eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🟣 روش هایی برای زندگی بهتر ❶ از یکدیگر پشتیبانی کنید به دنبال راه هایی باشید که به لحاظ جسمی و روحی از هم حمایت کنید. ❷ جسارت بیان خواسته هایتان را داشته باشید آنچه می خواهید بگویید و آنچه به نظرتان نادرست است بدون طعنه و کنایه به زبان بیاورید. ❸ بدانید که چطور با هم بخندید شوخ باشید و شادی کنید بدون آنکه احساس شرمندگی و ترس داشته باشید. ❹ رابطه جنسی را زنده نگه دارید و اعمال مورد قبول هر دو طرف را تجربه کنید. ❺ با هم آرزوهایتان را ترسیم کنید و از آنها لذت ببرید. ❻ قرار بیرون رفتن دو نفره بگذارید حتی در سالهای بچه داری و مشغله کاری ❼ به همسرتان آزادی بدهید تا خودش باشد. ❽ تفاوت ها را بپذیرید و به مرزهای موجود میانتان احترام بگذارید. ❾ بدون قید و شرط به هم محبت کنید و انتظار چشمداشت یا جبران نداشته باشید، عشق و محبت باید آزادانه نثار شود. ➕حضور یکدیگر را چند بار در روز جشن بگیرید .احوال پرسی های پر هیجان، مکالمات تلفنی پرشور، دوستت دارم ها یا خواندن آواز در وصف یکدیگر( دوران نامزدی را به یاد بیاورید و سعی در زنده نگهداشتن روابط عاشقانه داشته باشید. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💕"به جای قهر کردن، چه کنیم⁉️⁉️ 👈 در شرایطی که با همسرتان به مشکلی برخورده‌اید که ادامه صحبت کردن در مورد آن تنها به مشاجرات بیشتر ختم می‌شود، بهترین راه‌حل موقت این است که از روش سکوت استفاده کنند، نه روش قهر کردن! 👈 در روش سکوت که راهکاری موقت است، فرد باید به طرف مقابل توضیح دهد که: «با توجه به شرایطی که بین ما ایجاد شده و ناشی از هیجان است، ادامه بحث می‌تواند شرایطمان را بد‌تر کند. بنابراین ترجیح می‌دهم در این رابطه فعلا سکوت کنم.» ‎ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌤 روزتون بخیر ☀️ دیروز را گشتیم به دنبال امروز امروز را میگردیم به دنبال فردا ولی همه آنچه را که باید ببینیم ، "امروز" است همین ساعت‌ها همین دقیقه‌ها همین ثانیه‌ها روزتون عالی و زیبا🌹🌷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ *آقایون بخونن* ✅ *از همسر خود کنید* وقتى همسرتان لباس خودرا عوض می‌کند ❣به اوبگویید چقدردوست‌داشتنی شده. ❣یامثلا بگوییدفلان رنگ چقدربه اومی‌آید ❣چقدر خوب آشپزی می‌کند، ❣چقدر خوب صحبت می‌کند ❣یا چقدر زیبا می‌خندد... بی توجهی مردان به نوع پوشش همسرشان و باعث میشود زنان کم کم نسبت به ظاهرخود بی اهمیت شوند و احساس کنند که با بی ذوق ترین و بی تفاوت ترین مرد دنیا کرده اند که هیچگاه زیبایی های همسرش را نمیبیند این حس در خانم هایی که ی زیبا و جذاب تری دارند خیلی شدید تر است زیرا همیشه کسانی بوده اند که در اطراف آن ها به او بگویند زیبا است و از او کنند اما حالا همسرشان هیچ توجهی به زیبایی و یا تغییر او به هنگام تعویض لباس.تغییر رنگ موها.ارایش و...نمیکند ❌❌بزرگترین آقایون این است که به همسرشان نمیگویند که چقدرزیبا و جذاب هستند اگر بدانند که شنیدن این جمله با خانم ها چه میکند لحظه ای از گفتن این جمله غافل نمیشدند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *خانمها بخونن* 🔴 *تکنیک_مدیریت_قهر* 💠 وقتی زنِ خانه یا لج بازی می‌کند اصلا نباید انتظار داشته باشد که عکس‌العمل شوهرش طبق میل او باشد. زیرا درست برعکس انتظار زن، مرد خودش را کنار می‌کشد و مثل همسرش رفتار می‌کند. 💠 زمانی که یک زن فکر می‌کند شوهرش باید از او معذرت خواهی کند نباید با و یا رفتار خشم‌آلود، نارضایتی خود را نشان دهد. بلکه باید با شوهرش بزند، مشکلش را با او در میان بگذارد و به او بگوید که چه موضوعی او را ناراحت کرده است. 💠 هنگام در میان گذاشتن مشکل خود با شوهرتان، داد و قال نکنید، منطقی حرف بزنید، ابتدا چند جمله‌ای که مانع گارد گرفتنش می‌شود بگویید تا بتوانید گفتگویی مفید و مثبت داشته باشید. مثلاً بگویید: من به کمکت نیاز دارم، می‌دونم که میتونی مشکلمو مثل همیشه حل کنی، خوبیهای زیادی داری ولی سر یک قضیه از دستت ناراحتم و .... 💠 به هیچ وجه، در ابراز نگرانی خود مبالغه نکنید مثلاً نگویید تو اصلاً به فکر‌ من نیستی، تو هیچ وقت درکم نمی‌کنی، تو همیشه این کار رو تکرار می‌کنی و .... 💠 چرا که مبالغه‌گویی در ابراز ناراحتی (گرچه حق با شما باشد) عامل تشنّج و مشاجره‌ی بیشتر است و مردها را از کوره به در می‌کند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔴 *ماشینِ_خاموش_نباشید* 💠 ماشینی که است نقص آن مشخص نمی‌شود. مکانیک زمانی عیب موتور ماشین را تشخیص می‌دهد که ماشین باشد و گاه لازم است مسافت کوتاهی را سوار آن شود تا نسبت به نقص آن نظر قطعی بدهد یعنی تنها راه آن تشخیص مصداقی و موردی نقص آن است. 💠 گاهی زن و شوهرها در زندگی مشترک توقّع دارند همسرشان علّت ناراحتی و دلخوری‌شان را دهد. بله گاهی همسر به دلایلی مثل غفلت، عدم توجّه، مشغله و ... از دلیل ناراحتی شما بی‌خبر است. امّا شما نیز برای اینکه همسرتان نگرانی و حال بد شما را متوجّه شود خاموش و نباشید و مسئله را برای همسرتان مبهم نگذارید چرا که او سردرگم شده و ممکن است تصمیمی که برای تغییر حال شما می‌گیرد اوضاع را کند. 💠 توصیه می‌شود با گفتگویی بدون تنش‌ و مشخص کردن جزئی دلخوری‌تان، مسئله را خیلی با آرامش مطرح کنید. مثلاً عنوان کنید: "علّت ناراحتی من این است که جلوی برادرم به من بی‌احترامی شد." نه اینکه بصورت و مجمل بگویید: "چرا مرا درک نمی‌کنی؟" 💠 سعی کنید برای اینکه همسرتان به گلایه شما اعتنا کرده و جبهه‌گیری تند نکند ابتدا از کلّیت رفتار و صفات خوبش تمجید و کنید سپس مشکل جزئی خود را بیان کنید! مثلاً بگویید: "اخلاق‌های خوبی داری و ازت تشکّر می‌کنم ولی علّت ناراحتی‌ام فلان رفتار است." یعنی دقیقِ سبب ناراحتی خود را بدون سر و صدا و توهین بیان کنید. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *دنبال بچه‌ی نابغه‌اید؟‌* ‌ می‌دونید چرا فرزند شما نابغه و کامل نیست؟‌ چون اصلا قرار نیست فرزند شما کامل باشه!!!‌ ‌ عده زیادی از والدین همیشه از عملکرد کودک خود راضی نیستند و می‌نالند!‌‌ ‌ 👈والدین توقع دارند:
-کودک معدل بالای ١٩ داشته باشد.‌ -حتما باید پزشکی بخواند. ‌ -باید کلاس زبان برود و عالی صحبت نماید.‌ -باید موسیقی کار کند و استاد ... باشد.‌ -نباید با موبایل بازی کند.‌ -نباید شیطنت کند!‌ - باید حرف‌گوش‌کن باشد!‌ -نباید اشتباه کند.‌‌ و....‌ ‌ هزار باید .... نباید .....باید ..... نباید ..... باید ..... نباید ...!!!!‌ ‌ لحظه‌ای بایستیم و فکر کنیم!‌ ‌ فرزندان ما ربات نیستند که توسط ما برنامه‌ریزی ‌شوند. آن‌ها انسان هستند و توسط خالق خود صاحب "طرح الهی" و "رسالت" بوده و ما والدین صرفا می‌بایست با تربیت صحیح و مسئولیت‌پذیری نسبت به آن‌ها کمک‌کنیم تا طرح الهی خود را جستجو کنند و بیابند و زندگی کنند.‌ همین!‌ ‌ ✅ «بچه‌ها را به زور در چهارچوب‌های دل‌خواه خودمان، محبوس نکنیم.»‌ ‌ ‌ .‌‌ 🔴 شما چه انتظاری از کودک‌تون دارید؟‌ آیا براش حق انتخاب قائلید؟‌ ‌کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان ❤️ 💜نام رمان : نامزد شهادت💜 💚نام نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💚 💙تعداد قسمت : 10 💙 🧡ژانر: کوتاه _امنیتی_عاشقانه🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد؛ _خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلا بسته شده، یکی از بچه‌ها میگفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه‌ها ماشینش رو خورد کردن. ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ میزد و چاره‌ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم _چیکار کنم؟ بالاخره باید برم! و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم. از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری میداد که در این روز برفی اواخر آبانماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابانها را بند آورده بود. بخاری ماشین روشن بود ، و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین میشد. مادر مدام تماس میگرفت و با دلواپسی التماسم میکرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید میشد، شد! روبرویم یک ردیف اتومبیل‌های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا میشد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت‌های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب میدادند. از سطلهای زباله آتش میپاشید و شدت دود به حد ی بود که حتی از پشت شیشه‌های بسته اتومبیل، نفسم را میسوزاند. اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و میدیدم که شیشه‌های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده‌رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی‌ها همچنان به خودروها هشدار میدادند جلوتر نیایند. آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمیدیدم دستان سردم روی فرمان چطور میلرزد. فقط آرزو میکردم لحظه‌ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم. در سیاهی شب و نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟ دو شب پیش که نرخ جدید اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمیکردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس میکردم امشب این جنگ جانم را میگیرد. همه راننده‌ها اتومبیل‌ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم میلرزیدم. میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس میکردم تخریبچی‌ها حتی با نگاهشان تهدیدم میکنند. باید چشمانم را میبستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت. وحشت‌زده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمیدید، درفضای تاریک و دودگرفته خیابان میچرخیدم تا بفهمم چه‌خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من...... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن‌هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده‌رو، مقابل شیشه‌های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده‌اند. افراد نقابدار بودند، که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله میکردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است. از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده میشد به نظر میرسید میخواسته راه را باز کند که امانش نداده‌اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده‌روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشت‌زده نظاره میکردند. به قدری به ماشین من نزدیک بودند ، که فریادهایشان قلبم را از جا میکَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا میچرخاندند و به سوی او حمله میکردند، جیغم در گلو خفه میشد. از وحشتی که به جانم افتاده بود، لبهایم میلرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه‌ام میگرفت که ماشینم تکان سختی خورد. یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمیدیدم و تنها جیغ میکشیدم. از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود، و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش میکردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمیتوانستم که همه انگشتانم میلرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت میزدند. با هر ضربه‌ای که به پیکرش میزدند، فشار بدنش را احساس میکردم که به شیشه کنارم کوبیده میشد و ماشین را میلرزاند و آخرین بار ناله‌اش را هم شنیدم. دیگر نمیدیدم با چه میزدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی‌اش پوشیده شده بود تا جایی که رد خون روی شیشه جاری شد. ناله مظلومانه‌اش را میشنیدم، و ضرب ضربات را حس میکردم تا لحظه‌ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. حالا چاقوی بلندی را میدیدم که بالا و پایین میرفت و روی سر و گردنش میخورد. به نظرم قمه بود، با قمه میزدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم‌کُش‌ها روی صندلی کناری‌ام مچاله شده و بی اختیار جیغ میزدم. از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله‌ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمیخورَد. با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز میترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی میشنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست میکشد و زیر لب ناله میزند که باز بغضم ترکید. چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود میخواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه‌اش را به دیوار دادند. از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال میروم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده‌ام فهمیدند .... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت از رنگ پریده و چهره وحشت‌زده‌ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی‌ها رفته‌اند ولی من باز هم میترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر میزد. یکی با اورژانس تماس میگرفت، یکی میخواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه میکرد تکانش ندهند و من گمان نمیکردم به این قامت درهم‌شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطرهای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و اینبار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم میلرزید. تنها نگاهش میکردم و دیگر به خودم نبودم که بی‌اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز میلرزید، نفسم به سختی بالا می‌آمد اما باید مطمئن میشدم که قدمهای بی‌رمقم را به سختی روی زمین میکشیدم و به سمتش میرفتم. بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه میزد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر میخورد و مظلومانه ناله میزد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس میکردم که به خودش میپیچید و با هر تپش از خدا تمنا میکرد که او زنده بماند. از لای موهایش خون میچکید، با خون جراحت‌های گردنش یکی میشد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل میداد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم. درمیان برزخی از هوش و بیهوشی، هنوز حرارت نفسهایش را حس میکردم که شبیه همان سالها نفس نفس میزد؛ درست شبیه ده سال پیش... * * * چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین چادری‌ها و مذهبی‌ها، با روزی هزاران دروغ، فریبمان میدهند و حقمان را جلوی چشم همه دنیا غصب میکنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم! من که از کودکی مادرم با مذهب و حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 32 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم! نگاهم همچنان روی نشریه‌ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمیشد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، «پریسا» را دیدم. به قدری پریشان به نظر میرسید، که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه‌اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم میکردم، انگار نمیخواستیم یا نمیتوانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان میرحسین موسوی از دست رفته‌ است. خواستم حرفی بزنم که پیشدستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود،.... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد: _تا تونستن تقلب کردن! رأی‌مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن! چندنفر دیگر از بچه‌ها هم رسیدند، همه از طرفداران بودیم و حالا همه همچنان در بهت این ، ماتم‌زده بودیم. هر چند آنها همه از دانشجوهای کم‌حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمعشان بودم، اما به راه مبارزهشان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است. همه تا سر حد مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید: _ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا.. و هنوز حرفش تمام نشده بود ، که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. مَهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمتمان می‌آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس میکشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه‌ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند. چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه دروغ و فریب، برای نظام مزدوری میکرد بلکه حتی دوستانم را هم از من میگرفت! قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانیترم میکرد. میدید من در چه وضعیتی هستم ، و بیتوجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سالم کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم مینشست، امروز به شدت به شک افتاده بود. خوب میدانستم در همین چند ماه نامزدیمان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل‌های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه‌مان سردتر میشد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگتر بود. با همان رد تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی‌ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت. خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سالمش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید: _حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اولمون؟ و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره‌ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم : _خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اولمون؟؟؟ از تندی کالمم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل اینهمه وقاحت سیاسی را نداشتم. صورتش در هم رفت، گونه‌هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد : _مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر میکنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شورای نگهبان شکایت نمیکنن؟ سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد ... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت و با صدایی آهسته ادامه داد : _بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده! و من به قدری عصبی شده بودم، که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آنهم با صدایی بلند دادم _شماها هر کاری میکنید، بد نیست! فقط ما اگه اعتراض کنیم، بَده؟؟؟ باورش نمیشد آن دختر آرام و مهربان این‌همه به هم ریخته باشد که این‌بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم _تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو بسیج دانشکده که هر روز نشستی و دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه‌باز و دروغگو مثل تو نشستن!!! حقیقتاً دست خودم نبود، که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط میخواستم اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که میدانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی‌نهایت عاشقش بودم. اصلا همین عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه‌مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم میدیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه‌های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد میشدند، یکی خیره براندازمان میکرد، یکی پوزخند میزد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ میکرد. احساس کردم دندانهایش را به هم فشار میدهد تا پاسخ حرفهایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد _روزی که اومدم خواستگاری‌ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو میبری بالا؟ اصالً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ‌ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه میکشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی میبینی همین یکی دو ماه آرمان میرحسین چه بلایی سرت اورده! سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمیخواستم اشکم جاری شود که با لبهایی که میلرزید، صدایم را بلندتر کردم _شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم میکنی که با کی میگردم با کی نمیگردم؟ و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه‌ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم _اصلا من زن ایده‌آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!! و گریه طوری گلویم را پُر کرد ، که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه‌ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم. دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاهمان میکردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گامهایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته عاشقانه صدایم زد _فرشته جان، صبر کن یه لحظه! سر راه‌پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه‌اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم ..... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405