🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت17
از جا بلند شدم و حاضر شدم و چادرم رو سرم کردم که صدای اف اف بلند شد.
حتما فاطمه بود پس سریع کیفم رو به همراه مدارکم برداشتم و از خونه زدم بیرون که دیدم فاطمه و محمد اومدن.
در حیاط رو قفل کردم و سوار ماشین شدم که سریع حرکت کردیم.
سلامی دادم که فاطمه مثل همیشه به گرمی جوابم رو داد اما محمد انگاری بازم مثل قبل شده بود و سر به زیر انداخت و جوابم رو داد، از فکر و خیالی که هیچوقت ولم نمیکنه دست کشیدم.
فاطمه گفت:
- نیلا جان مدارکت رو آوردی؟
اونجا لازمت میشه ها!
گفتم:
- اره عزیزم آوردم، فاطمه شرایطم رو به سرپرست اونجا گفتی؟
- اره خیالت راحت باشه بعدشم شرایط خاصی نداری که فقط هنوز کوچولویی!
با حرص و کِش دار گفتم:
- فاطمه من کوچولو ام؟!
فاطمه خندید و گفت:
- اره خانم کوچولو
خیلی بدم میومد یکی بهم بگه کوچولو سنم کم بود اما کوچک نبودم!
با سختی هایی که کشیدم و تجربه هایی که کسب کردم اصلا نمیشد منو کوچولو فرض کرد.
اما میدونستم فاطمه شوخی میکنه
گفتم:
- من هفده سالمه دو ماه دیگه هم به سن قانونی یعنی18 سالگی میرسم.
- اع واقعا؟ چهرت خیلی کمتر میزنه!
- فاطمه!
- باشه باشه من دیگه هیچی نمیگم
خندیدم و گفتم:
- آفرین
دیگه هیچی نگفتیم.
کمی بعد به پایگاه بسیج رسیدیم و همگی پیاده شدیم
محمد رو به فاطمه گفت:
- من برم دیگه اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
فاطمه گفت:
- باشه
بعدم خداحافظی کرد و رفت به سمت پایگاه خودشون و منو فاطمه تنها شدیم.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- بریم؟
گفتم:
- بریم
باهم وارد پایگاه شدیم.
دیدم همه مشغول به کاری هستن مثل اینکه سرشون شلوغ بود فاطمه هم تعجب کرده بود باهم وارد دفتر پایگاه شدیم.
مدیریتش یه خانم تقریباً مسن با ظاهری مهربون بود سلام کردیم که با گرمی جوابمون رو داد.
فاطمه به من اشاره کرد و گفت:
- خانم حقی اینم از نیلا خانوم که خیلی تعریفش رو دادم.
خانم حقی از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت:
- به به چه خانومی، عزیزم مدارکت رو بده
لبخندی زدم و مدارک رو تحویل دادم که بازم گفت:
- بله عزیزم همه چی کامله از امروز میتونی کارت رو شروع کنی فاطمه همه چی رو بهت توضیح میده هر سوالی داری میتونی ازش بپرسی
با شوق گفتم:
- بله حتما خیلی ممنون از لطفتون
- خواهش میکنم عزیزم
رو به فاطمه کرد و گفت:
- فاطمه جان بسیج منطقه تصمیم گرفته برای عید اردوی شلمچه بزاره مطمئنم وقتی داشتی میومدی دخترا رو دیدی که مشغول بودن، توهم با نیلا برو و کمک کن.
فقط حواست باشه که ما باید عید شلمچه باشیم پس همه کارا زود باید تموم بشه که انشاءالله فردا یا نهایتا پس فردا حرکت کنیم.
فاطمه با ذوق گفت:
- چقدر خوب باشه چشم
منو و فاطمه از دفتر مدیریت زدیم بیرون و به سمت دخترای پایگاه رفتیم.
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت18
فاطمه به سمت دخترا رفت و همه گرم سلام و احوالپرسی بودن مثل اینکه فاطمه بین همه محبوب بود.
یکیشون به من اشاره کرد و از فاطمه خواست معرفی کنه.
فاطمه گفت:
- نیلا خانوم رفیقِ شفیق بنده هستن حالا شما خودتون رو معرفی کنین تا نیلا بشناستون!
یکی یکی خودشون رو معرفی کردن..!
- سارا هستم خوشبختم نیلا جان
- راحیل هستم خوشبختم خوشگله
- نورا هستم خوشبختم نیلا جون
- به نام خدا رها اسماعیلی هستم بیست و دو ساله از تهران خیلی خیلی خوشبختم از دیدارت نیلا جونم
با لبخند گفتم:
- منم نیلا هستم خوشبختم از دیدنتون
فاطمه خندید و گفت:
- رها هیچوقت مثل آدم خودتو معرفی نکردیا!
رها با خنده گفت:
- وا مگه چطور باید خودمو معرفی کنم؟!
فاطمه گفت:
- مثل سارا و راحیل و نورا
رها اینبار با اعتماد به نفس گفت:
- نه بابا اونا خیلی ساده بود میدونی که من همیشه دوست دارم متفاوت باشم
فاطمه خندید و گفت:
- چه اعتماد به نفسی نه ببخشید چه اعتماد به سقفی داری
همه زدن ریز خنده که رها گفت:
- نیلا جان تو یه چیزی بگو
خندیدم و گفتم:
- چی بگم والا، کار خودت درسته
راحیل گفت:
- حالا ول کنید این بحثو بیاید کمک کنید کارو تموم کنیم که بتونیم فردا حرکت کنیم بریم به سمت شلمچه که من خیلی ذوق دارم
همه موافقت کردن که باهم به کارا مشغول شدیم.
دیگه داشت مغرب میشد که دست از کار کشیدم و گفت:
- دخترا من میرم وضو بگیرم کم کم اذان رو میگن
فاطمه تعجب کرد و گفت:
- وایسا باهم بریم گلم
بقیه هم گفتن چندتا پرونده دیگه رو تموم کنن به ما ملحق میشن.
با فاطمه وضو گرفتیم و به سمت نماز خانه حرکت کردیم.
فاطمه با کمی تأمل گفت:
- نیلا مگه نگفتی خیلی وقته که دیگه نماز نمیخونی چطور هنوز یادته؟
- اره عزیزم بیا فعلا بریم نماز بعدا واست تعریف میکنم چیشده!
با آرامش نمازم رو خوندم که احساس سبکی و آرامش بعداز چند سال بهم دست داد!
فاطمه اومد کنارم گفت:
- خواهشاً بگو چیشده دیگه حس کنجکاویم حسابی فعال شده!
خندیدم و گفتم:
- خواهرم یکم صبر داشته باش فردا برات تعریف میکنم الان باید برم خونه کلی کار دارم.
- با کی میخوای بری؟
- تاکسی میگیرم.
- خب وایسا با محمد میرسونیمت
- مگه شما کی تموم میشین؟
- معلوم نیست همه چی به محمد بستگی داره فکر کنم تا ساعت ده کارش تموم بشه.
- نه عزیزم دیره دیگه خودم میرم.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش
سارا داشت میرفت که فاطمه گفت:
- سارا داری میری؟
سارا گفت:
- اره عزیزم کاری نداری؟
فاطمه با لبخند بهم خیره شد و نگاهی به سارا انداخت و گفت:
- نه عزیزم قربونت، فقط میشه سر راهتون نیلا هم برسونی؟
نویسنده: فاطمه سادات
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴دلیل عدم قیام امام جواد الائمه(ع)
❓آیا خود را به مرحله ای رسانده ایم که یار و سرباز واقعی امام زمان باشیم و اطاعت کامل از حضرت داشته باشیم و حضرت هر چه امر کردند، ما بدون چون و چرا اطاعت کنیم و انجام بدیم؟
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دلبـــرِ همه چیــز تمـــــام 01.mp3
7.93M
#دلبر_همه_چیز_تمام ۱
خــدا، دلبرِ هزار چهره است
و با هزاران چهره دور و برت جلوه کرده!
به هرچی که نگاه میکنی؛
داری جلوه ای از خدا رو می بینی!
تمرین کن،
چهره های خدا رو تشخیص بدی.
#استاد_شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#سلامبرابراهیم۱🌿' پارت۱۲ ورزش باستانی ابراهیم شعر می خواند . دعا میخ
#سلامبرابراهیم۱🌿
پارت۱۳
ورزش باستانی
ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خورش تهیه کرد . حسابی سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود . اما بعد از مدنی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهائی را انجام نداد!
می گفت : این کارها عامل غرور انسان میشه .
می گفت : مردم دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است . من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم . در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است .
بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شخصی خسته شده و کم آورده ، سریع ورزش را عوض می کرد .
اما بدن قوی ابراهیم یکبار قدرتش را نشان داد و آن ، زمانی بود که سید حسین طحامی قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد .
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺گلآرایی حرم امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف
🔻در آستانه فرا رسیدن سیزده رجب و سالروز میلاد امیرالمؤمنین علیهالسلام، حرم مطهر امام علی علیهالسلام گلآرایی و آذینبندی شد.
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا
احسان و عطای تو همیشه
بیشتر از حد لیاقتمان بوده
دست کرم از سرمان برندار
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌#چند_ثانیه_عاشقی
📍صدای مرحوم عبدالله ضابط
💢موتوا قبل ان تموتوا
🔹️هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیراننت