فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خیلی کشنده است!
استاد شجاعی
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
۱۲ روز تا عـیـد غـدیـر خـم باقی مانده است😃
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
هدایت شده از عـلـمـدار کمیل
-
کانال کمیل...
کانالی متفاوت با سایر کانالها!
کانالی که اعضایش تا آخرین لحظه مقاومت کردند.....وجان دادند🕊
ولی هرگز کانال را ترک نکردند........
منتظر شما در کانال کمیل هستیم،
-
به اعضای کانال کمیل ملحق شوید
https://eitaa.com/joinchat/265945271C09d9d36e5c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ میخوای دعات مستجاب بشه برای غدیر خرج کن...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زنان ۴۰ ساله امروز مانند دختران ۲۰ ساله قدرت باروری دارند!
خیلی ها نگران این مساله هستند که آیا در سنین ۴۰سال به بالا میشه اقدام به فرزند آوری کرد یا نه
از زبان دکتر افروز بشنویم...
ضمن اینکه در اروپا یک واژه ای داریم به نام
گلدن بی بی
یعنی بچه های طلایی(نوزادان طلایی)
این کلمه به نوزادانی اطلاق میشه که در سنین۴۰سال و بیشتر به دنیا میان
چون سن ۴۰سال از نظر ادبیات دینی ما
سن عقل و تکاملِ
از نظر جسمی هم سنی هست که کامل ترین و سالم ترین شرایط خودش قرار داره
و این بچه هایی که بعد از ۴۰سالگیِ مادر به دنیا میان بچه های خیلی باهوش و با قوت و قوی تری هستن
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
◼️ در شب شهادت شکافنده ی علوم
روایاتی ناب از وجود نورانی حضرت در باره ی بقیه الله اعظم ارواحنافده باشد که خداوند متعال چشمان همه ی ما را به جمال نورانیش منور بگرداند بحق امام باقر علیه سلام
🔴 اَلْفُضَيْلِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَم:: مَنْ مَاتَ وَ هُوَ عَارِفٌ لِإِمَامِهِ لَمْ يَضُرَّهُ تَقَدَّمَ هَذَا اَلْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّرَ وَ مَنْ مَاتَ وَ هُوَ عَارِفٌ لِإِمَامِهِ كَانَ كَمَنْ هُوَ قَائِمٌ مَعَ اَلْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِهِ.
🔵 امام باقر علیه السلام می فرماید: «هر کس با شناخت امامش بمیرد، پیش افتادن این امر (ظهور) یا به عقب افتادن آن به او ضرری نرساند؛ کسی که به معرفت امامش بمیرد مانند کسی است که با حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه در خیمه اش باشد.»
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام عليك يا باقر علوم الاولين والاخرين...🏴
#شهات_امام_باقر
#باقرالعلوم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 دو امر لازم برای سعادت دنیا وآخرت
🔵 امام باقر علیه السلام فرمودند:
🌕 اگر خواهان قرار گرفتن در مقامات رفیع هستید، اگر خواهان گشایش در هر امری هستید، اگر خواهان جلب رضایت خداوند میباشید، توجّه به دو امر الزامی است:
1⃣ شناخت امام زمان علیه السلام
2⃣ اطاعت از امام زمان علیه السلام
📚 مکیال المکارم جلد ۲، صفحه ۲۰
⚫️ فرا رسیدن سالروز شهادت شکافنده علم نبوی و مظهر حلم علوی امام محمد باقر علیه السلام بر امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت باد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
السلام عليك يا باقر علوم الاولين والاخرين...🏴 #شهات_امام_باقر #باقرالعلوم #خـــدایا_امام_مـن_کجـا
💟از مرحوم علامه سید احمد مستنبط:
در روایتِ صحیح است هرکس روز شهادت معصومین سوره الرحمن را قرائت کرده به آن معصوم هدیه نماید؛ خداوند عزوجل، ثواب شهید در رکاب آن حضرت را برایش مینویسد✨
‼️قرائت سوره الرحمن و هدیه به امام باقر علیه السلام فراموش نشود💚
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 این محلی است که برای فاطمه بنت اسد شکافته شد تا به درون کعبه رود و فرزندش علی بن ابیطالب را به دنیا آورد.
شکاف در این محل با وجود این که بنای کعبه چندین بار بازسازی شده باز هم قابل مشاهده است.
🔺 ما در پی اثبات خدا نبودن حضرت امیر هستیم، برخی در پی مالهکشی محل تولد پدرِ منجیِجهان!!
#یکنفرعینعلیمیرسدازراهآخر
#اماممهدیوارثغدیر
#غدیر
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#تلنگر 🖇
ھروقت احساسڪردید
از امامزمان"عج"دورشدید
ودلتونواسہ آقاتنگنیست
ایندعاۍڪوچیڪ روبخونید
بہ خصوصتوےقنوتهاتون
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"🍂
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#قسمت_صد_و_پنجاه +دلم نمیخواد،معذب باشی _نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم. +خب باشه برگشت تو اتاق و
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
دوباره به گوشیش نگاه کردم .تصویر زمینه گوشیش توجه ام و جلب کرده بود.برام سوال شد که چرا عکس رهبر و روی گوشیش گذاشته!
با خودم گفتم بعد حتما دلیلش و ازش میپرسم. دوباره به محمد زل زدم. موهای لخت و پریشونش پیشونیش و پوشونده بود.
با دستام موهاش و از پیشونیش کنار زدم. زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شدم وپیداش کردم وچشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد. نمیدونم چقدر گذشت. چند دقیقه بهش خیره بودم ،چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد. دلم میخواست خودم بیدارش کنم،اذان و قطع کردم و آروم صداش زدم : آقا محمد
ده بار آروم صداش زدم. وقتی تکون نخورد،صدام و بالاتر بردم و گفتم :محمد جان
دلم نمیومد اسمش و داد بزنم.
دستم و روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم.هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود.
_آقامحمد،بیدار نمیشی؟ اذان شد.
نمازت قضا میشه ها.
تا این جمله رو گفتم چشم هاش و باز کرد و چند بار پلک زد. از جام بلند نشدم،با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت : نمیدونم چرا فکر کردم مادرم داره صدام میزنه.
با حرفش لبخندم جمع شد. احساس شرمندگی میکردم.
+راستی فاطمه خانوم برام دعا کردی؟
کوتاه جواب دادم:آره
نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه.یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت.
رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم.
چادر نمازم و از کیفم در آوردم.
یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم .
یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتم و برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد.
یک دقیقه بعد اومد بیرون. با دیدن دست و صورت خیسش گفتم : حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟
+خشک نمیکنم.
با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش. عطرش و در اورد وبه مچ دست ها و زیرگلوش کشید.موها و محاسنش و شونه زد و برای بستن نماز ایستاد. زیر لب اذان میگفت .
تا تکبیر و گفت و نماز و بست از جام بلند شدم و سجاده ام و پشتش پهن کردم. یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید. امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود.
این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود. نماز که تموم شد سجده رفتم و خدا رو بابت همه ی اتفاق های قشنگ زندگیم شکر گفتم.
سرم و که از سجده برداشتم محمد و دیدم که دوباره نماز میخوند.
تسبیحات و گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد
_اقا محمد،این دومیه چه نمازی بود؟
اومد عقب و کنارم نشست.
بالبخند نگام کرد و گفت :نماز شکر
چیزی نداشته ام در جوابش بگم. فقط لبخند زدم. دستم و روی دستش گذاشت. به ترتیب انگشتام و می گرفت.با بندهای انگشتم ذکر میگفت و با شست دستش آروم روشون ضربه میزد. از این حال خوبم بغض کرده بودم و سرم و پایین گرفتم.یه قطره از اشکم روی دستش سر خورد.ساکن شد و دست دیگه اش و زیر چونه ام گرفت وسرم و بالا آورد.
یه نگاه با مزه ای به چشم هام انداخت و گفت ؛ از کجا میاری اینهمه اشک و!؟
لحنش باعث شد وسط گریه خنده ام بگیره.لبخند زد و با پشت دست اروم اشکای روی گونه ام و پاک کرد.
این حجم از محبت محمد برام غیر منتظره بود .
همونطور که به چشم هام خیره بود گفت :خداروشکر..
ذکرش که تموم شد دستم و ول کرد و گفت: شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی
_باور کن خوابم نمیبرد. تازه خودمم باید نماز میخوندم
+برو بخواب ،خسته شدی. صبحتم بخیر
خندیدم و گفتم:صبح شماهم بخیر
روی تخت خوابیدم. زیارت عاشورا میخوند. صدای آرومش به گوشم می رسید. اونقدر به صداش گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد
____
صدای ریحانه کلافه ام کرده بود. هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش داد صدای بلند خواهرش آرامشم و ازم گرفت.
+اه فاطمه پاشو دیگه، خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟ فاطمه خانوم ما منتظر شماییم. میخوایم بریم حرم.
_اه ریحانه بزار بخوابم دیگه .بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم
با دست زد روی صورتش و گفت :خاک به سرم ...
قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارم و براش پرت کردم و گفتم :واقعا خاک به سرت
صدای خنده اش بلند شد
کلافه سر جام نشستم . یهوانگار که چیزی یادماومده باشه گفتم : راسی آقایون کجان ؟
ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت : قربون حیات برم خواهر. آقایون کجان،یا آقاتون کجان ؟
_ریحانه اذیت نکن، بابام اینا کجان؟
+محمد و بابات و نوید و روح الله و محسن صبح زود رفتن حرم. ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بده از خواب بیدار شه که بریم حرم.
_ای وای چرا زودتر بیدارمنکردی؟
+خیلی پرویی ها! دوساعته بالای سرتم تازه بیدار شدی ،بعد میگی چرا زودتر بیدارم نکردی؟بدو آماده شو که آبرو برات نمود.
_معلومه دیگه، یه خواهر شوهر مثل تو داشته باشم،آبرو برام بمونه عجیبه!
+دلتم بخوادخواهر شوهر به این گلی!
با اینکه از دست ریحانه به ستوه اومده بودم،ده دقیقه بعد لباسام و پوشیدم و
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو
شب ها بخاطر امتحان هام تا صبح بیدار میموندم.پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی از شوق دیدن محمد خوابم نمیبرد...!
تو این ده روزی که از برگشتمون از قم میگذشت، دو بار محمد اومد دنبالم و رفتیم بیرون،ولی زمانش خیلی کوتاه بود. چون هم من امتحان داشتم هم اون کار داشت.خیلی دلم براش تنگ شده بود.مامان واسه شام نوید و سارا و روح الله و ریحانه رو دعوت کرده بود.داداشِ محمدهم خونه مامان نرگس دعوت بود. قرار بود محمد زودتر بیاد.یه نگاه به ساعت انداختم ، دوازده ظهر رو نشون میداد؛ تا اومدن محمد دویا سه ساعتی وقت داشتم
با خیال راحت لپ تابم و روی میزم گذاشتم و روی صندلی نشستم.
هدفون رو بهش وصل کردم و یه آهنگ پخش کردم ومشغول کارام شدم.یخورده که گذشت گردنم درد گرفته بود.کلی کار برام مونده بود
کلافه به تیشرت نازک و تنگی که وقت نداشتم عوضش کنم نگاه کردم.
به کارم سرعت دادم.غرق کارام بودم و زیر لب غر میزدم .آرنجم رو به میزم تکیه دادم.رایحه خوشی فضای اتاقم رو پر کرد. نفس عمیق کشیدم وتوجه ای نکردم. یهو سرم سنگین شد.
با ترس سرم و آوردم بالا که نگاهم به دو تا چشم مشکی که دنیام و رنگی کرده بود افتاد.محمدپشت سرم ایستاده بود و چونه اش رو روی موهام گذاشته بود.رایحه ی خوش هم بوی عطرش بود. از صندلی بلند شدم. هدفون رو ازگوشم برداشتم و با تعجب به ساعت نگاه کردم.
چطور نفهمیدم ساعت دو شده؟
از حضورغیرمنتظرش جا خورده بودم.
با خنده گفت:
+سلام
جوابش رو دادم که گفت:
+چرا تعجب کردی؟نمیدونستی قراره بیام؟
خندیدم و گفتم:
_آخه حواسم به ساعت نبود.
+در زدم ها،شما نشنیدی! دیگه مادر اجازه ی ورود رو بهم داد،از طرف شما!
_ببخشید.خوبی شما؟
+خداروشکر.حال شما چطوره؟
_با دیدن شما خیلی خوب.
لبخند زد.توجه ام به دست هاش جلب شد که پشتش گذاشته بود. عجیب نگاه کردم که چند قدم بهم نزدیک شد.دست راستش رو جلو آورد. سه تا شاخه گل رز قرمز دستش بود که به شکل قشنگی کنار هم جمعشون کرده بودن و با نخ کنفی ساقه اش رو بسته بودن.با دیدن گل ها ذوق زده از دستش گرفتم.
گفتم:
_مناسبت خاصی داره؟
لبخند زد و گفت:
+ اره دیگه، بعد چند روز دیدم شما رو.
نمیدونستم چجوری باید جواب محبتاش رو بدم .فقط تونستم با نگاهم ازش تشکر کنم. انقدر همه ی کاراش برام غیر منتظره بود که دو روز بعد یادممیافتاد که بایددر جوابشون چه واکنشی نشون میدادم.خواستم چیزی بگم که یک جعبه ی مستطیلی
به رنگ مشکی که اکلیل های طلایی روش بودو وسطش یه پاپیون طلایی خوشگل داشت رو با دست دیگه اش جلوی صورتم گرفت.جعبه تقریبا بزرگ بود.گل رو روی میزم گذاشتم و جعبه رو از دستش گرفتم. خیلی برام عجیب بود .با خودم گفتم نکنه تاریخ تولدم و یادم رفته. همین سوال و پرسیدم:
_آقا محمد تولدمه ؟
خندید و گفت:
+نه،بازش کن
با اینکه خیلی تعجب کرده بودم جعبه رو روی زمین گذاشتم و نشستم. آروم بازش کردم.با دیدن محتویات داخل جعبه تعجبم چندین برابر شده بود.
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
روی تخت نشست.
_نه؟!مگه میشه؟! یعنی این ها رو شما خریدی؟
+با کمک ریحانه!
من حتی اسمشون رو هم بلد نبودم.
بلند خندیدم و یکی یکی لوازم آرایش رو از جعبه در آوردم.از همه چیز بهترینش رو گرفته بود. تا نگاهم به لاک ها افتاد صدام بلند شد
_وای وای وای!اینارو!
به وجد اومده بودم ولی نمیدونستم چی بگم و چجوری ابرازش کنم.
میخواستم از ذوق جیغ بکشم.
من انقدر به این چیزا علاقه داشتم که واسه یه لاک جدیدی که مامانم برام میخرید دو ساعت جیغ میزدم.حالا با دیدن این همه لوازم خوشگل و رنگی رنگی انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم.از همه عجیب تر این بودکه محمد برام خریده بود!
کسی که فکرمیکردم با ازدواج باهاش دیگه رنگ اینجور چیزهارو نمیبینم
یه ادکلن شیک داخل جعبه بود.درش اوردم و بوش کردم.دقیقا چیزی بود که من میخواستم و وقت نمیکردم برم بخرم.موبایل محمد زنگ خورد،از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره و به بیرون پنجره زل زد.داشت صحبت میکرد.دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. از جام بلند شدم وپشت سرش ایستادم. متوجه شد و به سمت من برگشت
+باشه داداش،من فردا میام ازت میگیرم
با تعجب نگام میکرد،براش سوال بود که چرا اینطوری اومدم و پشت سرش ایستادم.به چشم هاش خیره بودم
+من بعد باهات تماس میگیرم.فعلا یاعلی
تا تماسش رو قطع کرد با اینکه خیلی ازش خجالت میکشیدم، خودم رو تو بغلش پرت کردم
حس کردم انتظار این کارم رو نداشت و خیلی تعجب کرد.قلبم از همیشه تند تر میزد.
به هر جون کندنی بود زبون باز کردم و : من خیلی....
جمله ام و کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل
مامان:
+فاطمه.....
با دیدن ما حرفش رو قطع کرد
سریع از محمد فاصله گرفتم ولی دیگه دیر شده بود.یه ببخشید بچه ها گفت و با صورتی که مشخص بود از شدت خنده در حال انفجاره از اتاق بیرون رفت
تا در اتاق بسته شد صدای خنده ی منم بلندشد
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه
نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
_بخند،راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد.
یادم افتاد لباسم و عوض نکردم.
جعبه رو هم روی میزم گذاشتم
از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم.
موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم.
محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود.
با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده!
به حرفش خندیدم و کنارش نشستم.
داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم!
+چرا؟
سعی کردم اتفاق های امروز و به خاطر بیارم و قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت و نگم.شروع کردم به تعریف کردن : یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش و بده بنویسم.مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم.امروز رفتم سر کلاس،همه آماده بودن واسه امتحان جز من.جواب چندتا سوال و با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم.یه سوال و شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد...
(البته به جاش علیرضا جواب اون سوال و بهم رسوند )
با لحن مهربونی گفت :فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت،حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی.هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره،اون پول حرامه .مگه شما نمیخوای خانوم دکتر شی؟اینهمه درس خوندی نصف راهت و رفتی مطمئن باش اگه تو یک امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره.
با لبخند به چشماش زل زدم و گفتم :بله بله چشم
از جام بلند شدم و لپ تاب وخاموش کردم .داشتم کتاب هام و جمع میکردم که محمد هم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد. به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت: میتونم بردارم؟
_بله
همونطور که موها و محاسنش و شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟
با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدم و گفتم نمیدونم.
+بریم پیششون،تنهان
_الاناست که بابام بیاد
شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد. رفتم پایین تو آشپزخونه. نگاهم و از مامانم گرفتم و ظرف هارو روی میز چیدم
یهو زد زیر خنده.برگشتم طرفش و با تعجب پرسیدم : چرا میخندی ؟
خندش بیشتر شد و گفت :هیچی دخترکم
اخم کردم و گفتم :مامان
+چیه خب؟
_چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه!
با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت :ببخش عزیزم .دست خودم نیست .یاد خودم و پدرت افتادم خندم گرفت .حالا چرا سرخ شدی؟
با حرص گفتم :مامان
میخواست چیزی بگه که محمد اومد گفت : کمک نمیخواین ؟
با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اش و خورد .صورتش از خنده قرمز شده بود .گفت :نه پسرم. فاطمه هست.
نگاهم و ازشون گرفتم و خودم و به چیدن میز مشغول کردم.
ظرف ها رو که چیدم. گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم.همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت: بابات اومد. از آشپزخونه بیرون رفت.
محمد هم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. دلم میخواست برخورد پدرم و باهاش ببینم.پشت سرش رفتم بیرون.مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت.
محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد.
بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابش و داد.
بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم.
از شدت تعجب چشم هام چهارتا شد. برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم.
مامان: فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر. سالاد و من درست میکنم.
تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم.
سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_قربونتون برم،خسته نباشین.
فنجون ها رو از سینی برداشتم و روی میز جلوشون گذاشتم
محمد:دست شما درد نکنه
لبخند زدم و دوباره برگشتم. ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود. مامان رفت و صداشون زد. تو دیس برنج پر کردم و روی میز گذاشتم.
بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن. تو سکوت ناهارمون و خوردیم. بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت.چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم
برگشت سمت من و با لبخندگفت: دست شماهم درد نکنه
_نوش جان
از آشپزخونه بیرون رفت. یهو مامانم گفت: الهی قربونش برم،چقدر ماهه این پسر!
_مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟
مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه،حس می کنم پسر خودمه. اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد.
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه.
_مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم مهمون داریم. من اینارو جمع میکنم
مامانم تشکر کرد و رفت. دستکش گذاشتم که ظرف ها رو بشورم. مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد.برگشتم و محمد ودیدم که به دیوار تکیه داده بود.
با دیدنم گفت: کمک نمیخوای؟
خندیدم و گفتم :نه ممنون
به حرفم توجه ای نکرد و اومد کنارم ایستاد .آستین هاش و بالا زد و ظرف های کفی و تو سینک کناری گذاشت و شیر آب و باز کرد.
_نمیخواد آقا محمد خودم میشورم
+من که هستم ،چرا دست تنها؟
_دست شما دردنکنه
داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد
برگشتم طرفش که آب و رو صورتم پاشید .چشام و بستم و عقب رفتمکه خندید.
_اشکالی نداره جبران میکنم.این دومین باره که روم آب ریختی
+چرا دومین بار؟
_یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟
+اها سوسک!
باهم خندیدم.خیلی زود شستن ظرف ها تموم شد.تو ظرف میوه ریختم و بردم تو هال .با محمد روی مبل نشستیم.داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد
+فاطمه
_جانم
+من واسه یه مدتی نیستم
برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟
+بهم ماموریت خورده، چند وقتی پیشت نیستم!
انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره
_چقدر طول میکشه؟
+شاید یک ماه شایدم کمتر
خیلی تعجب کرده بودم.
_محمد جدی میگی؟
+آره،دعا کن خیلی طول نکشه.
یه بغض تو گلومنشست. نمیتونستماین همه مدت نبینمش . من تازه بهش رسیده بودم. سعی کردم ناراحتیم و نشون ندم. دوتا خیار پوست گرفتم و تو ظرف نصفش کردم و روش نمک پاشیدم.بدون اینکه نگاش کنم گفتم :بردار
نگاهم و به دستام دوختم.
+فاطمه جان
به سمتش برگشتم
لبخند مهربونی زد و گفت : نرم ؟
_دلم برات تنگ میشه
دوباره پرسید:نرم ؟
میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره. پرسیدم:محمد
+جانم
_من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه. چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟
+خب خودت گفتی دیگه
_من گفتم ؟ من که اصلا حرف نزدم!
+مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟ مگه تو با چشمات به من نگفتی؟
یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود.
حاضر بودم با همه چیز کنار بیام ،با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم!واقعیت همین بود که محمد گفت.
_قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟
+اره،قول میدم
یه خیار برداشتم و گفتم: برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم
_به به!کدبانو!
خندیدم و رفتمتو آشپزخونه.
اونقدر محمد و دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم. ژله رو درست کردم و تو یخچال گذاشتم .دوباره به هال رفتم. محمد سرش و به مبل تکیه داد و چشماش و بست.
_خوابت میاد؟
+یخورده
_برو تو اتاق من استراحت کن
+یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟
_اره.رو تختم بخواب
+باشه
محمد رفت و منم به آشپزخونه برگشتم و مشغول درست کرد شام و دسرِ شب شدم.
چهل و پنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم. با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت : به به چه بویی راه انداخته دخترم، خسته نباشی
چیزی نگفتم و به یه لبخند اکتفا کردم
+اقا محمد کجاست ؟
_خوابه
+آها
مامان که رفت آشپزخونه از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم .
محمد روی تختم خوابیده بود.
بوی قرمه سبزی گرفته بودم. سریع رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون. یه پیراهن نازک به رنگ آبی یخی برداشتم و پوشیدم .بلندیش تا زیر زانوم بود.یه شلوار کتان آبی رنگ هم پوشیدم. موهام و خشک کردم و پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد.رفتم پیش مامان که یهو یادم اومد محمد و بیدار نکردم
_عه باید محمد و بیدار میکردم
میخواستم برگردم که سر جام ایستادم. برگشتم طرف مامان و گفتم :مامان.
+جانم
_قم که بودیم محمد خواب بود. چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت،فکر کردممادرم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد.
مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن،غم مادر و پدر و؟
_من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی.
+گفتم بهت که، حس میکنم پسر خودمه.
_پس خودت برو پسرت و بیدار کن.
مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت.
چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون. محمد آستین هاش و بالا زد که وضو بگیره.
انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود. رفتم و اتاقم و مرتب کردم. ساعت ۷ و نیم شده بود.
از خستگی روی زمین ولو شدم.
پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق و باز کرد و کنارم نشست
یه لیوان تو دستش بود
نشستم. لیوان و داد دستم . یه قرصم باز کرد و گفت :دستت و بیار
_این چیه ؟
+قرصه،مامانت گفت بیارم برات
تشکر کردم و قرص و آب و ازش گرفتم. لیوان و از دستم گرفت و گفت: بخواب،من میرم بیرون
_نه کجا بری؟
بلند شدم و لامپ و روشن کردم.
گوشیم و در آوردم و پوشه عکس هاش رو باز کردم.
#فاء_دال
#غین_میم
.