eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.5هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
17.2هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨استــــــــــورے امام زمان ✨ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ♡ چرا با امام زمان حرف نمی‌زنیم؟( 🌻|↫ !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 هر روز با دو نفر بیعت کنید 🔵 حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری: 🟢 توجه به دو نفر به سبکِ روزانه، سفارش شده: یکی تجدید عهد روزانه با امیرالمؤمنین علیه السلام است و یکی آقا بقیة الله روحی له الفداء. هر روز و هر ساعت و هر لحظه، جا دارد [که انسان، این عهد را تجدید نماید]. توجه به امیرالمؤمنین علیه السلام، عین ذکر است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🪐 🔴 شهید کاظمی آشتیانی کیست؟ دکتر کاظمی‌آشتیانی؛ یکم فروردین 1340 خورشیدی در تهران به دنیا آمد در
رهبر انقلاب: در مدارس نظرسنجی کنید ببینید چند نفر رونالدو را می‌شناسند، چند نفر کاظمی‌آشتیانی را بایستی کاری کنیم که دانش‌آموز دارای هویت ملی بشود. مهمتر از علم‌آموزی یا لااقل در حد علم‌آموزی این است که او احساس هویت بکند، یک انسان با هویت ساخته بشود، یک هویت ملی، هویت احساس اعتماد به نفس ملی پیدا بکند. از عمق جان کودک ما با افتخارات کشور آشنا بشود این چیزی است که امروز وجود ندارد خیلی از افتخارات حالا ایشان اسم مرحوم آقای کاظمی‌آشتیانی را آوردند شما بین بچه‌های مدرسه‌تان، مدارس‌تان نظرخواهی کنید ببینید چند درصد کاظمی‌آشتیانی را با آن همه خدمات، با آن ارزش وجودی که این مرد، این جوان، جوان هم بود داشت می‌شناسند چند درصد، رونالدو را چند درصد می‌شناسند، ما چرا افتخارات ملی خودمان را نمی‌شناسیم؟ این خیلی مهم است یک بخش از این چیزهایی که میگوییم هویت ملی همین است که افتخارات ملی را، گذشته‌ی علمی را، گذشته‌ی سیاسی را، گذشته‌ی بین‌المللی را بشناسند.
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔺واکنش احمدرضا عابدزاده به شایعه مهاجرتش به آمریکا 🔹عابدزاده در واکنش به شایعات یک استوری اینستاگرامی منتشر کرده که نوشته «قلب من این وطن است.» https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
☑️تیپ امام حسین (ع) حمله به اسرائیل را تمرین می‌کند 🔹️مقام امنیتی صهیونیستی در گفتگو با رسانه‌های اسرائیلی: نیروهای تیپ امام حسین سوریه که در ارتباط با حزب‌الله و سپاه پاسداران است، طی روزهای آینده برای شرکت در یک عملیات چند جبهه‌ای علیه اسرائیل، آماده می‌شوند. 🔹️این تیپ که توسط قاسم سلیمانی تشکیل شده، در حال گسترش فعالیت‌های خود در پالمیرا، منطقه‌ی میان حلب، حمص، البوکمال و مثلث تنف است و این رزمایش، خط و نشان جدی آن‌ها برای اسرائیل به حساب می‌آید. 🔹️اسرائیل تیپ امام حسین (ع) را در سال 2019 متهم به حمله موشکی به شهرک‌های صهیونیستی کرده است. 🔹️این تیپ که اغلب رزمندگان آن را مجاهدان لبنانی تشکیل می‌دهند، تجهیزات راهبردی شامل موشک‌های بالستیک، موشک‌های ضدهوایی و پهپاد در اختیار دارد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••|🌼💛|•• قـسمت اول به نام او که می‌بیند... تمام آرزوها فقط در عشق خلاصه می‌شود. عشق آمدنی نیست ساختنی‌ست، عشق با رنج تو ساخته می‌شود. در وجود توست، همیشه بوده و خواهد بود. کافیست اجازه دهی که اتفاق بیفتد و سر از خاک سرزمین قلبت بیرون کند. آب حیاط، نور ایمان و خاک‌پاک می‌خواهد برای جان گرفتن و تنومند شدن. نگاهی به سر در کافی شاپ انداختم با چراغهای نئون طلایی تزیین شده بود. وارد که شدم از دیدن محوطه‌ی بزرگش تعجب کردم. از بیرون زیاد داخلش دید نداشت. چون داخلش کم نور کار شده بود. تقریبا ده الی دوازه میز دونفره و چهار نفره چوبی که روی تاجشان نشان قلب بود چیده شده بود. با این که روی بعضی صندلیها مشتری نشسته بود ولی صدایی از کسی نمی‌آمد. سکوت بیشتر از مشتریها خودنمایی میکرد. خودم را به آقای غلامی معرفی کردم تا با کار آشنایم کند. بعد از این که فرمی را پر کردم گفت که فردا صبح زود بر سر کارم بروم. کنار دستگاه اسپرسو ایستادم و به دیوار پشتش چشم دوختم تابلوی کوچکی توجهم را جلب کرد رویش تایپ شده بود، "بدها خوب نمیشوند مگر این که خوبها خوبتر شوند" اخمی کردم و با خودم گفتم: "این چیه اینجا نوشته، یعنی چی؟ خوبا خوبتر بشن؟ لابد بدها هم فقط خودشون رو باد بزنن، یه وقت زحمت نکشن. والا. با صدای بم آقای غلامی سرم را به طرفش چرخاندم. –قبلا جایی کار کردی؟ ماسکم را روی صورتم جابه جا کردم. –سلام. جایی بیرون از خونه خیر. قبلا تو خونه تایپ انجام میدادم. یکی از ابروهایش را بالا داد. –خب چرا ولش کردی؟ –کارش خیلی سخت و حقوقش پایین بود. آقای غلامی با آن هیکل درشت و گوشتی به طرفم قدم بر‌داشت پیراهن سفید و اتو کشیده ایی تنش بود با یک شلوار پارچه ایی مشگی که برق اتویش نشان میداد که این شلوار انس و الفت خاصی با اتو دارد. سرم را پایین انداختم ظاهرش خشن به نظرم رسید. لبخندی روی لبهای کلفتش نقش بست که باعث شد سیبیلهای از بنا گوش در رفته اش عقبتر بروند. –اگه کارت رو درست انجام بدی همه چی خوب پیش میره، بعد هم بسته‌ی نایلونی را روی میز گذاشت و ادامه داد: این لباس کارته حتما باید تنت باشه، دلم نمیخواد وقتی مشتری میاد هر دفعه تو رو با یه لباس ببینه، وقتی لباس فرم باشه توام بیشتر حواست به کارت جمع میشه. وظیفه ی تو فقط سفارش گرفتن و بردن به سر میزها هست. یادت باشه همیشه ساده باشی، حوصله دردسر ندارم. من به تعداد موهای سرم اینجا آدم عوض کردم، هم دختر هم پسر، هر کس میاد اولش خوبه بعد کم کم نمیدونم چی میشه سرو گوششون میجنبه و وظایفش یادش میره. نویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قـسمت2 –گفتی چند سالته؟ نگاهم روی بسته مانده بود. –نوزده سال. نوچی کرد. –زود کار کردن رو شروع کردی فکر کردم حداقل بیست و دو سه سال رو داری. از حرفش خوشم نیامد اخم ریزی کردم. چرا اینطوری فکر کرده، اولین نفری بود که در مورد سن من همچین نظری می‌داد. –توی فرمی که پر کردم سنم رو هم نوشته بودم. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نفسش را بیرون داد. –چرا میخوای کار کنی؟ چرا دنبال درس و مشقت نیستی؟ با اعتماد به نفس گفتم: –هستم. من سال آخر دانشگاه سراسری هستم. ابروهایش را بالا داد: –چطوری نوزده سالته اونوقت سال آخر دانش... حرفش را بریدم. –جهشی خوندم. لبخند رضایت بخشی زد. –پس بچه درس خونی؟ –بله داخل فرم نوشتم گاهی تو فصل امتحانات ممکنه یه روزایی نتونم بیام چون درسم برام خیلی مهمه. شما فرم رو نخوندید؟ –نه کامل، معرفت یه چیزهایی در موردت بهم گفت. چون بهش مطمئنم دیگه نخوندم. الان که درس و مشقا مجازیه واسه چی میخوای نیای؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –خب مجازی هم باید وقت بزارم درس بخونم، فرقی نداره. –زرنگ باشی راحت میتونی وقتت رو هماهنگ کنی و... حرفش را نصفه گذاشت و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت با صدای بلندی گفت: –ماهان کجایی؟ واسه صبحونه خیلی چیزا لازمه ها؟ الان مشتری بیاد املت بخواد چیزی هست؟ بعد دستی به سبیلهایش کشید و به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد. –چرا ماتت برده؟ خب برو آماده شو بیا سر کارت دیگه. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قــسمت 3 من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم. –اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست چیکار باید انجام بدم؟ دستی به موهای بلند و جو گندمی‌اش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش هم‌خوانی نداشت کشید. –حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان. البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟ –بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافی‌شاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم. با رضایتمندی لبخند زد. –چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه. برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی. به نظرم کارفرمای سختگیری است. داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد –سلام عزیزم، خوش امدی. –سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم. با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد. –برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو. بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم. تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجه‌ی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود. پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم. نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود. خوب نمی‌توانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود. ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار می‌کردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را در‌آورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم می‌سوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند. خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود. جلوی آینه چرخی زدم. این رنگ مغنعه به پوست سبزه‌ی صورتم می‌آمد. زیر لب گفتم: –واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده می‌کردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته. تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2