تا این روز که در تصویر میبینید تلاش و نوکری ادامه خواهد داشت
هر کسی قدمی برای امام زمان بگیره قطعا نفع میبره و کسی که کاری نکنه برای مولاش قطعا خاسر خواهد بود
ظهور مولای ما نزدیکه بشارات و دلایل و شواهد بسیاره
انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺🌺سرود زیبای #اشرف_انبیا
با اجرای دلنشین
مداح بزرگوار
#سید_یوسف_شبیری
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️وعده عجیب خدا به پیامبرش در شب معراج...
✅ "وعده ی قُدسی" به مناسبت مبعث حضرت خاتم الانبیا صلوات الله علیه و آله.
#اللھمعجللولیڪالفرج
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
▫️وعده عجیب خدا به پیامبرش در شب معراج... ✅ "وعده ی قُدسی" به مناسبت مبعث حضرت خاتم الانبیا صلوات
📌 مرگ شیاطین...
🔸 آنروز که «محمد» برگزیده شد، نالهٔ شیطان بود که بلند شد.
و روزی هم که فرزندش «مهدی» ظهور کند، روز مرگ تمام شیاطین عالم است.
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#راهنمای_سعادت💖 پارت69 بعدم خندهای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! اگه بلایی سر خودم میاوردن برام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت70
نیلا با تعجب گفت:
- مگه کجا میخوایم بریم؟!
گفتم:
- میشه سوالی نپرسی و کاری که گفتم رو انجام بدی؟
نیلا گفت:
- باشه حالا چرا عصبی میشی؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟
اخمی کردم و گفتم:
- نیلا مگه نگفتم سوالی نپرس؟
فقط همهی وسایلت رو جمع کن توی راه برات توضیح میدم.
نیلا باشه ای گفت و رفت سراغ وسایلش و همه رو توی کوله پشتیش جا داد.
باید چیزی به مامان میگفتم پس بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم!
نیلا گفت:
- فرشته خانوم رفت خونهی همسایه گفت که اونجا کاری داره و زود برمیگرده.
خیلی خوب شد حالا که مامان نیست راحت تر میتونیم بریم!
سری تکون دادم و رفتم پایین و به نیلا گفتم:
- من میرم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم توهم زود بیا!
(یک ساعت بعد)
به خونهی نیلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کیفش رو از صندوق عقب درآوردم و بهش دادم.
اونم از ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم میکرد!
نیلا گفت:
- باز چی بهت گفتن؟ چرا قبل از اینکه قضاوتی در مورد من کنی قبلش باهام صحبت نمیکنی؟
سرم رو باشرمندگی پایین انداختم و گفتم:
- کسی چیزی نگفته منم قضاوتی نکردم فقط دیدم بدرد هم نمیخوریم.
بیا دیگه همدیگه رو نبینیم!
نیلا خندید و گفت:
- اینا همش شوخیه؟ اگه شوخیه اصلا شوخیه خوبی نیست بهتره تمومش کنی.
امیرعلی میدونی داری چی میگی؟
یعنی چی دیگه همدیگه رو نبینیم؟
نیلا داد زد و دوباره گفت:
- وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کن!
چی میگی؟ هان؟!
سرم رو بالا آوردم و به چشای دریاییش خیره شدم و گفتم:
- حرفی برای گفتن ندارم فقط فهمیدم که ما بدرد هم نمیخوریم.
لطفا فراموشم کن!
سوار ماشین شدم و خواستم برم که نیلا گفت:
- دمت گرم، هدیهی خوبی روز تولدم بهم دادی!
این دفعهی چندمته که پا روی غرورم میزاری و منو بازیچهی خودت میکنی؟
راستشو بگو اینبار کی پیامت داده و گفته قیدشو بزن؟ اینبار چه عکسایی بهت نشون دادن؟
چیزی نگفتم و فقط سعی کردم ازش دور بشم که دیگه اشکاشو نبینم!
خدا منو ببخشه!
چرا نفهمیدم امروز تولدشه؟ چرا امروز باید اینکارو میکردم؟ چرا روز تولدش رو براش سخت کردم؟
اشکام مثل بارون جاری میشد و قلبم آروم و قرار نداشت!
یعنی واقعاً دیگه قرار نبود ببینمش؟
این تصمیمی که گرفتم مبارزهای بین قلب و مغزم بود اخرشم مغزم پیروز شد و شرمندهی قلبم شدم!
(از زبان نیلا)
خدایا اخه چرا هرکی وارد زندگیم میشه دو روز بعدش میره؟ اون از مامان و بابام اینم از امیرعلی..!
چرا این زندگیه نحسیه من تموم نمیشه؟
خدایا چرا جونمو نمیگیری و راحتم نمیکنی؟
روی زمین نشسته بودم و مثل دیوونه ها اشک میریختم و هرکی هم رد میشد با ترحم نگاهم میکرد.
آخ که چقدر از این نگاها بدم میومد از کوچکی وقتی کار میکردم این نگاه ها با من بوده تا الان..!
اینم از تولد هجده سالگیم..!
عجب تولدی شد، خیلی دردناک تموم شد.
چرا توی اوج جوونی باید انقدر عذاب بکشم؟
توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت71
توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد!
سرم رو که بالا آوردم دوتا مرد هیکلی دیدم که یکیش یهویی بهم نزدیک شد و یه پارچه گذاشت رو دهنم که یکدفعه دنیا برام تاریک شد.
(از زبان امیرعلی)
حس و حال خوبی نداشتم پس یه گوشه ماشین رو زدم کنار تا کمی آروم بشم و بعد حرکت کنم.
در همین حال گوشیم زنگ خورد و فهمیدم همون مرده!
گوشی رو برداشتم که گفت:
- آفرین کارت رو خوب انجام دادی حالا دیگه در امانه فقط حواست باشه پلیس از این ماجرا بویی نبره ها وگرنه کار نیلا که هیچ کار خودتم تمومه!
خلاصه که حواست جمع باشه.
هیچی نگفتم که باز خودش گفت:
- بهتره دیگه بهش فکر نکنی چون به زودی دیگه زن خودم میشه.
دیدار به قیامت اقا امیرعلی!
و گوشی رو قطع کرد!
وقتی گفت به زودی قراره زنش بشه واقعاً سرم داغ کرد عصبانی شدم به حدی که چشام به قرمزی میزد.
باورم نمیشه نیلای من به زودی نیلای یکی دیگه میشه و این واقعاً باورش برام سخته!
اون چشمای آبی اون موهای طلایی اون صورت معصوم دیگه مال من نیستن و چقدر تصورش برام عذاب اوره!
دیگه نباید بهش فکر میکردم باید زود همه چی رو فراموش میکردم بالاخره من دیگه اونو نمیدیدم!
اشکام رو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
بعداز چند دقیقه رسیدم و وارد خونه شدم.
مامان که صدای در رو فهمید اومد از آشپزخانه اومد بیرون و وقتی دید که نیلا نیست، گفت:
- مادر جان نیلا کو؟
گفتم:
- هرچی بینمون بود تموم شد، مامان لطفاً دیگه اسمشو نیار!
مامان با تعجب گفت:
- شوخی میکنی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی همه چی بینتون تموم شد؟
توی دلم گفتم کاش شوخی بود اما افسوس که واقعیت داره!
گفتم:
- نه مامان جان واقعاً توی چهرهی من شوخی میبینی؟ منو و نیلا دیگه هیچی بینمون نیست این رابطه دیگه تموم شد ازتون خواهش میکنم دیگه اسمشو توی خونه نیار تا هردومون راحت تر بتونیم فراموشش کنیم چون دیگه قرار نیست هیچوقت ببینیمش!
مامان گفت:
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟
چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و نشستم پشت در و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم.
هرچی مامان صدام زد صدایی ازم درنیومد یعنی بغض توی گلوم بهم اجازهی صحبت نمیداد.
بلند شدم و یه چمدون کوچک برداشتم و هرچیزی که فکر میکردم توی جبهه لازمم میشه برداشتم و کنار گذاشتم تا فردا به سمت سوریه حرکت کنم.
امشب باید هرطور بود مامان رو راضی میکردم که بهم اجازه بده پس در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان روی مبل نشسته و به قاب عکس بابا خیره شده!
کنارش نشستم و گفتم:
- منو حلال کن مامان!
مامان گفت:
- حلالت نمیکنم تا وقتی نگی که چه اتفاقی افتاده.
هیچوقت نمیتونستم به مامان دروغ بگم پس همه چی رو براش تعریف کردم و مامان با تعجب فقط نگام میکرد.
گفت:
- به پلیس خبر میدادی بهتر بود اونا خوب میدونن با این افراد چطور برخورد کنن تا هیچ آسیبی به کسی نرسه.
گفتم:
- نه مامان، به همین اسونیا که میگی هم نیست!
خودمم قبلا بهش فکر کردم اما اینطور که من فکر کردم اون آدم از اون کله گنده ها باید باشه که همه جا آدم داره پس پلیس هم اینجا هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه یه مدت زندانیشون میکرد و اونا هم به هر صورتی بود خودشون رو آزاد میکردن و بالاخره زهرشون رو میریختن!
مامان گفت:
- یعنی بنظرت واقعاً اونا بلایی سرش نمیارن؟
گفتم:
- نه فکر نمیکنم اونطور که معلومه اون حالا حالا ها به نیلا نیاز داره و تا وقتی که نیلا بدردش میخوره بهش صدمهای نمیزنه.
مامان با ناراحتی گفت:
- واقعا میتونی فراموشش کنی؟
دستش رو بوسیدم و گفتم:
- شما نگران من نباش، فقط اجازه بده برم سوریه اونوقت حالم بهتر میشه.
مامان گفت:
- میدونم داری از موقعیت استفاده میکنی برای رفتن به سوریه..!
باشه برو اما مراقب خودت باش خودت میدونی که من جز تو بعداز پدر و خواهرت کسی رو ندارم پس زود برگرد.
قطره اشکی روی گونش چکید که پاکش کردم و گفت:
- مامان گریه نکن دیگه! من قول میدم برگردم.
(از زبان نیلا)
چشام رو باز کردم و متوجه شدم توی اتاق بزرگم!
هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور سر از اینجا در آوردم؟
رفتم که در اتاق رو باز کنم اما قفل بود!
کم کم داشتم میترسیدم!
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
- خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن!
با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت72
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
- خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن!
با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم.
نمیدونستم منظورش از آقا چیه؟!
گفتم:
- آقا کیه؟ من الان کجام؟
دختره گفت:
- شما الان توی خونهی بهروز خان هستید.
اینجا واقعاً خونه بود؟ والا بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ بود!
وقتی گفت بهروز به یاد حرفای شهاب افتادم!
پس شهاب راست میگفت؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- خدایا چرا هر وقت از یه امتحان سربلند بیرون میام پشت سرش یه امتحان دیگه میگیری؟ خدایا من واقعا تحمل این داستانا رو ندارما!
هنوز نمیتونم باور کنم آخه چطور ممکنه مامان خارجی باشه؟
پله هارو که پایین میرفتیم پنجرهی بزرگی توی راهرو قرار داشت و بیرون خیلی واضح پیدا بود.
هوا ابری بود و بارون میبارید و من خیلی دلتنگ بودم دلتنگ کسی که به راحتی ولم کرد!
به یه اتاق رسیدیم که دختره گفت:
- بفرمایید داخل خانوم..!
نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود دستهی در رو گرفتم و بازش کردم.
رفتم داخل و با تعجب دور و ورم رو نگاه میکردم!
چه اتاق بزرگی بود!
محو اتاق بودم که صدایی از پشت سرم اومد و من به سمت صدا که برگشتم یه مرد بلند و هیکلی دیدم که انصافاً من در مقابل اون مثل یه کودک خردسال بودم!
چند قدم رفتم عقب..!
فکر کنم بهروز همین بود.
خندید و گفت:
- به به نیلا خانوم مشتاق دیدار!
رفتم و روی مبلی نشست و به من گفت:
- بیا بشین که خیلی حرف واسه گفتن هست.
با صدایی که میلرزید گفتم:
- نه من حرف زیادی واسه گفتن ندارم همینجا راحتم!
خندید و بعدش با صدای بلندی داد زد و گفت:
- مگه نمیگم بشین؟! همه میدونن که بهروز خان حرفش رو دوبار تکرار نمیکنه پس بشین.
با دادی که زد یه لحظه پاهام شل شد و اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم!
رفتم جلو و نشستم.
گفت:
- ببین چون وقت زیادی نداریم پس میرم سر اصل مطلب، به زودی پدربزرگ و مادربزرگت میرسن اینجا و تو باید بگی منو و تو زن و شوهریم!
البته خیالت راحت باشه چون دروغ نمیگی و به زودی زن خودم میشی.
گفتم:
- یعنی چی؟ تو داری چی میگی؟
کدوم پدربزرگ و مادربزرگ؟
هیچوقتم همچین چیزی نمیگم!
عصبانی شد و تهدید وار گفت:
- مثل اینکه هنوز منو نمیشناسی دخترجون!
چه بخوای و چه نخوای باید قبول کنی که مادرت خارجی بوده و اونایی که الان دارن میان اینجا پدربزرگ و مادربزرگتن!
تو اینو زودتر نفهمیدی چون بچه بودی البته هنوزم بچهای..!
واقعاً وقتی مادرت با تلفن انگلیسی حرف میزد به هیچی شک نمیکردی؟
خندیدم و گفت:
- اصلا دلیل قانع کنندهای نیست چون مامانم مدرس زبان بود و این طبیعیه که با شاگرداش انگلیسی صحبت کنه.
عصبانی تر از قبل گفت:
- مطمئنی اونایی که باهاشون حرف میزد شاگرداش بودن؟
بعدش دست توی جیبش کرد و یه دفترچه در آورد و گفت:
- این دفترچه پیشت آشنا نیست؟
خیلی شبیه اون دفترچهای بود که مادرم داشت!
گفتم:
- این مثل دفترچه مادرمه
خندید و گفت:
- دیوونهای؟ خب این مال مادرته
نیم ساعت بهت وقت میدم که بخونیش و تصمیمت رو بگیری.
داد زدم و گفتم:
- اصلا چی از جونم میخوای؟ ولم کن میخوام برم اصلا دیگه از این زندگی خسته شدم.
خندید و گفت:
- فقط میخوام ارثیهای که میخواد بهت برسه رو نصف کنیم.
اینکه میگم نصف کنیم خیلی خوبه و به نفع خودتم هست پس قبول کن.
خندهای از روی عصبانیت کردم و گفت:
- پس موضوع پوله، اره؟!
تو واقعاً چرا انقدر طمع داری؟
تو فقط اتاقت دوبرابر کل خونهی منه!
شاید خونهی من اندازهی حموم و دستشوییت باشه بعد بازم انقدر طمع واسه بدست اوردن پول داری؟
واقعا تو الان چی میخوای که نداری؟
میدونی چیه؟ اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲ دقیقه گردش در مدينة النبی (س) ، عیدی ما بشما☺️💚
#مبعث
#رحمة_للعالمين
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـــ۱۷ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋اگر کسی نسبت به آینده، دچار ترس و تردید می شود، علتش این است که توکل ندارد. توکل یعنی خدایا تو را میبینم، مطمئنم که کمکم میکنی؛ بیشتر از خودم دوستم داری؛ من به عشق تو و در کنار تو هیچ اضطرابی نسبت به آیندهام ندارم؛ تو هیچ وقت من را رها نکردی، از این به بعد هم رها نمیکنی.
😈بنابراین، هر وقت شیطان دلشورههایی نسبت به آینده (از دست دادن ماشین، فرزند و ...) در تو ایجاد میکند، خدا را ببین. چون با خدا دیدن، قدرتمند میشوی و به مرور، حملهها و اضطرابها و ترسهای بعدی در تو از بین میرود و آهسته آهسته شبیه خداوند میشوی و استحکام پیدا میکنی.
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنده ام
اگر گناهانت به آسمان برسد
سپس با توبه بازگردی
میبخشمت و هیچ باکی ندارم.
تمام ناامیدی های ما و کم آوردن تو زندگی به خاطر گناه و عذاب وجدان از گناهه.اگه به درگاه خدا توبه کنیم امیدمون واسه زندگی بیشتر میشه ،خدا خودش تو قرآن گفته:"ما انسان را در رنج آفریدیم".یعنی این دنیا واسه آزمایشه و هر کی کم نیاره و ارتباطش با خدا قوی شه و به خدا اطمینان داشته باشه پیروز این آزمایشه،ما باید واسه اون دنیامون تلاش کنیم.شادی واقعی اون موقعه که خدا ازمون راضی باشه.
گاهی وقتا زندگی کردن بیشتر از تیر زدن به خود دل و جرات میخواد.پس زندگی کنیم برای آخرت خوب نه برای دنیای خوب.
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
#با_ادب_دست_به_سينه_سلام
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
🌱سلام امام مهربانم🌱
🔖کاش....
هر روز صبح یادمان می افتاد
که چه قدر
دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!!
اللهم عجل لولیک الفرج
#بأبي_أنت_و_امي_ونفسي_وأهلي_ومالي
#امام_زمان(عج)
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلاییسیدحجت_بحرالعلومی_دعای_عهد.mp3
8.5M
عهد بستیم
در آخرالزمان
محقق کنندهے
ظـــهور باشیم
#تجدید_عـهد
@zoohoornazdike
💔
شهادٺ را نہ در جنگ،
در مبآرزه مےدهنـــــد!
مآ هنۅز شهادتے بےدرد مےطلبیم...
غآفݪ ڪہ شهادٺ رآ،
جز بہ اهݪ درد نمےدهنــــد ...!
جانباز #شهید_سیدرضا_موسوی
🌹شهید نوجوان ۱۶ ساله که مثل یک عارف پخته ۷۰ ساله با خدا مناجات کرده :
🔹 خدایا ! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت...
🔸 اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و در عین حال مزه اش را به تو می چشانم..!
🔹 پس خدا! برای خلاصی از این هوس ها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست...!
🔸شهید محمود رضا استاد نظری
ولادت : ۱۳۴۸/۲/۱۱ تهران
شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۴