eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳ یاقوت خان‌ که قد کوتاهش به شانه‌های بلند سهراب نمیرسید ، تا دست دور شانه‌هایش بیاندازد،... پس دست سهراب را در دست گرفت و همانطور که اتاقی را از آن بیرون آمده بود ،نشان می‌داد گفت : _درست است که کاروانسرا شلوغ تر از هر زمانی ست و اتاق خالی مثل طلا ،قیمت گرفته و نایاب شده، اما برای پسر کریم بامرام فرق می کند...یاقوت خان محال است اجازه دهد که این میهمان عزیزش ، جای دیگری ساکن شود ،پس اتاق خودم را با تو شریک می شوم. سهراب که از اینهمه مهمان نوازی و معرفت یاقوت خان به وجد آمده بود ، گفت : _پدرم چه دوستان خوب و وفاداری داشته و من بی‌خبرم ، اما عجیب اینکه هیچ وقت از شما جلوی من نامی نبرد ، به جز همین چند هفته پیش که قصد سفر خراسان نمودم ، آنهم نگفت که رفاقتتان اینچنین محکم‌بوده، بلکه سفارش کرد در اینجا اقامت کنم و گفت که با شما آشناست.. یاقوت که انگار هول شده بود به میان حرف سهراب دوید ، درب نیمه باز اتاق را از هم باز کرد و گفت : _بفرما...بفرما داخل....درست است کریم آدم کم حرفی بود اما همیشه از پسر یکی یکدانه اش داستان‌ها میگفت ، حالا اوضاع پدرت چطور است؟ آن زمان در کار تجارت بود و هر وقت که به کاروانسرای ما می آمد ،دستش پر بود....او بر خلاف بقیه‌ی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد. سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت : _تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم. یاقوت چشمانش را ریز کرد و‌گفت : _یعنی تو به جای او راهز..... ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد : _تجارت می کنی؟! سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمیدانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند میشناسد....پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است....سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت : _تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم... یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : _پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟!ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای و دوباره خنده ی بلند تری کرد. سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت : _در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود.... یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت : _ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم. یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد...سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکی‌اش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۴ ده دقیقه ای از رفتن یاقوت میگذشت ،... قلندر درحالیکه سینی مسی در دست‌ داشت، یا الله گویان داخل اتاق شد.... سهراب که خسته تر از همیشه بود و تازه چشمهایش گرم شده بود ، با صدای قلندر از خواب پرید و مانند فنر صاف سرجایش نشست... قلندر که حال سهراب را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت : _بد موقع مزاحم شدم ؟! تقصیر من نیست هااا، بس که خاطرت برای یاقوت خان‌عزیزه، سفارش کرد که سریع‌السیر ناهاری برایت ردیف کنم و درحالیکه سینی حاوی نان و ماست و خرما را جلوی سهراب می گذاشت ادامه داد : _دیگر ببخشید ، میهمانی که بد موقع برسد باید به نان خشکی قناعت کند ، اما چون سفارش شده‌ای ،کمی ماست گوسفند و خرما هم خورش نانت کن. سهراب که گرسنه بود ، سینی را جلو‌ کشید و گفت: _شکر ، همین هم خوب است، حالا چرا نمی‌نشینی؟ قلندر که انگار خودش هم دلش میخواست بنشیند و از زیر زبان این مهمان جواب سؤالات مبهم ذهنش را بیرون بکشد ، کمی این پا و آن پا کرد و گفت : _کار دارم و اگر یاقوت خان ببیند که گرم صحبت با مسافران شدم و به کارهایم نرسیدم ، جوابم می کند و اخراجم خواهد کرد. سهراب نگاهی به قامت لاغر اندام و صورت آفتاب سوخته ی قلندر کرد و‌گفت : _بنشین دیگر ، الان که یاقوت خان اینجا نیست ، انگار کاری فوری بیرون کاروانسرا داشت ، معلوم بود خیلی هم شتاب دارد‌. قلندر که منتظر همین تعارف خشک و خالی، سهراب بود ، درحالیکه لنگه ی درب را میبست و می خواست کنار درب بنشیند گفت : _من هم از همین تعجب میکنم ، آخر تمام کار و بار و زندگی یاقوت خان در همین کاروانسرا خلاصه می شود ، هیچ وقت التفاتی به بیرون ندارد ، هر چه که هم لازم داشته باشد ،پیله‌وران یا ما شاگردها ، برایش فراهم می کنیم ، الان در این فکرم به راستی ،چه کار مهمی برایش پیش آمده بود ... *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند * سهراب تکه ی نان دستش را در ماست فرو کرد و در دهان گذاشت و در حالیکه لقمه را در دهان میچرخاند گفت : _خودت چه فکر میکنی؟ قلندر که انگار هم صحبت خوبی گیرش آمده بود ، گلویی صاف کرد و کلاه سیاه نمدی اش را بالا داد و با دست شروع به خاراندن شقیقه هایش نمود و گفت : _من فکر میکنم ،هر چه هست به آمدن تو‌ مربوط می شود و بعد با حالت سؤالی ادامه داد : _راستی تو کیستی؟ از وقتی که اینجا مشغول کار شدم ، کسی به نام کریم‌بامرام را نمی شناسم... سهراب دانه ی خرما را از هسته اش جدا کرد ، لبخندی زد و گفت : _خوب من سهراب پسر کریم بامرام هستم، من هم تا چند وقت پیش از وجود و دوستی یاقوت خان با خبر نبودم... قلندر شانه ای بالا انداخت و گفت : _والاا نمیدانم ، اولی که آمدی و به یاقوت خان گفتم ،مسافری از راه رسیده که به نظر میرسد وضعش خوب است ،برزخ شد و گفت : می بینی جا نداریم ، برو ردش کن برود، اما تا اسم پدرت را گفتم ،کاملا مشخص بود ،انتظار شنیدنش را نداشته و معلوم بود که یک رابطه ای عمیق بین پدرت و او هست، سریع لباسهایش را مرتب کرد و خودش به استقبالت آمد. سهراب با آخرین تکه نان پیاله ی ماست را پاک کرد ، همانطور که تشکر می کرد گفت : _ممنون...چسپید ....حالا بگو ببینم توالت و چاه آب کدام قسمت است ، در ضمن در این اتاق قبله از کدام طرف است؟ قلندر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه به پایین اشاره می کرد گفت : _بیرون اتاق چند متر پایین تر توالت و روبه روی اتاق هم چاه آب است ، خدا را شکر در بین دوستان یاقوت خان یکی نمازخوان هست و با زدن این حرف سینی را برداشت و بیرون رفت.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۵ سهراب از جا برخاست، او خوب میدانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش قضا میشود، پس برای قضای حاجت و گرفتن دست نماز ، بیرون رفت.... بعد از خواندن نماز ، سرش را روی متکای گلدوزی شده ای که احتمالا متعلق به یاقوت یک چشم بود گذاشت و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت... با کشیده شدن چیزی روی صورتش از خواب ناز بیدار شد ، متوجه پارچه ای شد که انگار روی صورتش راه میرفت...خوب که دقت کرد، فهمید لباس مردی است که‌ بالای سرش ایستاده و دنبال چیزی روی طاقچه ی بالای سر او است....لباس را به کناری زد و نیم خیز شد‌. یاقوت که متوجه بیدارشدن او شده بود ، خودش را عقب کشید و گفت : _عه ببخشید ، شما را بیدار کردم... دنبال نوشته ای داخل این کاغذها بودم...باز هم عذرمیخواهم که باعث بیداریتان شدم. سهراب خمیازه ای کشید و به حالت نشسته به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : _نه...اشکال ندارد ، انگار زیادی هم خوابیدم، اما واقعا خسته بودم. یاقوت در حالیکه برگه ای به دست داشت ، روبه روی سهراب نشست و گفت : _نزدیک غروب است ،راستی نگفتی کریم بامرام که یکدفعه غیبش زد ، به کجا رفت؟ یعنی الان شما از کجا می آیید؟ سهراب نگاهی از زیر چشم به این میزبان یک چشم کرد و گفت : _راه درازی آمدم ، از سیستان تا اینجا را بکوب تاخته ام... یاقوت سری تکان داد و گفت : _که اینطور ، ساکن سیستان شده بودید... و سپس نوشته ی دستش را با دقت نگاه کرد و ادامه داد : _کم کم خورشید غروب میکند ،نمیخواهی گشتی در شهر بزنی و برای رفع خستگی سری به گرمابه‌ی سر چهارسو بزنی و خستگی راه در کنی؟ سهراب همانطور که دستار سرش را مرتب میکرد از جا بلند شد و گفت : _گشت و گرمابه ،بماند برای فردا صبح زود ، الان می خواهم سری به رخش بزنم و سرکی هم داخل کاروانسرا بزنم ، بعد خوردن شام هم استراحت کنم ، هنوز تن و بدنم خسته است ...خسته... یاقوت لبخندی زد و گفت : _هر چه صلاح می دانی و اشاره به بقچه ی سهراب که تنها کوله ی همراهش بود کرد و ادامه داد: _خیالت بابت وسایلت راحت باشد ، دراتاق من ،جایشان امن امن است. سهراب نیشخندی زد و همانطور که بیرون میرفت ، تشکری آرام کرد....به محض بیرون رفتن سهراب ، یاقوت مانند آهویی چابک از جا بلند شد و خیلی فرز و سریع که اصلا به سن و سالش نمی‌آمد ، دو لنگه ی درب را بهم آورد... و به سمت بقچه ی سهراب رفت انگار او مأموری بود که در پی مأموریتش باید سر از کار سهراب در آورد.... گره بقچه را باز کرد ، میخواست بقچه را بگشاید و محتویاتش را ببنید که یک دفعه درب اتاق باز شد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیدی سفارش تبلیغات @hosyn405 در کانالهای👇 مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💟اگر دوست دارید شوهرتون بهتون علاقمند بمونه باید ازبودن با شما لذت ببره. ✅براش توی این چهارتا محور👇 💞همسخن شدن 💞همسفره شدن 💞همسفر شدن 💞 همبستر شدن لذت‌بخش باشید ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ⚜ 💑همسرت رو بغل کن. بهش بگو چقدر دوستش داری، ❣اگه از دستش دل گیری به این فکر کن، که اون توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده، 💏پس ببوسش ، ازش تشکر کن و بهش وفادار باش. 💔باور کنیم روزی هزار بار می میره، کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست... 💓هوای هم رو داشته باشیم ... 💓حتما بهتر میشه ... 💓شاید یه روز دیگه وقت نباشه ... 💓شاید ما نباشیم ... 💓شاید اون نباشه ... 💓و دیدنش آرزومون بشه ‌... 💓وقت کمه ... 💓زندگی کوتاه است ... 🔻با ما همراه شوید🔻 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💫بزرگترین مرحله ی خودشناسی: اونجاست که تو انقدر درگیر خودت ،هدفات درست،آیندت،کارت،ورزشت وسلامتیت هستی که نه حاضری وقتتو برای آدمای منفی بزاری،نه حاضری وارد رابطه های دم دستی بشی و نه خودتو با کسی مقایسه میکنی حتی حاضر به رقابت با هیچکس جز خودت نیستی چون میدونی موفقیت بقیه از موفقیت تو کم نمیکنه پس سعی نمیکنی با خراب کردن کسی ازش جلو بزنی ،فقط سعی میکنی پیشرفت کنی و از دیروز خودت بهتر باشی اگر الان زندگیت رو این رواله یا قراره به این نقطه برسی بهت تبریک میگم چون تو از خیلیایی که میشناسی جلوتری! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♻️ و آفت زندگی اند! "یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران می‌گذراد سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره. - "صد بار گفتم این کار رو نکن!" - " گوش نکردی حالا بکش!" - "تو همینی دیگه!" - " می‌‌دونستم این جوری میشه..." - "بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی!" [ اگر همه‌ی ما می‌تونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابل‌مون بذاریم شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد]. ✅ سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های زندگی زناشویی به شمار می‌رود. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔴 💠گاهی مرد مجبور است به خاطر شرایط ، مدت طولانی در روز، در خانه بماند. 💠حضور طولانی مرد در خانه، گاهی مانع و رسیدگی به زنانه همسر است. (مگر اینکه حضور مرد در خانه لازم باشد.) 💠به مرد پیشنهاد می‌شود در صورت امکان ساعاتی را از خارج شود و با بازگشت دوباره به منزل، و محبت به خانه بیاورد. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔹 افسردگی در زن و مرد! ▫️زنان به خود سرزنشی گرایش دارند و مردان به سرزنش اطرافیانشان. ▫️زنان احساس غم، بی تفاوتی و بی ارزشی می کنند و مردان احساس خشم و تحریک پذیری دارند. ▫️زنان حالت دلواپسی و ترس دارند و مردان بدبین و گارد گرفته می شوند. ▫️زنان از هر درگیری فاصله می گیرند و مردان درگیری و کشمکش درست می کنند. ▫️زنان در این دوران دوست دارند درباره مسائلشان صحبت کنند در حالی که اکثر مردان صحبت درباره افسردگی شان را ضعف می دانند. ▫️اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می آورند، در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود دارند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ لارنس استاینبرگ، استاد روانشناسی دانشگاه تمپل بر اساس آخرین نتایج پژوهش‌های علمی بر روی نوجوانان این هفت قاعده را به والدین در برخورد با نوجوانان توصیه می‌کند. ۱- کارهای شما اهمیت دارند بسياى از پدر و مادرها فكر مى‌كنند با بزرگتر شدن كودكانشان دیگر به عنوان مربی کاری از دست‌شان برنمی‌آید. اين نظر كاملاً اشتباه است. بررسی‌های علمی به وضوح نشان می‌دهند که فرزندپروری به شیوه درست همچنان به رشد سالم فرزندان در دوره نوجوانی، دورماندن آنها از دردسرها و عملکرد تحصیلی خوب یاری می‌رساند. ۲- از محبت دريغ نكنيد ستایش شفاهی فرزندتان و نشان دادن عواطف‌تان به طور فیزیکی را کنار نگذارید. هيچ دليل نداريم كه فكر كنيم نوجوانان از محبت بی‌دریغ پدر و مادرشان صدمه‌اى مى‌بينند. البته در صورتى كه آنها را جلوى دوستانشان در آغوش نكشيد! ۳- خود را كنار نكشيد
بسيارى از پدر ومادر ها كه در سال هاى كودكى با كار و زندگى كودكان خود همراهند، به محض بزرگ تر شدنشان خود را كنار مى‌كشند. اين كار اشتباه است. ۴-روش‌های فرزندپروری‌تان را با سن فرزندتان سازگار کنید بسیاری از راهبردهای فرزندپروری که در یک دوره سنی موثر بوده‌اند، در مرحله بعدی رشد فرزندتان کارآیی‌شان را از دست می‌دهند. برای مثال بزرگتر شدن کودکان توانایی استدلالشان هم بيشتر مى‌شود و اگر چیزی که از آنها می‌خواهید، از نظرش بی‌‌معنا باشد، با شما مخالفت خواهد كرد. ۵- حد و حدود بگذارید مهم ترين نياز كودكان عشق و محبت والدين است. اما اولویت بعدی به همان اندازه مهم ایجاد یک ساختار است، حتى نوجوانان نيز نياز به تعیین قواعد و حدود دارند. محكم و در عين حال منصف باشيد. در صورتی که فرزندتان پختگی بیشتری از خود نشان داد، قواعدتان آسان‌تر کنید. اگر او نمی‌تواند به درستی از این آزادی استفاده کند، دوباره قواعد را سخت‌تر کنید و چند ماه دیگر آزادتر کردن او را امتحان کنید. ۶- مشوق استقلال باشيد بسيارى از پدر ومادرها به به نادرست ميل به استقلال در فرزندان خود را به سركشى، نافرمانى و يا بى‌احترامى تعبیر می‌کنند؛ اما ميل به استقلال رفتارى كاملاً طبيعى و سالم است. فضاى روانى لازم براى اتكا به خود را در اختیار فرزندتان قرار دهيد، وسوسه كنترل همیشگی او را در خودتان مهار کنید. ۷- دليل تصميمات‌تان را بيان كنيد هر پدرومادر خوبى انتظاراتى از فرزندان‌شان دارد، اما برای آنکه نوجوان‌تان این انتظارات را برآورده کند، قواعد و تصمیمات‌تان باید واضح و متناسب باشند. در حالیکه کودکتان با با افزایش سن مهارت بیشتری در استدلال پیدا می‌کند. ديگر اصلاً خوب نيست كه به او بگوييد: «حرف حرف من است.» ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ هر ازگاهی خودتون رو رها کنید در آغوش همسر و بهش بگین که اینجا امن ترین نقطه دنیاست، چقدر احساس آرامش دارین و باورت میکنم.. ♥️‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ 👼🏻 دوران کودکی تکرار نمی شود . بگذاریم فرزندمان بچگی شادی را تجربه کند . کودکان را به دنیا نیاورده ایم تا زیر بار حجمی از توقعمان، آرزوهای بر باد رفته ما را بر آورده سازند. نا کامی های ما، از آن ماست ... فرزندانمان را به قیمت فخر فروشی به اقوام و دوستان، تبدیل به بزرگسالانی ناخشنود نکنیم. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ ✅رازداری شما در زندگی مشترک، میتواند همسرتان را بیش از پیش تثبیت نماید ✅مشکلاتتان به هیچکس مربوط نیست جز خودتان ⁣وقتی آدم یکی رو دوست داره قضیه رو حل می‌کنه نه این که بیخیالش بشه باید مراقب رابطه باشی ممکنه دیگه هرگز اون عشق رو بدست نیاری... ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۵ سهراب از جا برخاست، او خوب میدانست
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۶ یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک‌روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : _ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟ قلندر من و من کنان گفت : _ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..‌ یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که میخواست لنگه ی درب را ببند گفت : _گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور... با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .در کمال تعجب ....: فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود....اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که میخواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی درانتهای اتاق که مملو از وسایل‌مختلف بود، بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت . بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد....یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد. سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد. یاقوت مبهوت از صحنه‌ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود، او باورش نمیشد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند. یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود. خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۷ به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست.... و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : _این...این چیست که بر گردنت انداختی؟ سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : _این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ‌ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمزگشاییش بکنم. یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : _کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم. سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : _نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه. یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره‌بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : _قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند. قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمیتوانست روی حرف اربابش حرفی بزند ، چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت.... یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت.... سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت ...و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : _باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه‌ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟ یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : _باشه...قول میدم سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد... و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد‌.... سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است.... یاقوت نگین را از کف دست سهراب‌ برداشت و زیرنور فانوس خم شد و با ذره‌بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : _یا....صا‌..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..‌تهلکنی.. سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت : _اینجا چه نوشته؟ یاقوت دوباره خیره شد و گفت : _بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه» سهراب نگین را از یاقوت گرفت و‌گفت : _چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟! جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده.. یاقوت که کمی هول به نظر میرسید، گفت : _از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده، من سواد دارم آنهم درحد یک ملای مکتب، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی... سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : _بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری... اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : _ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۸ یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه میکرد ،نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد... سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر میکرد... که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش میرساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟!... هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه میخندید و آب از لب و لوچه‌اش آویزان بود داخل شد و سفره‌ی شام را پهن کرد.... سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : _نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر میخوریم که سفره‌ای شش نفره پهن کردی؟ قلندر که انگار برقی در چشمانش میدرخشید گفت : _خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : _به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت....سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود.... سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد....سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود... و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام میکشید، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : _بفرما جوان‌..بفرما تا داغ است نوش جان کن... سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : _تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته‌ی پشت این میهمان‌نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم... یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی‌دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : _رازی در بین نیست و هیچ خواسته‌ای هم ندارم، بد است پسر کریم بامرام را اینقدر دوست دارم که میخواهم خوب پذیرایی کنم؟! سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج میکشید گفت : _بد نیست ،اما حسی به من میگوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است... یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : _بخور پسرم...بخور تا از دهن نیافتاده...‌ +++++++++++ بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد....سهراب صبح زود از خواب بیدار شد... و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ،... تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد... و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب درآید.... چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود... و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه‌های بازار بود، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود.... سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد....وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود ....از هر طرف صدایی بلند بود... و هرکس میخواست ،کالای خودش را عرضه کند... جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه... آن دیگری از طعم حلوایش میگفت... و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود... سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او میگفت که کسی در تعقیبش است... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۹ سهراب همانطور که به جلو میرفت،.. اطرافش هم از نظر میگذراند و هرچندلحظه یکبار ، برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد...کم‌کم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمیکند و این حس از تخیلات او نشأت میگیرد. از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخودکشمش‌های داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوس‌انگیز به چشم او آمد ،... ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت، میخواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است .... پس بیصدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، میخواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد : _آهای مرد روی پوشیده....صبر کن.. سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش برمی‌آمد سنی از او‌ گذشته، در حالیکه بقچه ای زیربغل داشت، به سهراب نزدیک شد... سهراب اندکی تعلل کرد تا آن‌مرد به او رسید و لبخندزنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز میکرد ،گفت : _سلام چطورید؟ سهراب که غرق چهره‌ی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دست‌چپش ریخت و همانطور که دست میداد، گفت : _س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را نمی شناسم. آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد و‌گفت : _عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا میشناسند، حتما غریبه‌ای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدای‌شما هم برای ما ناآشناست، رویت هم که پوشیده‌ای ...پس من هم تو را نمی‌شناسم. آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد و‌گفت : _آجیلت را بخور... سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد...مرد نگاهی انداخت و گفت : _چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟ سهراب سرش را پایین انداخت و‌گفت : _نمیدانم چه‌قدر قیمتش است، صاحب مغازه سرش شلوغ بود، حوصله‌ی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم. *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند * آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت : _این نخود را میبینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد‌..اما همین دانه‌ی کوچک، میتواند، در آن سرای‌ابدی تو را به خاک سیاه بنشاند. سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش میکرد، گیج بود،نمیدانست او چه میگوید... آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت : _این نخود مال تو نبوده و نیست، چون بهایش را ندادی، مال مردم است، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حق‌الناس سخن گفته ، پروردگارعالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حق‌خود بر بندگان بگذرد، اما ازحقی که ازمردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت... سهراب با شنیدن این حرف، عمق مطلبی را که آن مرد میخواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازه‌ای گفت و به عقب‌ برگشت‌... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۰ سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند،...نخود و کشمش را داخل گونی‌اش ریخت... و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : _قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟ آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : _سلام قربان ، خوش آمدید.. سهراب متعجب به سمت صاحب‌دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان‌دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه‌ بود، است‌...سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : _آفرین...خودت را از حق‌الناسی که داشت به گردنت می‌آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی، سکه‌ای هم که در قبال خرید میدهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد... حق و حق و حق دیگر داخل پولت نباشد.... سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : _اولا حرفهایت را نمیفهمم ، درثانی از بقچه‌ی زیر غلت ، فکر کردم مسافری ،حال میبینم انگار آشنایی و همه تو را میشناسند. مرد لبخندی زد و گفت : _آری همه مرا میشناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیربغل داری؟ سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : _میگویند در این بازار گرمابه هست،مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم. آقاسید ،سری تکان داد و‌گفت : _چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است، چه خوب که همراه هم شویم. سهراب چشمی گفت و آقاسید رو به دکاندار گفت : _آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش‌ها برایم کنار بگذار بعد از حمام برمیگردم و میگیرم. مغازه دار با تعجب گفت : _دکان خودتان است، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمیبرید؟ آقاسید لبخندی زد و گفت : _آن برای تجارت بود و این برای مزه‌ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد....سهراب باخود می‌اندیشید ،براستی این مرد کیست؟... هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند...در راه،آقاسید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید... و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقاسید هم‌ گفت... وارد گرمابه شدند، هرم و‌ گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.... جلوی درب حمام آقاسید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت...با وارد شدن به فضای گرم حمام، سهراب مجبور شد.. دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره‌ی آقاسید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقاسید با دیدن چهره‌اش ، آشکارا یکه خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💔🍀💔🍀💔🍀💔🍀 توی زندگی، آدما با خيليا حرف می‌زنن، اما با همشون درد و دل نمی‌كن. درد و دل كردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عين اين می‌مونه كه خودت رو در برابر يكی ديگه خلع سلاح كنی. حالا دیگه آدم بی‌دفاع با يه تلنگر زمين می‌خوره. اینه که همه‌ی حرفا رو نبايد گفت، همه‌ی اشكا رو نبايد ريخت، اما كسی كه تا پای درد و دل كردن می‌ره، يعنی ديگه چيزی واسه‌ی از دست دادن نداره. سخته يه روز، مو به موی خودت رو واسه يه نفر وا كنی، بعد همون يه نفر، كنار بشينه و آب شدنت رو تماشا كنه. . 💔🍀💔🍀💔🍀💔🍀💔 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ 🔹دوست عزیزی که همسرتون با خانم ها ارتباط کاری دارن بخونید مطمنم نتیجه میگیریم .. ببینید ی مثال واضح، وقتی همسرتون محبت نبینه و جام همسر خالی باشه، میاد تو مسیر اتفاقی ی خانم سوار ماشین میشه یا تو محل کار با خانم هم صحبت میشه اونم در حد ی سلام و تشکر.. حالا تجسم کن خانم به راننده با ناز میگه ممنون که منو رسوندین و تشکر و از این حرفها. . 🔷بعد همسر جرقه درش روشن میشه چرا هر بار خانم خودش رسونده جایی اینجوری تشکر نکرده و جوری برخورد کرده که انگار وظیفه اش بوده.. 💋خوب خانم عزیز این جام شوهر داره پر میشه اونم توسط ی غریبه .ببین ی جرقه کوچک زد و آتیش روشن شد .. پس پر کن جام همسر تو یا تو اداره آقا خانم صدا میکنه خانم میگه جانم بفرمایید خوب این جرقه در درون همسرتون. ❌تلفن زنگ میزنه شما در جواب همسر : بله بگو .ها چی شده ..خوب باشه . باشه بابا اه. . 📞این تیپ جواب دادن با جواب دادن : جانم عزیزم .بفرما.. چشم و... خانم ها حرف زدنتونو درست کنید ..نگین دیر شده و من چند سال ازدواج کردم از من گذشت و ولش کن .. ماهی رو هر بار از آب بگیری تازه اس . ❌اگر تا حالا اینجوری نبودین الان خجالت میکشین کاری نداره ساده اس ..قدم اول با پیامک شروع کنید . کم کم پیام محبت بدین بعد به زبان بیارین خودش شروع زندگی خوب و پر کردن جام. کن خودت از این به بعد جام همسر تو پر کن ..زود شروع کن تا دیر نشده. ♥️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *۵ حسرت پدر و مادرها وقتی بچه بزرگ میشه* 🔹کاش هیچوقت به خاطر تکالیف مدرسه باهاش بد حرف نمیزدم. 🔹کاش خودمو کنترل میکردم و هیچوقت دست رو بچه بلند نمیکردم. 🔹کاش کمتر بهش سخت میگرفتم تا بچگی کنه. 🔹کاش بیشتر بغلش میکردم و باهاش صمیمی بودم. 🔹کاش اینقدر توی موقعیتهای مختلف الکی نمی ترسوندمش. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *گم کردن پول⁉️* 👈(پاسخ سوالات بسیاری از پدران و مادران) ❇️بچه با پول گم کردن یاد میگیره که چطور پول گم نکنه. ⭐️مثلا با بچه به پاساژ رفتین دوهزارتومن بدین دستش بستنی بخره. هی بهش نگین "پولتو بده من گم نکنی" "پولتو بده من بذارم تو قلکت برات قایم کنم..." 🛑 کودک وقتی رسید به بستنی فروشی دست کرد تو جیبش و دید که پولش نیست، اینجا میفهمه گم کردن یعنی چی؟ ❌ بهش نگین "صد دفعه گفتم پولتو بذار جیبت گم نشه" اینا توهین وتحقیره. 👈اگر توهین وتحقیرش کنین تو سن نوجوانی باهاتون لجبازی میکنه. بستنی رو هم نخرید بذارین گریشو بکنه. دفعه بعد پول بهش بدین بگین بخر. 👋ما یک شرایط را بارها برای کودک تکرار میکنیم تا او انتخاب کردن را یاد بگیره . شما فقط راهنمایی کنید بذارین فرزندتان خودش انتخاب کنه. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ دست بزن نداشته باشید❌ ✅ مثال : خانوم و اقا سر مساله بحث شون میشه و اقا از کوره در میرن و یه سیلی نثار خانوم بیچاره میکنن ⚠️توجیح نکنید که تقصیر خودت بود ..خودت عصبیم کردی و یا بگه خو حالا خودت و لوس نکن ..یه سیلی بود ...سیلی که کتک نمیشه ...کتک یعنی یه طوری بزنمت که شش ماه بری تو کما..یا کتک یعنی اینکه یه طوری بزنم که کم کمش ..هفت جای بدنت بشکنه و بره تو گچ!! ⚠️خیلی بده ...مردونگی به زور و بازو نیست .... خوبه خانوم از اقا قوی تر باشه و زیر چک و لقد اقا رو سیاه و کبود کنه؟ بنابراین اینطوری، اقا خودش و پیش خانوم حقیر و کوچیک میکنه ...........و اینطور تصور میکنه ...مرد زندگی من کم اورده❗️ 👈آقایون عزیز: خانوم ها در دورانی که دارن بسیار حساسو زود رنج میشن ...گاهی هم تند خو .....و از اقایون توقع محبت بیشتری رو دارن ..................اما وقتی از همسرشون محبتی نمیبینن ............این باور براشون پیش میاد که علاقه همسرش بر پایه روابط زناشوییه ......و بعضی از رفتار های اقایون باعث پرورش این تفکر میشه؛
♻️مثلا ....جای خوابشون و عوض میکنن .....رفتارهایی رو که در روز هایی عادی انجام میدادن و انجام نمیدن ........مثلا برای ناهار به خونه نمیان ..یا ابراز علاقه نمیکنن .......با خانوم به تندی برخورد میکنن؛ ✅آقای خونه بیشتر دقت کن؛ ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ بعضی از ماها، البته فقط بعضی هامون، نمیدونم چرا اینقدر بد اخلاقیم؟؟؟؟ یه چیزی بگم؟ میدونی چرا شوهرت بعد از کار دیر میاد خونه؟! چون حوصله غر زدن و اخم تو رو نداره! میدونی چرا شوهرت بد دهن میشه و سگرمه هاش همیشه تو همه؟؟ چون انرژی مثبت از صورت خندان تو نمیگیره! میدونی چرا همش سردرد میشی و باید واسه خوابیدنم قرص ارام بخش بخوری؟؟؟ چون به جای لبخند همیشه اخم تو صورتته!!! قبول نداری بیا یه ازمایش با هم انجام بدیم؟ از همین الان فقط ده دقیقه اخم کن! غیر ممکنه سردرد نشی!! حالا یه دقیقه با صدای بلند بخند ( نترس کسی بهت نمیگه دیوونه!😐) حالا ببین چه انرژی مثبتی وجودت رو میگیره. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ 🔖 اختلاف داشتن در زندگی بسيار طبيعی است اما چگونگی حل اختلافات هنر حفظ رابطه می‌باشد. 👈 با كمک همسرتان قوانينی برای زمانی كه عصبانی هستيد يا با رفتار همسرتان مخالفيد وضع كنيد. به عنوان مثال... ▪️ قهر نكنيم. ▫️ به هم ناسزا نگوييم. ▪️ مقابل بچه‌ها دعوا نكنيم. ▫️ جای خواب خود را جدا نكنيم. ▪️ اشتباهات گذشته را به رخ نكشيم. ▫️ اختلافات خانوادگی را بيرون از محيط خانه مطرح نكنيم. 🏷 برای حل مشكل وقت بگذاريد. گوشی موبايل، تلفن، روزنامه، و بقيه‌ی مواردی كه باعث پرت شدن حواس می‌شود را از دسترس خارج كنيد. 👈 سعی كنيد به نتيجه‌ای برسيد كه هر دو طرف راضی باشيد. اگر به چنين نقطه‌ای نرسيديد، نتيجه بگيريد كه بر سر اين موضوع تفاهم نداريد و آتش بس كنيد و در فرصت مناسب از یک مشاور کمک بگیرید تا مشکلات رو حل کنید و نذارید دلخوری ها تلنبار بشن و ریشه ی اختلافات رو شناسایی و در اسرع وقت برطرف کنید. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است. باران بیاید ، بالاخره بند خواهد آمد . هروقت ضربه می‌خورید، بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست. هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید اما شما یادتان می‌رود و درعوض فکر می‌کنید که شب همیشه باقی میماند. اما اینطور نیست. هیچ‌چیز همیشگی نیست. پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست. اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمی‌ماند. به این دلیل که دراین لحظه زندگی‌تان سخت شده به این معنی نیست که نمی‌توانید بخندید. فقط به این دلیل که چیزی اذیتتان می‌کند به این معنی نیست که نمی‌توانید لبخند بزنید. هر لحظه برای شما شروعی تازه و پایانی تازه است. هر لحظه فرصت جدیدی به شما داده می‌شود. فقط باید از این فرصت بهترین استفاده را بکنید. ♥️ 🍀 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🍀❤ شنیدن عبارت دوستت دارم : ❣️ برای یک مرد... او را برای مصاف با سخت ترین های زندگی زره پوش می کند ، توان میگیرد ، برای آنکه بیشتر بکوشد ، مرد احساس می کند حتی قدش بلند تر شده است ، چون به مرد بودنش افتخار میکند. ❣️ برای یک زن ... آنچنان انرژی و توان مضاعفی برایش ایجاد می کند که آمادگی این را می یابد که لحظه ای پس از شنیدن این جمله یک خانه تکانی مفصل به راه بیاندازد ، و همه جای زندگی را با عشق از نو بیاراید. ❣️ برای فرزند... خصوصا وقتی روی دوزانو می نشینی و خودت را هم قد فرزندت می کنی و چشم در چشمش می گویی خیالت راحت من هستم، یادت باشد آن شب فرزندت دیرتر ولی آرامتر میخوابد... عبارت دوستت دارم را جدی بگیریم! این عبارت غوغا به پا می کند... ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ قانع بودن ... خانومای گل، اینکه زن قانع باشه و هوای جیب همسری رو داشته باشه خیلی هم عالی هست اما هرچی در حد اعتدالش خوبه ... ⛔️نبایداین قناعت بیشتر از حد باشه چون ارزش خودتون رو کم میکنه! کم کم همسرتون اینطور برداشت میکنه که شما هیچ خواسته ای ندارید و شاید تلاشی برای جلب رضایت شما نکنه، این یادمون باشه که یکی از مهم ترین وظایف زن،تربیت هست؛ هم فرزندان و هم شوهر پس حواسمون باشه همسرانمان رو چطور بار مياريم... 💕 یادمون باشه ما هم به عنوان یک انسان خواسته ها و آرزوهایی داریم که باید در حد اعتدال برآورده بشه وقتی به اسم قناعت بیش از حد و فداکاری نابه جا تو سر خواسته های حق مون بزنیم،حتماً یه جایی سر باز میکنه که شاید برای جبران دیر باشه.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۲۰ سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش ر
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۱ و ۲۲ آقاسید، سعی میکرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه نشود، بنابراین دستش را به ستون رختکن گرفت و روی سکویی که مشتری‌ها بعداز استحمام مینشستند و چای و غذا میخوردند و قلیانی میکشیدند، نشست.... چون صبح زود بود کسی در گرمابه حضور نداشت، یعنی اگر هم بود ، داخل رختکن حمام جز سهراب و سید کسی نبود...سهراب ،بی‌خبر از آنچه که در دل آقاسید میگذشت ، لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و لنگ را به خود بسته ، حاضر و آماده ، جلوی آقاسید ایستاد و میخواست حرفی بزند که متوجه، حال ناخوش آقا سید شد.... روی سکو کنارش نشست ، با دستان پهن و مردانه‌اش دست آقاسید را گرفت و‌ گفت : _چی شده آقا؟ انگار حالتان خوب نیست؟ آقاسید غرق در هیکل‌ مردانه و عضلات‌ آهنین سهراب در حالیکه لبخندی کمرنگ میزد گفت : _چیزی نیست ،احتمالا مال هوای دم‌کرده‌ی اینجاست، در همین حین غلام ، دلاک حمام که تازه لباس کار به تن کرده بود،جلو آمد ،تا چشمش به آقاسید افتاد، مانند دیگر کسانی که تا به حال سهراب دیده بود ، دستی روی سینه گذاشت و‌گفت : _سلام جناب...به به ....چه شده گرمابه‌ی ما را منور کردید ؟ امر میفرمودید که حمام را قرق میکردم ، اما الان هم دیر نشده ،صبر کنید به میرزا حسن حمامی بگم ، تا وقتی شما حضور دارید ، کسی را نپذیرند و رو به سهراب گفت: _شما هم تشریف ببرید و عصر به اینجا بیایید. آقاسید دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت : _نه لازم به قرق نیست و با اشاره به سهراب گفت: _این جوان هم میهمان من است .... سهراب که از برخورد غلام و دیگران متوجه شده بود که آقاسید چه ارج و قربی در بین مردم دارد... و نمیدانست این بزرگی، به خاطر پاکی و صداقت اوست یا احیانا ثروت و مکنت آقاسید هست...سهراب اشاره ای به غلام کرد و گفت : _دستت درد نکنه آقا...میشه یه لیوان آب خنک برای آقاسید بیاورید؟ غلام دستی به روی چشم گذاشت و از آنها دور شد...آقاسید با نگاه مهربانی ،سهراب را زیر نظر داشت و‌گفت : _من پسری ندارم ، اما اگر هم داشتم ، دوست داشتم مانند تو باشد، گفتی که از سیستان می‌آیی و برای مسابقه درست است؟ سهراب همانطور که خیره به او بود و حس ناشناخته‌ای که در جانش افتاده بود او را گیج میکرد،سری به نشانه ی بله تکان داد... آقاسید ،دست سهراب را محکم تر گرفت و گفت : _پس با این حساب دراینجا آشنایی نداری... منزل من در این شهر بسیاربزرگ و دارای اتاقهای زیادی‌ست، خوشحال میشوم که میهمان من باشی و در ضمن ، اگر هدفت از شرکت در مسابقه بدست آوردن پول و شغل خوبی است ، من می توانم شما را در کنار خودم در شغلی که درآمدش خوب و حلال و طیب است جای دهم...آیا قبول می کنید؟ سهراب که در دل به اینهمه مهربانی آقا سید عشق می‌ورزید، حرفی نزد و خیره به او داشت فکر می کرد...براستی اگر قصدش از سفر به خراسان پول و شغل مناسب بود، بی‌شک پیشنهاد سید را قبول میکرد، اما هدف او از آمدن به خراسان ، پیداکردن آن قرآن در قصر حاکم و سر در آوردن از اصل و نسبش بود، پس نمیتوانست.... آقا سید سؤالی سهراب را نگاه میکرد، سهراب بدون آنکه از چیزهایی که درذهنش میگذشت، حرفی بزند، لبخندی برلب نشاند و گفت : _از شما ممنونم ، در خراسان، هم جا و مکان دارم و هم هدفم شرکت در مسابقه و آزمودن خودم است و اگر موفق شدم که مسابقه را ببرم ،اهداف بزرگ‌تری در سر دارم و اگر هم موفق نشدم ، باید برگردم شهر خودم و نزد پدرم... سهراب لفظ پدرم را آهسته گفت و آقاسید با شنیدن این حرف ، انگار نقشه‌های‌ذهنش نقش بر آب شده بود ،سری تکان داد و در همین حین ،غلام با پارچ آبی خنک جلو آمد و مقداری آب در لیوان مسی ریخت و با احترام به طرف آقا سید داد....سید آب را با سه جرعه ،سر کشید و تشکری کرد... و مشغول بیرون آوردن لباسش شد،.. هر دو مرد لباس هایشان را در بقچه‌ی خود پیچیدند و گوشه‌ای گذاشتند، میخواستند به سمت سالن اصلی گرمابه بروند که آقاسید با نگاه خیره‌اش به سهراب نزدیک شد، گردنبند چرمی او را لمس کرد و گفت : _این چیست؟ چرا آن از گردنت بیرون نمی آوری؟ سهراب آن را از گردن بیرون آورد،میخواست داخل بقچه اش بگذارد،..آقاسید بار دیگر قاب چرمی را لمس کرد و‌گفت : _نگفتی چیست؟ اما انگار برایت خیلی عزیز است‌. سهراب گردنبند را به دست سید داد و گفت : _این حرزی ست که از کودکی با من است... مایه ی آرامشم است و برایم بسیار ارزشمند است. آقا سید ،قاب چرمین را داخل بقچه‌ی لباس خودش گذاشت و گفت : _پیش من باشد، سر و بدنمان را که شستیم، باز میگردیم و همینجا درباره‌اش مفصل صحبت میکنیم.
سهراب که انگار با سید رودربایسی دارد ، چشمی گفت و همراه او راهی حمام شد... داخل حوض بزرگ آب شدند، نوری که از سوراخ بلند و گنبدی گرمابه به داخل می‌تابید ، وسط آب دایره ای روشن درست کرده بود که فضا را آرامش‌بخش میکرد. سهراب و سید در حین استحمام، درباره ی مسئله‌ای که جلوی دکان در بازار باهم صحبت کرده بودند، حرف زدند...سهراب که در این امور هیچ نمیدانست و از دین ،فقط وفقط نمازش را میدانست ، هرچه که آقاسید سخن میگفت و پیش میرفت، او شرمنده و شرمنده‌تر میشد..سید از حق‌الناس گفت و این مسئله را باز کرد... و سهراب تازه فهمید که گوشت بدنش از مال حرام است ، لباس تنش از مال مردم است و سکه های در جیبش تماما حق الناس است... او می خواست مانند سید باشد ،اما نمیدانست که الان در عمق این مرداب حرام دست و پا میزند ،آیا راه نجاتی دارد یا نه؟او روی آن را نداشت تااز سید بپرسد اگر عمری ناخواسته و نادانسته به مال مردم دست‌درازی کرده باشید، بدون اینکه بدانید اینچنین عواقبی دارد، آیا الان که راه درست و حکم خدا را فهمیده ،راه آزادی و برون رفتی دارد؟...بالاخره استحمام به پایان رسید و بعد از گذشت ساعتی از آب بیرون آمدند....سید که کاملا متوجه حال دگرگون سهراب شده بود ، دستش را گرفت و رو به سوی رختکن حرکت کردند....سید به پادوی گرمابه ،سفارش چای و قلیان داد و البته نهاری دلچسپ که در کنار این رفیق تازه‌اش، میل کند...وارد رخت کن شدند،.. آنجا تقریبا شلوغ شده بود و هرکس سید را میدید با تعجب نگاه میکرد و با احترام با او هم‌کلام میشدند...سید مشغول پوشیدن لباس بود اما سهراب هرچه جستجو کرد ، خبری از بقچه‌اش نبود...فکر کرد اشتباه کرده، تمام سکوها را جزءبه‌جزء گشت ،اما نبود که نبود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۳ آقاسید در حین پوشیدن لباس به سهراب که حیران گوشه‌ای ایستاده بود رو کرد و گفت : _چرا لباست را نمیپوشی پسرم؟! سهراب اشاره به جای خالی بقچه اش کرد و گفت : _انگار بقچه ی لباس مرا برده اند....هر چه داشتم و نداشتم داخلش بود ، کاش سکه ها را داخل کاروانسرا گذاشته بودم ، همه را برده اند. مردی که در کنار آنها حضور داشت ، با صدای بلند گفت : _یعقوب...آهای یعقوب ،مگر تو مسؤل و مراقب لباس‌های مردم نبودی ، کجایی پسر؟ بیا که دزدی شده... آقاسید دستی روی شانه ی آن مرد گذاشت و گفت : _آرام‌تر جانم، هول و هراس به جان ملت نیانداز، هرکس برداشته، رفته، برده،کار از کار گذشته دیگر.... سهراب که انگار دنیا دور سرش میچرخید، روی سکوی رختکن نشست، او نه تنها به نداری و بی چیزی خودش در این لحظه می اندیشید بلکه فکرش رفت به سوی آن‌زمان که راهزن بود و بی‌رحمانه مردم بیچاره را لخت میکرد و دارایی‌هایشان را از آنها میگرفت، بدون اینکه بداند چه حس و حالی به آنها دست می دهد،... با مال مردم، دنیا را خوش میگذارند ،بدون اینکه توجه کند،هر سکه و هر کالا ،امید شخصی یا خانواده ای برای گذران زندگی بوده است....همانطور که در عالم خود غرق بود، دستی به روی‌زانویش آمد و او را به فضای گرمابه برگردانید... سید با لبخندی زیبا ، یک دست لباس، درست شبیه لباس‌های تن خودش به سمت او داد و گفت: _بگیر پسرم ، ان‌شاالله اندازه‌ات باشد، بعضی اوقات که به گرمابه می‌آیم ، برای احتیاط دو دست لباس همراه خود می‌آورم ، آخر یک زمانی ،اتفاقی در حمام برایم رخ داد که لباس تمیزم به نحوی آلوده شد، از آن زمان به بعد گاهی اوقات دو دست لباس با خود می آورم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند سهراب که در این حالت ،لباس به اندازه ی طلا برایش ارزش داشت،.. با خوشحالی از جا بلند شد و تشکرکنان لباس را از سید گرفت، پشت ستون رفت و مشغول پوشیدن شد... زمانی که از پشت ستون بیرون آمد ، سید نگاهی به او انداخت و انگار بندی درون سینه اش پاره شد،ناخواسته او را به بغل گرفت و اگر سهراب پشت سرش چشم داشت حتما اشکهایی را میدید که برگونه‌ی سید جاری شده و او با یک حرکت آنها را پاک کرد...سهراب از حرکت سید تعجب کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، حالا نمیدانست چه کند که باز هم سید، بقچه‌اش را برداشت و او را به سمت سکویی برد که قالیچه‌ای رویش گسترانده بودند و وسائل پذیرایی از چای و قلیان گرفته تا دیزی سنگی و سبزی و دوغ و آب و...محیا بود.... هر که از کنار این دو مرد که قبای سفید و عبای قهوه ای به تن و دستار سبز به سر داشتند میگذشت ،با تعجب آنها را نگاه میکرد،... تا اینکه یعقوب ، شاگرد گرمابه با لبخند جلو آمد، در حالیکه نان های دستش را روی سفره‌ی سکو میگذاشت ،گفت : _آقا سید...شما پسر داشتید و رو نمیکردید؟!. سید لبخندی زد و گفت : _کاش داشتم ، اما انگار خدا سهراب را از آسمان نازل کرده که پسر من باشد... و سهراب گیج‌تر از همیشه در دنیایش غرق بود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۴ بالاخره سفره‌ی پذیرایی و نهار هم جمع شد و نزدیک اذان ظهر بود...که آقا سید از جا بلند شد و سهراب مانند انسانی سرگردان به تبعیت از او از جابلند شد ، نمیدانست چه کند؟...به لطف آقاسید، جامه‌ای بر تن داشت، اما آن دزد بی‌وجدان نه تنها لباس‌ها و سکه‌های او را برده بود ، حتی به گیوه های سهراب نگون بخت هم رحم نکرده بود... آقا سید که سهراب را در آن حالت دید، جلو آمد، دست پشت او برد و درحالیکه شانه‌های سهراب را در بغل گرفته بود به خروجی گرمابه اشاره کرد و گفت : _ناراحت نباش پسرم، خدا روزی‌رسان است، حتما مصلحتی در این گم شدن وسائل بوده، حالا بعد از حمامی دلچسپ و نهاری لذیذ، خوب است چون نزدیک صلاة ظهر است به حرم امام‌رضا (ع) برویم و دلی هم صفا دهیم...او ضامن غریب و در راه ماندگان و بیچارگان است ،برویم تا ضمانت شما را هم بکند. سهراب از این سخنان سید، بغضی در گلویش افتاد و با خود می‌اندیشید ،به‌ راستی راهزنی چون سهراب که عمری مال مردم غارت کرده و اشک و آه آنها را در آورده را راهی به بارگاه ملکوتی امامی پاک و غریب نواز است؟...آیا اصلا او سعادت حضور در آن آستان قدسی را دارد؟... سهراب در جدالی سخت با خود بود که بیخیال گناهانش شود و به زیارت برود یا اینکه با توجه به گذشته‌ی تیره و تارش، حرمت امام را حفظ کند و با این بار گناه وارد آن سرای عزیز نشود... که با حرف آقا سید به خود آمد که می گفت : _چرا تعلل می کنی؟ برویم دیگر... سهراب که روی حضور در زیارت را نداشت و فکر میکرد امام رضا ع راضی به حضور چون اویی در حرمش نیست و از طرفی نمیخواست رازش را جلوی سید برملا کند و خودش را رسوا نماید، با من و من نگاهی به پاهایش کرد و گفت : _میبینید که گیوه‌هایم هم برده اند... میترسم حیران من شوید و وقت نماز بگذرد، شما به زیارت بروید و من هم کفشی تهیه میکنم و سعی مینمایم خودم را به شما برسانم. سید لبخندی زد و گفت : _این چه حرفیست جوان ، خیلی‌ها نذر میکنند و فرسنگها راه را با پای پیاده و برهنه طی میکنند تا به حرم برسند، حالا تو نمیخواهی چند متر راه را با پای برهنه به حرم یار بروی ؟! و سپس دستش را روی شانه ی سهراب زد و ادامه داد : _اگر پای برهنه‌ای ،حکما خود حضرت میخواسته تو را در این حال ببیند، پس تعلل نکن ...برویم... و سهراب به ناچار برخلاف انچه در ذهنش می گذشت ،با آقا سید همراه شد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۵ سهراب و آقاسید ،هم قدم بایکدیگر از درب گرمابه بیرون رفتند، به محض بیرون آمدن ، پسرکی‌ فرز ،خود را به سید رساند و‌گفت : _سلام آقا سید ، خانم بزرگ فرمودند برای نهار منزل تشریف میاورید؟ سید در حالیکه بقچه‌ی دستش را به طرف پسرک میداد گفت : _نه صمد جان ،ناهار صرف شد، این بقچه‌ی لباس را به خانه ببر.. پسرک بقچه را گرفت چشمی گفت و لی‌لی‌کنان از آنها دور شد... بعد از طی مسافتی، از بازار خارج شدند و گنبد و گلدسته های حرم مطهر پیش چشمشان قرار گرفت...سهراب همانطور که خیره به گنبد بود، با خود فکر میکرد که کودکی‌هایش را در اینجا گذرانده، اما یادش نمی‌آمد که یک وقت به زیارت آمده باشد... هرچه به حرم مطهر نزدیک‌تر میشدند، دل درون سینه ی سهراب محکم‌تر خودش را به دیواره‌ی تنش میکوبید...از جوی آبی که جلوی درب ورودی حرم بود گذشتند،.. سهراب آنقدر غرق آستان قدسی شده بود که نفهمید خار و خاشاک در پایش فرورفته... وارد حرم شدند بوی مشک و عنبر و گلاب، مشام آنها را نوازش میداد،.. سهراب به تبعیت از سید، دست روی سینه گذاشت و به امام غریبش سلام داد،..آقا سید که انگار میدانست ، سهراب مانند غریقی ناآشنا در دریای خوبی‌ها افتاده و راه و رسم زیارت نمی داند،.. بلند بلند شروع به خواندن اذن دخول و زیارت نامه کرد...سهراب سخنان سید را مانند دانش آموزی نوپا با لهجه ی غلیظ عربی تکرار میکرد،.. آقا سید با شنیدن صدا و لحن کلام سهراب ، از زیرچشم نگاهی به او که محو زیارت شده بود، انداخت و لبخندی زد... اذان شد و صف نماز تشکیل شد،.. سهراب به همراه سید،به نمازجماعت ایستادند. و عجب صفایی داشت این نماز و چه شیرین به جان راهزن جوان افتاد...بعد از نماز، تک و‌ توک جمعیتی که برای نماز آمده بودند، متفرق شدند، آقاسید همانطور که دو زانو نشسته بود، دست سهراب را در دستش گرفت و‌گفت : _اینجا حریم امام رئوفمان است، امامی که نوری از انوار خداست و عطا و رحم وکرمش، رنگی از عطا و کرم الهی دارد، هرچه حاجت داری بخواه که بی‌شک برآورده میشود، خصوصا اگر دفعه‌ی اولت باشد که به اینجا می‌آیی ،آن وقت ارج و قربت بیشتر است و گرفتن حوائجت حتمی‌ست... سهراب خیره به ضریح ،بدون اینکه جوابی به حرف های سید بدهد،.. مانند انسانی مسخ شده،جلو رفت..گوشه‌ی ضریح ایستاد و شبکه های ضریح را در دستش گرفت... و همانطور که محو عظمت ملکوتی آنجا شده بود،زانوهایش شل شد و بر زمین نشست... سرش را به ضریح تکیه داد و در دل شروع به سخن گفتن کرد: _سلام آقا...به خدا من نمیخواستم با این بار گناه و غفلت ، وارد حریم نورانیتان شوم، اما سید میگوید خودتان دعوت کردید و اگر خواست شما نبود مرا در اینجا راهی نبود. امام عزیزم، من هم چون شما غریبم، من در این دنیا غریبم ، چه غربتی بالاتر از این که ندانی اصل و نسبت چیست؟ پدر و مادرت کجاست ؟ اصلا به کدام سرزمین تعلق داری....امام عزیزم، سید میگوید، هرچه بخواهم عطا میکنی، من اولین خواهشم این است ،دستم را بگیرید و مرا از منجلابی که در آن دست وپا میزنم برهانید و دوم اینکه مرا به اصل و اصالتم وصل کنید... سهراب ، بی خبر از اطرافش واگویه ها کرد، از همه چیز گفت...از همه‌کس گفت... آنقدر گفت و گریه کرد که شبکه‌های ضریح پیش رویش با اشک چشم او شسته شد‌، ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴اموری که خیانت محسوب میشوند اما بعضی زوجین متوجه نیستند : 1⃣صمیمیت بیش از حد با جنس مخالف : شاید برایتان سرگرم کننده باشد که با همکاران تان شوخی کنید و سر به سر آنها بگذارید اما افراط در این کار می تواند اثرات منفی زیادی را بر رابطه عاطفی تان بگذارد. افراد متأهل باید محدودیت های خود را بشناسند. 2⃣دردِ دل کردن با جنس مخالف 3⃣تنها بودن مدام و زیاد با جنس مخالف 4⃣بد گفتن از شریک زندگی تان : سعی کنید که به جای تخریب شخصیت، در صحبت هایتان از خوبی های شریک زندگی تان بگویید. تنها در شرایطی که او واقعا به شما آزار می رساند، می توانید این واقعیت را نه به هر کسی بلکه تنها برای خانواده، دوستان مورد اعتماد یا مشاور بازگو کنید. 5⃣چت کردن با جنس مخالف : خیلی ها فکر می کنند که چت کردن با نامزد قبلی، دوست دوران دبیرستان یا حتی غریبه مشکلی ایجاد نخواهد کرد اما این ابتدای راه است، ناگهان به خود می آیید، زمانی که دیگر کاری نه از دست شما و نه هیچکس دیگری ساخته نیست. 6⃣تلاش برای جلب توجه فردی جز همسرتان : اگر شما به ظاهرتان اهمیت دهید، آن هم فقط به این علت که توجه فردی جز همسرتان را جلب کنید، خیانت کرده اید و بهتر ست که هر چه زودتر انگیزه خود را نسبت به این موضوع تغییر دهید. 7⃣ اولویت قرار دادن دیگران : اگر خبر خوبی شنیده اید یا ایده ای در سر دارید، اگر می خواهید شادی تان را با کسی تقسیم کنید، اجازه دهید که همسرتان اولین فردی باشد که از شما و اتفاقات زندگی تان باخبر می شود ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ مردها از اینکه درقبال چیزی تعهد کلامی بدهند، بیزارند بنابراین تمام تلاش شما برای شنیدن پاسخی روشن از او با شکست مواجه میشود. آن دسته مردانی که به هیچ چیز پاسخ روشنی نمی‌دهند همیشه در پس پرده‌ای از ابهام باقی می‌مانند. آنها شخصیتی آزارگر دارند و شما هرگز نخواهیدفهمید چه در افکارشان می‌گذرد یا چه احساسی دارند. این‌طور نیست که اصلا با شما حرف نزنند نه، آنها با شما صحبت می‌کنند، اما مشکل این است که هرگز پس از آنکه صحبت‌هایشان تمام شد، نمی‌توانید بگویید به شما چه گفته اند. آقای اسرارآمیز متخصص صحبت کردن و ارتباط برقرار کردن بدون دادن کمترین اطلاعات است. اینها چیزهایی نیست که در ظاهر مردها به سادگی کشف کنید بلکه افکاری مردانه است که در ژن آنهاست و تا ابد هم این قسمت از زندگی‌شان را با شما قسمت نمی‌کنند. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405