بشه و آب از آب تکون نخوره،برای اون گرون تموم میشه و واقعا قابل بخشش نیست. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
در بيمارستان ها وقت شام و ناهار، غذاها خيلی متفاوت است! به يک نفر سوپ، چلوكباب و دسر ميدهند و به يك كسی فقط سوپ ميدهند و به يك نفر حتی سوپ هم نميدهند و ميگويند كه فقط آب بخور به يك كسی ميگويند كه حتی آب هم نخور جالب است كه هيچكدام از اين بيماران اعتراض ندارند! زيرا آنها پذيرفته اند كه كسی كه اين تشخيص ها را داده است طبيب است و آن كسی كه طبيب است حكيم است پس اگر خدا به يك كسی كم داده يا زياد داده، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشتر داده ای و به من كمتر داده ای! اين كارها روی حساب و حكمت است خدایا به داده و نداده ات شکر •┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈• کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
بانو..باور کن حتی خاک چادرهم مقدس است.... ❤️آری با توام ای مدافع چادر حضرت زهرا.... این بار که خواستی چادرت را سرت کنی در دلت بگو: مدافعم از چادرت یازهرا "قربة الی الله " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🔸باور نمی‌کنم هیچ بانویی مفهوم و کارکرد مثبت حجاب رو درک نکنه!!! 🌸مثلا این‌که برای زن یه حصار امنیتی می‌سازه و حتی باعث میشه آقایون هم تعاملی انسانی‌تر ، صادقانه ترو بعضا محترمانه‌تر با خانوم ها داشته باشند . 🌸حجاب قبل از این‌که یک مسئله باشه یه فهم و درک و و یک مکانیزم طبیعیِ زنانه و مردانه همسو با فطرت انسانی است..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست (مریم) (این قسمت را چند دور بخوانید!) -ولی به
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده‌اند که بالای سرشان می‌روم: - بچه‌ها کیا هنوز پرونده‌شون ناقصه؟ کسی جواب نمی‌دهد. می‌گویم: -هرکی مدارکش رو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، می‌خوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک. به محض شنیدن این جمله، همهمه می‌شود. آن‌ها که دوره را رفته‌اند برای بقیه قیافه می‌گیرند و از دلاوری‌هایشان می‌گویند. عباس با بچه‌ها خداحافظی می‌کند و به سمتم می‌آید: -چطوری سید؟ -پیرمون کردن با این پرونده‌هاشون. مهدی می‌گفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمی‌کنه. -بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر می‌کنه آدم رو. -دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت. در دفتر را باز می‌کنم ، و تعارف می‌زنم که برود تو؛ اما می‌گوید من سمت راست ایستاده‌ام و اول مرا می‌فرستد. هم‌زمان می‌گوید: -مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟ وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت: -چطور؟ -با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه. اخم‌هایم درهم می‌رود: -عباس اتفاقی افتاده؟ خبری شده که من نمی‌دونم؟ آخه چرا باید خطرناک باشه؟ عباس برای گفتن چیزی دل دل می‌کند و آخر هم منصرف می‌شود: -بی خیال داداش. همین‌جوری نگران شدم. -نه خوب اگه چیزی هست منم باید بدونم! بچه‌های شورا در می‌زنند ، و یکی یکی می‌آیند داخل؛ طوری که عباس بتواند از جواب دادن طفره برود. جلسه امروز هم مثل همیشه با صوت قرآن علی شروع می‌شود و باز هم محور حرف‌هایمان هیئت محسن شهید است. می‌پرسم: -تونستید بفهمید با فرقه شیرازی‌ها ارتباط دارن یا نه؟ عباس سر به زیر می‌اندازد و حسن جواب می‌دهد: -آره. فهمیدیم یه فیلمبردار دارن که مستقیم فیلم عزاداریا و سخنرانیاشون رو می‌فرسته برای یکی از شبکه‌های شیعه لندنی. شبکه (...) . مثل برق گرفته‌ها نگاهش می‌کنم: - مطمئنی؟ با تاسف سر تکان می‌دهد. معترضانه رو به عباس می‌کنم: -اگه نیروی انتظامی نمی‌خواد اینا رو جمع کنه، بذار با بچه‌های حوزه خودمون می‌ریم جمعشون می‌کنیم. عباس که تا الان سرش پایین بود، ناگاه سر بلند می‌کند: -نه سید! الان وقتش نیست. -چی چی و وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟لابد وقتی توی هفته وحدت، اومدن مراسم برائت از اهل سنت راه انداختن، اون موقع وقتشه که حسابی باهاش سر و صدا کنن، آره؟ عباس سعی دارد آرام و عادی باشد، برعکس من که برافروخته‌ام. -سیدجان مطمئن باش نیروی انتظامی و سپاه و صدتا نهاد دیگه الان در جریان کارای اینا هستن، ولی حتما دلیل داره که اقدام نمی‌کنن. بهتره ما هم صبر کنیم و کارمون رو ادامه بدیم. مطمئن باش اثر روشنگری خیلی بیشتر از این اقدامای یهوییه، اگه نبود انقدر عصبانی‌شون نمی‌کرد. علی هم کلافه شده: -عباس شما چیزی می‌دونی که ما نمی‌دونیم؟ 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند می‌گوید: - آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانه‌هاشون حرفی برای زدن داشته باشن. حسن با حالتی نگران می‌گوید: -حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونه‌ها کتاب ضاله رایگان میدن! داغ دلم تازه می‌شود: -آره، باید یه فکری هم برای اونا بکنیم. حاج کاظم می‌گوید: -دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد. علی متفکرانه به زمین خیره است: - نمی‌دونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونه‌های مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه هم که مسجدی و بسیجی نیستن، نمی‌تونیم همه تبلیغمون رو بذاریم توی مسجد. -ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدی‌ها پیشکش. این را حسن می‌گوید. مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است می‌گوید: - بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاب پخش کنیم بین مردم. حاج کاظم کمی دلخور می‌شود: - آخه با کدوم پول عزیز من؟ والا من دیگه روم نمیشه به خیِّرا رو بزنم. پولی که مردم میدن برای مخارج مسجد هم روز به روز داره کم‌تر میشه. همون آب باریکه رو هم هیئت امنا یک چهارمش رو به بسیج میده. اشتباه میگم آقاسید؟ حرفش را با سر تایید می‌کنم: -منم با کتاب موافقم ولی پولش رو نداریم. اگه یه فکری به حال پول بکنید. مثلا الان خانمای مسجد دارن کیف می‌دوزن، وسایل تزیینی می‌سازن، ترشی و مربا درست می‌کنن میارن به عنوان محصول اقتصاد مقاومتی می‌فروشن. ما هم خوبه توی همین نمایشگاه اقتصاد مقاومتی یه چیزی عرضه کنیم که پولش خرج کتاب بشه. علی چشمک می‌زند: -دستتون درد نکنه آقاسید! میگی از فردا بشینیم دور هم غیبت کنیم و سبزی پاک کنیم؟ حسن بی توجه به حرف علی رو به من می‌کند: -خب الانم از بعضی خواهرا که می‌دونیم نیاز مالی به پولش ندارن بخوایم یه بخشی از درآمد رو بذاریم برای کارای فرهنگی؟ آنی می‌فهمم منظورش کیست. مریم و الهام را می‌گوید. سر تکان می‌دهم: -آره ایده خوبیه، پیگیریش می‌کنم ان شالله. عباس که پیداست تا حالا در فکر بوده، شروع می‌کند: _چیزای مهم‌ترم هست، بچه‌ها! نگاه‌ها به طرفش برمی‌گردد. عباس ادامه می‌دهد: _نمی‌دونم این چندوقته کانالای رو رصد کردید یا نه؟ اما اینطور که از پیاماشون برداشت میشه، اینه که دارن آروم آروم از حالت یه اپوزسیون ساده خارج میشن و در کنار غر زدن به وضعیت مملکت و فسادهای مسئولان و زیر سوال بردن دین و روحانیت، دارن مردم رو برای شورش تحریک می‌کنن. سم پراکنی‌های اینا همیشه بوده، اما اخیرا دارن اینطور القا می‌کنن که نظام درحال براندازیه و کارش تمومه و مردم دارن قیام می‌کنن! اینا دارن از الگوی انقلاب خودمون برامون استفاده می‌کنن، همه احزاب هم به میدون اومدن؛ از منافقین بگیر تا ری استارتی‌ها و سلطنت طلب‌ها و فرقه شیرازی و حتی ته مونده‌های جنبش سبز و ملی مذهبی‌ها... حالا شاید ظاهرا با هم اختلاف نظر داشته باشن و این رو فریاد بزنن ولی در اصل یه جبهه هستن. بهایی‌ها هم این وسط دارن عشق و حالشون رو می‌کنن. حالا توی این شرایط، بهتره ما انرژیمون رو بذاریم روی شبهات فضای مجازی؛ مثلا این که دائم میگن چرا حضرت آقا کاری نمی‌کنن، یا شایعات و تهمت‌هایی که مطرح میشه درباره سپاه و بقیه نهادها و شخصیتای انقلابی. علی به صورت عباس دقیق می‌شود: -یعنی میگی بهاییا و شیرازیا رو ول کنیم؟ عباس لبخند می‌زند: -نه بر عکس! از باید بریم سراغ ریشه. یه سری شبهاته که همیشه از طرف همه مطرحه. باید اونا جواب داده بشه. -غیر از اون اگه شورشی هم باشه، اینا هم پیاده نظامشن. اگه ما اصل رو هدف بگیریم اینا هم شاملش میشن. عباس این حرفم را تایید می‌کند. علی که هنوز به نقطه‌ای خیره شده، گویا با خودش حرف می‌زند: -انگار این فتنه همون فتنه اکبره که میگن... 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) محکم به دیوار کوبیده می‌شوم ، و سرم گیج می‌رود. مهلت نمی‌دهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم می‌گذرد ، کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد می‌خورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق از سریش بازی‌هایت خسته‌اند و معلوم نیست چقدر گرفته‌اند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همگان شوی! مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی، مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! بالاتنه‌ام را بالا می‌کشم تا بلند شوم ، اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکی‌شان در پهلویم فرو می‌رود. درد نفسم را می‌برد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع می‌شوم و صدایشان را می‌شنوم که: -فرمانده‌شونه؟ -نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست. این جانشینشه؛ خودم دیدمش. اسمش مصطفی‌ست... وقتی دستان یکی‌شان گریبانم را می‌گیرد، تازه می‌فهمم کف دستش دو برابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم می‌کند ، و دوباره می‌کوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کرده‌ام. با خشم به چشمانم زل می‌زند: -تو مصطفیی؟ حتی صبر نمی‌کند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث می‌شود خم شوم. انقدر سخت نفس می‌کشم که حتی نمی‌توانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم می‌کند و ناسزا می‌گوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر می‌کشد. گوش‌هایم را تیزتر می‌کنم بلکه چیز به درد بخوری از حرف‌هایشان دربیاید.چشمانم را مجبور می‌کنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر بسپارند. صدایی کلفت‌تر از آن دوتای قبلی می‌پرسد: -چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟ -نه! کثیف کاری موقوف! فقط درحدی که حساب کار دستش بیاد. -آخه... -بذار اونم به وقتش! کمی سرم را بلند می‌کنم، درد در سر و گردنم شدت می‌گیرد. تازه متوجه خون روی پیشانیم می‌شوم. دوباره برای بلند شدن تلاش می‌کنم که لگد دیگری به سینه‌ام می‌خورد و به زمینم می‌زند. همراه سرفه، از دهانم خون می‌ریزد. یک لحظه با خودم می‌گویم اگر اینجا بمیرم، شهید حساب می‌شوم یا نه؟ زندگی‌ام از پیش چشمم می‌گذرد و به این نتیجه می‌رسم که اصلا لایق نیستم و در نتیجه زنده می‌مانم! وقتی چند دقیقه دیگر هم با لگد مورد عنایت قرارم می‌دهند، می‌فهمم کار از توسل و نجات گذشته و بهتر است اشهد بخوانم. با چشمانی که درست نمی‌بینند، تمام کوچه را طی می‌کنم؛ به امید دیدن کسی که هنگام مرگ به ملاقات شیعیانش می‌آید. مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی، مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! صدای فریادی که برایم آشناست، گوش‌هایم را جان می‌دهد. -بچه‌ها اونور... اونجان... صدای مضطرب ضارب آهنگ فرار دارد: -بریم... بریم بسشه... الان می‌ریزن سرمون! از دلم می‌گذرد که نباید در بروند، وگرنه مردنم هم فایده ندارد. نمی‌دانم چطور اما باید نگهشان دارم؛ حتی اگر با چماقی که زیر پیراهنش پنهان کرده یا چاقویی که احتمالا در جیبش هست به جانم بیفتند. 🇮🇷ادامه دارد...