انتقاد و گلایه از همسرتان را محترمانه انجام دهید
هنگام عنوان کردن اشتباهات همسرتان، ملایمت رفتاری و گفتاری را فراموش نکنید.
سر او داد نکشید. با توهین یا کلمات نامناسب اشتباهش را یادآور نشوید.
تنها گفتن این که «من از این کارت خوشم نیومد» کافی نیست و ممکن است زمینه ساز لجبازی هم بشود.
😔علت ناراحتیتان را عنوان کنید تا اگر سوتفاهمی ایجاد شده، برطرف شود.
اگر همسرتان پی به اشتباهش برد، لازم نیست دیگر ادامه بدهید و موضوع را پشت سر هم تکرار کنید.
♻️ وقتی اشتباهی عنوان شد و همسرتان آن را پذیرفت، آن را پایان یافته بدانید و بار دیگر در مسالهی دیگر و اشتباه دیگری که ربطی به این موضوع ندارد، آن را پیش نکشید
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💜 ❤️
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
#شناخت زنان
وقتی یک خانم داره درد دل می کنه؛
(مادر،خواهر....یا یک خانم برا شوهرش)
👈فقط وفقط به حرفاش گوش کنیم
ونشون بدیم که درکش می کنیم.
😱خانم ها در آن حال از هر گونه راه حل دادن وکمک کردن بی زارند.
👈پس هر وقت به درد دل وحرف های یک خانم بدون ارائه پیشنهادی گوش کنیم
احساس خیلی بهتری خواهد داشت.
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
🌺به جاي چك كردن موبايل همسرتان ، اعتماد به نفس خود را بالا ببريد.
⁉️در موبایل همسرتون دنبال چه چیزی می گردید؟
⁉️دنبال خیانت ؟ می خواهید ببینید آیا با کسی در رابطه است یا نه؟
⁉️خب؟ بعدش می خواهید چه کار کنید؟ دعوا کنید؟ طلاق بگیرید؟
⬅️هر طور که حساب کنید این پروسه، پروسهٔ معیوبی است و شما عملاً به او می گویید که اعتمادی که شیرازه و قوام زندگی هست را به او ندارید...
✅به جای چک کردن موبایل همسرتون به اون احترام و عشق هدیه کنید، بیشتر محبت کنید، اعتماد به نفستان را بالا ببرید، دنبال علت باشید، اعتماد را بیشتر کنید و اجازه ندهید این بازی خطرناک بین تون رایج بشه که از روی لج و لجبازی مُدام در حال کنترل وسایل شخصی و حریم خصوصی هم باشید.
⬅️احساس بازجویی، هم برای مرد و هم برای زن دردناک است. در عین حفظ صمیمیت به فردیت هم احترام بگذارید.
#خانواده_موفق
#آقایان_بدانند
🍃 از تغییراتی که در پوشش و ظاهر همسرتون میبینید، تعریف کنید. ندیدن و نگفتن این تغییرات، این موضوع را در ذهنش جا میندازه که بهش توجه ندارین....!
#همسرانه
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❣ رابطه میان زن و شوهر نباید رئیس و مرئوسی باشد
❌ نمیتوان از زنی که #تحقیر و #توهین میشود انتظار #عشق و #محبت در زندگی داشت.
آیا میدانید!؟🤔
💞حلقه ازدواج در انگشت انگشتری دست چپ قرار می گیرد.
چون تنها انگشتی هست که یک رگش به قلب متصله
📌 اولین برخوردها در دوران نامزدی :
در ارتباط با خانواده داماد:
چون یه عمر با این خانواده در ارتباط خواهید بود و عروسشون حساب میشین ، باید تو رفتارها و حرف هاتون بی گدار به آب نزنید. مناسب جمع رفتار کنید به طوری که حسابی احترامتون حفظ بشه رفتارهاتون در شان خانواده خودتون و داماد باشه چون نامزدتون بیشتر حواسش به شماست... یعنی رفتارهای شما ، نحوه حرف زدن تون و نشست و برخواست تون بیشتر تو چشم اونا میاد .
👈 در این امور هم دقت لازم داشته باشید و طوری برخورد کنید که تا آخرش احترامتون حفظ شود.
مادر خوب،بابای مهربون، از راه دور فریاد نزنید!
در صورت لزوم برای تذکر دادن به فرزندتان،رو به روی کودک بنشینید و مستقیم در چشم های او نگاه کنید.
❗️داد نزنید
بلکه با صدایی جدی و محکم بگویید کاری را که انجام داده است، دوست نداشتید.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا آمد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,
فوری خودم را به اتاق خواب رساندم و اسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:
_ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:
_ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من:
_بله امرتان؟
نظامی:
_ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما در خانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد.پس رو کردم به مردنظامی وگفتم:
_شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم و توضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند.ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم.
زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیتالکرسی , سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین با انور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم, وخیلی نرم,کف دستم راکه مادهی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم, وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم و وارد خانه شدم.
انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بزرگ و ازمایشگاه مجهزش باز میشد امد و سر تاس انور پدیدارشد.
من:
_سلام استاد...
انور:
_کجایی هانیه الکمال,چرا گوشیت خاموشه
وبا لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد:
_نمیگی این پدر پیرت برای تو واون نوه های عزیزش ,دلتنگ میشه
ودرحینی که خنده جنون امیزی میکرد اشاره به درحیاط کرد وگفت :
_بیا بریم ازمایشگاه,کار اصلی ما اونجاست....
از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست وخطر بیخ گوشم است , باخودمذفکر میکردم این چی چی میگفت نوه هایم؟؟؟,اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم وگفتم:
_یه کم خسته بودم,گوشی را خاموش کرده بودم وخواب بودم.
انور:
_پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟
ازاین طرز,حرف زدن انور جاخوردم واصلا تحمل نداشتم کسی به علیِ من ,توهین کند, همینطور که وارد ازمایشگاه میشدم ,گفتم:
_وای استاد شوهرمن ماهه,راجب علی اینجور نگین....
وای, من چی گفتم؟!!خدای من اشتباه کردم....هارون نه علی ....😱
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...
_پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون....
با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت:
_ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواستهای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی....
باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,ناگهان با صدای فریاد انور به خود امدم:
_ای دخترک بیشرم من تورا مثل دختر خودم میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟
یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم.
انور ادامه داد:
_ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی, بله یک شش قلوی ناز وملوس,من با دیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود....اما تواونی نبودی که من فکر میکردم....من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست...
میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده...
انور فریاد زد:
_نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت, میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی و زجرکشت کنم....
ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد...
انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت:
_وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی, قرار گرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن مار در استین پرورش دادم.
بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم.
انور:
_اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه,
ودوباره فریاد زد:
_من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو و نجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودست خوردم....اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم
وتو,شیشه ی بسیار کوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت:
_این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست.....
وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد
_نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم...
کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم
_(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی)
انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت
وگفت:
_این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه
وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد
_واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند.
خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,
باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه یکمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم, تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد,
انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت:
_چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟
من با جسارتی درصدام گفتم:
_ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم, شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است....به خدا قسم به صدق حرفها و درستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله....
درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود.ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد....دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم....مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد.
انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود و صدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لولهی, اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم...
صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم....
وقتی چشمانم را باز کردم,خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم....
کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد... من ....انور...ازمایشگاه....علی....
عه علی که اینجاست..میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم وباصدای ضعیفی پرسیدم:
_علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست....
علی:
_من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچولو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد اما نگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم... در روستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم... بالاخره باهمین نیروها #قدس را فتح میکنیم شک نکن.....
خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم:
((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم.....
……پایان فصل اول……
با ما همراه باشید در فصل دوم پروانه ای در دام عنکبوت با عنوان(ازکرونا تا بهشت)لازم به ذکر است, قهرمانهای فصل دوم رمان هم سلما وعلی و....هستند..
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
سفارش تبلیغات
@hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#عشق #ازدواج
❤️عشق
ایستادن زیر باران و خیس شدن با هم نیست!
❤️عشق
آن است که یکی برای دیگری چتری شود،
و او هیچوقت نداند که چرا خیس نشد💞
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#همسرانه
تصمیمگیریهای خانه را به صورت مشورتی پیش ببرید و نه با تحکم.
حتی بعضی مواقع اموری که معمولاً خودتان به تنهایی در مورد آنها تصمیم میگیرید را با همسرتان مطرح کنید و طبق نظر او رفتار کنید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
آقای عزیز وقتی همسرت از کوره در میره چند دقیقه با خودت فکر کن که همه دلخوشیش تویی!
اون به تو بله گفته تا همه عمرش رو به پای تو بذاره، همون موقع بغلش کن و ببین که چطور آروم میگیره...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#آقایان_بخوانند
زمانی که خانومتون نسبت به شما بیاعتماد میشه؛ بعد از ریشهیابی بیاعتمادیش، سعی کنید اعتمادش رو جلب کنید. پنهانکاری به ریشههای روابطتون آسیب جدی وارد میکنه.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#درددلاعضا
#شیرینیتلخ
من تو یه خانوادهی متوسط زندگی میکردم. ولی پدرم زیادبرامونخرج نمیکرد. بیشترخوشگذرونی خودش براش مهم بود سر برج که حقوقشو میگرفت تا چند روز شب ها خونه نمیاومد. بعد همکه پولش نصف شده بود با کلی منت یکم خرجی میداد به مادرم. من و برادرمو خواهر کوچیکمم با اینکه پدرم کارش دولتی بود همیشه در سختی بودیم.برادرم ازدواج کرد و رفت.من موندم و خواهرم. مادرم برای اینکه زندگی ما بهتر باشه میرفت خونه ها نظافت میکرد.یه روز از مدرسه اومدمخونه. دیدم خالهم اومده خاستگاریم. به مادرم گفتم بگو نه. من دوست دارم زن یه آدمبهروز بشم. پسرخاله مثل بابا میمونه. همزمان یه خاستگار دیگه هم برام اومد. خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بود. شب خاستگاری وقتی رفتن برادرم بهم گفت که این به درد نمیخوره. مردی که زیر اَبروش رو برداره به درد زندگی نمیخوره. ولی من برای فرار از زندگی خونهی پدرم گفتم یا این یا هیچکس. پدرمکه کلا بیخیال بود و براش مهم نبود. مادرمم خیلی ساده بود. فقط برادرم میگفت بگو نه. خیلی اصرار کرد خیلی التماس کرد ولی من قبول نکردم کار به جاهای باریککشید و شب بله برون از حرصش کتکم زد بهش گفتم به اون ربطی نداره. اونم قهر کرد و تو هیچ کدوم از مراسماتم شرکت نکرد.بدون هیچ فکری ازدواج کردم.اوایلش خیلی خوب بود. اجازه داد چادرمرو دربیارم. خودش نماز نمیخوند و به منم کاری نداشت. توی خونه ماهواره نصب کرد و من از یکفضای بسته وارد یک زندگی راحت و باز شدم.وضع مالی نسبتا خوبی داشت و بریزو بپاش میکردم.کمکم همه چی برام عادی شد و اون ذوق زدگیم از بین رفت.یه روز متوجه شدم
که شوهرم داره توی دستشویی تلفنی با یه زن حرف میزنه. گفتم اگر بهش بگم انکار میکنه. باید مچش رو سروقت بگیرم. از خونهکه رفت بیرون افتادم دنبالش. رفت توی یه خونه. از همسایههاش پرسیدم گفتن که این آقا با یه خانمی هر چند وقت یکبار میان اینجا. ما هم شاکی هستیم. ولی کاری نمیتونیم بکنیم. خشمجلوی چشم هام رو گرفت و زنگ زدم پلیس. کم تر از بیست دقیقه پلیس ها اومدن. شکایت اهل محل هم باعث شد تا مامور ها بیشتر اهمیت بدن. درزدن و شوهرم در رو باز کرد. بیشتر از دیدنمن جا خورد تا پلیس ها. بهش گفتن اینجا چی کار میکنید گفت این خانم همسر موقت من هستن اینجا هم خونهم هست.
انقدر حالم بد شد که از هوش رفتم...
وقتی بهوش اومدم فقط برادرم کنارم بود. بعد از چند وقت تو چشم هام نگاه میکرد. اما نگاهش سرزنش نداشت.
گفت آبجی من پشتتم تا هر جا که بخوای بری.
گفتم میخوام انتقام بگیرم. ولی موافق نبود نظرش روی جدایی بود
رفتیم خونه. شوهرم شب اومد گفت هر دو تون رو دوست دارم و طلاق نمیدم. فردا هممیرم اونو عقد میکنم. با برادرم دست به یقه شد ولی من جداشون کردم.
زندگیم رو هوا بود.نمیتونستم شریک زندگیم رو با کسی شریک بشم. به برادرم گفتم تو بشو همهکارهی من طلاقمو بگیر.
شش ماه بعد ازش جدا شدم و برگشتم خونهی پدرم. اما چه خونهای. پدرم قبل ازدواج زورش میاومد به ما خرجی بده.الان که برگشته بودم اصلا نمیذاشت سر سفره بشینم.
یکی از همسایه ها که ۱۵ سال از من بزرگ تر بود اومد خاستگاریم. برای اینکه از خونهی پدرم نجات پیدا کنم گفتم بله ولی اینبار برادرم کوتاه نیومد..
گفت نمیزاره دیگه خودمو بدبخت کنم. با پدرم صحبت کرد و ماهانه پولی رو بهش داد تا منو اذیت نکنه. نزدیکای عید بود که خالهم اوند خونمون و گفت که پسرخالهم هنوز دلش پیش من گیره
از خجالتمگفتم نه. اینکه از اول پسش زدن و دوباره برگشت سمتم باعث شکستمشد.خورد شدم.
خاله ناراحت از خونهمون رفتو بعدش من افسرده شدم.انقدر که از اومدن دوبارهشون غصه خوردم از طلاقم نخوردم. برادرم کمکم کرد و کار خوبی برام پیدا کرد.
از تماممرد ها بدم میاومد و فقط به کار و آینده و تنهاییم فکر میکردم.
پدرم فوت کرد و من زیر چتر حمایت برادرم با سهم ارثم یه خونهی کوچیکبرای خودم خریدم. ولی بهم اجازه نداد که تنها زندگی کنم.
چند ماهی گذشت همسر سابقم برگشت و گفت که نمیتونه بدون من ادامه بده. خیلی برامجای تعجب داشت. اینکه دوستم نداشت براممشخص بود هدفش رو درکنمیکردم. همه میگفتن به خاطر خونهت اومده. ول کن هم نبود و هر روز میاومد. مادرمم از سادگی راهش میداد.
یه روز دیگه خسته شدم. تلفن رو برداشتمو شمارهی پسر خالهم رو گرفتم
گوشی رو که جواب داد با بغض و گریه بهش گفتم میشه دوباره بیای خاستگاریم. من از اول اشتباه کردم
خوشحال تر از چیزی که فکرش رو میکردم گفت به خدا امشب میخواستم زنگ بزنمبه خاله. میخواستماجازه بده خودم باهات حرف بزنم. وبی همش دو دل بودم که نکنه دوباره بگی نه
گفتمبهش خسته شدم از وضعیت ز
ندگیم. یه انتخاب اشتباه منو یک سالِ درگیر خودش کرده.
گفت ناراحت نباش که دوران غصه خوردنت تموم شده.
خوشحال از حرف هایی که زده منتظرش موندم. زنگ زدمبه برادرمو همه چی رو گفتم. از اینکه خودم بهش زنگ زده بودمناراحت شد و گفت باید واسطه میفرستادم. اما خیلی بهم سخت میگدست و حتی برادرمم نمیتونست اون شرایطم رو درک کنه
شب خانوادگی اومدن خونمون. خالهم گفت که همهمون این یکسال رو ندیده میگیریم. به درخواست خودم رفتیم مشهد و بعد هم زندگیمونو شروع کردیم.
همیشه خدا رو شکر میکنم که توی این اتفاق ها بهترین رو برام رقم زد.
الان ۵ ساله از اون روز ها میگدره و خدا به من یه دو قلو داده. یه دختر یه پسر
چند وقت پیش شنیدم که همسر سابقم با اون زن هم نتونسته ادامه بده و الان تنها زندگی میکنه.
توی ازدواج به حرف بزرگتر ها گوش کنید. نه زیبایی نه چهره و تیپ و ظاهر توی زندگی به کار
نمیان.
پایان
#بهخدااعتمادکن
سفارش تبلیغات
@hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g