شت و داخل بشقابش گذاشت.
–رفتیم بیرون بهت میگم.
–من خونتون نمیام ها...سرش را کج کرد.
–من اصلاحرفی از خونه رفتن زدم؟
برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشگیام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه."
از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد.
کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–می خواهیدبیرون برید. آرش جای من جواب داد:
–بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم.
مادر گفت:
–این وقت شب؟
آرش گفت:
–مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار میکنن؟
مادر آهی کشید و گفت:
–وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید.
با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود.
سوار ماشین شدیم.
–آرش چی شدکه فریدون کوتاامد و مژگان امد خونتون؟
–نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعدتکلیفش رومشخص می کنه.
"دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه."
–چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه.
–مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما...
ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم.
–مامانم چی بهت می گفت؟
اخم کرد.
–حرف زور...
–یعنی چی؟
–میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید.
فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم.
–به نظرمن که زورنیست.
–عه، راحیل...پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم.
–اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم.
ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه.
شانه ایی بالا انداخت.
–برای من که سخت نیست.
–ولی برای من سخته.
نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنیاش کرد.
–بهت نمیاد. بعددستم را گرفت و بوسید.
–آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم.
جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم.
–اینجا برای چی امدیم؟
–سورپرایزه ها...
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت:
–تاآماده بشه من امدم.
بعد از مغازه بیرون رفت.
آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت.
صبرکردم تاآرش هم بیاید. بعداز چنددقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت259
آرش بیتوجه، مشغول خوردن هویج بستنیاش شد و من همچنان نگاهش میکردم. آرش خوب ومهربان بود، فقط مشکل اینجا بودکه باهمه مهربان بود و زیادی احساس مسئولیت درقبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها را رعایت نمی کرد.
–خب، حالا همونطورکه داری نگاهم می کنی از دلیل ناراحتیت هم بگو. نگاهم را از او گرفتم و به لیوانم دادم.
قاشق را برداشتم وشروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم.
–راحیل.
قاشقی ازبستنی در دهانم گذاشتم ونگاهش کردم. این بار او قاشقش را در محتویات نیم خوردهاش می چرخاند.
–می دونم این روزها حواسم بهت نبوده وتوواسه این ناراحتی ولی توبایدبهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهدهام گذاشته.
–چه مسئولیتی؟
–این که مواظب خانوادهاش باشم، برای بچش پدری کنم.
همین طور پشت هم قاشق های بستنی را در دهانم میگذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و می خواستم خنک بشوم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه."
–چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. محتویات لیوان را سرکشیدم و گفتم:
–یه وقتهایی آدم نمی تونه حرف دلش روبزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع هاست.
ازآب میوه فروشی بیرون امدیم. آرش دستم راگرفت.
–حرف بزن راحیل راحت باش.
–یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟
نگران نگاهم کرد.
–الان دلم می خواد بریم همونجا که گفتی.
دستم را رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستهایش را در جیبش فرو کرد.
–دلت میاد راحیل؟ به فکرمامان نیستی؟ به فکراون بچهایی که چیزی به دنیاامدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ماکسی رونداره. چندوقت دیگه خانواده اش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ن