eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
35.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلاسرتره با سبزیهای محلی .‌‌... 💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃🛖☔️ 🍃‌ 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448 پذیرش تبلیغات @hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣به مادرها رحم کنید... ❌دلسوزی بیش از اندازه باعث از بین رفتن خودتان می‌شود.☝️ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اشتباه آخری که خیلیا انجامش میدن... .🌱🌱🌱🍃🍃🍃 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا حتما برای ختم یا تولد فامیل باید برویم؟ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔰زندگی ذره كاهیست كه كوهش كردیم زندگی نام نکویی ست كه خارش كردیم زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به كسی ورنه هر خار و خسی زندگی كرده بسی زندگی تجربه تلخ فراوان دارد دو سه تا كوچه و پس كوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم🔰 🌳🌻🌾 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گ
شرمنده شدم. –وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن. –نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟ –فریدون. –آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو. از حرفش ترسیدم. –منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم. کمی فکر کرد و گفت: –من درستش می‌کنم. غصه نخور. ✍ ... کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند. خواهرش اشاره‌ایی به کمیل کرد و گفت: –چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون. کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالی‌اش را از خواهرش جدا نمی‌کرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجه‌ی شرمندگی‌ام شده بود، در عقب ماشین را باز کرد و گفت: –راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت: –خاله نرو، نرو... زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح می‌دهد. بعد به عقب برگشت و گفت: –ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله. ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن. ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی ‌کرد با حرفهایش دلداری‌ام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمی‌شنیدم. –راحیل قضیه‌ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم می‌تونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی. –آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟ –نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من. سرم را به علامت موافقت کج کردم. بقیه‌ی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم می‌گرفتم و موهایش را نوازش می‌کردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم می‌کرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونه‌ام را لمس می‌کرد. لبخند که به لبهایم می‌آمد سرش را در سینه‌ام پنهان می‌کرد و چشم‌هایش را می‌بست. به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت: –بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد. وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –حالم خوب نبود زودتر امدم خونه. بعد فوری به طرف اتاق رفتم. احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود. دلم می‌خواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمی‌آمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمی‌توانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر می‌گفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعه‌ایی چیزی بچید و آبرو ریزی ‌شود. نمی‌توانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون می‌ترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت. ✍ ... کمی دراز کشیدم. گریه کردن خسته‌ام کرده بود. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد. از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم. به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانه‌ی دایی رفته‌اند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانه‌ی دایی می‌رفت. کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفته‌اند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمی‌دانست من با زهرا خانم و برادرش آمده‌ام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمی‌شود. کمی غذا خوردم. ب
اشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینی‌ام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خوانده‌ام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفته‌ام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شده‌ام و خودم بیخبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور می‌شود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا" خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری می‌کردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند. – اسرا وارد اتاق شد و پرسید: –تاحالا خواب بودی؟ –نه، چطور؟ مادر هم امد و مات نگاهم کرد. اسرا گفت: – پس چرا این شکلی شدی؟ –چه شکلی؟ –عین میت‌ها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم. درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند. مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید: –چیزی خوردی؟ –اره مامان. فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم: –چراناراحته؟ –تونیستی؟ –برای چی ناراحت باشم؟ –چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو... نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم. مادر پیاز پوست می‌کند. کنارش ایستادم و پرسیدم: –غذا که داریم. –زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست می‌کنم. –مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟ برگشت نگاهم کرد. –کارش داشتم. –چه کاری؟ –می خواستم مشورت کنم. کمی نگران شدم. –در مورد چی؟ پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد. –اگه دوست ندارید بگید من برم. –درموردتو... قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد: –یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری. چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمی‌آمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمی‌آید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع می‌شوند و رنگشان عوض می‌شود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود می‌شوند. ولی با این حال مزه‌ی خوبی به غذا می‌دهند تلخ نمی‌شوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها می‌آید؟ بعضیها می‌گویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بنده‌هایش نمی‌آورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان. مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت. ✍ ... –کجایی تو؟ –مامان جان درموردچی تصمیم گرفتید؟ با حالت غصه داری گفت: –درموردزندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم. توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه. –ولی آخه مامان اونا الان عزادارن. مادر همانطورکه پیازها را در ماهیتابه باقاشق چوبی تاب می‌داد در چشمم براق شد و گفت: –عزا دار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه... –خب این بیچاره هام اسیر دست برادر بی عقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچ‌پچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که. –دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن...لااله الاالله... به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری می‌گیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال. . نگاهی به پیازهای ماهیتابه کردم چندتاشون که ریزتر بودند؛ به دیواره‌ی ماهیتابه چسبیده بودند، رنگشان تیره شده بود. دلم برایشان سوخت، حتما کوچکترها بچه های پیاز درشت ها هستند...بیچاره پدر و مادرهایشان انقدرخودشان جلیز و ویلیز می شنوند که دیگر نمی‌توانند مواظب بچه هایشان باشند... مادر لحنش مهربان تر شد. –ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکرکن...با حرفهایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن. مگر این که خودآرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی
همش از تو می گفت، احساس کردم واست یه خوابهایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده ودوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم درپیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفهایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفها وپچ پچ ها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام درگوش من گزارش اونا رومیداد، کارهاشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود. نمی‌خواستم این حرفها رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه. دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازهای ریزی که به دیواره چسبیده بودند سیاه شده بودند ولی بقیه که داخل روغن داغ بودند رنگ طلایی به خودشون گرفته بودند. مادر کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بی حرف به طرف اتاقم روانه شدم. دراز کشیدم روی تخت و در خودم جمع شدم. باصدای گوشی‌ام سرم را بلند کردم آرش بود. با این حال خرابم باید جواب می‌دادم؟ خیلی دلخوربودم. ولی دلم طاقت نیاورد. –الو. –سلام راحیل، خوبی؟ بیحال وسرسنگین گفتم. –ممنون. مکثی کرد و پرسید: –چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهترشد؟ چقدرحرف داشتم که بگویم، چقدر گله داشتم...ولی چیزی نگفتم، همه را در سینه‌ام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم. –راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رومی گیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته. –مژگانم اونجاست؟ –آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دورهم باشیم. –نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم. –چرا؟ –دلایلش رونمی تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی ومتوجه بشی. سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد. "یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یاخودشون روزدن به اون راه." دوباره حالم بد شد دلم نمی خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزند بهتر است. فکر می‌کردم جواب تلفنش را بدهم چیزی می‌گوید که انرژی می‌گیرم. ولی اینطور نشد. بلندشدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کند. ازحمام که بیرون امدم. لباس راحتی تیره ازبین لباسهایم بیرون آوردم وپوشیدم، دلم نمی‌آمد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادرشوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهایم کردم. انقدر پرپشت بودند که خشک کردنشان سخت بود. نمی‌دانم خدا چه معجونی در آب ریخته است که انسان را زنده می‌کند. موهایم را باگیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسرا وقتی مرا سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد. با صدای زنگ آیفن هر دو به هم نگاه گردیم. مادر ازسالن گفت: –راحیل، آرشه، داره میادبالا. باتعجب به اسرا نگاه کردم. اسراهمانطور که روسری وچادرش را از کمد در می‌آورد گفت: –چیه؟ چراینجوری نگاه می کنی؟ مگه تقصیرمنه آرش این وقت شب امده پشت در؟ ازحرفش لبخندی زدم. آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهایش بود ولی بادیدن مادر لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مادر روی کاناپه نشست. من هم روی یک مبل تک نفره نشستم. مادر به آشپزخانه رفت و آرش غمگین نگاهم کرد. بعد اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. ✍ ... همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدوزیرگوشم گفت: –دلم برات تنگ شده بود. عکس العملی ازخودم نشان ندادم او ادامه داد: –من بایدالان شاکی باشما، بعد آرام گفت: –الانم امدم دلایلت روبشنوم. سوالی نگاهش کردم. –همون دلایلی که نمی تونی بیای خونه ی ما دیگه...راحت نیستی. سرم را پایین انداختم. باامدن اسرا آرش از جایش بلندشد و سلام واحوالپرسی کردند. اسرا به طرف آشپزخانه رفت. آرش نگاهی به من انداخت. –پاشوحاضرشوبریم بیرون... –حوصله ندارم. دستم راگرفت و کمی فشار داد و پرسید: –ازم دلخوری؟ احساس کردم دستهایش منبع انرژی هستند، جان گرفتم. سرم را بالا آوردم. –آره، ولی نمی خوام درموردش حرف بزنم. –خودت که همیشه میگفتی باید در مورد مشکلات حرف زد. یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرارشد جایزه‌ام رو خودم تعیین کنم؟ –خب. – می خوام جایزه ام این باشه که ازم دلخورنباشی وفراموش کنی. البته به نظرخودم که کاری نکردم، ولی خب چون تومیگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده. از این زرنگی‌اش لبخندکم جانی زدم. –خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رومی فهمم، که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده. حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟ قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد. آرش گفت: –اول میوه بخوریم بعد، اسراخانم زحمت کشیدن. اسرا لبخندی زد و گفت: –الان بشقاب هاروهم میارم. طره ایی از موهایم را که روی بازویم افتاده بود عقب داد و همانطور که نگاهم می کردگفت: –اگه اخم هات رو بازکنی یه سورپرایز برات دارم. –چی؟ –اسرا بشقابها را آورد و خواست برایمان میوه بگذارد. –شما زحمت نکشید اسراخانم من خودم برمی دارم. بعدخم شدو یک موز بردا
شت و داخل بشقابش گذاشت. –رفتیم بیرون بهت میگم. –من خونتون نمیام ها...سرش را کج کرد. –من اصلاحرفی از خونه رفتن زدم؟ برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشگی‌ام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه." از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد. کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید: –می خواهیدبیرون برید. آرش جای من جواب داد: –بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم. مادر گفت: –این وقت شب؟ آرش گفت: –مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار می‌کنن؟ مادر آهی کشید و گفت: –وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید. با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود. سوار ماشین شدیم. –آرش چی شدکه فریدون کوتاامد و مژگان امد خونتون؟ –نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعدتکلیفش رومشخص می کنه. "دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه." –چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه. –مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما... ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم. –مامانم چی بهت می گفت؟ اخم کرد. –حرف زور... –یعنی چی؟ –میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید. فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم. –به نظرمن که زورنیست. –عه، راحیل...پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم. –اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم. ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه. شانه ایی بالا انداخت. –برای من که سخت نیست. –ولی برای من سخته. نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنی‌اش کرد. –بهت نمیاد. بعددستم را گرفت و بوسید. –آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم. جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم. –اینجا برای چی امدیم؟ –سورپرایزه ها... اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت: –تاآماده بشه من امدم. بعد از مغازه بیرون رفت. آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت. صبرکردم تاآرش هم بیاید. بعداز چنددقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم. ✍ ... آرش بی‌توجه، مشغول خوردن هویج بستنی‌اش شد و من همچنان نگاهش می‌کردم. آرش خوب ومهربان بود، فقط مشکل اینجا بودکه باهمه مهربان بود و زیادی احساس مسئولیت درقبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها را رعایت نمی کرد. –خب، حالا همونطورکه داری نگاهم می کنی از دلیل ناراحتیت هم بگو. نگاهم را از او گرفتم و به لیوانم دادم. قاشق را برداشتم وشروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم. –راحیل. قاشقی ازبستنی در دهانم گذاشتم ونگاهش کردم. این بار او قاشقش را در محتویات نیم خورده‌اش می چرخاند. –می دونم این روزها حواسم بهت نبوده وتوواسه این ناراحتی ولی توبایدبهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهده‌ام گذاشته. –چه مسئولیتی؟ –این که مواظب خانواده‌اش باشم، برای بچش پدری کنم. همین طور پشت هم قاشق های بستنی را در دهانم می‌گذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و می خواستم خنک بشوم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه." –چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. محتویات لیوان را سرکشیدم و گفتم: –یه وقتهایی آدم نمی تونه حرف دلش روبزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع هاست. ازآب میوه فروشی بیرون امدیم. آرش دستم راگرفت. –حرف بزن راحیل راحت باش. –یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟ نگران نگاهم کرد. –الان دلم می خواد بریم همونجا که گفتی. دستم را رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستهایش را در جیبش فرو کرد. –دلت میاد راحیل؟ به فکرمامان نیستی؟ به فکراون بچه‌ایی که چیزی به دنیاامدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ماکسی رونداره. چندوقت دیگه خانواده اش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ن
اراحتی تو داشتم دق می کردم، ولی وقتی توخودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی تو اون شرایط هم بهتر از من فکرمی کنی و به فکر مادر من هستی. اونوقت من که پسرشم... حرفش را بریدم. –واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری یا ببینی وبسوزی یا فراموش کنی. از پاساژ بیرون آمده بودیم و وارد یک فضای سبز شده بودیم که یک آب نما وسطش داشت ودورش نیمکت بود. –منظورت رونمی فهمم. –اگه فریدون از شرطش کوتا نیومد چی؟ بامِن مِن وگفت، اتفاقا امروز مامان درمورداین موضوع باهام حرف زد، البته اون نظرخودش روگفت، منم فقط گوش کردم. نگاهش کردم. –چه نظری؟ سرش را پایین انداخت وکمی این پاو آن پا کرد. –مامان به من گفت، می تونی بامژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت وآمدها راحت تر باشه. شکستم...ریختم...احساس کردم قلبم ازضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی آن گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشان بدهم. خودم را به نیمکتی که آنجا بود رساندم ونشستم. به این فکرکردم که تازه هفتم کیارش است مادرش اینطور راحت حرف میزند. مادرم چقدر درست شناخته بودشان. –البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده... می دانستم مادرش بالاخره کاری را که بخواهدانجام میدهد. با حرص گفتم: –اون موقع که کیارش زنده بود و با مژگان نامحرم بودید، رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد. آرش متوجه ی حال بدم شد. سعی کرد جو را تغییر بدهد. آرش اخمی کرد و گفت: –از تو بعیده اینجوری در مورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفهای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشی‌اش را درآورد و عکسهایی که باهم داشتیم را نشانم داد. –بیشترشبها نگاهشون می کنم راحیل. توی همشون لبخندداری... وقتی مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکس ها رو نگاه می کنم. سعی کردم به خودم مسلط باشم وچندتا نفس عمیق کشیدم. گوشی‌اش را کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبه‌ی کوچک درآورد. –اینم سورپرایزی که گفتم. –این چیه؟ –یادته اون روز که امدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر امدم. –خب؟ –رفتم این روبرات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حالا که اینجوری شد و عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتربهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری می‌گیریم. ✍ ... جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آویز قلب از آن آویزان بود که حرف اول اسم من وخودش به انگلیسی سمت راست وچپ قلب حک شده بود. دوطرف قلب حلقه های ریزی بودکه زنجیرازش ردشده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بودکه انگار از هرقلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل را تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگرش طلا سفید بود. آنقدر خلاقانه وظریف کارشده بود که لبخندروی لبم امد و نگاهش کردم. –چقدرقشنگه، طرحش رو خودت دادی؟ –خوشحالم که خوشت امد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرف ها رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم امد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو می‌بست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده. قلب طلایی را کف دستم گرفتم. – چه خوش سلیقه... حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟ –آره، چون قلب تو طلاییه. زنجیر را داخل جعبه‌اش برگرداندم و جعبه را داخل کیفم گذاشتم. –دستت دردنکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش می دارم همون روز عقدمدن گردنم میندازم. –نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد می خوام ست گوشواره‌اش روبگم برات بسازن. لبخندی زدم وگفتم: –چه خلاقانه... –حالا کجاش رودیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگه ام برات دارم. البته گوشواره‌ها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم. آرش دستم را گرفت وبلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستهایش گرم بودند و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد. –راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفهاتونم بزنید. –خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما باهم ازدواج کنیم. –اولا که این موضوع درحدحرفه و من هنوز حرفی نزدم. دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که... اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم: –توروخدابس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفها نزن... باتعجب نگاهم کرد. –هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری می کنی؟ –بالاخره میوفته، آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو ومژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید... اگه من رو می خوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. آرش هاج
و واج فقط نگاهم می کرد. به طرف نیمکتی که کمی آن طرفتر بود هدایتم کرد. دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفهایش افتادم. ترس تمام وجودم را گرفت. صورتم را با دستهایم پوشاندم و اشکهایم سرازیر شد. –راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن. اینجا نگاهمون می کنن. به زور خودم را کنترل کردم وبلند شدم. –آرش من رو برسون خونه. اخم هایش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم. بینمان سکوت بود و هر کدام در افکارخودمان غرق بودیم که گوشی‌اش زنگ خورد. صدای مژگان از پشت خط، می‌آمد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت وصدای گوشی‌اش را کم کرد. بااین کارش عصبی ترشدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرامم می‌کرد و کمک می‌کرد قلبم نایستد. انگار مژگان و مادر آرش می‌خواستند شام بخورند و اصرار داشتند که ما هم زودتر برویم آنجا. آرش گفت: –حالا ببینم چی میشه. "خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام روارونجا نمیزارم ها." گوشی را که قطع کرد با همان اخم بدون این که نگاهم کند گفت: –مژگان اصرارداشت بریم اونجا... سکوت کردم. –راحیل من خودم به اندازه ی کافی توی فشار هستم تودیگه اذیتم نکن. –مگه من چیکارکردم؟ یه جوری با بغض گفت: –آخرین لحظه‌ی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن وبچش بود، بچه اش روبه من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بدمیشه، میگن... حرفش را خورد...ودوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگه‌ام می خواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه. به سختی اشك هایش را که در چشمهایش اسیر کرده بود را پشت لبخند تلخش پنهان کرد و نگاهم کرد. –اصلا همه ی اینارو ول کن هرچی توبگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم. چه می‌گفتم، انگارمن فقط زیادی بودم. او که با زبان بی زبانی گفت، "همینه که هست." کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤ ...
❤️✨❤️ برای گردش و میهمانی رفتن سعی کنید همراه زن و فرزندان وقت بگذارید و پیشنهاد همسر خود را در این مورد به علت کار و خستگی رد نکنید. هدیه، مهر و محبت را زیاد می‎کند، به مناسبتهای مختلف برای همسر خود هدیه ولو کوچک خریداری و با حالت شاد و خندان به او تقدیم کنید. چنانچه کم و کسری در خدمات خانه وجود دارد، با کمال محبت و خوشرویی تذکر دهید – اخم و خشونت زندگی زناشویی را به تباهی می‎کشاند. در حضور همسر خود به هیچ وجه از زنان دیگر تمجید نکنید. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
🌻تجربه🌻 👌خانومایی که از سیگار کشیدن همسرشون شاکین. 👌 همسر من بدلیل یه سری مشکلات چند وقت پیش شروع کرد ب سیگار کشیدن، اونم خیلی زیاد. منم هروقت سیگار دستش میگرفت، شروع میکردم ب ، داد و بیداد و تهدید تا این ک فهمیدم اوضاع داره بدتر میشه!!!😔 🤔راهم رو عوض کردم و مهربون شدم. وقتایی ک سیگار دست میگرفت، خودمو مظلوم میکردم و ناراحت نشون میدادم.😢 کم کم محبتم انقدر براش پررنگ شد که خداروشکر الان یک ماهه سیگار نکشیده.😊 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 تجربه دومم اینکه اگه میخواید همسرتون ب خانوادتون محبت کنه، پیش قدم بشید و ب خانواده ی همسری محبت کنید. 🥰همسر من با رفتارام، خیلی به خانوادم میذاره. من چه تولد، چه روز پدر و مادر برای پدر و مادر همسرم، کادو و کیک گرفتم. (البته از جیب همسری😉) با این کار هم اونا دوستم دارن و هم همسری دنباله اینه که خانواده ی منو خوشحال کنه. 😁😍 ✍همیشه اولین راهی که انتخاب میکنید برای مشکلات زندگی، محبت و دوستی باشه. چون در بیشتر مواقع دیگه نیازی به راه های دیگه نیست. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
📚 ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ! ﮐﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ! ﭼﺎﯾﯽای ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ... ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ... ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ... ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ... ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ! ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ! ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ! ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ! ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ... ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ. ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ، ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ، ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ. ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ... @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
❌ چیکار کنی که هواتو داشته باشه؟ 🔵از همسرتون بخواین که جلوی دیگران به خصوص خانواده خودش حسابی احترامتون رو داشته باشه. 🔵مثلا بهش بگین : انقدر دوست دارم جلوی مامانت اینا ازم تعریف کنی، از دست پختم، از کارهام ... 🔵یادتون نره این کار که یاد بگیرن احترامتون رو توی جمع خاص داشته باشن، بهتون میوه و چایی (مخصوص شما) تعارف کنن، ازتون تعریف کنن، هواتون رو داشته باشن، مطمئنا پروسه شدیدا زمان بری هست. صبر زیادی میطلبه. ❌سعی کنین با الفاضی مثل : انقدر دوست دارم ... انقدر حس خوبی بهم دست میده، انقدر احساس خوشبختی میکنم و.... این جور درخواست ها رو مطرح کنین. 🔵تا اونها هم احساس نکنن مجبورن کاری رو انجام بدن. هر بار هم که این کار رو کردن برای اینکه تشویق بشن و دفعه بعدی هم اون کار رو تکرار کنن، از اینکه مثلا جلوی مادرش از شما تعریف کرده به عنوان یه خاطره خوب یاد کنین و از کارش تعریف و تمجید کنین. اینجوری تشویق میشه که کارش رو تکرار کنه. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
جمله ای جادویی برای خاتمه به مشاجره با همسر 👈 بهترین جملاتی که در حین بحث می توانید به کار ببرید: ❌میفهمم چی میگی ❌شاید در این مورد حق با تو باشه و هر جمله ای که به او بفهماند حرف هایش را شنیده اید و نقطه نظر او را هم در نظر می گیرید 👈 با به کار بردن این جملات دیگر در بحث ها در نقطه مقابل و بر ضد همسرتان قرار نمی گیرید، بلکه نشان می دهید که موضوع بحث برایتان مهم است و به تمام حرف هایش گوش می دهید. ❌فقط گفتن این جملات مهم نیست بلکه نحوه گفتن آن ها نیز مهم است. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
سعی کنید سر شوهرتان داد نزنید شوهرتان میتواند به تنهایی با همه چیز مبارزه کند ولی نمیتواند داد و فریادهاي شما را تحمل کند. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
­ همسرتان وقتی بداند که دوستش دارید، سرحال می‌شود. سرشار از این حس می‌شود که برایتان خاص و مهم است. توجه، مراقبت و عشق شما برای او بهترین دارو است. ‎‌‌@zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
­ اگه با نظر همسرت مخالفی،ولی اجازه بده جملاتش رو تموم کنه! از همون اول با جبهه نگیر. بگو راجع به این موضوع فکر میکنیم تا بدونه بی دلیل مخالفت نمیکنی. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405 ‎‌‌‌‌‌
🔴خطاب به زوجین بزرگوار 🎁 اگر همسرتون بهتون هدیه ای میده بهترین تشویق و تشکر اینه که با از هدیه اش استفاده کنید! حتی اگه باب سلیقه تون نیست، استفاده نکردن از هدیه روش مناسبی برای ابراز مخالفتتون نیست. از هدیه شون استفاده کنین ولی در مواقع مناسب از سلایق تون با آب و تاب براشون تعریف کنین. یعنی یه جورایی غیر مستقیم هدایتشون کنین برای اینکه دفعه های بعدی به سلیقه شما براتون خرید کنن. اگر انتظار دارین که همیشه بساط هدیه گرفتناتون به راه باشه انقدر ذوق کنین که به شوق تکرار ذوق شما همسرتــون هم کارشونو تکرار کنن. هر چقدر هم مثلا لباسی که براتون خریده رو نمیپسندیــد ولی یه جوری بپوشینش که انگار بهترین لباس دنیاست... اما با سیاست در سلیقه تون رو براش تعریف کنین. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
وقتی مرد خسته ازکاربه خانه برمیگردد،به آرامش نیاز دارد وممکن است برای فراموش کردن مشکلات،اخبار گوش کند یاروزنامه بخواند. این کار رابی‌اعتنایی به خودتلقی نکنید. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
‍ در زندگى مشترک، محبت و صفا و صمیمیت و یكرنگى لازم است و همسر به نامى كه مطلوب و محبوب اوست می‌تواند در بوجود آمدن صمیمیت بین همسران نقش داشته باشد. هر یك از زن و شوهرها باید همسر خود را به نامى كند كه او بیشتر دوست دارد و خوشترش مى‌آید، چه اسم كوچك باشد و یا نام خانوادگى ، یا القاب مذهبى و عناوین اجتماعى و شاید بعضى از مردان كه داراى عنوان حاجى و رئیس و دكتر و مانند آن هستند از همسرشان شنیدن این عناوین را دوست نداشته باشند و كلمه « احمد جان» را مثلا از او بهتر بپسندند؛ در آنصورت همسر باید همان كلمه ایى را بگوید كه او بیشتر دوست دارد. ‎‌‌‌‌‌‌‌@zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
­ مردها هر چه قدر هم امروزی باشند عاشق زنانی می شوند که به آنها احتیاج داشته باشند مردها دوست دارند نیازهای زن را برآورده کنند و این به آنها حس قدرت و عشق می بخشد. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405 ‎‌‌‌‌‌‌‌
👩‍❤️‍👩 1.برای ساختن اعتماد ، سعی کنید کوچکترین قولهایتان را هم جدی بگیرید. لازم نیست کارهایی که انجامشان برایتان مقدور نیست را قبول کنید. 2. رازهایش را فاش نکنید. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405