#یکحسناب
قلبم تند تند می کوبه، ثانیه هارو می شمارم، چرا صبح نمی شد؟!!
نگاهی به مهیار می ندازم، خوابه خوابه!
کاش منم مثل اون آروم می تونستم بخوابم!
اما من از بچگی عادت داشتم، وقتی ذوق یه چیزی رو دارم محاله بتونم بخوابم یا درست و حسابی غذا بخورم.
حالا امشب هم از اون شب هاست که کلی برای فردا و اتفاق هاش ذوق دارم.
به پهلو می چرخم و چشم هامو می بندم.
مدام اتاق زیبای سفید.صورتی که اماده کردیم با کلی عروسک میاد جلوی چشم هام و لبخند می شونه رو لب هام.
انقدر به اون حس و حال و جشن فردا و حال خوبمون فکر می کنم که بالاخره خوابم می بره.
خوابی شیرین.. یه خواب فوق العاده.
دخترکم بغلم بود و بهم لبخند می زد.. صورتشو نوازش می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. دست های کوچولوشو بوسه میزدم و آروم آروم باهاش صحبت می کردم.
با صدای مهیار چشم باز کرده و لبخندی بهش زدم.
صبح شده بود، بالاخره صبح شد.
بلند شدم و بعد از مرتب کردن تخت تند تند حاضر شدم.
مهیار میز صبحانه رو آماده کرده بود، یه لقمه ی خامه شکلاتی با یک فنجان چایی خوردم و بلند شدم.
مهیار کت اش را از روی اپن برداشت و سوویچ رو از داخل جیب اش برداشت.
با لبخند نگاهم کرد و گفت بریم؟
نفسی عمیق کشیدم و گفتم بریم.
صلواتی توی دل ام فرستادم و دست تو دست مهیارم از خانه بیرون زدیم.
هر چقدر به مقصد نزدیک تر می شدیم قلب من بیشتر بی قراری می کرد.
همین که مهیار جلوی پرورشگاه زد روی ترمز، دست هام به وضوح لرزیدن!
نگاهی پر از ترس و خوش حالی حواله ی مهیار کردم و پیاده شدم.
مهیار از پشت سر بهم نزدیک شد، دست ام را گرفت و گفت آروم باش عزیزم، چرا انقدر یخی؟
دست اش رو محکم فشردم و گفتم نمی تونم آروم باشم مهیار، قلبم انگار میخواد بیاد تو دهنم!
مهیار کوتاه دستم رو فشرد و گفت صلوات بفرست قلبت آروم میشه.
سرم رو تکان دادم و تا رسیدن به در ورودی ساختمان چند بار پشت سر هم صلوات فرستادم.
خانم کمالی که دیگه مارو خوب می شناخت، با دیدنمون سمتمون اومد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت و ما رو به دفتر مدیر راهنمایی کرد.
همه چیز آماده بود.
شناسنامه رو که خانم کمالی بهم داد، اشک شوق ام روی گونه هام سرازیر شدن.
باران دوست داشتنی من که عین باران خدا نعمت بود و امید دهنده!
اسم من و مهیار به عنوان پدر و مادر روی شناسنامه اش هک شده بود و این قلبمو آروم می کرد.
شش سال پیش که دکترا بهم گفتن بخاطر مریضی قلب ام هیچ وقت نمی تونم بچه دارم بشم دنیا رو سرم خراب شد.. هیچ حسی دیگه به زندگی نداشتم، هیچی!
مهیاری که عین کوه پشت ام ایستاد و مردانه پایم نشست.. حالم رو خوب کرد و با آوردن باران به زندگیم، امید رو بهم هدیه داد.
با صدای خانم کمالی سمت اش چرخیدم، دخترک من، باران من رو تو آغوش داشت و با لبخند من رو صدا میزد.
شناسنامه رو دست مهیار دادم و با همان اشک شوقی که هی بی اراده از چشم هام لبریز می شدن سمت خانم کمالی رفتم.
دخترکم رو بغل گرفتم و توی بغل ام فشردمش.
آرام کل دنیا توی قلب ام سرازیر شد.
پیشانی اش را بوسه زدم و خیره ی صورت پاک و معصومانه اش از ته دل خدا رو شکر کردم.
دست مهیار روی دستم نشست و وقت رفتن بود.
با خداحافظی و کلی سفارش گرفتن از خانم کمالی اونجا رو همراه باران کوچولومون ترک کردیم.
حالا مقصدمون تالار بود و جشنی که به افتخار دخترکمون قرار بود برگزار بشه.
مامان و خواهرمو و مامان و خواهر مهیار اولین کسایی بودن که به استقبالمون اومدن.
دخترکم رو تک به تک بغل گرفته و باز برش گردوندن تو آغوش من.. آغوش منی که تا ابد امن ترین جای دنیا براش می شد، بی شک!
پایان
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405