eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
و به خدا نزدیک شدم حالم خوب شده بود اما فکر میکردم اتفاقایی که برام افتاد همش آه جواد بوده...یکسال گذشت عروسی دختر عموم بودخانواده عموم باز هم با من مهربون بودندجواد رو دیدم که آروم سلام داد و من بعد جواب سلام ازدواج خودش و خواهرش تبریک گفتم با تعجب گفت من؟! گفتم خودم پارسال در طلا فروشی دیدم گف ت اون خانم دوستم بود به خاطر مشکل مالی نمیتونستند طلا بخرن من سرویسی که پارسال خریده بودم برات رو فرختم اونها دوتا حلقه خریدن و با باقی پولش یه خونه نقلی کرایه کردند.راستش خوشحال شدم فکر میکنم جواد هم فهمید چون گفت دختر عمو اجازه میدید اینبار با رضایت خودت بیایم خواستگاری؟! پنج سال گذشته و ما توی یه خونه نقلی اما گرم شادیم من فهمیدم زندگی هایی که رنگ خدا نداره آرامش نداره من توی اون چند وقت شاید آسایش داشتم اما رنگ آرامش رو ندیده بودم. خدا توی تک تک لحظاتمون هست و ماهرسال نذری میدیم و به نیازمندا کمک میکنیم یه دختر کوچولو هم داریم😍 خدایا شکرت "و توکل علی الله و کفی بالله وکیلا" و بر خدا توکل کن و همین بس که خدا نگهبان توست کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
توی خانواده‌ی فقیر بزرگ‌شدم. پدرم کارگر بود.‌ فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم.‌ با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم.‌ تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خاستگاریم. خیلی خوشحال شوم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم. ولی شب خاستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابا خیلی مظلوم بود گفت عیب نداره ولی برادرام ناراحت بودن. توی خونمون طوری نبود که دختر مثل دخترای دیگه خودش حرف بزنه. بگه میخوام یا نه. نه جرات میکردم بگم نه. نه این اجازه رو بهم میدادن. بابام باهاشون حرف زد و همشون تصمیم گرفتن که من زش بشم.‌ به ظاهر نشون نمیدادم ولی خوشحال بودم مراسم بله برون و شیرینی خورون هم مادر و خواهراش نیومدن. چون تک پسر بود جای تعجب داشت. بالاخره روز عقد شدن و من برای اولین بار مادر و خواهرهاش رو دیدم. فقط برای نرفتن آبروشون اومده بودن. برعکس حرف پدرشوهرم که هر بار میگفت کار داشتن نیومدن اونا منو نمیخواستن. هیچ کدوم بهم نگاه نمیکردن. اما شوهرم خیلی دوستم داشت. زمان ما با زن ها برخورد خوبی نداشتن. اصلا زکن رو آدم حساب نمیکردن.‌ ولی شوهرم خیلی مهربون بود. با همه فرق داشت. اون زمان هیچ کس نظر زنو نمیپرسیدن ولی شوهرم همیشه میپرسید. زندگینون خیلی خوب بود. تمام کم و کسری هام جبران شد. شش ماه زندگی عالی و بدون غصه. طبقه‌ی بالای خونه‌ی پدرشوهرن میشستیم. انقدر منو دوست داشت که بی من غذا نمیخورد. یه روز یه مهمونی دعوتمون کردن.از پایین شنیدم‌ مادرشوهرم گفت حق نداری زنتو بیاری. شوهرمم گفت زنم نیاد منم نمیام. مادرش شروع کرد به جیغ جیغ که تو زنت رو به من ترجیح میدی. شوهرمم اومد بالا. از پایین هنوز صدای جیغ‌جیغ میاومد. دیگه مادرش حرف نمیزد و خواهراش جیغ میکشیدن. ترسیده بودم ولی شوهرم بهم آرامش میداد. یه دفعه در اتاق به ضرب باز شد. خواهر شوهرم گفت مادرشون مرده. اول فکر کردم‌دروغ میگه وقتی رفتیم‌پایین متوجه شدیم از شدت ناراحتی اینکه شوهرم منو میخواست سکته کرده و مرده بعد ختم خواهراش پاشونو کردن تو یه کفش که باید زنتو طلاق بدی. شوهرم گفت شرایط خونه‌شون خرابهِ پس بهتره برم‌خونه‌ی بابام. دو هفته خونه‌ی بابام بودم که بهم خبر دادن تمام حق و حقوقمو داده و طلاقم‌ داده. اصلا باورم نمیشد.‌ ما زندگی خوبی داشتیم .... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤ توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده.‌ خیلی دوست داشتم‌ برم‌شوهرم رو بببنم. ببینم چرا طلاقم‌داده.‌چون ما هیچ مشکلی نداشتیم.‌اما بهم این اجازه رو نمیدادن.‌ یه روز خاله‌م اومد خونمون. دید من خیلی بی قرارم گفت بشین برات تعریف کنم. گفت شوهرت قبل تو یکی رو دوست داشته مادرش باهاش مخالف بوده گفته حق نداری اونو بگیری. پدرش برای اینکه نجاتش بده میاد خاستگاری تو مادرش بازم مخالفت میکنه. ولی بهش اهمیت نمیدن. حالا که مادرش مرده و خانواده‌ش گیر دادن که تو رو طلاق بده طلاقت داده رفته همونو که اول دوستش داشته گرفته. حرف های خاله بیشتر حالم رو خراب کرد.‌ توی اون شش ماه ما هیچ مشکلی نداشتیم‌ حتی یک بار هم با ناراحتی باهام حرف نزد.‌ افسرده گوشه‌ی خونه مونده بودم. خواهر کوچیکم عروس خاله‌م شده بود.‌ اونم کنار خاله‌م نشسته بود و به حال من گریه میکرد. بعد از تموم شدن عده‌م خاله‌م اومد خونمون.‌گفت اومده خاستگاری من برای پسر بزرگش.‌ شرایط ازدواج نداشتم ولی برای اینکه خودمو نجات بدم قبول کردم. و عقد پسرخاله‌م شدم همش حواسم پیش شوهر سابقم بود. اما پسرخاله‌مم برام کم‌نمیذاشت. همونجور مهربون بود و دوستم داشت. شش سال باهاش زندگی کردم و خدا یه پسر بهمون داده بود. پسرم ۵ سالش بود و زندگیمون خیلی اروم بود.‌ تا‌ اینکه متوجه شدم خواهرم با شوهرش که برادر شوهر منم بود به اختلاف خوردن. اختلافشون بالا گرفت و مجبور به طلاق شدن. تو خونمون نشسته بودم به دفعه برادرام زدن در خونه رو شکستن اومدن تو خونه‌. گفتن آبجی کوچیکه رو طلاق دادن تو هم باید طلاق بگیری گفتم من بچه دارم زندگیمو دوست دارم طلاق نمیخوام.‌اما مثل همیشه حرف من براشون مهم نبود. به زور منو بردن خونه‌ی بابام برای اینکه از دستشون فرار کنم و برم پیش بچه‌م رفتم رو پشت بوم تا پشت بوم به پشت بوم برگردم‌ خونه‌م. ولی فهمیدن و دنبالم کردن. از بالا پریدم پایین که دستشون بهم نرسه ولی پام‌شکست و افتادم زیر دستشون. با پای شکسته تو خونه‌ی بابام بودم که خبر اوردن طلاقت رو گرفتیم. ... زندگی برام‌سخت و سخت تر میشد.‌ اینبار فرق داشت‌ پاره‌ی جگرم پیشم نبود.‌ بچه‌م رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل طلاقم دادن.‌ نزدیک یک
سال گذشته بود و من بچه‌م رو ندیده بودم. حالم خیلی خراب بود.‌اجازه‌هم نمیدادن از خونه برم‌بیرون. گذشت تا یه روز یکی از اهالی روستامون که فامیلمون هم فوت کرد.‌ خانواده‌م دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش. افسرده بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچه‌م رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.‌ اطرافو نگاه کردم.‌مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.‌اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانواده‌ی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم. متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم. گفتم‌من دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بذار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.‌از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازه‌ی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچ‌کس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونه‌ی خودم.‌ هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن. چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم گفت اینبار مگه از روی جنازه‌ی من رد بشن. یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون... ... شروع کردن به در زدن.‌ یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد. یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم. گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم. ۲۰ سال گذشت.‌ خدا تقاص من رو از خانواده‌ی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست‌‌. خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دوره‌ش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دیگه داروهاشو نخورد و یک‌ هفته‌ی بعدش مرد خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانواده‌ش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت. دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه. اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان. همه‌شون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده. دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره. من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده. کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤ .🌺حتمأ،بخوانین🌺 . مرد وارد خانه شد🚶 بسیار خسته بود خانمش نزدش آمد🌺 سلام داد ودستانش را بوسید 🌺🌺🌺 شوهرش🌺 گفت خانم غذا را بیار بسیار گرسنه ام خانمش💑 گفت پنج🌺 دقیقه صبر کن اماده🌺 میکنم خانم رفت تا غذا را اماده کند آماده کردن🌺 غذا کمی طول کشید شوهرش🌺 قهر کرد و به خانمش🌺 دشنام داد خانم با چشمان پراز🌺 اشک غذا را اماده کرد یک ساعت بعد🌺 شوهرش💏 بادخترش مشغول بازی بود🌺 خانمش پرسید دخترت را زیاد دوست🌺 داری شوهرش گفت ازجانم بیشتر🌺 خانمش گفت اگر🌺 روزی💑 دخترت ازدواج کند وشوهرش🌺 درچشمانش👀 اشک بیاورد چه میکنی😔 شوهرش گفت: او را میکشم👊 کسیکه با دخترم بلند حرف بزند ویا❤ درچشمانش اشک بیاورد میکشمش🌺 خانم لب خند زد و ❤ بغض کرد وگفت من هم پدری دارم که مانند تو❤ دخترش❤ را دوست دارد ❤ شوهر باشنیدن این حرف سرش را پایین انداخت وبا❤ خجالت گفت معذرت❤ میخواهم❤ حضرت❤ محمد(ص)فرموده❤ بهترین شما کسی است که باهمسرش🙍 رویه نیک💑 داشته باشد👇👇 💑باهمسران،خود،مهربان،💑باشیم،چون،او،هم پدری👪دارد👪
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد. دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تک‌پسر بود. اوردش خونه‌مون. گفت بزار مادرم اینجا بمونه اصلا دوست نداشتم‌ قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه دو روز کم‌محلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشنه باشه جرات نکنه به تو بگه؟ پاشدم دستاشو بوسیدم‌ و ازش معذرت خواهی کردم. شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد. همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد. من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه. عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونه‌ی ما بره. به من میگه مامان سادات. میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭 کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae از دانشگاه بیرون میومدم که دیدم پدرم اومده سراغم خیلی خوشحال شدم .خسته بودم کمی که دقت کردم دیدم . همکلاسیم آقای احمدی داره با پدرم صحبت میکنه.طی مسیر از پدرم پرسیدم شما آقای احمدی رو می‌شناختید؟! بابام گفت من نه ولی ایشون معرفی کرد قبلا با پدرش روی یه ساختمون کار میکردیم اون زمانا. محسن خیلی کوچیک بود.ماشاالله برای خودش مردی شده.ولی خوب منو شناخت!! میگفت اصلا عوض نشدی.خلاصه جدی نگرفتم همین زمینه باعث شده بود که آدرس خونه و چند بار رفت وآمد و نهایتاخواستگاری! من افکارم متفاوت بود یعنی اون زمان خیلی فکر آزادی و زندگی راحت بودم اصلا از وابستگی و مسئولیت میترسیدم به فکر ادامه تحصیل و مستقل بودن بودم وحالا که بحث ازدواج بود جدی نگرفتم ولی با همین چند بار رفت وآمد حسابی نظر پدرم و جلب کرده بود خیلی بی تفاوت به درس و دانشگاه مشغول بودم بی خبر از اینکه این رفت و آمدهادلیل داره. خلاصه وقت موعود رسید و پدر و مادرم راجع به محسن باهام صحبت کردند منم صراحتا گفتم نه چند وقت بعد پدرم دوباره مطرح کرد اما اینبار گفت دخترم تو میدونی من این سالها نذاشتم کم و کسری تو زندگیت ببینی کلی گفت از زحمت هاش آرزو هاش و... بالاخره گفت من خوشبختی تورو در این ازدواج میبینم.اگرم پدرتو قبول داری اگرم دوستم داری نه نگو پشیمون نمیشی.... اولین درخواست پدرم از من بود در کل این 21 سال.دلم نیومد نه بگم ولی دلم اصلا به ازدواج رضا نبودسرمو انداختم پایین گفتم چشم هرچی شما بگید و آروم یه قطره اشک از چشمم پایین اومد دارد 🌺 طبق قول و قراری که گذاشته شد عقد و عروسی باهم برگزار میشد افسرده تر از همیشه اصلا نمیتونستم قید آرزو هام، درسم و بزنم. من نمیتونستم مسئولیت قبول کنم باید راه حلی پیدا میکردم با همین سردرگمی ها شب عروسی رسید! عقد انجام شد و با دلی گرفته بله گفتم و شب جشن خوبی برگذار شد. با اینکه ناراحت بودم با دیدن دختر خاله ها دوستام واقعا شاد شده بودم. اما اصل ماجرا باز برام غیر قابل تحمل بود در حال رفتن به سمت خونه محسن شروع کرد به صحبت و من حواسم جای دیگه یهو به دوستام نگاه کردم که با ماشین دنبالمون بودن‌ کلی شادی میکردن.دلم به حال خودم سوخت. دوست داشتم آزاد باشم. شروع کردم به تند حرف زد با صدای بلند میگفتم من اصلا به تو علاقه ای ندارم اگر اینجا نشستم فقط بخاطر پدرمه‌ حوصلتو ندارم من آقا بالا سر نمیخوام. نگاهش کردم با چشمای درشت نگاهم می‌کرد آروم گفت اینو الان باید بگی؟!چرا با زندگی من و خودت بازی کردی؟‌طلبکار هم هستی؟؟ خندیدم خنده عصبی،سریع گفت چرا با زندگی من بازی کردی؟؟؟؟؟گفتم که بخاطر پدرم. سکوت کرد. سکوت کردم تا خونه با پدر و مادرمون خداحافظی کردیم .‌وقتی همه رفتند گفت مطمئنی؟گفتم تاحالا هیچ وقت اینقدر از موضوعی مطمئن نبودم‌ از اینکه نمیخوامت بلند شد و رفت...من هم تاصبح گریه کردم. باید از اول با پدرم صحبت می‌کردم نه اینکه توی رودربایستی چیزی نگم. ولی امشب شادی توی چشم پدرم برام کافی بود. نمیدونستم سرنوشتم چی خواهد شد زندگی چه خوابی برام دیده.... دارد 🌺 دو هفته از جشن عروسی گذشته بودو همچنان خبری از محسن نبود.گاهی مادرم و مادرخودش زنگ میزدن احوالش و میپرسیدن. منم هر بار کلی دروغ میگفتم تا اینکه میخواستن با خودش صحبت کنند. یا میگفتم بیرونه یا خوابه دیگه شبها زنگ می‌زدند منم جواب نمیدادم فرداش میگفتم بیرون بودیم.پیاده روی میکردیم گوشیمم خاموش کرده بودم کلافه بودم تکلیف خودمو نمیدونستم چکار کنم حتی یه شماره از محسن هم نداشتم! بعد دوهفته بالاخره اومد خونه بدون سلام و حتی اینکه نگاهم کنه رفت توی اتاق و درو بست بعد دوساعت بیرون اومد و گفت به این زودی نمیتونم طلاقت بدم.
نه برای من خوبه نه برای تو‌ اما شش ماه دیگه یعنی دقیق 20 شهریور ماه میریم توافقی طلاق میگیریم میگیم تفاهم نداشتیم با یکی از آشناهام صحبت کردم کارارو به موقع خودش انجام میده. خوشحال شدم واقعا خوشحال شدم قبول کردم ادامه داد: شب جمعه هم دعوتیم خونه مامانم پاگشا مجبوری تظاهر کنی به خوشبختی. کار بزرگی هم نیست با گندی که به زندگیم زدی. سکوت کردم راست می‌گفت شب جمعه اومد و رفتیم خونه مادرش خانواده صمیمی و شادی داشت کلی خندیدم و تظاهر کردیم به شاد بودن مهمونیا ادامه دار بود خونه مادر من‌خاله هاش عمه ها.... هر شب مهمونی همیشه میخندیدیم ولی این اوخر نه تظاهر خنده های من از ته دل بود محسن توی جمع با من شوخی می‌کرد ومنم سر به سرش میذاشتم یکبار خانواده مون رو جمع کرد شهربازی و کلی خرج کرد خیلی روزهای خوب و شادی داشتیم چشم به هم زدم دیدم اواخر خرداد هست و کمتر از سه ماه دیگه این زندگی تموم میشه... 🌺 ‌آموز باور نمیکردم ولی حسابی وابسته شده بودم نمیتونم لفظ دیگه ای بکار ببرم فقط میگفتم عادته، وابستگیه.‌ولی نه... میدیدم دوستای دانشگاهیم هرروز بهم میگفتند چجوری محسن اومد خواستگاریت همه بهت حسودی میکنند خود دوستایی که فکر میکردم خیلی آزادن با خواستگاری سطح پایین تر سریع جواب بله میدادن که بعدا هم به مشکل خوردن هم بداخلاق بودن و کلی مشکلات دیگه داشتند با دقت تر محسن رو از نظر گذروندم هم ظاهرش، اخلاقش اعتقاداتش میدم که نماز میخونه و اینکه با این همه بدی باز به من بی احترامی نکرد دوست نداشتم شهریور ماه برسه ولی رسید این مدت توی خونه هم زیاد صحبت می‌کردیم من اواخر سعی می‌کردم غذاهای خوب درست کنم بماند که خراب میشد و چقدر میخندیدیم از بازی های پلی استیشن ها تا پیاده روی ها هرچی روزها بیشتر می‌گذشت دلم بیشتر می‌گرفت یاد حرف بابام می افتادم که می‌گفت پشیمون نمیشی نوزدهم شهریور ماه بود شب آخر گاهی من نگاه محسن میکردم گاهی اون زیرچشمی نگاهم میکرد بغض بدی گلومو گرفته بود ولی جرأت حرف زدن هم نداشتم همینجوری با سکوت من گذشت وشد بیستم محسن گفت آماده ای؟ به سختی سرمو تکون دادم نگاه سنگینی کرد و سوئیچ وبرداشت منم پشت سرش همینجور توی خیابونا میچرخیدیم بی هوا ولی با سکوت محض يکم بعد پیاده شد و دوتا آب هویج بستنی خرید وقتی نشست تو ماشیت پرسیدم خوشحالی؟ گفت خوشحالی من که مهم نیست تو چی الان خوشحالی گفتم نه! بالاخره بعد کلی سکوت حرف دلمو زدم یهو با صدای بلند خندید من با تعجب نگاهش کردم گفتم مسخره میکنی؟ گفت مونده بودم چطور بگم اصلا وقت دادگاه نگرفته بودم. پایان کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون پام گرفت به لبه‌‌ی فرش خوردم زمین. انقدر پام درد گرفت که نمیتونستم‌تکون بخورم. به زور و گریه خودم‌و رسوندم‌ به تلفن همون موقع شوهرم زنگ زد گفتم فقط بیا خونه تا اون روز فکر نمیکردم شوهرم انقدر دوستم داره فوری خودشو رسوند خونه بردم بیمارستان. پام ‌مو برداشته بود. گچ گرفتیم و برگشتیم. انقدر دلم از خودم گرفته بود که همه چیز رو براش گفتم.اولش از دستم عصبانی شد ولی بعدش بخشیدم. از اون روز خیلی رفتارش باهام بهتر شده. یکم محدودم کرد ولی خیلی مهربون شده. خدا رو شکر میکنم که اون روز خوردم زمین و پام شکست و نرفتم‌سر قرار کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
ندگیم. یه انتخاب اشتباه منو یک سالِ درگیر خودش کرده. گفت ناراحت نباش که دوران غصه خوردنت تموم شده. خوشحال از حرف هایی که زده منتظرش موندم. زنگ زدم‌به برادرمو همه چی رو گفتم. از اینکه خودم بهش زنگ زده بودم‌ناراحت شد و گفت باید واسطه میفرستادم. اما خیلی بهم سخت میگدست و حتی برادرمم نمیتونست اون شرایطم رو درک کنه شب خانوادگی اومدن خونمون.‌ خاله‌م گفت که همه‌مون این یکسال رو ندیده میگیریم.‌ به درخواست خودم رفتیم مشهد و بعد هم زندگی‌مونو شروع کردیم. همیشه خدا رو شکر میکنم که توی این اتفاق ها بهترین رو برام رقم زد. الان ۵ ساله از اون روز ها میگدره و خدا به من یه دو قلو داده‌. یه دختر یه پسر چند وقت پیش شنیدم که همسر سابقم با اون زن هم نتونسته ادامه بده و الان تنها زندگی میکنه. توی ازدواج به حرف بزرگتر ها گوش کنید. نه زیبایی نه چهره و تیپ و ظاهر توی زندگی به کار نمیان. پایان سفارش تبلیغات @hosyn405 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
ت اون همسر دوستم بود به خاطر مشکل مالی نمیتونستند طلا بخرن من سرویسی که پارسال خریده بودم برات رو فرختم اونها دوتا حلقه خریدن و با باقی پولش یه خونه نقلی کرایه کردند.راستش خوشحال شدم فکر میکنم جواد هم فهمید چون گفت دختر عمو اجازه میدید اینبار با رضایت خودت بیایم خواستگاری؟! پنج سال گذشته و ما توی یه خونه نقلی اما گرم شادیم من فهمیدم زندگی هایی که رنگ خدا نداره آرامش نداره من توی اون چند وقت شاید آسایش داشتم اما رنگ آرامش رو ندیده بودم. خدا توی تک تک لحظاتمون هست و ماهرسال نذری میدیم و به نیازمندا کمک میکنیم یه دختر کوچولو هم داریم😍 خدایا شکرت "و توکل علی الله و کفی بالله وکیلا" و بر خدا توکل کن و همین بس که خدا نگهبان توست ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند🌷 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ۲۰ سالم بود که همزمان هم دانشگاه دولتی قبول شدم و هم آزاد. بابام خیلی لوسم کره بود و من عزیز دردونش بودم. با اینکه میتونستم‌ بهترین رشته توی شهر خودمون و دانشگاه دولتی برم، برای اینکه حرص فامیلو دربیارم آزاد رو قبول کردم، اون هم یک شهر دور از خانواده‌م. تو دوران دانشگاه به خاطر دوستای خوبی که داشتم‌خیلی تغییر کردم. برای حجاب، چادررو انتخاب کردم. اوایل از خانوده‌م پنهان می‌کردم ولی یکم که گذشت جلوی همه چادر می‌پوشیدم. شخصیت مرد ستیزی داشتم و از مرد ها خوشم نمی‌اومد.‌ تا یه روز دوستم، یکی رو بهم معرفی کرد. دلم‌نمیخواست ازدواج کنم ولی اون خیلی اصرار داشت.‌ بالاخره موفق شد تا کاری کنه که با هم حرف بزنیم.‌نسبت بهش بی میل بودم و وسط حرفش بلند شدم و پیش دوستم و شوهرش که با فاصله از ما ایستاده بودن رفتم. دوستم متوجه شد و گفت دیگه درحضور ما حرف بزنید.‌ اما نامردی کرد و به بهانه‌ی خرید لواشک ما رو تنها گذاشت. یک ساعت توی یه آلاچیق روبروی دریا نشستیم‌. اون به من نگاه میکرد و من به دریا... انقدر ساکت بودیم که اطرافیا هم متوجه شدن. پسری که از کنارمون رد شد بهش گفت تو بلد نیستی به حرف بیاریش بدش من بلدم. اونم غیرتی شد و بلند شد که دعوا کنه،اما دوستم و شوهرش رسیدن و نذاشتن. جواب من نه بود ولی دوستم‌ بی خیال نشد. رفت با مادرم صحبت کرد.‌ به خاطر تنبیه های شدیدی که از طرف مادرم می‌شدم با اینکه سنم بالا بود ولی ازش میترسیدم. وقتی مادرم گفت باید باهاش ادواج کنم‌ وگرنه هر کور و کچلی بیاد مجبور به ازدواج میکنه، نتونستم بگم نه و قبول کردم. اومدن خاستگاری، اما فقط با خواهر و دامادشون... پدرم مخالفت کرد و به من گفت اگر با این‌ ازدواج کنی از ارث محرومت میکنم. اما من از ترس مادرم نتونستم جواب منفی بدم... ... ته دلمم ازش خوشم اومده بود. اینکه توی آلاچیق عاشقانه نگاهم میکرد و بعد هم غیرتی شدنش یکم قلقلکم میداد. با تمام فشار ها با هم ازدواج کردیم. قرار شد با پدر و مادرش یکجا زندگی کنیم خانواده‌ش خیلی دوستم داشتن و منو باعث افتخار خودشون میدونستن.‌ شوهرم هر جا میرفت ازم تعریف میکرد. اما با ما فرق داشتن روزی که پدرشون مُرد تو جمع گریه میکردن میاومدن تو اتاق از اشتباهات مردم میخندیدن و دوباره توی جمع گریه میکردن. من چون توی خانواده‌ی مقررارتی زندگی کرده بودم برام‌جای تعجب داشت. گذشت تا خانواده‌ی همسرم گفتن باید بچه دار شم. هنوز درسم تموم نشده بود شوهرم مخالف بود ولی من اصرار کردم.‌به محض باردار شدنم رفتارشوهرم تغییر کرد کم‌کم صدای خانوده ش هم دراومد گفتن چون تو خرجی خونه کمک نمیکنید باید از اینجا برید. شوهرمم که از بارداریم ناراحت بود بیشتر مواقع باهام قهر بود. هشت ماهه باردار بودم و برای اینکه از شر بچه راحت بشه بی خودی چیزی رو بهونه کرد و شروع کرد به کتک زدن من. قصدش سقط بچه بود ولی خدا رو شکر هیچی نشد و دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد... قبل زایمان با کمک استادم و فشار خودم به شوهرم. با پس اندازی که داشتم گفتم خونه بخریم تا از خونه‌ی مادرش بریم. پولمون کم بود و گفت یکمم از پدرت قرض بگیر بهش پس میدم. پولو جور کردمو دادم بهش. خودم مشغول درس خوندن بودم و دلم‌نمیخواست چیزی حواسمو پرت کنه.‌ شوهرم نامردی رو به اوج رسوند و با پول من خونه رو زد به نام خودش. بعد ها هر چی گفتم پول پدرمو پس بده قبول نکرد و هر بار بهونه اورد. بعد اون اذیت هاش کم‌ نشد.‌خونه رو داد اجاره تا قسط هاش رو از اجارش بدیم. بازم از اقساط میموند که شوهرم‌حتی یک ریال هم نداد. برای اینکه هم قسط بدم هم خرج خودمو دخترمو دربیارم‌ میرفتم‌ خونه‌ ها نظافت میکردم.‌ اگر از پدرم‌میخواستم بهم کمک‌میکرد ولی به خاطر پول خونه روم نمیشد بهش بگم. شوهرم دوست نداشت از خونه‌ی مادرش بلند شه و بالاخره بعد سه سال با همکاری خودم مادرشوهرم اثاثمون رو ریخت بیرون. توی خونمون خیلی کم و کسر داشتین اما همین که مستقل بودیم برای من کافی بود. هفت سال گذشت و من بی منت و با تکیه به خودم زندگیم رو گذروندم... ... دیگه خیلی خسته شده بودم چون علاوه بر اذیت کردناش وحقه بازیاش توجامعه هم طوری رفتار میکرد که خجالت میکشیدم اصلا غرور نداشت جلو هرکس وناکسی دست دراز میکرد وباروحیه ی من ساز گار نبود تصمیم گرفتن طلاق بگیرم .همه ی برنامه هام وریخته بودم ومصمم بودم به هرقیمتی شده جدا بشم یک روز قبل اینکه حرکت کنم اول صبح بهم زنگ زدن گفتن که پدرم حالش بد شده وباید برم پیشش هرچی زنگ زدم پدرم جواب نداد به هرکی ام زنگ میزدم بی پاسخ بود دستمم جایی بند نبود راه دور خیلی بد.تااینکه همون ساعت
راه افتادم ورفتم بدون هیچ آمادگی.شب رسیدم خونه ی پدرم دیدم همه لباس مشکی پوشیدن مدرمم وسط حیاط داشت زار زار گریه میکرد برادر بزرگم مچاله یه گوشه اشک میریخت وخودش ومیزد مادرم سرپله نشسته بود وخواهرمم اونقد حالش بد بود سرش وبلند نمیکرد حاج وواج مونده بودم چی شده همه که هستن پس اینا چشونه.یه لحظه دادش کوچیکم وصدا کردم ببینم اینا چرا جواب نمیدن که همه زدن زیر گریه.پدرم وخواهرم کلا از حال رفتن.اصلا فکرشم نمیتونستم بکنم که برادر م عشق همه خانوادمون نیست. همه ی خونه رو گشتم وقتی دیدم نیست سرم گیج رفت.نمیدونم چقد بیهوش بودم.وقتی به هوش اومدم مادرم بالاسرم بود همه چیز زندگیم وفراموش کرده بودم حتی دخترم که همه زندگیم بود تاچند روز چشم دیدنش ونداشتم واونارو مقصر میدونستم.چند ماه گذشت. ... دوباره تصمیم گرفتم برم طلاقم وبگیرم ایندفعه جدیترم بودم چون راه دور باعث شده بود آخرین لحظه ی عزیزم ونبینم.میخواستم هرطور شده جدابشم .معده دردای شدیدی گرفتم رفتم دکتر وجواب سونوگرافی روکه دکتر دید گفت همین امروز باید کیسه صفرات وبرداری به فردانرسون.باور نکردم وبه چند تا جراح دیگه هم نشون دادم نظر همه همین بود که کیسه صفرا توده داره وورمم داره مجبور شدم جراحی کنم وبازم طلاقم عقب افتاد .یه ذره که سرحال تر شدم وسرپا شدم بدون معطلی رفتم شهرمون ودادخواست طلاق دادم هنوز به خونه نرسیده بودم که حس بدی بهم دست داداحساس کردم بازم باردارم برگشتم ورفتم داروخونه ویه بی بی چک گرفتم وقتی دیدم مثبته داشتم سکته میکردم ولی بازم گفتم دستگاهه ممکنه اشتباه باشه ولی برگشتم دادخواستم پس گرفتم وبرگشتم سرخونه ی خودم تا هم مطمئن بشم هم راحت تر میتونستم اگه صددر صد شد سقطش کنم توشهر خودمون هرجا میرفتم میشناختن وراحت نبودم. بلاخره جواب آزمایش وگرفتم ومثبت بود سه ماهه باردار بودم.هرجارفتم بدون رضایت شوهرم سقط نگردن حتی غیر قانونیم دنبال کردم بازم به دربسته خوردم ناچاری به شوهرم گفتم .برعکس انتظارم حتی اجازه نداددر مورد سقط حرف بزنم قسم خورد خونه روبه اسمم میکنه. رفت کیک گرفت دوروز بعدش شروع کرد به تعمیر خونه. اخه سقفش چکه میکرد. ... دیگه پای یه بچه‌ی دیگه‌م وسط بود. طلاق برام سخت شد. شوهرمم شروع کرد به جبران کردن.‌ البته رفتار های خاص خودشو داشت و من تلاش میکردم نبینم و زندگی کنم. وقتی دختر دومم به دنیا اومد متوجه شدم بیماره. سندروم دون داشت و تو آزمایش های قبل بارددری متوجه نشده بودن. شوهرم اصرار کرد بچه رو ببریم بهزیستی ولی من قبول نکردم و از فرشته کوچولوم خودم نگداری کردم. الانم‌وضعم بهتر نشده و هنوزم‌تو همون خونه زندگی میکنم که سقفش چکه میکنه. بعد ها متوجه شدم پدرم سر حرفش ایستاده و رفته اسمم رو از شناسنامه‌ش پاک کرده تا من از ارث محروم‌باشم. اما وقتی متوجه شد از ترس مادرم تن به این ازدواج دادم یکم باهام نرم تر شد و به برادر بزرگم گفته دوباره اسمم رو تو شناسنامه‌ش میزنه الان خیاطی میکنم.ودرآمدمم از گل فروشی به سبک خودمه. گلخونه ندارم از خونه ام به عنوان گلخونه استفاده میکنم.هم خودم لذت میبرم هم درآمد داره. انگلیسی و عربی تدریس خصوصی میکنم وهمه ی اینارو بادختر گلم کار میکنم که نمیتونم بیرون کلاس بفرستم. شرمندشم نباشم. فقط مهم آینده‌ی بچه هامِ و براشون تلاش میکنم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405