❌دل فرزندان خود را نشکنید!
🔥وقتی میگی: وای یه بار نشد یه کاری رادرست انجام بدی
🔥وقتی میگی: یه روز خوش ندارم از دست تو توی این زندگی به خدا ذله شدم از دستت
🔥وقتی میگی: کاش تو هم مثل پسر خاله ات یکم به فکر درس و مشقت بودی
🔥وقتی؛ جلوی بقیه دعواش می کنی و کتکش میزنی دل بچه میشکنه
⚠️یادتون باشه👈 دل بچه ای که میشکنه شاید با هیچ بوس و نوازشی دیگه خوب نشه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت_فرزند
👈 وقتی کودکتان حرفتان را گوش نمی دهد رفتار خودتان را اصلاح کنید
🔹️آیا هر چه به کودکتان می گویید، حرف شما را گوش نمی دهد؟
کلافه شده اید و نمی دانید چه کنید؟
➕ساده است چون بچه ها شنوده های خوبی نیستند اما مقلدهای خیلی خوبی هستند.
وقتی شما فریاد می زنید که چاقو را زمین بگذارد،
او نه تنها چاقو را زمین نمی گذارد، بلکه فریاد هم می کشد.
چرا که شما با داد و فریاد حرف تان را زده اید. اگر با مهربانی رفتار کنید،
آنها هم جواب مهربانی شما را می دهند.
اگر با احترام با او برخورد کنید، او هم به شما احترام می گذارد.
در هر حال این شما هستید که تعیین می کنید، رفتار او باید چگونه باشد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#رازهای_زناشویی
👂🏻زن از راه گوش تحریک می شود.
😂وقتی زن مردی برهنه ببیند از خنده روده بر می شود.
😍زن با داشتن طیف وسیع تری از گیرنده های حسی تمایل به شنیدن واژه های شیرین دارد تا نگاه کردن به شکل و اندام مذکر.
😌حساسیت زن به شنیدن تعریف های بی نظیر چنان قوی است که حتی بعضی از زن ها هنگام شنیدن نغمه های عاشقانه از طرف محبوبشان چشمان خود را می بندند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
توی مشکلات به جای اینکه دنبال مقصر بگردید به دنبال راه حل باشید
اینکه ثابت کنید همسرتون مقصره کمکی به بهبود شرایط نمیکنه ولی پیدا کردن یه راه حل مناسب می تونه همه چیز رو درست کنه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه💑
#حامی_بودن
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها ازهمسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواندازشوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
👈زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
👈مردهاهم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن هادوست دارند همسرشان راخوشبخت و
خوشحال کنند.💞
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#هردو_بدانیم
خوبیهای همسرتان را برای فرزندان بگویید:
- ببین عزیزم چقدر بابا زحمت میکشه
- ببین پسرم کدوم مادری اینقدر دلسوزه؟
- و...
با این کار، هم فرزندت ارزش و جایگاه والدین را میفهمد و هم به همسرت احساس بالندگی دست میدهد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
میتوانیم برای دعوا دلایل مختلفی پیدا کنیم:
روز بد کاری،
سردرد،
بی خوابی شب گذشته و … .
جالب است بدانید پژوهشی در دانشگاه برکلی نشان داد زوجهایی که خواب کافی ندارند، بیشتر با هم دعوا میکنند!
بااینحال، با بهانهتراشی برای دعوا، در حق همسرتان بیانصافی میکنید. اگر عصبانی، ناراحت یا آزرده هستید، همسرتان باید بداند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#خانواده
در یڪ خانه و خانواده چهار چیز باید باشد👇
❣محبت
❣حرمت
❣مشورت
❣مدیریت
❤️🔥جایی که محبت هست چهار چیز وجود ندارد👇
💔قدرت طلبی
💔دشمني
💔لجاجت
💔تنهایی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
.
#آقایون_بخوانند
✅اصولی که آقایون باید در همسر داری رعایت کنند :
❣️اعصاب خوردی و ناراحتی های ناشی از مشکلات کاری را سر همسر خود خالی نکنید.
❣️هدیه، مهر و محبت را زیاد میکند ، به مناسبتهای مختلف برای همسر خود هدیه ولو کوچک خریداری و با حالت شاد و خندان به او تقدیم کنید.
❣️ در حضور همسر خود به هیچ وجه از زنان دیگر تمجید نکنید.
❣️به بستگان همسر خود مانند پدر، مادر و سایر اقوام وی احترام بگذارید و برای دعوت آنان به خانه قبل از همسر خود اقدام کنید.
❣️هرگز از معاشرت همسر خود با بستگان و خویشاوندانش جلوگیری نکنید، ودر معاشرت و دید و بازدید با بستگانش پیشقدم باشید.
❣️ با بستگان خود نزد همسر خود درگوشی و نجوا نکنید.
❣️همسر خود را هیچ گاه به خصوص نزد بستگانش سرزنش و تحقیر نکنید .توهین و بی احترامی به همسر، از صفا و صمیمیت در زندگی زناشویی میکاهد.
❣️خود را برتر از همسر خود معرفی نکنید . سعی کنید من و تو در زندگی نباشد کلمه ما زندگی را گرم و لذتبخش میکند.
❣️وقتی همسر شما عصبانی است، او را با مهر محبت آرام کنید.
❣️اولویت شما بعد از ازدواج تون، همسر و زندگی تون هست و نه دوستان و والدین و خواهر برادرتون.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
خودارضایی نوجوان و راه های درمان خودارضایی در نوجوانان
وقتی والدین به نقاط عطف رشد فرزند خود فکر می کنند، اغلب درباره یکی از مسائل مهم دوران رشد آن ها صحبتی نمی کنند. این مسئله، میل به خودارضایی نوجوان و لمس اندام جنسی بدن خود می باشد. نکته اصلی این است که این امر، کاملا رایج و عادی بوده و تقریبا در بیشتر نوجوانان رخ می دهد. این رفتار نیز برگرفته از کنجکاوی فرد نسبت به کشف حس و تغییرات جدید خود است. با این حال، معمولا اولین باری که والدین متوجه این رفتار آن ها می شوند، آن را خجالت آور یا ناخوشایند تصور می کنند. البته این امر هم کاملا عادی است.نکته حائز اهمیت در این میان، نحوه واکنش شما به خودارضایی نوجوان می باشد. این مسئله برای رشد او بسیار مهم است. گاهی والدین سعی می کنند با نادیده گرفتن آن، به راحتی صورت مسئله را پاک کنند. برخی نیز با رفتارهای تند و محدودیت های سنگین، نوجوان را وادار به ترک این رفتار خواهند کرد. هر دو روش کاملا غلط و زیان بار هستند.
بنابراین نحوه چگونگی ارتباط با نوجوان اهمیت زیادی دارد. پس باید چه کرد؟
بیشتر نوجوانان خود ارضایی می کنند و این معمولا طبیعی است. درست مانند دوران کودکی، فرد با ورود به سن بلوغ، در مورد تغییر بدن و به طور کلی تمایلات جنسی خود، کنجکاو تر می شود. خودارضایی نوجوان واقعا دلیلی برای نگرانی نیست. از این رو اگر متوجه شدید که فرزند شما این عمل را انجام می دهد، دست و پای خود را گم نکرده و واکنش های ناگهانی و تند نشان ندهید. این واکنش ها نه تنها تاثیر مثبتی نداشته بلکه می توانند به او آسیب بزنند. در نتیجه واکنش های بد، دو حالت پیش می آید: نوجوان سرخورده شده و به دلیل عذاب وجدان، دچار افسردگی می شود یا بالعکس، سرکشی کرده و این کار را بیشتر تکرار می کند.
صحبت با نوجوانان درباره خود ارضایی کاملا لازم است اما باید به شیوه درست صورت گیرد. باید در مورد بلوغ و رابطه جنسی با آن ها بحث کنید تا متوجه شوند که چه اتفاقی برای بدنشان می افتد.
راه های درمان خودارضایی نوجوان
اگر احساس می کنید که ممکن است فرزند شما معتاد به خود ارضایی شده باشد، باید ابتدا با او صحبت نمایید. سعی کنید طبق اصول گفته شده، واکنش خنثی و آرامی نشان دهید. با صحبت های تند و سرزنش و اغراق در عواقب، او را دچار تنش نکنید. به او نشان دهید که می تواند بی پروایانه در این مورد با شما صحبت کرده و راهنمایی بگیرد. سپس سعی کنید از طریق روش های اصولی به او کمک نمایید. بنابراین در برخورد با نوجوان، چگونگی کنترل خشم والدین اهمیت زیادی دارد.
کارهایی که فرزندتان می تواند برای اجتناب و دوری از خودارضایی انجام دهد، را به آنها بیاموزید که عبارتند از:
✨از محرک هایی مانند پورنوگرافی اجتناب کند.
✨در فعالیت های دیگری مانند ورزش یا سرگرمی های جدید شرکت نماید.
✨در موقعیت های اجتماعی، زمان بیشتری را با دیگران بگذراند.
✨بررسی کنید که چگونه با استرس و ناراحتی عاطفی او مقابله کنید و راهبردهای مقابله ای جدید را به او بیاموزید.
✨با مدیریت یک نیاز در یک زمان، آن را به یک هدف قابل کنترل تبدیل کند.
✨درباره مسائل جنسی به طور اصولی تحقیق کرده و اطلاعات خود را افزایش دهد.
ادامه دارد....
✨✨✨✨✨
نکته های طلایی رفتار با کودکان و نوجوانان
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#فرزندپروری
🔶حق انتخاب کودکان تا چه اندازه؟
✍دادن حق انتخاب و آزادی به کودک، در ساختن شخصیت مثبت و سازنده کودک بسیار مهم و اساسی است.
اما دادن انتخاب باید محدود باشد. مثلاً نپرسید غذا چی دوست داری؟ به او دو حق انتخاب بدهید.
سؤال نکنید لباس چی میخواهی بپوشی؟ به او دو لباس پیشنهاد بدهید تا کودک گیج نشود و انتخاب برای او آسانتر شود.
✅حد دادن آزادی به کودک، تا جایی است که باعث آسیب به خود یا دیگری نشود و به حقوق کسی تجاوز نکند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
🔵خانوما یکی از رفتارهایی که مردها خیلی دوست دارن،
اینه که خانومشون تند و فرررز باشه،
سعی کنید یه کم تو کارها سرعت عملتون را بالا ببرید، این سرعت عمل به خرج دادن شما را به روحیات مردتون نزدیک میکنه...
👈👈 مثلا وقتی قراره برید جایی، سریع آماده بشید...
نذارید شوهرتون سه ساعت لباس پوشیده منتظرتون بمونه و کلافه بشه...😖
این طبیعیه که خانوما مدت زمان آماده شدنشون خیلی بیشتر از آقایونه،
ولی یه خانووووم 👈جوری وقتو برنامه ریزی میکنه که هم زمان با شوهرش آماده بشه...
🔵یا مثلا تو مراسم های عروسی که معمولا بعد از شام مردها همه بیرون تالار جمع میشن منتظر همسرانشون؛شما سعی کنید جز اولین خانومایی باشید که آماده میشه و میاد پیش شوهرش؛
❌نه اینکه هی صد بار شوهرتون زنگ بزنه بگه چرا نمیای پس کجایی؟
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
–فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت. سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسید
رمان سیم خاردار نفس
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
–سبد گل؟
مبهم نگاهم کرد.
ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.
اخم هایش نمود پیداکرد و گفت:
– نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.
چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت:
–بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.
فوری گفتم:
–لطفا رنگش قرمز نباشه.
همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت:
–می خوای زردبخرم؟
خندیدم و گفتم:
–اتفاقا رنگ قشنگیه.
حرصی در را بست و رفت.
وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود.
انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.
با لبخند مقابلم گرفت و گفت:
– چطوره؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه...
نگذاشت ادامه بدهم و گفت:
– وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.
نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم.
چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند.
گوشیام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند.
همین جور که به صفحه ی گوشیام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم.
سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد.
دوباره زنگ زدو گفت:
–یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون.
تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.
تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت:
_تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم.
نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت:
– دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه.
آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها.
آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود. چون تهریش داشت. چقدرچهره مردونه تری پیداکرده بود.
✍#لیلافتحیپور
#پارت46
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت:
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
–قابلی نداره.
دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد.
– وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد. خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم.
نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم:
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
#پارت47
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش.
صدای سعیده انبر شدومن رااز افکارم خارج کرد.
راحیل.
ــ جانم.
ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کردوادامه داد:
– هم من رو؟
باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست.
اخم کردم و گفتم:
–مگه من گفتم پسر بدیه؟
باحرفم آتشفشان شدوفریادزد:
–پس چته؟
سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش رادر چه حالی دیده بود که آرامش نداشت.
ــ تو الان
حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم.
ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد.
ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–خودت خود آزاری داری.
اوهم لبخندی زدو گفت:
–فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم.
سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
– شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا.
آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر.
متعجب نگاهم کردو گفت:
– گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم:
– ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب.
اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه.
ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت.
متفکر نگاهم کردو گفت:
–یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم :
–نمیدونستم اینقدر با استعدادی.
منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی.
– خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟
ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم.
اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم.
آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا.
سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد.
وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت:
–نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش.
لپش رو کشیدم و گفتم:
– مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری.
خندیدو گفت:
–امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن.
باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و گفتم:
–یه مامور پردل و جرات. او هم خندید و
بعد خداحافظی
#پارت48
به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم.
نوشته بود با اسرا به خرید رفته اند.
حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباسهایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.
نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خداقامت بستم.
یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من می گفت کارامروزم درست نبود.
تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم.
هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشمهایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم.
از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند.
آرامش گرفته بودم.
بلند شدم سجادهام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردارا هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بودآرامشش رافقط درکنارآرش می دانست. بایدبادلم حرف بزنم، اول با مهربانی بایدبتوانم قانعش کنم. اگرنشدباشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند.
در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشیام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم.
نوشتم:
– باید از مامانم بپرسم.
آقای معصومی:
–باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده.
با خواندن متنش لبخند بر لبم امد.
یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم:
–دل منم تنگ ریحانس. چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش.
انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم.
در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم. بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی موادریختم و دم گذاشتم.
سر سفره مادر
واسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف می کردند. مادر گفت:
– هم خوشمزس هم غذای سالمیه.
سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم.
مادر لقمه اش را قورت داد و گفت:
– راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم.
ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم.
اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش می خواد لباس بگیره.
مادر سکوتی کرد و گفت:
–چرا با خواهرش نمیره؟
شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
– احتمالا اونم درگیر کارهای شب عید و این چیزاس دیگه، شوهرشم بعد ازظهر ها خونست، یادتونه که، یه کم با، بابای ریحانه شکر آب هستند.
اسرا چهره ایی در هم کشیدو گفت:
– کی این زن می گیره هممون راحت شیم.آبجی مگه مرخصت نکرد. دیگه چرا کارهاش رو باید انجام بدی.
ــ آخه این که کاری نیست. خودمم دوست دارم ریحانه رو ببینم. دلم براش تنگ شده.
مادر برای این که بحث کش پیدا نکند گفت:
–باشه برو، ولی لطفا اگه ازت خواست بعدش برید رستوران قبول نکن، زود بیا خونه.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم.
بعد از خوردن غذا، فوری سفره راجمع و جور کردم و ظرف ها را شستم و آشپز خانه را مرتب کردم.
چون می دانستم خرید رفتن آن هم با اسرا چقدرمادر راخسته کرده. اسرا واقعا مشکل پسند بود.
گوشیام را برداشتم تا به بابای ریحانه پیام بدهم. دیدم خودش پیام داده:
–مامنتظریما...
جواب دادم:
– ببخشید دیر شد، من فردا ان شاالله میام.
فوری جوابش امد که نوشته بود:
– پس ما میایم دنبالتون دانشگاه.
–میام ایستگاه مترو، شماهم بیایید اونجا باهم بریم.
خواستم گوشیام را ببندم که پیامی از آرش آمد. بادیدن اسمش ضربان قلبم بالارفت. فوری پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
«تقصیر فاصله نیست.هیچ پروازی، مرا به تو نمیرساند.
وقتی که تو، در کار گمکردن خود باشی.»
بغض گلویم را گرفت، کاملا معلوم بود دلخوراست.
حال خودم از او بدتر بود، دلم می خواست جوابش را بدهم، یا حرفی بزنم که هم خودم آرام شوم هم او.
ولی می دانستم این پیام ها آخرش دلتنگی بیشتر و دلخوری بیشترخواهدشد، و حتی وابسته شدن به پیام دادن. طوری که مدام گوشی به دست بی قرار پیام دادنش شوم. اگرواقعا علاقه ایی هست پس این جواب ندادن به پیامش یعنی نشان دادن علاقهام، یعنی به نفع او کار کردن، هر چند که باعث دلخوریاش شوم.
برای کنترل ذهنم گوشی را کنار گذاشتم و جزوه ها و کتاب هایم را آوردم تا بتوانم ذهنم را درگیر کنم.
کاش ذهن هم مثل تلویزیون یک کنترل داشت و هر وقت خودم دلم می خواست شبکه اش را عوض می کردم، یااصلا روی بعضی شبکه ها تنظیم نمی کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت49
نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم.
وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده.
اخمی کردو گفت:
– باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره.
می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم.
آهی کشیدم و به سوگند گفتم:
– احساس کردم بی معرفتیه اگه نرم. یه جور قدر دانی بود. ولی دیگه حساب بی حساب شدیم.
سوگند نچ نچی کردوگفت:
–خیلی اذیت میشیا.
ــ آره، خیلی.
بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بودم. نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته.
چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود.
ریحانه بادیدن من خندیدو ذوق کرد. بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد. امروز خوش تیپ تر شده بود. معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود.
از نگاه من متوجه شدو گفت:
–هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم.
نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را
به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد.
آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب نایلونی برداشت و دستم داد و گفت:
–یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم.
از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود.
همان طور به نایلونی که در دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگویم که دروغ هم نباشد.
–چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.
ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟
ــ هر جور راحتی
د.
یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم:
–برای ریحانه بازش کنم؟
خنده ایی کردو گفت:
– واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.
از حرفش کمی خجالت کشیدم.
کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم ونگاهی به ریحانه کردم. راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسباندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش رااز ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد.
وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رابه من چسباند.
دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی را چشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است. با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سختراست.
با این افکار بغض گلویم را فشرد. صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد.
–ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید.
بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش راحس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندوق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت. وراه افتادیم.
بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زردو مشگی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بود و از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود.
خیره به لباس لبخندی زدم و پرسیدم:
– قشنگه؟
با دقت نگاهش کردو گفت:
–خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه.
با تعجب گفتم:
–ریحانه که هنوز دو سالشم نشده.
ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که.
وقتی سکوت مرا دید گفت:
– می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم.
از افکارم بیرون امدم و گفتم:
– نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
خندیدو گفت:
–خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه.
دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت50
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.
از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
– یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.
لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت:
–ذوق شما بیشتر از ریحانس.
خنده ایی کردم و گفتم:
–لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.
آهی کشید و گفت:
– دخترها فرشته های روی زمین هستند.
حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را بریدو گفت:
– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش را بریدم.
– دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم.
از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت:
–پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.
مکثی کردم و گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
–رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت:
– نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت:
–خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد:
–خدامن رو ببخشه.
عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت.
سرش را از روی فرما
ن بلند کرد و گفت:
– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–آخه مامانم...
حرفم را بریدو گفت:
– خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.
نگاهش کردم و گفتم:
–آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.
–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:
– اینجوری راحت ترم.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست.
خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی
بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.
ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
– بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
باتعجب گفتم:
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
–از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم:
– شرمنده ام کردید، ممنونم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
فوری جواب دادم:
– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
–شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه.
بعد استیکر خنده گذاشته بود.
در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم:
–ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.
از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.
گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.
با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
– هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
– واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:
– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت:
–فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مادر همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت:
–دستت درد نکنه دخترم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
┄┅❣••══••🌵┅┄
#آقایان_بدانند
خود را آنقدر مشغول كار نكنید كه دیگر وقتی برای همسرتان نداشته باشید. از هر موقعیت كوچكی استفاده كنید تا پرشورتر و پرحرارتتر از قبل همسرتان را دوست بدارید....
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#رشد_فردی
یه جوری زندگی نکنید فقط بزرگ شید
بلکه رشد هم بکنید!
شخصیت تون
منش تون
رشد کنه
به این دنیا نیومدین فقط بزرگ بشین و سن تون زیاد بشه
از من گفتن بود
چند بار بخوانید این متن رو ...
فقط زنده نباشید
زندگی هم بکنید
زندگی …
یعنی رشد مداوم
هر روز بهتر شدن
هر روز با نقاط تاریک و ترس هاتون جنگیدن…
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تلنگر🚫
یه کِش اونقدری کِش میاد که بضاعتشه
بعدش از یه جایی به بعد دیگه نمیتونه، نه که نخواد؛ نمیتونه
زیادی بکشی در میره میخوره تو چشم و چالت !
این جریان خیلی از آدماست، آدم ها رو بیشتر از تحملشون تحت فشار قرار ندید.
#انتشارش_با_شما
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سیاست_زنانه
#با_چه_روشهایی_میتونم_شوهرمو_جذب_کنم؟👇👇
💓 وقتی با او هستید پرانرژی باشید، یا حداقل بازبون نرم دلیل خستگی و بی انرژی بودن خودتونو توضیح بدید.
❤️ از او انتظار نداشته باشید تمام وقتش را برای انجام کارهای شما صرف کند، ولی اگه کاری برای شما کرد به چشم وظیفه نبینید و با یه بغل ازش تشکرکنید.
🧡 احساسات تان را با او در میان بگذارید ولی آن را به طور خلاصه بیان کنید،اگه کم رو هستید از پیامک برای بیان استفاده کنید.
💛در مقابل دیگران به او افتخار کنید مثلا بگویید اگه ...(نام همسر) نبود من اونکارو نمیتونستم انجام بدم دستش درد نکنه کمک کرد(باعث خشنودیش و رضایتش وکمک های بعدیش به شما میشه)
💚 صبح ها با او بیدار شوید اگرنمیتوانید زود بیدار شوید بعد بیداری صب بخیر و کلام قشنگ فراموش نکنید براش بفرستید شده یه احوال پرسی عاشقانه
💙 در مواقع سختی پشتیبان او باشید،واگر غم داشت اون رو مثل پسربچه های کوچولو بغل کنید و درسکوت تنها نوازشش کنید و مجبور به حرف زدن نکنید.
💜 وقتی عصبانی است به او گیر ندهید،بعد از سکوتش بالبخند اشتباهش را به او بگویید و به او بگویید اینبار منو رنجوندی ولی باردیگه تکرارش نکن، من دوست ندارم شرایطی پیش بیاد که بر خلاف میلم بت بی احترامی کنم
🤍 دیگران را با او مقایسه نکنید،مردا از مقایسه باسایر مردان حس کمبود و نقص میکنند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تلنگر❗️
با کسی ازدواج کنید که سر به سرتون بذاره؛
بتونه شمارو بخندونه و از خندهی شما ذوق کنه؛
آدمای بداخلاق فقط پیرتون میکنن!
زن و مرد هم نداره ...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#زناشویی #سیاست_زنانه
علل شایع به وجود آمدن بی میلی مردان
۱. مرتب نبودن ظاهری مانند عدم رسیدگی #خانم به ناخن ها و موها👩🦱
۲.بوی بد دهان و لباس ها به طوری که مرد از بغل کردن و بوسیدن زن لذت نبرد💋
۳.پوشیدن لباس های خیلی تنگ و یا خیلی گشاد و به طور کلی غیر متعارف🩱
۴.اهمیت ندادن به سلامتی و داشتن چهره ی بی رنگ و بی حال و خسته ی همسر 🤯🤕🤒
۵.آرایش بیش از حد و تغییر قیافه به واسطه ی آرایش غلیظ 💄💅
۶. وجود موی زائد در بدن و به خصوص صورت🥸
۷. توهین ، بد دهانی و به طور کلی اخلاق مردانه داشتن🗣
۸. بیش از حد سوال کردن راجع به همه ی مسائل و به خصوص مسائل خصوصی و کاری مرد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
⭕️⭕️⭕ #سیاست_زنانه
💑 پنج اشتباه در رابطـه با همـسر!
1⃣ خواهان توجه بیش از اندازهاید:
🔸رابطه شما نیاز به مراقبت و توجه دارد؛ اما این معنیش این نیست که همـــسرتان هر لحظه پاسخگــوی تماسهای تلفنی شــما باشد، دائما به شما پیام بدهد و یا به طور کلی همه آرزوهای زندگیتان را فراهم کند.
2⃣ رابطه بدون حفظ حریم خصوصی:
🔸شاید اعتـــماد بیش از اندازهای به طرف مقابل داشــته باشــید و احساس میکنید او حق دارد همه چیز را بداند، این یک خوشباوری آسیب زننده است. حریم خودتان و دیگران را حفظ کنید.
3⃣ گلایه کردن پیش دیگــران:
🔸اگر مسألهای وجود دارد آن را در حریم رابطه خودتان حل کنید. اگر نیاز به کمک یا مشاوره دارید آن را با فردی که صلاحیت نظر دادن در مورد رابطه را دارد مطرح کنید. این فرد صالح در این موقعیت بدون شک، مادر یا دوست صمیمیتان نیست.
5⃣ خشمهای منفعلانه نشان میدهید:
🔸به هرچیز کوچکی گیر ندهید و برای چیزهای بیارزش به فکر تلافی نباشــید.
5⃣ او تضمین زندگی شما نیست:
🔸در روابط زناشویی تمــایل شدیدی به تکیـــه کردن به دیگری وجود دارد. تکیه کردن به دیگران خوب است اما نه تا جایی که نتوانــید زندگی بدون او را تصور کنــید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
ن بلند کرد و گفت: – برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب ر
رمان سیم خاردار نفس
– اینجوری راحت ترم.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست.
خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی
بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.
ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
– بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
باتعجب گفتم:
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
–از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم:
– شرمنده ام کردید، ممنونم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
فوری جواب دادم:
– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
–شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه.
بعد استیکر خنده گذاشته بود.
در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم:
–ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.
از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.
گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.
با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
– هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
– واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:
– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت:
–فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مادر همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت:
–دستت درد نکنه دخترم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت51
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند.
چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."
شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.
با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.
بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.
یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.
وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک".
همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است.
از