🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #هفده
°°خبرهای خوب
_خداحافظ
+به سلامت مهندسم...اِ...محمد ناهارتو نبردی
_چاکرم
+باش
_اینجوریاست؟
+برو خجالت بکش مزاحم این خانم محترم نشو
-آخه این خانم محترم ...سلام آقای ملکی
حلما چادر سفیدش را محکم تر گرفت،
و محمد خودش را عقب کشید،
و اجازه داد همسایه از راه پله عبور کند. بعد به چشمان پر از خنده حلما نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و سوار آسانسور شد.
دکمه پارکینگ را زد،
و همانطور که درِ آهنی آسانسور بسته میشد دستش را کنار سرش بالا آورد و روبه حلما سلام نظامی داد.
حلما دستش را روی قلبش گذاشت و به لبخندش اجازه داد به تمامی روی صورتش طرح خنده بیندازد.
بعد درِ خانه را بست چادرش را روی دسته مبل گذاشت و دوید سمت تلفن و با مادرش تماس گرفت:
+الو..سلام مامانی بهتری؟
_سلام گلم آره خوبم. میلاد از دیشب که اومد درمانگاه دید زیر سِرُمم تا الان از کنارم تکون نخورده
+وظیفه اشه گوشیو بده بهش
_حالا بعدا ، چی شد به محمد گفتی؟
+هم آره هم نه
-یعنی چی؟
+جواب آزمایشو گذاشتم ته ظرف غذاش
_اه کثیفه این چه کاریه دختر!
+تو پلاستیک گذاشتم بعد روش ماکارونی ریختم
_حالا اگه غذاشو تا آخر نخورد چی؟
+نترس دامادت تا ظرفو خالی نکنه زمین نمیذاردش
_میلاد سلام میرسونه میگه دایی شدنم مبارک
+بهش بگو علیک سلام بیشع...
_حلماااا
+باشه مامان من برم بخوابم یکم
برو عزیزم در پناه خدا...راستی چی دوست داری برات درست کنم ؟
+ول کن با این وضعت مامان، خودم هرچی دلم بخواد درست میکنم
_ترشی، شیرینی، میوه ای چیز خاصی دلت نمیخواد؟
+نوچ فقط زود، زود گشنه ام میشه
_قربونش برم الهی
+خدا نکنه...میگم راستی مامانی
_جانم
+امشب دعوتیم خونه مادر شوهرم
_بهشون میگی؟
+خود محمد به محض اینکه بفهمه به همه عالم میگه
_ای جانم! خب برو استراحت کن فعلا
+چشم، خداحافظ
_خدا حامی و حافظت ان شاالله
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هفده
✨از منبر بیا پایین
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد …
هنوز توی شوک بود …
– اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد #ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ …
– می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم #عمل می کنم …
با عصبانیت اومد سمتم …
– پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ …😠👿
– من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم…😭😠
محکم خوابوند توی گوشم …
– همون موقع چی مریم مقدس؟ …😠👋
صورتم گر گرفته بود …
نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد …
– به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی …😭
هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم …
– من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها …
این بار محکم تر زد توی گوشم …👿👋 پرت شدم روی زمین …
– این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم …
این رو گفت از خونه زد بیرون ...
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفده
از آشپزخانه سرك کشیدم.
منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.
علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر
بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟😥
این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
پکر بودم...
توقع این برخوردها را نداشتم.
شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، مرا گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود مرا هم همراهش آورده..😔
این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
نوشته بودم
_(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت
_(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
منوچهر هر بار میومد و میرفت،
علی شبش تب میکرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم:
_"میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم. ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم. این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....بذار فردا تاسف نخوریم اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره. بذار خاطره ی خوش بمونه".😭😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #هفده
🌟فرار بزرگ
حدود دو ماه بیمارستان🏥 بستری بودم ...
هیچ کس ملاقاتم نیومد ...
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ...
حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .😣😞
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ...
ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ...
وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .🎒👜
💖رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ...
اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ...
تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ...
و گفت:
_بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .😠
بی پول، با یه ساک ...
کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...😞
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ...
کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .😣😞
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #هفده
عقیق
خودش هم نمیدانست چرا به محض دیدن لیلا،
جارو برداشته و حیاط را تمیز میکند. لیلا ایستاده بود و با تکیه بر دیوار، به تکانهای جارو خیره بود.
ابوالفضل زیرچشمی لیلا را میپایید و منتظر بود موضوعی پیدا شود که حرف بزنند. لیلا را که میدید، یاد مادر میافتاد.
انتظارش خیلی طول نکشید.
لیلا که پیدا بود تا الان به چیزی فکر میکرده، شروع کرد:
- میگم ابوالفضل... تو تکلیف شدی؟
ابوالفضل ناخودآگاه یک لحظه دست نگه داشت و دوباره ادامه داد:
- من؟! خب... نه! یعنی یه سال دیگه تکلیف میشم. ولی از هفت سالگی نمازام رو میخوندم.
لیلا ذوق کرد و ابوالفضل با دیدن ذوق لیلا، بادی به غبغب انداخت:
-خب آره! نه این که بابام زورم کنه ها! خودم دوست داشتم. تو نماز بلدی؟
-معلومه! منم بعضی وقتا میخونم.
ابوالفضل دنبال راهی برای ادامه گفت و گو میگشت که لیلا گفت:
- من امسال تکلیف میشم... اگه تکلیف بشم، تو هم تکلیف بشی، ما دیگه نمیتونیم باهم حرف بزنیم؟
ابوالفضل اصلا انتظار چنین جملهای رانداشت. حتی به این موضوع فکر هم نکرده بود. نمیدانست چه جوابی بدهد. آرام زمزمه کرد:
-خب... آره.
لیلا هم حرفی برای گفتن نداشت.
شاید خواست بحث را عوض کند که گفت:
- یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟
ابوالفضل خوشحال از اعتماد لیلا گفت:
-معلومه نمیگم!
لیلا صدایش را کمی پایین آورد و با شوق گفت:
-مامانم یه نی نی داره! دو ماه دیگه برام یه خواهر به دنیا میاره.
یادش آمد نباید جلوی ابوالفضل درباره پدر و مادرش حرف بزند. برای همین سریع دستش را روی دهانش گذاشت.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #هفده
(حسن)
به قول عباس، اینکه اینجا هستیم،
الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد.
مصطفی نگران بود و به نظر بچهها،
نگرانیاش به جاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچههای فرهنگی، سیر نمایشگاهی درباره شیعه لندنی دارند.
صبح اما وقتی رسیدیم مسجد،
دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کردهاند. حاج کاظم به موقع رسیده بود. صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله «ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمیخواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس میزد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند.
معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار میکند!
اصلا برای همین ماجراها ,
مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد.
من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس میگوید اینجوری تابلو میشویم.
میرویم آخر مجلس، در حیاط مینشینیم.
این عباس هم کلهاش خوب کار میکند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را میپاید و سخنان سخنران را یادداشت میکند که حیران میمانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه مینویسد.
مداح درباره شفا گرفتن فرزند افلیج یکی از خادمان هیئت میگوید که نذرکرده #قمه بزند و فرزندش الان بهتر از ما راه میرود!
چقدر اهل بیت پیامبر مظلوم و غریبند که عدهای به راحتی حکمشان را نادیده میگیرند. چقدر ناراحت کننده است,
که کسانی از احساسات پاک مردم به اهل بیت سوءاستفاده میکنند و نمیگذارند اسلام ناب محمدی شناخته شود.
بیشتر از اینکه حواسم به مجلس باشد،
محو دست تند و نگاه نافذ عباس شدهام. برای همین وقتی عباس میزند به شانهام و میگوید «پاشو بریم» یکباره از جا میپرم.
چشمانم از چیزی که میبینم گرد میشود.
قمه، تیغ، نه...!
دست و پایم را گم میکنم. با صدایی خفه به عباس میگویم:
-چکار کنیم؟ الان وقت رفتن نیستا...
عباس با صدایی آرامتر از من میگوید:
-میخوای وایسی نهی از منکر کنی که با همون قمهها حسابمون رو برسن؟ نباید تابلو کنیم که!
پاشو بریم گزارش بدیم... گرچه مجلس پارتی نیست که نیروی انتظامی بریزه همه رو جمع کنه!
دل نگاه کردن به صحنه را ندارم.
عباس یک چشمش به قمه زنهاست و یک چشمش به در خروجی.
وقتی میرسیم به مسجد،
همراه دسته عزاداری وارد میشویم. هوای مسجد را نفس میکشم. بوی دروغ نمیآید.
مصطفی که پیداست از صبح تا الان این سو و آن سو دویده،
سراغمان میآید:
-چی شد انقدر زود برگشتین؟
عباس دست مصطفی را می گیرد و به کناری میکشد، اما من امان نمیدهم که حرف بزند:
-دارن قمه میزنن سید! تو روز روشن دارن قمه میزنن...
مصطفی که تا الان بعد اینهمه جست و خیز، سرحال بوده، با شنیدن حرفم وا میرود. عباس حال مصطفی را میفهمد که حرفی نمیزند. مصطفی به دیوار،
کنار عکس آقا با فتوایشان درباره حرمت لعن علنی تکیه میدهد!
🇮🇷ادامه دارد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفده
سوال کرد
_شما #ایرانی هستید؟😨
زبانم طوری بند آمده بود..
که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد..
و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد
_من اینجام، نترسید!
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند..
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد😱
و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم..
که 🔥سعد🔥 آمد...
با دیدن همسرم بغضم شکست😭 و او همچنان آماده دفاع بود..
که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید
_چی میخوای؟😡✋
در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید،😠 به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد..
و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد
_چه غلطی میکنی اینجا؟😠
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید😡🗣
_بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را
گرفت،...
او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند
_ #وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!😡☝️
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم😩😭
_همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...😰😱😭
و او میدید..
برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد
_باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!😠
دستان سعد سُست شده بود،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405