"لطفا همسرتان را به همه ترجیح دهید!!!"
🔹 شما انتخاب کردهاید با همسرتان ازدواج کنید چون او، دختر مورد علاقهتان بوده است. یعنی باید بقیهی عمرتان با او به عنوان دوست داشتنیترین فرد زندگیتان رفتار کنید. شما انتخاب کردهاید که از این به بعد با همسرتان زندگی کنید و با او پیمان محبت و فاداری بستهاید.
🔸 این عهد و پیمان نه تنها ارجمند و مقدس است بلکه، پایبندی به این قول، کلید ایجاد روابطی محکم و پابرجاست. پس اگر دوست دارید روابط شما، همیشگی باشد، باید همسرتان را به همه افراد در زندگیتان ترجیح دهید!
#تداوم
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سياست_جذاب_خانمانه
دعوارو کشش نده...❌
بعد از دعوا باهم سردرفتارنکنید.
پس ازبحث ودعوا اصولا دوطرف حوصله حرف زدن باهم را ندارند. امااگرپس از گذشت زمان، هنگامی که هردو آرام تربودیدوهمسرتان نزدشما آمدو به هربهانه ای میخواست باشماحرف بزند، ازپاسخ دادن به اوامتناع نکنید.🙏بدترین کارممکن دراین شرایط این است که سکوت اختیارکنیدوبه اصطلاح قیافه بگیرید.😕 کارشناسان روابط زناشویی می گویند: با پاسخ ندادن به طرف مقابل، این حس رابه اومی دهیدکه درحال تنبیه کردن او هستید واین باعث میشود تا او نتواند حرف هایش را راحت تر باشمادرمیان بگذارد و تکراراین مسایل،فاصله بزرگی میان زن و شوهرایجاد می کندکه شایدخسارت های جبران ناپذیری نیزدرپی داشته باشد.به جای این کاربچه گانه به همسرخودبگویید، (من هنوزناراحت هستم ونتوانسته ام همانند تو به این زودی همه چیز رافراموش کنم. به من چند ساعتی فرصت بده تا بتوانم آرام شوم.🙏 سپس درمورد آن باهم حرف خواهیم زد....
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
اگر گاهی با همسرتان #دعوا کردید، بعد از دعوا به خانواده، ماجرا را تعریف نکنید!
اولاً آنها یک طرفه #قضاوت میکنند!
ثانیاً همسرتان در نزد آنها تخریب میشود.
شما بعد از مدتی کوتاه، #آشتی و همه چیز را فراموش میکنید، امّا خانواده شما یادشان نمیرود و دیدشان نسبت به زندگی شما تغییر میکند.
علاوه بر اینکه ممکن است از این به بعد در زندگی شما دخالت کنند؛ چون خودتان، این اجازه را به آنها دادید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
#زندگی یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی.
#بذر #محبت و #عشق رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی.
یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥
خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد #ازدواج تازه فقط یه جوونه از #عشق و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو #رشد بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم #گل بدین.🌷 بی مناسبت به هم #هدیه بدین.🎁 برای هم #شعر بفرستین و
گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین.
تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
👸سیاست خانومانه👸
🔴دوست عزیز یادت باشه که محبت کردن به معنای اطاعت مطلق و نادیده گرفتن تمام حقوق خودت نیست!!!
🔴 محبت بی انتظار خیلی قشنگه و معجزه میکنه، محبت بی انتظار سنگ سخت و سیاه رو نرم و انعطاف پذیر میکنه.
اما فراموش نکنیم که سیاست های زنونه رو چاشنی این محبت کنیم تا برای اطرافیان خودمون ایجاد حق نکنیم.
🔴با اون ظرافت های زنونه طوری رفتار کنیم که دیگران تشنه محبت ما باشند نه اینکه کارهای ما رو انجام وظیفه بدونن !!!
🔵 واست یه مثال میزنم که بهتر قضیه رو درک کنی.
❌مثال:
🔹امروز میخوایی خرید خونه رو خودت انجام بدی!
🔴 اول لیست کامل خریدت رو روی کاغذ بنویس و بزار کنار میز صبحانه،وقتی دارین صبحانه میل میکنین بگو:
🔵(عزیزم اینم لیست خریدمون ،میدونم زیاده و خستت میکنه ولی چاره ای نیست دیگه باید انجام بشه😐)
🔴بعد از چند دقیقه
( حالا اشکالی نداره ،عشقم میدونم که کارت خیلی زیاده و خسته میشی واسه همین این دفعه رو من میرم خرید 😊)
تو این لحن گفتار چند تا نکته رو به صورت نامحسوس به همسرت گوشزد کردی
❌اینکه خرید کردن وظیفه شما نیست براش عادت نشه!
❌سختی کار رو یاد اوری کردی که وقتی انجامش دادی ازت تشکر کنه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🌱
✍من خیلی زحمت کشیدم چهل ساله بشم.
چرا باید کاری کنم بیست ساله به نظر برسم؟
من دوست دارم موهام یکم جو گندمی بشه.
یکم کک و مک به خاطر تو آفتاب بودن روی بینیم بزنه ، یکم آفتاب سوخته بشم،
یکم چروک کنار چشمام بیفته...
معلوم بشه خندیدم، معلوم بشه حرص خوردم و زحمت کشیدم و رشد کردم.
خلاصه اینکه هر سنی، زیبایی و جذابیتهای خاصِ خودشو داره...
به نگرش وسیع، ذهن باز، احساسات و ارزشهای انسانی بیشتر اهمیت بدیم!
در بندِ ظواهر نباشیم !
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
1_7412020722.mp3
8.82M
. 🌱وزنشـعـرم ؛همــه در نرگــسِ
مسـتانـهےتوسـت،
ڪـج نگـاهم بکنے، شعـر بهـمـ مـیریـزد❤️
#موسیقی
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#یکحسناب
قلبم تند تند می کوبه، ثانیه هارو می شمارم، چرا صبح نمی شد؟!!
نگاهی به مهیار می ندازم، خوابه خوابه!
کاش منم مثل اون آروم می تونستم بخوابم!
اما من از بچگی عادت داشتم، وقتی ذوق یه چیزی رو دارم محاله بتونم بخوابم یا درست و حسابی غذا بخورم.
حالا امشب هم از اون شب هاست که کلی برای فردا و اتفاق هاش ذوق دارم.
به پهلو می چرخم و چشم هامو می بندم.
مدام اتاق زیبای سفید.صورتی که اماده کردیم با کلی عروسک میاد جلوی چشم هام و لبخند می شونه رو لب هام.
انقدر به اون حس و حال و جشن فردا و حال خوبمون فکر می کنم که بالاخره خوابم می بره.
خوابی شیرین.. یه خواب فوق العاده.
دخترکم بغلم بود و بهم لبخند می زد.. صورتشو نوازش می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. دست های کوچولوشو بوسه میزدم و آروم آروم باهاش صحبت می کردم.
با صدای مهیار چشم باز کرده و لبخندی بهش زدم.
صبح شده بود، بالاخره صبح شد.
بلند شدم و بعد از مرتب کردن تخت تند تند حاضر شدم.
مهیار میز صبحانه رو آماده کرده بود، یه لقمه ی خامه شکلاتی با یک فنجان چایی خوردم و بلند شدم.
مهیار کت اش را از روی اپن برداشت و سوویچ رو از داخل جیب اش برداشت.
با لبخند نگاهم کرد و گفت بریم؟
نفسی عمیق کشیدم و گفتم بریم.
صلواتی توی دل ام فرستادم و دست تو دست مهیارم از خانه بیرون زدیم.
هر چقدر به مقصد نزدیک تر می شدیم قلب من بیشتر بی قراری می کرد.
همین که مهیار جلوی پرورشگاه زد روی ترمز، دست هام به وضوح لرزیدن!
نگاهی پر از ترس و خوش حالی حواله ی مهیار کردم و پیاده شدم.
مهیار از پشت سر بهم نزدیک شد، دست ام را گرفت و گفت آروم باش عزیزم، چرا انقدر یخی؟
دست اش رو محکم فشردم و گفتم نمی تونم آروم باشم مهیار، قلبم انگار میخواد بیاد تو دهنم!
مهیار کوتاه دستم رو فشرد و گفت صلوات بفرست قلبت آروم میشه.
سرم رو تکان دادم و تا رسیدن به در ورودی ساختمان چند بار پشت سر هم صلوات فرستادم.
خانم کمالی که دیگه مارو خوب می شناخت، با دیدنمون سمتمون اومد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت و ما رو به دفتر مدیر راهنمایی کرد.
همه چیز آماده بود.
شناسنامه رو که خانم کمالی بهم داد، اشک شوق ام روی گونه هام سرازیر شدن.
باران دوست داشتنی من که عین باران خدا نعمت بود و امید دهنده!
اسم من و مهیار به عنوان پدر و مادر روی شناسنامه اش هک شده بود و این قلبمو آروم می کرد.
شش سال پیش که دکترا بهم گفتن بخاطر مریضی قلب ام هیچ وقت نمی تونم بچه دارم بشم دنیا رو سرم خراب شد.. هیچ حسی دیگه به زندگی نداشتم، هیچی!
مهیاری که عین کوه پشت ام ایستاد و مردانه پایم نشست.. حالم رو خوب کرد و با آوردن باران به زندگیم، امید رو بهم هدیه داد.
با صدای خانم کمالی سمت اش چرخیدم، دخترک من، باران من رو تو آغوش داشت و با لبخند من رو صدا میزد.
شناسنامه رو دست مهیار دادم و با همان اشک شوقی که هی بی اراده از چشم هام لبریز می شدن سمت خانم کمالی رفتم.
دخترکم رو بغل گرفتم و توی بغل ام فشردمش.
آرام کل دنیا توی قلب ام سرازیر شد.
پیشانی اش را بوسه زدم و خیره ی صورت پاک و معصومانه اش از ته دل خدا رو شکر کردم.
دست مهیار روی دستم نشست و وقت رفتن بود.
با خداحافظی و کلی سفارش گرفتن از خانم کمالی اونجا رو همراه باران کوچولومون ترک کردیم.
حالا مقصدمون تالار بود و جشنی که به افتخار دخترکمون قرار بود برگزار بشه.
مامان و خواهرمو و مامان و خواهر مهیار اولین کسایی بودن که به استقبالمون اومدن.
دخترکم رو تک به تک بغل گرفته و باز برش گردوندن تو آغوش من.. آغوش منی که تا ابد امن ترین جای دنیا براش می شد، بی شک!
پایان
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
بازی های مناسب کودکان مضطرب
بازی با آب ، خاک ، شن ، چوب، سنگ و سایر پدیده های طبیعی
اسباب بازی های ساختنی مثل : لگو ، پازل، برج هوش
بازی های حرکتی مثل : دویدن ، پریدن ، جهیدن ، دوچرخه سواری و حرکات ورزشی
بازی های خلاق مثل : نقاشی ، سفال، حرکات نمایشی
قایم باشک
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
خانه تان طوری باشد که محیطی دوستانه و امن برای اکتشاف بچه ها باشد. شنیدن همیشگی اصطلاحاتی مثل ” بهش دست نزن” و ” ازش دور شو” می تواند باعث از بین رفتن استقلال شود.
هر چه قدر خانه ی شما برای بازی و اکتشاف بچه ها امن تر باشد کمتر نه می گویید. و هر چه قدر کمتر به او نه بگویید به طور چشمگیری کشمکش های بین شما و او کاهش می یابد.
کودکی که در خانه آزاد است کمتر لجبازی میکند و همکاری بهتری با والدینش خواهد داشت.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#کودکانه
کودکانی که فیلم های خشن را تماشا می کنند نسبت به کودکان دیگر در بازی هایشان از خشونت بیشتری استفاده می کنند.
تفکر و استدلال در کودکان زیر 8 سال رشد نکرده و در این سنین بچهها هر چیزی را واقعی تصور میکنند و تصور وجود کارگردان، فیلمنامه ، هنرپیشه که نقش بازی میکند سخت است. هنگامی که کودکان تصاویر ترسناک و یا صحنههایی از تیراندازی را در فیلمها مشاهده میکنند، برخی از آنها در پی انجام موارد مشابه آنها در بازیهای کودکانه خود برمیآیند، در حالی که گروهی دیگر از دیدن چنین صحنههایی نگران، ناراحت و وحشتزده میشوند.
طبق تحقیقات انجام شده، کودکان قادر به درک این موضوع نیستند که در برنامه های تلویزیونی وقتی شخصی به شخص دیگر حمله می کند حمله او واقعی نیست.
مراقب محتوای برنامه هایی كه بچه ها نگاه می كنند باشيد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
اخطار قبلی ندهید
گاهی حساسیت والدین به رفتار بد بچه ها در مهماني ها دامن میزند. آنها به خاطر نگرانیهای خودشان، قبل از آنکه اتفاقی بیفتد بچه را از بعضی از کارها منع میکنند و میگویند مبادا فلان کار را انجام دهی. اما کودکی که از این طریق به حساسیت والدینش پی برده، مخصوصا آن کار را میکند. اگر والدین از قبل به او اخطار دهند و بگویند حق انجام چنین رفتاری را نداری، ذهن کودک به محض ورود به جمع، به سمت آن رفتار میرود.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
وقتی که فرزند شما از مشکلاتش، مثلا از اختلاف با دوستش می گوید با تمام وجود به او گوش فرا دهید.
حتی خیلی اوقات لازم نیست صحبتی کنید فقط کافیست با دقت گوش کنید.
توضیح مشکلات برای پدر و مادری که واقعا گوش می دهند خیلی آسان تر است و در بیشتر مواقع سکوت از روی هم دردی همان چیزی است که کودک به آن نیاز دارد...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
ديگه نبينم با پدرت "مادرت" اينجوري حرف بزني.
"صدات رو نشنوم"
" ديگه نشنوم از اين حرفا بزني"
"اين مسائل چرا نداره چون من ميگم"
"اين مسائل به تو ربطي نداره"
"اينقدر حرف نزن سرم رفت".
اگر ميخواهيد فرزندتان در جامعه زماني كه ديگران به او آسيب ميزنند يا تقاضاي اشتباه دارند، جرات اعتراض يا سوال كردن را داشته باشد، اجازه دهيد در محيط امن خانه ابراز وجود كند.
بجاي خاموش كردن يا از كار انداختن فرزندتان براي همه عمر روش درست اعتراض يا ابراز وجود را بياموزيد:"ميدونم انجام اين كار رو دوست نداري احساس ميكني بي انصافيه، حق داري اما وقتي داد ميزني من نميتونم كمكت كنم."
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﻭ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺾ ﺁﺳﯿﺐ ﺷﺪﯾﺪﯼ به آنها می زند.
بنابراين به دليل بزرگتر بودن يا كوچكتر بودن فرزندان بينشان بي انصافي نكنيد و نگویید
❌❌ تو بزرگي كوتاه بيا
❌❌ تو كوچيكي حرف نزن.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میل
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_ویک
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم...
بدنمان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود،..
تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید😥😨 و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد...
ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زده اش را میشنیدم
_از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!😐😧
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم..
و مضطرب صدایم میکرد
_زینب حالت خوبه؟😥❤️
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد..
که دستان ابوالفضل به کمک آمد...
خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید...
مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید.. که جیغم در گلو خفه شد.😱😰
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود،..
ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید...😢😰🤗
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادی اش هراسان دنبال #اسلحه ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند..
که ابوالفضل فریاد کشید
_این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟😡🗣
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود..
که تمام در و پنجره های دفتر را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_ودو
تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند...
مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند.. و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد،..
به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد
_اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟😨
من نمیدانستم...
اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق #عادت تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند
👤_میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!😰
و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانیشان را تحلیل کرد
👤_هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!🙁😥
سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد،...
میترسیدم به دفتر حمله کنند..
و #تنهازن_جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.😰😢
چشمان ابوالفضل🕊 به پای حال خرابم آتش گرفته...
و گونه های مصطفی🌸 از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید...
از صحبت های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند...
که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد
_ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!😑😥
مرد میانسالی 👤از کارمندان دفتر، گوشی📞 را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد
_یا اینجا همه مون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!😰😡
دستم در دست مادر مصطفی لرزید...😱😰😭و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد..😰😭
و حال مصطفی را به هم ریخت که...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وسه
حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد
_نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟چرا بیشتر تن شون رو میلرزونی؟😡🗣
ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش📲 با کسی تماس بگیرد..
و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید
_فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴٨ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟😡😡 هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد..
و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند
_بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.
مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود...😥❤️
که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت...
و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت
_بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.🏫
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد
_اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!
انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد..
و تنها یک جمله گفت
_من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.
روحانی دفتر محو مصطفی مانده..😧و دل من و مادرش از نفس افتاد...
که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد
👤_در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!
و ابوالفضل موافق رفتن بود..
که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد
_شما کلتت رو بده من پوشش میدم!😡🗣
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان میخورد...
و این رگبار....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وچهار
و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد.. 😰😰😱😱
که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد...
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در
رفت..
و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید..😰💓که به سمتم چرخید،..
آسمان چشمان روشنش از عشق❤️😍 ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد...👀💞
و ندید نفسم برایش به شماره افتاده...😱❤️😰که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد...
یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود..
که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد...
دلم را مصطفی با خودش برده..
و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم😰😱
که او هم از دست چشمانم رفت... پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم😣
و نمیخواستم مقابل این همه #غریبه گریه کنم..😖🤐که اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت،..
چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و #دامادم_به_قتلگاه رفته بود...
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد
که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند...😱😰😰😰😱😱
ندیده تصور میکردم..
مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست..
و همه خون دلم از چشمم فواره زد...😣😱😰😭😰😱😭
مادرش😥😊 سرم را در آغوشش🤗 گرفته..
و حساب گلوله ها از دستم رفته بود..
که میان گریه به حضرت زینب(س) التماس میکردم🤲🤲🤲😭😭😭 برادر و همسرم را به من برگرداند...😭💚😰❤️😱😭
صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد..
که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد
_ماشاالله! کورشون کرده!😍💪
با گریه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وپنج
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید..
و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشت زده زمزمه کرد
_خونه نیس، لونه زنبوره!😥
خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته..
و حس میکردم کار مصطفی را ساخته اند..😢😨 که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد...😥😍
هوا گرم نبود و از گرمای جنگ،...
از میان مو تا روی پیشانی اش عرق میرفت، گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد...
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت...
باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم،..اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده😢❤️
و او بی توجه به حیرت ما،..
با چند مترفاصله از پنجره روی زمین زانو زد...
آرپیجی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری میکرد🎯 و فعلاً نمیخواست ماشه
را بکشد..
که رو به پنجره صدا بلند کرد
_برید بیرون!🗣🗣
من و مادرش به زمین چسبیده..
و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید
_برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!😠🗣
دلم نمیآمد در هدف تیر تکفیری ها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند..😥❤️
و از دفتر خارج شدیم...
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید..😰😣
و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد
_سریعتر بیاید!😠🗣
شیب پله ها به پایم میپچید،..
باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم..
و مردها...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وشش
و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بالاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم...
ظاهراً هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود.. ✌️🎯 که صدای تیراندازی تمام شد،..
ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند..
و با همین وحشت از در خارج شدیم.😨😰چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند..
تا بالاخره به خانه رسیدیم...
و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم💞 چیده بودم، گریه میکردم..😥😭
و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند...
مثل رؤیا بود که از این معرکه #خسته و #خاکی ولی #سالم برگشتند..😢❤️❤️
و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب هایم نمیآمد..
و اشک چشمم تمام نمیشد...💞❤️😭
🕊ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست،..
🌸اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد،..
در را پشت سرش بست..
و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین
نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت.. و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد..
که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد.. 😊❤️و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد..
که سرش را کج کرد و آهسته پرسید
_چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟🙁😍
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود.. 😥😭که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید..
و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید
_هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!😍
لحنش شبیه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وهفت
لحنش شبیه شربت قند و گلاب،💞خوش عطر و طعم بود..
که لب هایم بی اختیار به رویش خندید☺️😃 و همین خنده دلش را خنک کرد 😍که هر دو دستم را با یک دستش گرفت...
و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید..
و دلبرانه پرسید
_ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟😊
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود #مرهمی_جزحرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم
_میشه منو ببری حرم؟😢💚
و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست،😓😞 دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد...😞😓
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده😨 و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود..😢
که صدا زدم
_مصطفی! گردنت چی شده؟😢
بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس خس افتاد
_هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر 🍃سیدعلی خامنه ای🍃 بود، همه جا رو به گلوله بستن!😕 حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟😥🙁
میدانستم نمیشود...
و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم
_میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟😢🤲
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید
_چرا نمیشه عزیزدلم؟😊😍💚
در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد...
هر دو...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
"
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وهشت
هر دو به سمت در چرخیدیم..
و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد
_دارم میام!😊
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود..
که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم..😥❤️
و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد
_زینبیه گُر گرفته، باید بریم!😔😊
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،..
#دلم راضی نمیشد راهی اش کنم و پای #حرم در میان بود که قلبم را #قربانی حضرت زینب(س) کردم..
و بیصدا پرسیدم
_قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟😢💚
دستش به سمت دستگیره رفت وعاشقانه عهد بست
_به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!💞✨
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت..
و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می پیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند..
و به جای همسر و برادرم،..
تکفیری ها👹😈
با بمب💣 به جان زینبیه افتادند..
که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست...😰😱😱😭😭😵😵😵😵😰😰
از اتاق بیرون دویدم...
و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده😰😢 و دیگر نمیتواند برخیزد...
خودم را بالای سرش رساندم،..
دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود..
و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم
_حتماً دوباره انتحاری بوده!
به کمک دستان من و به زحمت از روی
زمین خودش را بلند کرد،..😥
تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد..
که موبایلم زنگ خورد...
از خدا فقط صدای مصطفی 🌸📲را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش...
ادامه دارد....
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_ونه
لحن نگرانش در گوشم نشست..
و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم
_چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟
ابوالفضل خوبه؟😰❤️😭
و نمیدانستم این انفجار تنها #رمزشروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچه های زینبیه حمله کرده اند که پشت تلفن به نفس نفس افتاد
_الان ما از حرم اومدیم بیرون، ٢٠٠ متری حرم یه ماشین🚘💣 منفجر شده، تکفیری ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود...
و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد..
که مظلومانه التماسم میکرد
_زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!😥
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد..
و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم...😥😰
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم..
و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود..
که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم
_شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!✨💚
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم..
تا اگر تکفیری ها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریده ام بی حجاب به دستشان بیفتد!..
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید..😥😥😥😣😣و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم...
که کسی با #لگد به در خانه زد..
و دنیا را برایم به آخر رساند.😰😱فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم،...
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم...
و دست پیرزن را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد