درددلاعضا
عقداجباری
یک روز غروب میومدم خونه که دیدم زنعمو و دخترعمو ها وعمه هام خونمونن.
سلامی دادم و تعجب کردم چی میخوان
که با لفظ سلام عروس گلم از زبون زنعموم شصتم خبر دار شد.
همونجور عقب عقب برگشتم رفتم بیرون....
در حقیقت قبل عموم اینا یه خانواده پولدار از تهران اومده بودن خواستگاری من. ما شهرستانی بودیم
و من فکر میکردم با وجود این خواستگار
دیگه لازم به نگرانی نیست و من خوشبخت میشم اما حالا....
اما حالا مطمئن بودم کسی به عمو اینا نه نمیگه خصوصا که حالا پسر عموم توی یه شرکت خوب کار میکرد.
ولی من پسره رو دیده بودم صحبت کرده بودیم و قرار بود جواب بدیم.
پسر خوشتیپ و تحصیل کرده
و من دیپلم و ساده...
مامانم زنگ زد گوشیم و مجبور شدم برگردم خونه
زنعمو رفته بود اما
وقتی خانواده اون پسره که اسمش هم سامان بود زنگ زدند
در کمال ناباوری جواب رد دادن
و بدون اینکه نظر منو بپرسند
به پسرعمو جواب مثبت...
روزها کارم گریه بود.
کسی هم توجه نمیکرد
بلکه جهیزیه هم از لج من بدون اینکه منو ببرن میخریدن
کم کم روز عقد فرا رسید.
و چشممو باز کردم دیدم بالای سرم قند میسابیدن
پرسیدن عروس خانم وکیلم
بار اول و دوم
ونهایتا سوم
باز هم جواب ندادم....
با چشم غره پدرم مواجه شدم
و بلند گفتم با درخواست واجبار پدر مادرم بله
سکوت عجیبی جمع رو گرفته بود
پدرم عصبانی بود و چشماش وحشتناک شده بود.
صدای مهربون عاقد رو شنیدم که میگفت دخترم پدر و مادر هیچ وقت بد بچه شون رو نمیخوان...
تو الان جوونی بعدا میفهمی که چرا بهت سخت گرفتند ولی به هرحال عقد اجباری جاری نمیشه
پسرعموم(جواد) آروم و سربه زیر از صندلی کنارم بلند شد و گفت مهم رضایت دختر عمو هست
و آهسته رفت
خانوداه عموم خیلی محجبه و با ایمان بودن
کسی چیزی نگفت
شرمنده نگاه عموم کردم لبخند تلخ اما مهربونی زد و گفت دخترم خوشبخت باشی
و با زنعمو و دختر عموهام رفتند...
پدرم اومد و دستشو بلند کرد که عاقد گفت نه و دست پدرم و گرفت و رفتند بیرون، عاقد سعی داشت پدرمو آروم کنه.
طاقت نگاه های سنگین مادر و بردارم رو نداشتم
بلند شدم و آهسته و اشک ریزون رفتم سمت خونمون.
مدتی گذشت خانواده سامان که از فامیل های خیلی دور ما بودند
شنیدند عقد بهم خورده و مجدد تماس گرفتند
ومن خیلی خوشحال
با پدرم که مطرح شد مخالفت کرد اما اینبار کوتاه نیومدم
و پدرم هم که از اونموقع دلخور بود و سنگین
گفت هرجور خودت میدونی میدونم اصرار کنم آبرومون رو مثل سری قبل میبری
باشه آرزوی خوشبختی برات میکنم چون دخترمی
خدا نکنه یه روز بیاد با چشم اشکی برگردی.
باورم نمیشد الکی الکی همه چی جور شد و برای بار دوم سر سفره عقد نشستم
و بار سوم با اجازه پدرو مادرم بله رو دادم😊
چند ماه بود عقد بودیم و قرار بود بعد یکسال بریم تهران.
توی این دوسه ماه متوجه اخلاقای تند سامان شدم
خانواده مذهبی نداشتند و منم مجبور شدم چادرمو به اصرار سامان کنار بذارم.
چند باری توسط خواهرای شوهرم تحقیر شدم که شهرستانی و یکم به خودت برس!
فهمیدم آواز دهل از دور خوش است. به هر حال
با سامان رفتیم تهران و خونه بزرگی رو نشونم داد مثل رویا بود
اما بخاطر جهیزیه کمی که گوشه خونه رو هم پر نمیکرد بازم سرکوفت خوردم.
سامان سیگاری بود اینو بعد ها متوجه شدم
با دوستاش میرفتند مسافرتهای خارج اما من اهمیتی براش نداشتم.
قانع بودم اما دلم برای فضای گرم خونمون پر میزد.
یکبار با سامان توی شهرستان داشتیم خرید میکردیم که پسر عموم روبا یه خانم محجبه توی طلافروشی دیدم.
یه آقا هم همراهشون بود
جواد خیلی متین و مودب بود و نظر خانم رو میپرسید و...
کلی دلم شکست
ولی سامان خود رأی و مغرور بود.
یکروز رفته بودیم تهران برای چیدن جهاز.
مادرم بنده خدا کلی کار کرد وذوق میکرد
متوجه شدم تلفن سامان زنگ خورد
با لحن بچگانه ای باتلفن صحبت میکرد!
من تظاهر کردم نشنیدم
اما یهو خداحافظی کرد و رفت
من سریع پشت سرش راه افتادم و دیدم رفت داخل کافی شاپ سر کوچه.
یه دختر خیلی زیبا هم رو به روش نشسته بود. طاقت نیوردم
رفتم داخل ومحکم کوبیدم روی میز
سامان پرسید اینجا چه غلطی میکنی؟!
گفتم معرفی نمیکنی؟
دختره گفت چی میگی خانم شما کی هستی
گفتم تو خفه شو
و سیلی محکمی که به صورتم خورد از طرف سامان.
بعدها متوجه شدم این خانم از پولدارترین دخترای تهران
و منبع درآمدی برای سامان بود که من خراب کردم!
با چشمای اشکی برگشتم خونه پدرم
پدرم اصلا به روم نیورد گفت دخترم به خونه خودت خوش اومدی مدتها گذشت تا تونستم به حالت اول برگردم مجدد چادر سر کردم
و به خدا نزدیک شدم حالم خوب شده بود اما فکر میکردم اتفاقایی که برام افتاد همش آه جواد بوده...یکسال گذشت
عروسی دختر عموم بودخانواده عموم باز هم با من مهربون بودندجواد رو دیدم که آروم سلام داد
و من بعد جواب سلام ازدواج خودش و خواهرش تبریک گفتم با تعجب گفت من؟!
گفتم خودم پارسال در طلا فروشی دیدم
گف
ت اون خانم دوستم بود به خاطر مشکل مالی نمیتونستند طلا بخرن من سرویسی که پارسال خریده بودم برات رو فرختم اونها دوتا حلقه خریدن و با باقی پولش یه خونه نقلی کرایه کردند.راستش خوشحال شدم فکر میکنم جواد هم فهمید چون گفت دختر عمو اجازه میدید اینبار با رضایت خودت بیایم خواستگاری؟!
پنج سال گذشته و ما توی یه خونه نقلی اما گرم
شادیم من فهمیدم زندگی هایی که رنگ خدا نداره آرامش نداره من توی اون چند وقت شاید آسایش داشتم اما رنگ آرامش رو ندیده بودم.
خدا توی تک تک لحظاتمون هست و ماهرسال نذری میدیم و به نیازمندا کمک میکنیم
یه دختر کوچولو هم داریم😍
خدایا شکرت
"و توکل علی الله و کفی بالله وکیلا"
و بر خدا توکل کن و همین بس که خدا نگهبان توست
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🔰 خواص انواع عرقیات!
1. عرق آویشن
مسکن – ضد سرماخوردگی – مقوی معده – معالج بیماریهای قارچی پوست – ضد ورم بینی وگلو.
2. عرق اسطو خودوس
تقویت کننده اعصاب – معالج برونشیت وزکام – پایین آورنده تب ونیروبخش – ضد تشنج وصرع درمان بیماریهای عصبی.
3. عرق بید
درمان تب های شدید ودردهای تناسلی – زردی پوست (یرقان) – تصفیه خون.
4. عرق بهارنارنج
تقویت کننده مغز واعصاب – نشاط آور- تقویت قلب.
5. عرق بادرنجبویه
ضد خستگیهای روحی – استفراغ های دوران بارداری – برونشیت وتشنج – ضد قلنج – درمان دل پیچه.
6. عرق بومادران
ضد ورم روده ومعده – ضد روماتیسم ونقرس – رفع اختلالات قاعدگی ودرد دوران قاعدگی.
7. عرق بیدمشک
تقویت کننده فلب – رفع ناراحتیهای اعصاب – ضد تپش قلب.
8. عرق پونه
ضد سیاه سرفه وگریپ – خلط آور- بادشکن – قابض – بازکننده عروق – ضد عفونی کننده .
9. چهارعرق سرد
تب بر- خنک – تقویت کننده معده.
10. چهارعرق گرم
تقویت کننده معده – مفید برای هضم غذا – رفع ناراحتی های روده .
11. عرق چهل گیاه
تقویت کننده معده – کمک به هضم غذا – بادشکن – ضد سردی – ضد تهوع واستفراغ .
12. عرق خارخاسک
مدر قوی – رفع سنگ کلیه ومثانه – کیسه صفرا- تصفیه خون.
13. عرق خارشتر
ضد عفونت مجاری ادراری – سنگ شکن – مدرقوی – ضد سیاه سرفه.
14. عرق رازیانه
معطر کننده – محرک – بادشکن – مدروقاعده آور- درمان بواسیر ونقرس – ازدیاد شیر مادران .
15. عرق زنیان
ضد نفخ معده – ضد ترشی معده – ضد عفونت – ضد انگل – بادشکن – درمان عوارض بعد از ترک اعتیاد.
16. عرق زیره
ضد چاقی – تصفیه کننده خون – ضد هیستری وتشنج – افزایش شیر مادران – بادشکن – هضم کننده غذا – کاهنده چربی خون.
17. سرکه سیب
لاغر کننده – مکمل غذا
18. عرق سنبل الطیب
خواب آور- مسکن – تقویت قلب – اشتها آور.
19. عرق شاتره
ضد خارشهای پوستی – صفرا بر- تقویت کبد – نشاط آور- ضد نفخ – اشتها آور.
20. عرق شنبلیله
ضد قند – تقویت قوای جنسی – نیرو بخش.
21. عرق شیرین بیان
درمان قاطع زخم معده واثنی عشر- ضد سرفه – صفرا بر.
22. عرق شوید
ضد چربی خون – جهت پایین آوردن کلسترول – ازدیاد شیر مادران – درمان لاغری
23. عرق کاسنی
مفید برای کبد – ضد جوش – ضد خارش – تصفیه کننده خون – کاهنده چربی .
24. عرق کیالک
تصفیه کننده خون – جلوگیری ازعواقب سعت کلسترول – جلوگیری ازتنگ شدن رگها.
25. عرق گزنه
اثر قاطع دررفع بیماریهای پوستی وجلدی – ضد چربی وقند خون – ضد خون ریزی – بازکننده عروق – مدر.
26. عرق گلبهار
مفید برای لطافت پوست دست وصورت – مقوی معده
27. عرق مریم گلی
ضد دیابت – ضد رماتیسم واسهال – ضد سینوزیت – ضد انگل – ضد نفخ .
28. عرق مخلصه
ملین – مقوی – دفع سموم – ضد قولنج – پادزهر قوی مفید برای ناراحتیهای کمرو مفاصل عضلانی – تقویت معده .
29. عرق مورد
ضد خون ریزی – قابض روده – درمان اسهال وبواسیر- تقویت رشد مو- ضد آفت .
30. عرق نعنا
ضد دل درد – دلپیچه – ضد نفخ – بادشکن – تقویت کننده معده کودکان
31. عرق یونجه
چاق کننده – نیروبخش – معالج رعشه وناراحتی های عصبی – تصفیه خون – کاهش قند خون .
👌انشاءالله که هیچ وقت مریض نشین ولی این لیست را نگه دارید. خدایی نکرده دچار درد شدین بدونید چی باید مصرف کنید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فواید #بازی کردن برای #کودکان
۱. تحریک اولیهی رشد مغز ...
۲. تقویت هوش ...
۳. شکلگیری تفکر خلاقانه ...
۴. بهبود مهارتهای کلامی و ارتباطی ...
۵. ارتقای مهارتهای کنترل عواطف و تنظیم هیجانات ...
۶. رشد همدلی و شایستگی اجتماعی ...
۷. ارتقای سطح سلامت جسمی و روانی ...
۸. کسب تجربیات مفید در زندگی و....
ویدیو نمونه یک بازی فکری-کنترلی مفید و جالب در یک پارک و جالبتر تسلط و توانایی این دختربچه!!!
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#همسرانه
❌دعوا دلیل جدایی نیست
👈 دعوا کنید ؛ اما قواعد دعوا را بدانید.
▪️ به جای قهر سکوت کنید.
▫️ از تکنیک فاصله استفاده کنید؛
▪️ پس از آرام شدن با هم صحبت کنید.
👈 یادتان باشد شما دشمن هم نیستید!!
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
در هنگام شوخی باهمسرتان،مطمئن باشید که او نسبت به آن موضوع حساس نباشد.
نبایدبه گونهای باشد که باعث تحقیر شدن همسرتان گرددو به شخصیت وی لطمهای وارد کند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✨
اگر همسرتون خسته به خانه برگشته
او را ارام ماساژ دهید
هم خستگی جسمی و روحی او تسکین خواهد یافت و هم برای یک هم آغوشی خوب آماده خواهد شد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #پنجاه_وپنج سینی حلوا
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_وشش
بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود
و همینطور پلاکش را...
ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته✨ با همیشه فرق داشته.✨
حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار.💖
گچ پایش را باز کرده بودند.
و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود.
ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته...
بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی!😔
_میشه برگردیم خونه ی بی بی؟😒
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم😕
_تنهاست😔
_تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست...
ارشیا_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه
_بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام
_جایی می خوای بری؟
_اوهوم میرم دیدن ترانه
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد.
انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر...
تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه!
_داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه😥
_از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟🙁
_ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم!😞
_چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... #خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟😒
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا!
_من می ترسم😥
_وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا
_جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه
_به بی بی بگو
_چی رو؟
_قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟!
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_وهفت
تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود..
به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود.
_سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.
_زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...
_راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد
_خدا رحمتش کنه
_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
_چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته
_بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه...
_بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته
_بله... درسته
بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید.
_من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید
_البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته...
_ارشیا؟!
_بله
_از من تعریف کرده؟
بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت:
_یعنی تعریف نداری؟
_خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا
_ #جونش_به_جونت_بنده! منتها مرده و #غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... #صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای
_من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره☺️
_داره اما تو ازش می ترسی😐
_من؟!
یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد.
_زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟😊
کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد:
_خب بله... نباید داشته باشه😅
_پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش
_چه حرفی؟!😳
_همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت!😊
سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد!
_یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ 😊اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟!
_همینجوری... خودمم تازه فهمیدم😞
_تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم.
دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت:
_ارشیا بچه نمی خواد بی بی!😣😞
_استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه...
حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی #هرمردی بچه دوست داره.😊
_ولی...
_مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی!😊
ادامه دارد..
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_وهشت
سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت،..
کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد..
و خیالش را راحت می کرد.
اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!😞😣
_چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا می خورم
_داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه نه! خیلی گرسنم نیست
بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه...
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد،..
این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود!
قلبش چیزی حدود هزار تا می زد،
ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد.
بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود،
صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش.😥💓
شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه...
مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون...
حتی ممکنه به او حمله کند!
حمله می کرد؟ نه...
این کار از او بعید بود!
هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_نه خوبم
_جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم😠
وقت گفتن بود!
دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب.
_خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی
_چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم
_چرا؟😠
_چون می ترسم😥😣
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده
_سعیمو می کنم
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف
دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچه دار میشیم!😣
چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه😣😭
و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...😥😖
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_ونه
بغضش ترکید و زد زیر گریه😭😣 و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...
شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد!
فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته...
دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد.
ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد.
چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید...
اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت،😣😞
گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید!
دستمالی به سمتش دراز شد،
مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.😣
ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!😠
ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید!
نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. 😢
سری به تایید تکان داد
و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم
_چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا😔
_ناراحت شدی؟ نه؟😥😒
_بله😒
بله گفتنش محکم بود!
ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟😐
_آخه...😥
_ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟😕
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! 😧😳
مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟
با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم
_چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! 😔چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
باید می مرد از ذوق نه؟
اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش...
این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود.
یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟
محال ممکن بود...
خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود!
ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود...
هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم😉
_چی؟ چطور؟!😳😧
_چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...😊
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟!😳😥
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #شصت
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟😳😥
_باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! 😊🙁اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...😔
لبخند زد و ادامه داد:😊
_گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم"
دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد😔 و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت
" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم!😳😧
خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. 😔❤️تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده.
ریحانه مغزش سوت می کشید..
و قدرت تحلیل نداشت،
تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده!😢
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟😊
دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت
_کجا میری؟🙁
چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!😞
_چی؟😒
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده😢
_یعنی چی؟!😳💓
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم!
من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم
_چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی😳😒
_هرچی باید می فهمیدم فهمیدم😢
_صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم😒🙏
خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود...
بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.😣😭
ادامه دارد...
26.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
هر چه زنان بیشتر در خوردن انار مداومت داشته باشند:
باعث طول عمر آنها و حفظ طولانی مدت بدن آنها از بیماریهایی میشود.
و همچنین باعث #تنگیواژن میشود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
بيشتر #مردها تشنه موفقيت هاى بزرگ اند،چون تصور ميكنند درآنصورت بيشتر شايسته عشق ومحبت هستند
شما به عنوان همسرش می توانی
با تقدير ازكارهاى كوچكى كه انجام ميدهد، حس مرد به موفقيت را اقناع كنی.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌹در مقابل #همسر خود، از ازدواج خود اظهار پشیمانی نکنید و زندگی و روابط خود را با دیگران مقایسه نکنید
👈 از یاد نبریم زندگی هر کسی
مطابق سلیقه و عقل و درایت او اداره میشود
#نکته :
🌹هیچ کس نمیتونه توی #زندگی شما و همسرتون سرک بکشه!
مگر اینکه شما یا همسرتون از قبل #چراغ سبز رو بهش نشون داده باشید..
در این موارد قاطع باشید
و اجازه دخالت ندهید
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
اگه میخوای چشماش فقط تو رو ببینه
باید هر طوری شده از کمبودهاش باخبر بشی
و اگر نه تو فکر خواهی کرد خوشگلیت براش کافیه
ولی اون تو کوچه ها در به در دنبال محبته!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
زنان محبت و عشقشان را با زبان بیان میکنند
و مردان با عمل سعی میکنند این عشق را بروز دهند
تفاوتهای همدیگر را درک کنید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
.#همسرداری
🔇 سکوت، قاتل خاموش زندگی مشترک
👫 در روابط زن و شوهری اینکه زوج بهدلیل " اختلاف نظر " عصبانی شوند و حتی جر و بحث کنند، طبیعی است،
❌️ اما یک رفتار اشتباه آسیبزا بعد از این مجادلات روی میدهد یعنی سکوت!
👈 خیلی از مردم تصورشان این است که اگر اختلافاتشان را در زندگی مشترک بیان نکنند و سکوت پیشه کنند به مرور همه چیز حل می شود ،
در حالیکه همه می دانیم دیکته ننوشته همیشه بیست است و
👈 همه زندگی های مشترک بالاخره یک اختلافات ریز و درشتی دارد که با گفت و گو و دیالوگ کردن تنها رفع می شود
× نه با سکوت × که منجر به اختلافات بیشتر و سوتفام های زیاد می شود.
👈 چه شما این راهبرد را به کار گرفته باشید چه در برابرتان اعمال شده باشد،
در هر دو صورت این موضوع نشانه
‼️یک رابطه ناسالم است به ویژه اگر مدت طولانی ادامه یابد.‼️
📛 اختلافات حل نشده و مبهم زن و شوهری، همسران را به احتمال بیشتری به انواع بیماریهای مزمن مثل فشار خون بالا یا حملات قلبی و... مبتلا میکند
❎️ و در عین حال صدمات شدیدی به رابطه همسران می زند،
◀️ زیرا در پشت این سکوت هر یک از طرفین خود را تبرئه کرده و با دید خصومت و طلبکاری به رفتارهای همسرشان می نگرند .
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💝لازم نیست طبق میل همسرتون خرید کنید ...
مهم اینه که در مقابل نظراتش چه عکس العملی نشون میدین.
فوراً انتخاب هاشو رد نکنید و یا مسخره نکنید
بهتره اول انتخابش رو تایید کنید و حسن هاش رو بگویید و بعد از گذشت مدت زمانی(به تشخیص خود)، با استدلالاتی انتخابش رو رد کنید.
مثلاً :
👈 مرحله اول: درست میگویی، آفرین، انتخابت خوبه، خیلی خوبه، این مبل قشنگه.
👈 مرحله دوم: به نظرم یک کم بزرگ هست و تمام فضای اتاق رو میگیره و قیمتش هم خیلی گرون هست، مشکل پیدا میکنیم.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت _یعنی... یعنی تو
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #شصت_ویک
ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت:
_بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟!
زانوی غم بغل گرفته بود..
و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه
_تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته...
_بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟
_منو با نیکا مقایسه نکن...
_چشم!
_تعجبم از زری خانومه
_مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه...
_میشه این املت رو برداری؟
_چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم
_ببر خودت بخور من سیرم
_وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها
بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد.
_دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم
ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت:
_آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم
و غش غش زد زیر خنده...
ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت:
_یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده!
ترانه با چشم های ریز شده گفت:
_دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به...
_بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم!
دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت:
_الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت...
_گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز
تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت:
_خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی!
_دشمن شاد؟!
چشمکی زد و با نیش باز گفت:
_طاها دیگه...
ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد:
_اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن
_والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم.
_جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟
_گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و...
_آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو
_من سراپاگوشم
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g