✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت75 نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت76
باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم.
ماشینو روشن کردم و گفتم:
- برم بیمارستان؟
زهرا با نگرانی گفت:
- اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته!
با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن.
زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم.
بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت:
- تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج میکرد!
الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمیدونم چرا توی خواب همش داره اشک میریزه!
با تعجب گفتم:
- اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟
زهرا گفت:
- وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره!
گفتم:
- تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان!
زهرا با کلافگی گفت:
- انقدر سوال نپرس مهدی، نمیدونم تلفن همراهش هست یا نه!
گفتم:
- الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟
زهرا گفت:
- خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری میخوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟!
گفتم:
- باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟
زهرا رفت داخل و گفت:
- مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده!
(از زبان نیلا)
چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم.
قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم!
دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت:
- عزیزم الان بهتری؟
سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- الان که بهتر شدی میخوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟
گفتم:
- قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست.
با گیجی گفت:
- یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟
گفتم:
- یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم.
با تعجب گفت:
- پس تاحالا کجا زندگی میکردی؟
با ناراحتی گفتم:
- ماجراش طولانیه!
در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن.
پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت:
- دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده!
از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم.
دخترِ با ناراحی گفت:
- الان کجا میخوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری!
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و گفتم:
- نمیدونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم.
اون دختر گفت:
- اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری!
میتونی بیای خونهی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی.
اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.
گفتم:
- نه عزیزم خیلی ممنون اما نمیتونم قبول کنم.
گفت:
- نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری!
گفتم:
- اما..
گفت:
- اما و اگر نداره!
و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون!
اون مرد هم رفت که هزینهی بیمارستان و پرداخت کنه.
سوار ماشین شدیم که گفتم:
- اون طلبه همسرته؟
زد زیر خنده و گفت:
- نه بابا خدانکنه!
و بازم خندید و گفت:
- داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی میخونه و جدیدا توی مسجد محلهی خودمون فعالیت داره.
لبخندی زدم و گفت:
- میشه اسمتو بپرسم؟
گفت:
- ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم!
من زهرا سادات هستم.
بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت:
- ایشونم سید مهدی هستن
و لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- شما خودت رو معرفی نمیکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نیلا هستم!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت77
لبخندی زدم و گفتم:
- نیلا هستم!
با ذوق گفت:
- چه اسم قشنگی داری خیلی بهت میاد مخصوصا به رنگ اون چشات!
لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتیم تا به خونشون رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و زهرا هم همراه من پیاده شد.
آقا مهدی به زهرا گفت:
- زهرا جان لطفاً برو وسایل منو از توی اتاق بیار چند روزی خونهی دوستم میمونم.
زهرا رفت و من هنوز همونجا وایساده بودم و با کمی این دست و اون دست کردن با شرم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اگه بخاطر من میخواید برید من همین الان از اینجا میرم از اولشم قصد نداشتم بمونم زهرا خیلی اصرار کرد.
همونطور که سرش پایین بود گفت:
- نه این چه حرفیه من فقط چند روزی خونهی دوستم میمونم تا شما اینجا راحت باشید و احساس غریبگی نکنید مهمان هم حبیب خداست!
گفتم:
- ممنونم و بازم عذرمیخوام که مزاحمتون شدم!
در همین حین زهرا اومد و کیفی رو به اقا مهدی داد و اونم خداحافظی کرد و رفت.
منو زهرا وارد خونشون شدیم خونشون دکور قشنگی داشت و کلا توی این خونه فضای معنوی و خاصی وجود داشت که باعث آرامش میشد.
به خودم اومدم که دیدم نه مادرش خونه هست و نه پدرش!
با تعجب گفتم:
- مامان و بابات کجا هستن؟
زهرا لبخند غمگینی زد و گفت:
- پدرم چند سالی هست که شهید شده مامانم الان حتما گلزار شهداست!
هرروز همین ساعت میره پیش بابام انگاری هنوزم باهم زندگی میکنن.
قشنگ نیست؟
باناراحتی گفتم:
- چرا خیلی قشنگه اما مطمئنم مامانت خیلی ناراحته نه؟
زهرا گفت:
- نه اصلا، راستش از صبر و بردباری مادرم تعجب میکنم وقتی خبر شهادت پدرم اومد مامانم نه اینکه ناراحت نباشه ها نه اما بیشتر واسه پدرم خوشحال بود که به آرزوش یعنی شهادت رسیده!
یکدفعه دیدم اشک توی چشای زهرا جمع شده، با ناراحتی گفتم:
- ببخشید حتما ناراحتت کردم نباید فضولی میکردم شرمنده!
سعی کرد لبخندی بزنه که اشکش جاری شد و گفت:
- دشمنت شرمنده عزیزم، نه چرا ناراحت بشم؟ فقط وقتی داشتم از بابام میگفتم دلم واسش تنگ شد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دیگه ناراحتی بسه بیا اتاقت رو نشونت بدم.
به اتاق اشاره کرد و گفت:
- اینجا اتاق منه اما تا وقتی اینجایی میتونی ازش استفاده کنی هرچی هم نیاز داشتی بهم بگو منم این چند روز رو توی اتاق مهدی میمونم.
رفت توی کمدش دست کرد و یه دست لباس بهم داد و گفت:
- میتونی از اینا استفاده کنی لباسات رو عوض کن و بیرون رفت.
مهربونیش منو یاد فاطمه انداخت اخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود اما نباید دیگه اونا رو ببینم که خاطرات گذشته برام زنده بشه!
خواستم مانتوم رو عوض کنم که متوجه شدم چیزی توی جیبمه!
با تعجب دست توی جیب مانتوم کردم و گوشیم رو درآوردم!
فکر میکردم اینم توی اون خونهی نحس جا گذاشتم اما خوشحالم که حداقل اینو جا نذاشتم.
گوشیمو روشن کردم و دیدم فاطمه و مامان و باباش صد بار تا الان بهم زنگ زدن و چون گوشیم روی سایلنت بوده متوجه نشدم!
مونده بودم زنگ فاطمه بزنم یا نه اما بالاخره زنگش زدم که با همون بوق اول گوشی رو جواب داد و با صدای بلندی گفت:
- معلومه کجا رفتی؟ نیلا با توهم کجایی؟
بهم بگو تا همین الان بیام دنبالت..!
میدونی چقدر نگرانت بودم؟ چیشد که با امیرعلی بهم زدین؟ حرف بزن دیگه یه چیزی بگو!
اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم:
- فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمیخوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم!
میدونی؟ درکم میکنی؟
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت78
اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم:
- فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمیخوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم!
میدونی چی میگم؟ درکم میکنی؟
بخدا خسته شدم از این وضع هرروز یه ماجرای جدید برام پیش میاد که تصورش برام سخته و تا بخوام با اون کنار بیام بلافاصله یه اتفاق دیگه میوفتم واقعیتش دیگه خسته شدم نمیخوام به گذشتم نگاه کنم.
میدونم توی گذشته اشتباه هایی مرتکب شدم خیلی خوبم میدونم اما تا کی باید تاوان پس بدم؟ واقعاً دیگه بس نیست؟
ماجرای بهم خورد رابطمونم مطمئنم از خودِ امیرعلی پرسیدی پس الکی دوباره از من نپرس!
فاطمه باناراحتی گفت:
- تو الان کجایی؟ رفتم خونتون اما نبودی خب منم نگرانت شدم نیلا خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارم پس خواهشاً برگرد.
اره همهی ماجرا رو از زبونش شنیدم یعنی مجبورش کردم همه چی رو بگه چون میدونستم خیلی همو دوست دارین و اونم بهم همه چیو گفت اما نیلا تو خیلی چیزا رو نمیدونی اون فقط بخاطر خودت ولت کرد نمیخواست آسیبی ببینی همش تقصیر بهروز بوده زنگ زده تهدید کرده!
عصبانی و ناراحت گفتم:
- چقدرم با جزئیات برات توضیح داده!
واقعاً نفهمید چقدر دوسش دارم که با من مشورت نکرد و خودش تصمیم گرفت؟
بخدا جسمم صدمهای میدید به اندازهی الان که روحم اسیب دیده ضربه نمیخوردم.
اما خداروشکر خوب موقعی شناختمش اگه واقعا منو میخواست به همین راحتی ولم نمیکرد حتی اگه تهدید شده بود.
فاطمه گفت:
- گوش کن، امیرعلی الان رفته سوریه..
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
- نه تو گوش کن، دیگه بهم زنگ نزن چون جوابت رو نمیدم!
امیرعلی هم میخوام فراموش کنم همنطور که اون فراموشم کرد و ولم کرد الانم برام مهم نیست کجاست!
هنوز دوستیمون سرجاشه ها اما دوری و دوستی باشه برای من بهتره!
خدانگهدار..!
گوشی رو قطع کردم و اشک میریختم.
دورغ گفتم که میتونم فراموشش کنم راستش وقتی گفت رفته سوریه نگرانش شدم که یه وقت بلایی سرش نیاد.
اما باید فراموشش میکردم چون دیگه قرار نبود ببینمش فقط امیدوارم زودتر بتونم اینکارو کنم.
صدای در اومد که یادم اومد من الان خونهی زهرا اینا هستم پس زود اشکم و پاک کردم و با صدایی که گرفته بود گفتم:
- بیا تو عزیزم!
زهرا اومد داخل و رو به روی من نشست و گفت:
- ببخشید اما صدات بلند بود مکالمتون رو شنیدم.
ببین من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده و توی گذشته چه کارایی کردی و اصلا هم برام مهم نیستی چون الان که اینجایی معلومه دوست نداری گذشته رو مرور کنی و اینجایی تا آینده رو بسازی مطمئن باش توی این مسیر کمکت میکنم.
دیگه اشک نریز عزیزم چشای قشنگت رو اینجوری نابود میکنیا!
اشک ریختن برای چیزای بیهوده ارزش نداره خودتم اینو خوب میدونی پس دیگه اشک نریز و لباسات رو بپوش.
میون گریه هام لبخندی زدم و گفتم:
- تو منو یاد فاطمه میندازی تقریباً همینطوری باهم آشنا شدیم.
مثل خواهرم دوستش داشتم اما..
پرید وسط حرفم و گفت:
- یعنی الان دوستش نداری؟
گفتم:
- نه نه هنوزم مثل خواهرم دوستش دارم اما دیگه نمیتونم ببینمش چون خیلی از خاطرات گذشته برام زنده میشه و خب از الان دلم براش تنگ شده.
زهرا لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت:
- از کجا معلوم دیگه نبینیش؟ مطمئن باش باز همو میبینید چه دیر چه زود!
و اینم مطمئنم که به زودی گذشته رو فراموش میکنی و هر وقت دلت خواست بدون هیچ واسطه ای میتونی ببینیش.
بابت دلگرمی ای که بهم داد تشکر کردم.
از اتاق رفت بیرون و گفت:
- زود حاضر شو بریم مسجد امروز داداشم سخنرانی داره
حاضر شدم و رفتم بیرون و به زهرا گفتم:
- زهرا مامانت مشکلی نداره من اینجا بمونم؟
زهرا خندید و گفت:
- هنوز مامانم رو نشناختی که این سوالو میپرسی حالا توی مسجد میبینیش و بیشتر باهاش آشنا میشی.
آهانی گفتم و زهرا هم رفت که حاضر بشه.
چند دقیقه بعد باهم به سمت مسجد حرکت کردیم.
از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم.
نویسنده: فاطمه سادات
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🚨زمین لرزه شدید 6 ریشتری در مرسین ترکیه حدود یک دقیقه به طول انجامید
این زمین لرزه لبنان و شمال سوریه را لرزاند
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴موسسه لرزه نگاری اروپا می گوید قدرت این زمین لرزه 6.5 در مقیاس ریشتر بوده است.
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لحظه وقوع زلزله در ترکیه هنگام پخش زنده تلوزیونی
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظات وحشتناک در هاتای ترکیه هنگام وقوع زلزله
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه وقوع زلزله در ترکیه و خراب شدن ساختمانها"
الهی عظم البلا و برح الخفی و انکشف الغطاء...
زلزله از علائم ظهـــور...!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
لحظه وقوع زلزله در ترکیه و خراب شدن ساختمانها" الهی عظم البلا و برح الخفی و انکشف الغطاء... زلزله
🇹🇷 مهندس زمین شناسی ترکیه و متخصص زلزله، پروفسور سلیمان پامپل:
🔸شاید هنوز زلزله شدید و اصلی در هاتای اتفاق نیفتاده است، گسیختگی پوسته زمین تا آخر اتفاق نیفتاد، بلکه فقط نیمی از آن رخ داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
▫️سلام آغاز و انتهای عشق!
سلام مبدا و منتهای نور!
سلام شروع و پایان قصه خلقت!
✨ أنْتُمُ الْأَوَّلُ وَ الاخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام امام زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
"یه روز میای با شال سبز زهرا
یه روز میای با ذوالفقار حیدر"
#امام_زمان ♥️
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
کربلاییسیدحجت_بحرالعلومی_دعای_عهد.mp3
8.5M
عهد بستیم
در آخرالزمان
محقق کنندهے
ظـــهور باشیم
#تجدید_عـهد
@zoohoornazdike
🌹راز عدد ۲۷ کد تیپِ «محمد رسول الله» چیست؟
به «حاج احمدِ متوسلیان» گفتند این عددِ «۲۷» چیه که تیپِ «محمد رسول الله» را بغلِ کرده و در مجموع «تیپ ۲۷ محمد رسول الله» را تشکیل داده؟!
حاج احمد گفت: “حکمت داره؛
اولاً «۲۷»، یادآوره ۲۷ رجب، عیدِ مبعثِ حضرتِ رسول اکرم(صلوات الله علیه و آله) هست؛ ثانیاً «۲» را در «۷» ضرب کنید، میشود «۱۴» و چهارده، عددِ معصومینِ ما علیهم السلام است؛
ثالثاً «۲» را از «۷» کم کنید، میشود «۵» و عددِ ۵ به پنج تنِ آل عبا بر میگردد و خامسِ آلِ عبا هم امام حسین است؛
رابعاً «۲» را به «۷» اضافه کنید، میشود ۹ و تسعه المعصومین من ذریه الحسین؛
خامساً عدد ۲۷ را بالعکس کنید میشود «۷۲» و عددِ ۷۲ هم معرفِ حضورِ کربلائیها و عاشورائیان هست! 🌱☑️
🔥اسراییل ۸۰سالگیش را نخواهد دید🔥
🇮🇷ای قدس سپاه محمد می اید🇮🇷
#جاویدالاثر
#حاج_احمد_متوسلیان
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 سید حسن نصرالله:
ما به دگرگونی هایی نزدیک میشویم
که در قرن بیستم بوجود آمده اند
و تحولاتی که در قرن بیست و یکم آغاز شده..
... برادران و خواهر، مهدی و مسیح هردو خواهند آمد
ما در آخرالزمان هستیم...
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔹۱۸🔹
#فرمایشات
#آیت_الله_غرالدین_حسینی_زنجانی
💠بدون اتصال به امام زمان علیه السلام ترقّی میسر نیست...
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#ظهور_ناگهانی
🌷 لحظهی زیبای ظهور، حرکت سیل خروشان جمعیت بسوی مکه
🌹 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند:
🌺 كَيفَ أنتُم إذَا استَيأَستُم مِنَ المَهدِيِّ، فَيَطلُعُ عَلَيكُم صاحِبُكُم مِثلُ قَرنِ الشَّمسِ يَفرَحُ بِهِ أهلُ السَّماءِ وَالأَرضِ؟
🌸 چه حالی خواهید داشت آن موقع که از (ظهور) مهدی «عج» ناامید شدهاید و ناگهان صاحبتان مثل خورشید برایتان طلوع خواهد کرد و اهل آسمان و زمین به آمدنش شاد خواهند شد؟!
🌼 پرسیدند:
اى پيامبر خدا! و اين كِى خواهد بود؟
🌺 فرمود: إذا غابَ عَنهُمُ المَهدِيُّ، و أَيِسوا مِنهُ.
🌸 هنگامى كه مهدى علیهالسلام از چشم آنان غایب شود و از (ظهور) او نااميد شوند.
📚دلائل الامامة ص۴۶۸ ، مشابه در مختصر البصائر ص۹۰
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد #رائفی_پور
اصلیترین معضل افراد مهدوی...!!
🌸 نود درصد افراد از این مسیر برمیگردن، پاکار نمیمونن
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
الوداع ماهاستغفار
"یا مَنْ أَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْر" ،، میگویم ولی
گویا دارد به آخر میرسد
زمزمه هاے خیرِ کثیــــــــــــر گفتن با دوست....
در آخرین روز ماه رجب ،اے کریم ،نگاه کریمانه ات را بر مابتابان ،تا تمام رو سیاهی ما به نور لطف وکرمت ،زلال و پاک شود...
#وداع_ماه_رجب😢😭
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2