eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) به قول عباس، اینکه اینجا هستیم، الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه‌ها، نگرانی‌اش به جاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه‌های فرهنگی، سیر نمایشگاهی درباره شیعه لندنی دارند. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده‌اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود. صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله «ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی‌خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس می‌زد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار می‌کند! اصلا برای همین ماجراها , مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس می‌گوید اینجوری تابلو می‌شویم. می‌رویم آخر مجلس، در حیاط می‌نشینیم. این عباس هم کله‌اش خوب کار می‌کند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می‌پاید و سخنان سخنران را یادداشت می‌کند که حیران می‌مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می‌نویسد. مداح درباره شفا گرفتن فرزند افلیج یکی از خادمان هیئت می‌گوید که نذرکرده بزند و فرزندش الان بهتر از ما راه می‌رود! چقدر اهل بیت پیامبر مظلوم و غریبند که عده‌ای به راحتی حکم‌شان را نادیده می‌گیرند. چقدر ناراحت کننده است, که کسانی از احساسات پاک مردم به اهل بیت سوءاستفاده می‌کنند و نمی‌گذارند اسلام ناب محمدی شناخته شود. بیشتر از اینکه حواسم به مجلس باشد، محو دست تند و نگاه نافذ عباس شده‌ام. برای همین وقتی عباس می‌زند به شانه‌ام و می‌گوید «پاشو بریم» یک‌باره از جا می‌پرم. چشمانم از چیزی که می‌بینم گرد می‌شود. قمه، تیغ، نه...! دست و پایم را گم می‌کنم. با صدایی خفه به عباس می‌گویم: -چکار کنیم؟ الان وقت رفتن نیستا... عباس با صدایی آرام‌تر از من می‌گوید: -می‌خوای وایسی نهی از منکر کنی که با همون قمه‌ها حسابمون رو برسن؟ نباید تابلو کنیم که! پاشو بریم گزارش بدیم... گرچه مجلس پارتی نیست که نیروی انتظامی بریزه همه رو جمع کنه! دل نگاه کردن به صحنه را ندارم. عباس یک چشمش به قمه زن‌هاست و یک چشمش به در خروجی. وقتی می‌رسیم به مسجد، همراه دسته عزاداری وارد می‌شویم. هوای مسجد را نفس می‌کشم. بوی دروغ نمی‌آید. مصطفی که پیداست از صبح تا الان این سو و آن سو دویده، سراغمان می‌آید: -چی شد انقدر زود برگشتین؟ عباس دست مصطفی را می گیرد و به کناری می‌کشد، اما من امان نمی‌دهم که حرف بزند: -دارن قمه می‌زنن سید! تو روز روشن دارن قمه می‌زنن... مصطفی که تا الان بعد این‌همه جست و خیز، سرحال بوده، با شنیدن حرفم وا می‌رود. عباس حال مصطفی را می‌فهمد که حرفی نمی‌زند. مصطفی به دیوار، کنار عکس آقا با فتوایشان درباره حرمت لعن علنی تکیه می‌دهد! 🇮🇷ادامه دارد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سوال کرد _شما هستید؟😨 زبانم طوری بند آمده بود.. که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد.. و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد _من اینجام، نترسید! هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند.. و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد😱 و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم.. که 🔥سعد🔥 آمد... با دیدن همسرم بغضم شکست😭 و او همچنان آماده دفاع بود.. که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید _چی میخوای؟😡✋ در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید،😠 به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد.. و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد _چه غلطی میکنی اینجا؟😠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید😡🗣 _بی‌پدر اینجا چه غلطی میکنی؟ نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت،... او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند _ دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!😡☝️ سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم😩😭 _همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...😰😱😭 و او میدید.. برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد _باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!😠 دستان سعد سُست شده بود،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405