eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود... محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید.. و مصطفی به حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود... دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت.. و دیگر به زندگی زیر سایه و عادت کرده بودیم،.. 😕😥 مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود.. تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند.. و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد... 😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋 در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته... و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده... که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄 _پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈 و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم... ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت _اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊 و اینبار انگار شوخی نکرد.. و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند.. که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد... گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈 که مادرش زیر پای من را کشید _داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊 موج احساس مصطفی از همان... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید.. و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁 و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜 کمکم داشتم باور میکردم.. همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..☺️🙈 که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😊😄 بیش از یک سال در یک خانه.. از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم.. و باز امشب دست و پای دلم میلرزید... دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید.. و او همه احساسش در 👀❤️ بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد... ابوالفضل کار خودش را کرده بود.. که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام!🤭😧 از اینهمه دستپاچگی،... مادرش خندید😄 و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد _داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟😉😁 از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. 😅🙈 و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست.. که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میلرزد... مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت... باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم.. و او ساده شروع کرد _شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.😊 و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند.. و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم.. که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید _چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.😊 نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر این همه احساسش کلمه کم آورده بودم.. که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد _همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟😊😥 طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود.. که در برابرش تنها پلکی زدم☺️🙈 و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین☺️ لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت... در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم.. که چند روز بعد... تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در در زینبیه 💞عقد کردیم.💞 😍💞💍 کنارم که نشست.. گرمای شانه هایش را حس کردم ☺️😍و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود... که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد _باورم نمیشه دستت رو گرفتم!😍 از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید.. ☺️ و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم.. که ضربه ای شیشه های اتاق را در هم شکست....😱😨 مصطفی با هر دو دستش... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
خانم ها❗️ 💞وقتی شوهرتان ازسرکار به خانه برمیگرددبه استقبالش برویدوباخوشرویی ازاوپذیرایی کنید وموقع رفتن اورابدرقه کنید. 💕بازتاب این کارهدیه آرامش به خودتان است. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
"لطفا همسرتان را به همه ترجیح دهید!!!" 🔹 شما انتخاب کرده‌اید با همسرتان ازدواج کنید چون او، دختر مورد علاقه‌تان بوده است. یعنی باید بقیه‌ی عمرتان با او به عنوان دوست داشتنی‌ترین فرد زندگی‌تان رفتار کنید. شما انتخاب کرده‌اید که از این به بعد با همسرتان زندگی کنید و با او پیمان محبت و فاداری بسته‌اید. 🔸 این عهد و پیمان نه تنها ارجمند و مقدس است بلکه، پایبندی به این قول، کلید ایجاد روابطی محکم و پابرجاست. پس اگر دوست دارید روابط شما، همیشگی باشد، باید همسرتان را به همه افراد در زندگی‌تان ترجیح دهید! @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
دعوارو کشش نده...❌ بعد از دعوا باهم سردرفتارنکنید. پس ازبحث ودعوا اصولا دوطرف حوصله حرف زدن باهم را ندارند. امااگرپس از گذشت زمان، هنگامی که هردو آرام تربودیدوهمسرتان نزدشما آمدو به هربهانه ای میخواست باشماحرف بزند، ازپاسخ دادن به اوامتناع نکنید.🙏بدترین کارممکن دراین شرایط این است که سکوت اختیارکنیدوبه اصطلاح قیافه بگیرید.😕 کارشناسان روابط زناشویی می گویند: با پاسخ ندادن به طرف مقابل، این حس رابه اومی دهیدکه درحال تنبیه کردن او هستید واین باعث میشود تا او نتواند حرف هایش را راحت تر باشمادرمیان بگذارد و تکراراین مسایل،فاصله بزرگی میان زن و شوهرایجاد می کندکه شایدخسارت های جبران ناپذیری نیزدرپی داشته باشد.به جای این کاربچه گانه به همسرخودبگویید، (من هنوزناراحت هستم ونتوانسته ام همانند تو به این زودی همه چیز رافراموش کنم. به من چند ساعتی فرصت بده تا بتوانم آرام شوم.🙏 سپس درمورد آن باهم حرف خواهیم زد.... @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
اگر گاهی با همسرتان کردید، بعد از دعوا به خانواده‌، ماجرا را تعریف نکنید! اولاً آن‌ها یک طرفه می‌کنند! ثانیاً همسرتان در نزد آن‌ها تخریب می‌شود. شما بعد از مدتی کوتاه، و همه چیز را فراموش می‌کنید، امّا خانواده شما یادشان نمی‌رود و دیدشان نسبت به زندگی شما تغییر می‌کند. علاوه بر اینکه ممکن است از این به بعد در زندگی شما دخالت کنند؛ چون خودتان، این اجازه را به آن‌ها دادید. ‌@zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی. و رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی. یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥 خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد تازه فقط یه جوونه از و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم بدین.🌷 بی مناسبت به هم بدین.🎁 برای هم بفرستین و گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین. تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
👸سیاست خانومانه👸 🔴دوست عزیز یادت باشه که محبت کردن به معنای اطاعت مطلق و نادیده گرفتن تمام حقوق خودت نیست!!! 🔴 محبت بی انتظار خیلی قشنگه و معجزه میکنه، محبت بی انتظار سنگ سخت و سیاه رو نرم و انعطاف پذیر میکنه. اما فراموش نکنیم که سیاست های زنونه رو چاشنی این محبت کنیم تا برای اطرافیان خودمون ایجاد حق نکنیم. 🔴با اون ظرافت های زنونه طوری رفتار کنیم که دیگران تشنه محبت ما باشند نه اینکه کارهای ما رو انجام وظیفه بدونن !!! 🔵 واست یه مثال میزنم که بهتر قضیه رو درک کنی. ❌مثال: 🔹امروز میخوایی خرید خونه رو خودت انجام بدی! 🔴 اول لیست کامل خریدت رو روی کاغذ بنویس و بزار کنار میز صبحانه،وقتی دارین صبحانه میل میکنین بگو: 🔵(عزیزم اینم لیست خریدمون ،میدونم زیاده و خستت میکنه ولی چاره ای نیست دیگه باید انجام بشه😐) 🔴بعد از چند دقیقه ( حالا اشکالی نداره ،عشقم میدونم که کارت خیلی زیاده و خسته میشی واسه همین این دفعه رو من میرم خرید 😊) تو این لحن گفتار چند تا نکته رو به صورت نامحسوس به همسرت گوشزد کردی ❌اینکه خرید کردن وظیفه شما نیست براش عادت نشه! ❌سختی کار رو یاد اوری کردی که وقتی انجامش دادی ازت تشکر کنه. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌱 ✍من خیلی زحمت کشیدم چهل ساله بشم. چرا باید کاری کنم بیست ساله به نظر برسم؟ من دوست دارم موهام یکم جو گندمی بشه. یکم کک و مک به خاطر تو آفتاب بودن روی بینیم بزنه ، یکم آفتاب سوخته بشم، یکم چروک کنار چشمام بیفته... معلوم بشه خندیدم، معلوم بشه حرص خوردم و زحمت کشیدم و رشد کردم. خلاصه اینکه هر سنی، زیبایی و جذابیت‌های خاصِ خودشو داره... به نگرش وسیع، ذهن باز، احساسات و ارزشهای انسانی بیشتر اهمیت بدیم! در بندِ ظواهر نباشیم ! @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
1_7412020722.mp3
8.82M
. 🌱وزن‌شـعـرم ؛همــه در نرگــسِ مسـتانـه‌ےتوسـت، ڪـج نگـاهم بکنے، شعـر بهـمـ مـیریـزد❤️ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلبم تند تند می کوبه، ثانیه هارو می شمارم، چرا صبح نمی شد؟!! نگاهی به مهیار می ندازم، خوابه خوابه! کاش منم مثل اون آروم می تونستم بخوابم! اما من از بچگی عادت داشتم، وقتی ذوق یه چیزی رو دارم محاله بتونم بخوابم یا درست و حسابی غذا بخورم. حالا امشب هم از اون شب هاست که کلی برای فردا و اتفاق هاش ذوق دارم. به پهلو می چرخم و چشم هامو می بندم. مدام اتاق زیبای سفید.صورتی که اماده کردیم با کلی عروسک میاد جلوی چشم هام و لبخند می شونه رو لب هام. انقدر به اون حس و حال و جشن فردا و حال خوبمون فکر می کنم که بالاخره خوابم می بره. خوابی شیرین.. یه خواب فوق العاده. دخترکم بغلم بود و بهم لبخند می زد.. صورتشو نوازش می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. دست های کوچولوشو بوسه میزدم و آروم آروم باهاش صحبت می کردم. با صدای مهیار چشم باز کرده و لبخندی بهش زدم. صبح شده بود، بالاخره صبح شد. بلند شدم و بعد از مرتب کردن تخت تند تند حاضر شدم. مهیار میز صبحانه رو آماده کرده بود، یه لقمه ی خامه شکلاتی با یک فنجان چایی خوردم و بلند شدم. مهیار کت اش را از روی اپن برداشت و سوویچ رو از داخل جیب اش برداشت. با لبخند نگاهم کرد و گفت بریم؟ نفسی عمیق کشیدم و گفتم بریم. صلواتی توی دل ام فرستادم و دست تو دست مهیارم از خانه بیرون زدیم. هر چقدر به مقصد نزدیک تر می شدیم قلب من بیشتر بی قراری می کرد. همین که مهیار جلوی پرورشگاه زد روی ترمز، دست هام به وضوح لرزیدن! نگاهی پر از ترس و خوش حالی حواله ی مهیار کردم و پیاده شدم. مهیار از پشت سر بهم نزدیک شد، دست ام را گرفت و گفت آروم باش عزیزم، چرا انقدر یخی؟ دست اش رو محکم فشردم و گفتم نمی تونم آروم باشم مهیار، قلبم انگار میخواد بیاد تو دهنم! مهیار کوتاه دستم رو فشرد و گفت صلوات بفرست قلبت آروم میشه. سرم رو تکان دادم و تا رسیدن به در ورودی ساختمان چند بار پشت سر هم صلوات فرستادم. خانم کمالی که دیگه مارو خوب می شناخت، با دیدنمون سمتمون اومد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت و ما رو به دفتر مدیر راهنمایی کرد. همه چیز آماده بود. شناسنامه رو که خانم کمالی بهم داد، اشک شوق ام روی گونه هام سرازیر شدن. باران دوست داشتنی من که عین باران خدا نعمت بود و امید دهنده! اسم من و مهیار به عنوان پدر و مادر روی شناسنامه اش هک شده بود و این قلبمو آروم می کرد. شش سال پیش که دکترا بهم گفتن بخاطر مریضی قلب ام هیچ وقت نمی تونم بچه دارم بشم دنیا رو سرم خراب شد.. هیچ حسی دیگه به زندگی نداشتم، هیچی! مهیاری که عین کوه پشت ام ایستاد و مردانه پایم نشست.. حالم رو خوب کرد و با آوردن باران به زندگیم، امید رو بهم هدیه داد. با صدای خانم کمالی سمت اش چرخیدم، دخترک من، باران من رو تو آغوش داشت و با لبخند من رو صدا میزد. شناسنامه رو دست مهیار دادم و با همان اشک شوقی که هی بی اراده از چشم هام لبریز می شدن سمت خانم کمالی رفتم. دخترکم رو بغل گرفتم و توی بغل ام فشردمش. آرام کل دنیا توی قلب ام سرازیر شد. پیشانی اش را بوسه زدم و خیره ی صورت پاک و معصومانه اش از ته دل خدا رو شکر کردم. دست مهیار روی دستم نشست و وقت رفتن بود. با خداحافظی و کلی سفارش گرفتن از خانم کمالی اونجا رو همراه باران کوچولومون ترک کردیم. حالا مقصدمون تالار بود و جشنی که به افتخار دخترکمون قرار بود برگزار بشه. مامان و خواهرمو و مامان و خواهر مهیار اولین کسایی بودن که به استقبالمون اومدن. دخترکم رو تک به تک بغل گرفته و باز برش گردوندن تو آغوش من.. آغوش منی که تا ابد امن ترین جای دنیا براش می شد، بی شک! پایان @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
بازی های مناسب کودکان مضطرب بازی با آب ، خاک ، شن ، چوب، سنگ و سایر پدیده های طبیعی اسباب بازی های ساختنی مثل : لگو ، پازل، برج هوش بازی های حرکتی مثل : دویدن ، پریدن ، جهیدن ، دوچرخه سواری و حرکات ورزشی بازی های خلاق مثل : نقاشی ، سفال، حرکات نمایشی قایم باشک @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
خانه تان طوری باشد که محیطی دوستانه و امن برای اکتشاف بچه ها باشد. شنیدن همیشگی اصطلاحاتی مثل ” بهش دست نزن” و ” ازش دور شو” می تواند باعث از بین رفتن استقلال شود. هر چه قدر خانه ی شما برای بازی و اکتشاف بچه ها امن تر باشد کمتر نه می گویید. و هر چه قدر کمتر به او نه بگویید به طور چشمگیری کشمکش های بین شما و او کاهش می یابد. کودکی که در خانه آزاد است کمتر لجبازی میکند و همکاری بهتری با والدینش خواهد داشت. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کودکانی که فیلم های خشن را تماشا می کنند نسبت به کودکان دیگر در بازی هایشان از خشونت بیشتری استفاده می کنند. تفکر و استدلال در کودکان زیر 8 سال رشد نکرده و در این سنین بچه‌ها هر چیزی را واقعی تصور می‌کنند و تصور وجود کارگردان، فیلمنامه ، هنرپیشه که نقش بازی می‌کند سخت است. هنگامی که کودکان تصاویر ترسناک و یا صحنه‌هایی از تیراندازی را در فیلم‌ها مشاهده می‌کنند، برخی از آنها در پی انجام موارد مشابه آنها در بازی‌های کودکانه خود برمی‌آیند، در حالی که گروهی دیگر از دیدن چنین صحنه‌هایی نگران، ناراحت و وحشت‌زده می‌شوند. طبق تحقیقات انجام شده، کودکان قادر به درک این موضوع نیستند که در برنامه های تلویزیونی وقتی شخصی به شخص دیگر حمله می کند حمله او واقعی نیست. مراقب محتوای برنامه هایی كه بچه ها نگاه می كنند باشيد. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
اخطار قبلی ندهید گاهی حساسیت والدین به رفتار بد بچه ها در مهماني ها دامن می‌زند. آنها به خاطر نگرانی‌های خودشان، قبل از آنکه اتفاقی بیفتد بچه را از بعضی از کارها منع می‌کنند و می‌گویند مبادا فلان کار را انجام دهی. اما کودکی که از این طریق به حساسیت والدینش پی برده، مخصوصا آن کار را می‌کند. اگر والدین از قبل به او اخطار دهند و بگویند حق انجام چنین رفتاری را نداری، ذهن کودک به محض ورود به جمع، به سمت آن رفتار می‌رود. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
وقتی که فرزند شما از مشکلاتش، مثلا از اختلاف با دوستش می‌ گوید با تمام وجود به او گوش فرا دهید. حتی خیلی اوقات لازم نیست صحبتی کنید فقط کافیست با دقت گوش کنید. توضیح مشکلات برای پدر و مادری که واقعا گوش می‌ دهند خیلی آسان تر است و در بیشتر مواقع سکوت از روی هم دردی همان چیزی است که کودک به آن نیاز دارد... @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
ديگه نبينم با پدرت "مادرت" اينجوري حرف بزني. "صدات رو نشنوم" " ديگه نشنوم از اين حرفا بزني" "اين مسائل چرا نداره چون من ميگم" "اين مسائل به تو ربطي نداره" "اينقدر حرف نزن سرم رفت". اگر ميخواهيد فرزندتان در جامعه زماني كه ديگران به او آسيب ميزنند يا تقاضاي اشتباه دارند، جرات اعتراض يا سوال كردن را داشته باشد، اجازه دهيد در محيط امن خانه ابراز وجود كند. بجاي خاموش كردن يا از كار انداختن فرزندتان براي همه عمر روش درست اعتراض يا ابراز وجود را بياموزيد:"ميدونم انجام اين كار رو دوست نداري احساس ميكني بي انصافيه، حق داري اما وقتي داد ميزني من نميتونم كمكت كنم." @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﻭ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺾ ﺁﺳﯿﺐ ﺷﺪﯾﺪﯼ به آنها می زند. بنابراين به دليل بزرگتر بودن يا كوچكتر بودن فرزندان بينشان بي انصافي نكنيد و نگویید ❌❌ تو بزرگي كوتاه بيا ❌❌ تو كوچيكي حرف نزن. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میل
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم... بدنمان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود،.. تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید😥😨 و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد... ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زده اش را میشنیدم _از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!😐😧 مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم.. و مضطرب صدایم میکرد _زینب حالت خوبه؟😥❤️ زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد.. که دستان ابوالفضل به کمک آمد... خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید... مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید.. که جیغم در گلو خفه شد.😱😰 مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود،.. ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید...😢😰🤗 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی اش هراسان دنبال ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند.. که ابوالفضل فریاد کشید _این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟😡🗣 روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود.. که تمام در و پنجره های دفتر را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند... مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند.. و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد،.. به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد _اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟😨 من نمیدانستم... اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند 👤_میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!😰 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانیشان را تحلیل کرد 👤_هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!🙁😥 سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد،... میترسیدم به دفتر حمله کنند.. و این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.😰😢 چشمان ابوالفضل🕊 به پای حال خرابم آتش گرفته... و گونه های مصطفی🌸 از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید... از صحبت های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند... که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد _ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!😑😥 مرد میانسالی 👤از کارمندان دفتر، گوشی📞 را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد _یا اینجا همه مون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!😰😡 دستم در دست مادر مصطفی لرزید...😱😰😭و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد..😰😭 و حال مصطفی را به هم ریخت که... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد _نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟چرا بیشتر تن شون رو میلرزونی؟😡🗣 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش📲 با کسی تماس بگیرد.. و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید _فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴٨ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟😡😡 هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره! ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد.. و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند _بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن. مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود...😥❤️ که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت... و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت _بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.🏫 و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد _اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم! انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد.. و تنها یک جمله گفت _من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم. روحانی دفتر محو مصطفی مانده..😧و دل من و مادرش از نفس افتاد... که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد 👤_در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه! و ابوالفضل موافق رفتن بود.. که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد _شما کلتت رو بده من پوشش میدم!😡🗣 تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان میخورد... و این رگبار.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد.. 😰😰😱😱 که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد... مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت.. و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید..😰💓که به سمتم چرخید،.. آسمان چشمان روشنش از عشق❤️😍 ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک میزد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد...👀💞 و ندید نفسم برایش به شماره افتاده...😱❤️😰که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد... یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود.. که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد... دلم را مصطفی با خودش برده.. و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم😰😱 که او هم از دست چشمانم رفت... پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم😣 و نمیخواستم مقابل این همه گریه کنم..😖🤐که اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت،.. چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و رفته بود... کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند...😱😰😰😰😱😱 ندیده تصور میکردم.. مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست.. و همه خون دلم از چشمم فواره زد...😣😱😰😭😰😱😭 مادرش😥😊 سرم را در آغوشش🤗 گرفته.. و حساب گلوله ها از دستم رفته بود.. که میان گریه به حضرت زینب(س) التماس میکردم🤲🤲🤲😭😭😭 برادر و همسرم را به من برگرداند...😭💚😰❤️😱😭 صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد.. که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد _ماشاالله! کورشون کرده!😍💪 با گریه... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌