eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 هر روز با دو نفر بیعت کنید 🔵 حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری: 🟢 توجه به دو نفر به سبکِ روزانه، سفارش شده: یکی تجدید عهد روزانه با امیرالمؤمنین علیه السلام است و یکی آقا بقیة الله روحی له الفداء. هر روز و هر ساعت و هر لحظه، جا دارد [که انسان، این عهد را تجدید نماید]. توجه به امیرالمؤمنین علیه السلام، عین ذکر است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🪐 🔴 شهید کاظمی آشتیانی کیست؟ دکتر کاظمی‌آشتیانی؛ یکم فروردین 1340 خورشیدی در تهران به دنیا آمد در
رهبر انقلاب: در مدارس نظرسنجی کنید ببینید چند نفر رونالدو را می‌شناسند، چند نفر کاظمی‌آشتیانی را بایستی کاری کنیم که دانش‌آموز دارای هویت ملی بشود. مهمتر از علم‌آموزی یا لااقل در حد علم‌آموزی این است که او احساس هویت بکند، یک انسان با هویت ساخته بشود، یک هویت ملی، هویت احساس اعتماد به نفس ملی پیدا بکند. از عمق جان کودک ما با افتخارات کشور آشنا بشود این چیزی است که امروز وجود ندارد خیلی از افتخارات حالا ایشان اسم مرحوم آقای کاظمی‌آشتیانی را آوردند شما بین بچه‌های مدرسه‌تان، مدارس‌تان نظرخواهی کنید ببینید چند درصد کاظمی‌آشتیانی را با آن همه خدمات، با آن ارزش وجودی که این مرد، این جوان، جوان هم بود داشت می‌شناسند چند درصد، رونالدو را چند درصد می‌شناسند، ما چرا افتخارات ملی خودمان را نمی‌شناسیم؟ این خیلی مهم است یک بخش از این چیزهایی که میگوییم هویت ملی همین است که افتخارات ملی را، گذشته‌ی علمی را، گذشته‌ی سیاسی را، گذشته‌ی بین‌المللی را بشناسند.
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔺واکنش احمدرضا عابدزاده به شایعه مهاجرتش به آمریکا 🔹عابدزاده در واکنش به شایعات یک استوری اینستاگرامی منتشر کرده که نوشته «قلب من این وطن است.» https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
☑️تیپ امام حسین (ع) حمله به اسرائیل را تمرین می‌کند 🔹️مقام امنیتی صهیونیستی در گفتگو با رسانه‌های اسرائیلی: نیروهای تیپ امام حسین سوریه که در ارتباط با حزب‌الله و سپاه پاسداران است، طی روزهای آینده برای شرکت در یک عملیات چند جبهه‌ای علیه اسرائیل، آماده می‌شوند. 🔹️این تیپ که توسط قاسم سلیمانی تشکیل شده، در حال گسترش فعالیت‌های خود در پالمیرا، منطقه‌ی میان حلب، حمص، البوکمال و مثلث تنف است و این رزمایش، خط و نشان جدی آن‌ها برای اسرائیل به حساب می‌آید. 🔹️اسرائیل تیپ امام حسین (ع) را در سال 2019 متهم به حمله موشکی به شهرک‌های صهیونیستی کرده است. 🔹️این تیپ که اغلب رزمندگان آن را مجاهدان لبنانی تشکیل می‌دهند، تجهیزات راهبردی شامل موشک‌های بالستیک، موشک‌های ضدهوایی و پهپاد در اختیار دارد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••|🌼💛|•• قـسمت اول به نام او که می‌بیند... تمام آرزوها فقط در عشق خلاصه می‌شود. عشق آمدنی نیست ساختنی‌ست، عشق با رنج تو ساخته می‌شود. در وجود توست، همیشه بوده و خواهد بود. کافیست اجازه دهی که اتفاق بیفتد و سر از خاک سرزمین قلبت بیرون کند. آب حیاط، نور ایمان و خاک‌پاک می‌خواهد برای جان گرفتن و تنومند شدن. نگاهی به سر در کافی شاپ انداختم با چراغهای نئون طلایی تزیین شده بود. وارد که شدم از دیدن محوطه‌ی بزرگش تعجب کردم. از بیرون زیاد داخلش دید نداشت. چون داخلش کم نور کار شده بود. تقریبا ده الی دوازه میز دونفره و چهار نفره چوبی که روی تاجشان نشان قلب بود چیده شده بود. با این که روی بعضی صندلیها مشتری نشسته بود ولی صدایی از کسی نمی‌آمد. سکوت بیشتر از مشتریها خودنمایی میکرد. خودم را به آقای غلامی معرفی کردم تا با کار آشنایم کند. بعد از این که فرمی را پر کردم گفت که فردا صبح زود بر سر کارم بروم. کنار دستگاه اسپرسو ایستادم و به دیوار پشتش چشم دوختم تابلوی کوچکی توجهم را جلب کرد رویش تایپ شده بود، "بدها خوب نمیشوند مگر این که خوبها خوبتر شوند" اخمی کردم و با خودم گفتم: "این چیه اینجا نوشته، یعنی چی؟ خوبا خوبتر بشن؟ لابد بدها هم فقط خودشون رو باد بزنن، یه وقت زحمت نکشن. والا. با صدای بم آقای غلامی سرم را به طرفش چرخاندم. –قبلا جایی کار کردی؟ ماسکم را روی صورتم جابه جا کردم. –سلام. جایی بیرون از خونه خیر. قبلا تو خونه تایپ انجام میدادم. یکی از ابروهایش را بالا داد. –خب چرا ولش کردی؟ –کارش خیلی سخت و حقوقش پایین بود. آقای غلامی با آن هیکل درشت و گوشتی به طرفم قدم بر‌داشت پیراهن سفید و اتو کشیده ایی تنش بود با یک شلوار پارچه ایی مشگی که برق اتویش نشان میداد که این شلوار انس و الفت خاصی با اتو دارد. سرم را پایین انداختم ظاهرش خشن به نظرم رسید. لبخندی روی لبهای کلفتش نقش بست که باعث شد سیبیلهای از بنا گوش در رفته اش عقبتر بروند. –اگه کارت رو درست انجام بدی همه چی خوب پیش میره، بعد هم بسته‌ی نایلونی را روی میز گذاشت و ادامه داد: این لباس کارته حتما باید تنت باشه، دلم نمیخواد وقتی مشتری میاد هر دفعه تو رو با یه لباس ببینه، وقتی لباس فرم باشه توام بیشتر حواست به کارت جمع میشه. وظیفه ی تو فقط سفارش گرفتن و بردن به سر میزها هست. یادت باشه همیشه ساده باشی، حوصله دردسر ندارم. من به تعداد موهای سرم اینجا آدم عوض کردم، هم دختر هم پسر، هر کس میاد اولش خوبه بعد کم کم نمیدونم چی میشه سرو گوششون میجنبه و وظایفش یادش میره. نویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قـسمت2 –گفتی چند سالته؟ نگاهم روی بسته مانده بود. –نوزده سال. نوچی کرد. –زود کار کردن رو شروع کردی فکر کردم حداقل بیست و دو سه سال رو داری. از حرفش خوشم نیامد اخم ریزی کردم. چرا اینطوری فکر کرده، اولین نفری بود که در مورد سن من همچین نظری می‌داد. –توی فرمی که پر کردم سنم رو هم نوشته بودم. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نفسش را بیرون داد. –چرا میخوای کار کنی؟ چرا دنبال درس و مشقت نیستی؟ با اعتماد به نفس گفتم: –هستم. من سال آخر دانشگاه سراسری هستم. ابروهایش را بالا داد: –چطوری نوزده سالته اونوقت سال آخر دانش... حرفش را بریدم. –جهشی خوندم. لبخند رضایت بخشی زد. –پس بچه درس خونی؟ –بله داخل فرم نوشتم گاهی تو فصل امتحانات ممکنه یه روزایی نتونم بیام چون درسم برام خیلی مهمه. شما فرم رو نخوندید؟ –نه کامل، معرفت یه چیزهایی در موردت بهم گفت. چون بهش مطمئنم دیگه نخوندم. الان که درس و مشقا مجازیه واسه چی میخوای نیای؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –خب مجازی هم باید وقت بزارم درس بخونم، فرقی نداره. –زرنگ باشی راحت میتونی وقتت رو هماهنگ کنی و... حرفش را نصفه گذاشت و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت با صدای بلندی گفت: –ماهان کجایی؟ واسه صبحونه خیلی چیزا لازمه ها؟ الان مشتری بیاد املت بخواد چیزی هست؟ بعد دستی به سبیلهایش کشید و به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد. –چرا ماتت برده؟ خب برو آماده شو بیا سر کارت دیگه. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قــسمت 3 من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم. –اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست چیکار باید انجام بدم؟ دستی به موهای بلند و جو گندمی‌اش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش هم‌خوانی نداشت کشید. –حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان. البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟ –بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافی‌شاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم. با رضایتمندی لبخند زد. –چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه. برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی. به نظرم کارفرمای سختگیری است. داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد –سلام عزیزم، خوش امدی. –سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم. با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد. –برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو. بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم. تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجه‌ی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود. پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم. نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود. خوب نمی‌توانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود. ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار می‌کردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را در‌آورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم می‌سوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند. خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود. جلوی آینه چرخی زدم. این رنگ مغنعه به پوست سبزه‌ی صورتم می‌آمد. زیر لب گفتم: –واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده می‌کردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته. تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قـسمت 4 – آماده شدی؟ –بله، الان میام. وارد آشپزخانه شدم. خانم خوش برخورد گفت: –من نقره هستم. یعنی فامیلیم نقره هست. بعد دستش را دراز کرد. با اکراه دستم را پیش بردم. –نترس. هر وقت خواستی دستت رو به صورتت بزنی یا چیزی بخوری دستت رو بشور، اونوقت با تماس دست کرونا نمیگیری. دستش را فشردم. –منم تلما هستم، تلما حصیری –چقدر این مغنعه بهت میاد. دستی به مغنعه‌ام کشید و گفت: اولش بستنش یه کم سخته ولی زود یاد میگیری، بخصوص تو که خیلی باهوشی. خود او و دو خانم دیگر که در آشپزخانه بودند هم از همین مغنعه و پیشبند پوشیده بودند. –اینجا کسی ماسک نمیزنه؟ –چرا همین که اولین مشتری بیاد همه ماسک میزنن، پسر لاغراندام و از خود متشکری را نشانم داد. –ایشون آقا ماهانه، مسئول خرید و کارای بیرونه و ایشونم آقا سعید مسئول جمع آوری میزها و... آقا سعید تقریبا هم سن و سال خودم بود شایدم یکی دوسال بزرگتر. این دوتا هم خانم الماسی و تفرشی هستن مسئول پخت و پز و شستشو. منم سفارشهارو از تو تحویل میگیرم و تحویل میدم. دو خانمی که نقره خانم به آنها اشاره کرد اصلا حرفی نزدند و فقط سرشان را تکان دادند. خانم نقره خندید و ادامه داد: –این دوتا کلا بی اعصابن، شانس آوردیم مشتری نمیبینشون، وگرنه اینجا تعطیل میشد. خلاصه ما همه این پشت هستیم فقط تو و آقای غلامی و آقا سعیدجلوی چشم مشتری هستید و باید در هر شرایطی خوش رفتار باشید. اینجا یه کافه ی سادس که صبحونه ها املت و نیمرو چیزای ساده داره. اینجا خبری از اون منوهای عجیب و غریب نیست. ولی مشتری خودش رو داره. پبا تکان خوردن صدای آویز پشت در، خانم نقره با عجله گفت: –بدو اولین مشتری امد. ماسکت یادت نره. خودم را به محوطه‌ی کافی شاپ رساندم. یک آقای جوان که لباس تر و تمیز و ساده ایی پوشیده بود وارد شد. نگاهی به ساعتش انداخت و بدون توجه به کسی خودش را به اولین میز دو نفره‌ رساند و صندلی را عقب کشید و نشست. دستی به موهای مشگی و براقش کشید و با گوشی‌اش مشغول شد. تیشرت کرم رنگش با بند ساعتش هم رنگ بود و این هارمونی رنگ برایم خیلی جالب امد. برق ساعت مچی‌اش هم در نظر اول نگاهها را به طرف خودش می‌کشاند. کنار در ایستاده بودم و نگاهش میکردم. چه باید می‌گفتم. آقای غلامی از پشت صندوق با اشاره صدایم کرد. خودم را بدو به او رساندم. دفترچه یادداشتی از روی میز برداشت و با یک خودکار مقابلم گرفت و زیر لب گفت: –هیچ وقت تو کافی شاپ ندو. فقط آروم و با وقار راه برو. نویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• _کن قــسمت 5 دفترچه را گرفتم و پرسیدم: –اول باید چی بگم بهش؟ آقای غلامی با چشم های گرد شده نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند فوری گفتم: –بلدم بلدم. به طرف میز دونفره با وقار حرکت کردم. به اینجای قضیه فکر نکرده بودم که اول باید چطور برخورد کنم. با خودم فکر کردم آخرین باری که رستوران یا کافی شاپ رفته ام کی بود و چطور خدمه با من برخورد کردند. به میز مورد نظر رسیده بودم ولی هنوز مغزم در حال سرچ بود. به اجبار جلوی میز ایستادم. آقای جوان نگاهش را از گوشی‌اش گرفت و به من داد. من که هنوز منتظر جوابی از سرچ در مغزم بودم ناگهان صدای إرور دادنش را شنیدم و این موضوع را زمزمه کردم. –ای وای مغزم ارور داد. آقای جوان لبخند زد و ماسکش را پایین کشید. –واسه یه سلام دادن و سفارش گرفتن چرا اینقدر مغزت رو خسته میکنی، بعد هم به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و ادامه داد. –بنویس همون همیشگی. –همیشگی؟ –من گاهی صبحونه میام اینجا املت میخورم. اون پسر قبلیه چرا رفت؟ چقدر تند تند عوض... همانطور که سفارشش را یادداشت می‌کردم حرفش را بریدم: –ببخشید چیز دیگه نمی‌خواهید؟ دوباره نگاهش را به گوشی‌اش داد. –چایی هم بیارید. فوری سفارش را به خانم نقره رساندم. طولی نکشید که یک خانم و آقا وارد شدند و بعد از کلی مشورت که کجا بنشینند بالاخره تصمیم خود را گرفتند و گوشه ای از کافی شاپ که نور کمتری داشت نشستند. جلو رفتم و سلام کردم به منو که زیر شیشه‌ی میز گذاشته شده بود اشاره کردم و رو به خانم پرسیدم؛ –چی میل دارید؟ –خانم نگاهی به آقا کرد و کمی جابه جا شد و دوباره نگاهی به منو انداخت و چیزی نگفت. انگار نه انگار که من سوال پرسیده‌ام، بعد به آقا سوالی نگاه کردم. رو به خانم کرد و دستش را گرفت و پرسید: –عزیزم چی سفارش بدم؟ خانم لبهایش را بیرون داد و من و منی کرد و دوباره چند دقیقه ایی به منو نگاه کرد. لبهایش را بیرون داد و با افاده گفت: –اینجا که آفوگاتو نداره. منوش مثل آب میوه فروشیه، خیلی سادس. میرفتیم کافی مدیا. لبخندی زورکی زدم و گفتم. –اینجام همه چی داره فقط اسمهای عجیب غریب نداره، انگشتم را روی منو کشیدم. ببنید شماره هفده نوشته قهوه بستنی که همون آفوگاتو هست که اگر با پودر قهوه سفارش بدید یه نوشیدنی تقریبا سرد حساب میشه، اما اگر با قهوه دمی بخواهید یه کم فرق میکنه، من بهتون پیشنهاد میکنم با پودر قهوه سفارش بدید خوشمزه تره. پشت چشمی برایم نازک کرد و دوباره به منو چشم دوخت. دیگر حرصم گرفته بود چرا سفارش نمیداد. نگاهی به آقا انداختم محو صورت بزک کرده ی خانم شده بود و اصلا در این دنیا نبود. تمام سعی‌ام را کردم که خیلی محترمانه بگویم. –من میرم هر وقت انتخاب کردید برمیگردم. نویـسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قسمت 6 خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این همه غرور برای این کار ساخته نشده بودم. فشار زیادی رویم بود. با صدای خانم نقره به خودم آمدم. –روزای اول برای همه سخته، کم کم عادت میکنی، مردم رو زیاد جدی نگیر. هر چی جدی‌تر بگیری فشار بیشتری بهت میاد. پاشو املت و چایی رو ببر. سینی را مقابلم گرفت، دیگر نمی‌توانستم خوش رو باشم. خدا رو شکر کردم که این ماسک هست. سینی حاوی املت و نان و چای وشکر را در دست گرفتم، کنار میز که رسیدم سینی را روی کف دستم گذاشتم تا با دست دیگرم وسایل را روی میز بچینم. همین که ظرف املت را که یک بشقاب شیشه‌ایی و تقریبا سنگین بود را برداشتم از آن ور سینی سبک سنگین شد و اگر آقای جوان کمک نمی‌کرد و سینی را نمی‌گرفت، سینی چپ میشد و تمام وسایل می‌ریخت. البته کمی از چایی به روی تیشرت کرم رنگش پاشید. ولی او اصلا به روی خودش نیاورد. آرام سینی را روی میز گذاشت و پچ پچ کنان گفت: –اول سینی رو روی میز بزارید بعد وسایل رو بچینید، اینجوری ریسک ریختنش خیلی کمتره. بعد خودش بقیه‌ی وسایل را روی میز چید و سینی را مقابلم گرفت. من که از این اتفاق آن هم روز اول کاری‌ام شوکه شده بودم. همانطور بهت زده ایستاده بودم و به تیشرت لک شده‌اش نگاه می‌کردم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. او هم نگاهی به تیشرتش انداخت. –چیزی نشده که، اصلا مهم نیست زودتر سینی رو ببرید تا کسی ندیده. آنقدر تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم که بغض گلویم را فشرد. سینی را از دستش گرفتم، نمی‌دانستم چطور از او تشکر کنم. –ببخشید. –چی رو؟ بعد با صدای بلندتری گفت: –خانم، میشه یه آب هم برام بیارید؟ می‌دانستم برای عوض شدن حال من این سفارش را داد، وگرنه خوردن چای و آب آن هم در وعده صبحانه با هم هیچ سنخیتی ندارند. هنگامی که آب را روی میز گذاشتم. چشمم به خانم و آقای گوشه ی کافی شاپ افتاد انگار سر چیزی به اختلاف خورده بودند. با خودم فکر میکردم که دوباره بروم برای سفارش یا صبر کنم کمی آرام شوند که خانم با عصبانیت صدایم کرد. –خانم ما یه ساعت اینجا نشستیم اونوقت شما همش به اون آقا میرسید؟ آقای جوان برگشت و نگاهی به آنها انداخت. بعد رو به من زمزمه کرد. –زودتر برید به اونا برسید. خودم را به آنها رساندم. –بفرمایید بالاخره تصمیم گرفتید؟ زن اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. بالاخره آقا سفارششان را داد و من هم فوری به دست خانم نقره رساندم. وقتی سفارششان آماده شد و برایشان روی میز چیدم خانم با تمسخر زمزمه کرد. –چه عجب بالاخره از اون میز دل کندی به ما هم رسیدی. حرفش خیلی زهر داشت ولی نباید مردم را جدی می‌گرفتم. سینی به دست که برگشتم خانم نقره نگاهم میکرد. سرم را تکان دادم: –نمیشه جدی نگرفت حرفهاشون بار داره. –بار حرفها رو رو دوشت ننداز. رهاشون کن برن، با خودت نکش. دوتا دختر وارد شدند و با سر و صدا یکی از میزهای وسط را انتخاب کردند و نشستند. تا مرا دیدند با روی خوش و بلند سلام کردند و گفتند: –عزیزم دوتا قهوه با دو تیکه کیک کاکائویی میاری؟ وقتی سفارششان را انجام دادم به طرف میز آقای جوان رفتم که چایی‌اش را هم خورده بود و گاهی نگاهم میکرد. – امری داشتید؟ بلند شد ماسکش را بالا کشید و پولی را روی میز گذاشت و گفت: –این مال شماست. بعد به طرف صندوق رفت تا حسابش را تسویه کنید. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام یکــــــــتا خالق بی همتا.... نترس تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته حتی اگر همه عالم بگن که فلان اتفاق بد رخ میده
🌿🌺﷽🌿🌺 کمی تامل کنیم ... ‍ به‌ جهان ‌هستی اعتماد کن و ابداً نگران چیزی نباش.... تو به مدت ۹ ماه در شکم مادرت بودی و شغلی نداشتی، با این وجود زنده ماندی. برای دریافت خوراک، دست و پایی نداشتی، بازهم زنده ماندی. هیچ راهی برای نفس‌کشیدن نداشتی، بااین حال زنده ماندی. تا وقتی که نُه ماه را گذراندی در شکم مادرت بودی؛ چگونه زنده ماندی؟ خواسته‌ات چه بود؟ چه اراده‌ای تو را زنده نگه داشت؟ سپس از درون مادر بیرون آمدی و به محض زاده‌شدن، شیر مادر کاملاً آماده بود، چه کسی این را اراده کرده بود؟ چه کسی خواسته بود که برای زنده ماندنت شیر آماده باشد؟ این خواستِ که بود؟ وقتی که از رحم مادر بیرون آمدی، چه اتفاقی افتاد؟ هرگز در درون مادر تنفس نکرده بودی و نفس‌‌های مادرت تو را زنده نگه داشته بود. ولی به محض اینکه از شکم مادر بیرون آمدی، بی‌درنگ نفس کشیدی. چه کسی به تو آموزش داد؟ قبلاً تنفس نکرده بودی و هیچ آموزشی هم ندیده بودی، چه کسی نفس‌کشیدن را به تو آموخت؟ سپس چه کسی آن شیر را که نوشیدی هضم کرد؟ چه کسی آن شیر و آن خوراک را به مغز استخوان تو رساند؟ چه کسی تمام روند‌های زندگی‌ات را به تو بخشیده و آن را اداره می‌کند؟ وقتی که خسته هستی چه کسی به تو آسودگی می‌دهد؟ و وقتی خوابت تمام می‌شود چه کسی تو را بیدار می‌کند؟ 🔸 چه کسی این ماه و ستارگان را اداره می‌کند؟ چه کسی این درخت‌ها را سبز نگه می‌دارد؟ چه کسی گل‌ها را با اینهمه رنگ و عطر خوراک می‌دهد؟ 💯 آیا فکر می‌کنی که آن یکتا که چنین کائنات وسیعی را اداره می‌کند، از اداره کردن زندگی کوچک تو ناتوان است؟ قدری فکر کن، قدری تعمق کن. فقط این نظم عظیم را در دنیا نگاه کن: هیچ‌کجا خطایی وجود ندارد، همه چیز به خوبی پیش می‌رود و هر چیزی سرِ جای خودش است. تو فقط بخش کوچکی از این دنیا هستی. از کِی به این توهم رسیدی که من باید خودم جداگانه زندگی ام را اداره کنم؟ در این برداشت اشتباه است که تمام اختلال‌ها و شکست‌ها و مصیبت‌ها را برای خودت ایجاد کرده‌ای. 🍃 کمی تامل کنیم ..ما بیخود اینجا نیستیم ... 🍃 ما تحت حفاظت و حمایت کامل جهان هستی ، خدا ، قرار داریم ..
💞﷽ 💞 ✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... 🌱 سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و‌‌ آغاز می شود روزی دیگر دل من اما بی تاب تر از همیشه حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد قرار دلهای بی قرار آرامش زمین و‌زمان! دریاب مرا مولای مهربان صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور
❣تا شهید نشوم از پای نمی نشینم. با چند صد تومان پس‌اندازم، برای بچه‌ها لباس بخرید. کتاب‌هایم را به برادران و دوستانم بدهید. هر کسی که از من طلب دارد بگیرد. به کسی که بدهکارم بدهید. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷شهید: ابراهیم آبروشن تاریخ ولادت: ۱۳۴۶/۴/۱۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۲/۲۰ محل شهادت: خرمشهر نام عملیات: بیت المقدس شهید🕊🌹
❣دوستش می‌گفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت... محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنش رو در بیاره شور می‌گرفت تو هیئت می‌گفت برا امام حسین کم نذارین حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد... روز عید که بچه‌ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت کی گفته ما دیوونه حسینیم؟ کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم عاقلانه عاشق حسینیم... به قول خودش نمی‌ذاشت حرف آقا بشه بلافاصله اطاعت می‌کرد توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر می‌گرفت و طرح می‌ریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت شهید مدافع حرم🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐صَلىَ‌الله‌ُ‌عَلیكَ‌يااَباصـٰالحَ     يامَولاٰىَ‌ياصاحِبَ‌الْـّزَمانْ(عج)💐 دَستِ‌مابَـرکَـرَم‌و‌رَحمَتِ‌مَهـدي‌باشد عِشـــقِ‌ما‌آمدنِ‌دولتِ‌مَـهــدي‌باشد    «أللّٰـهُـمَّ عَجّل لِوَليّـكَ الْفَـرَج» !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کانال مسابقه جوایز سنگهای قیمتی
💯مسابقه بزرگ جوایز سنگهای قیمتی ۲💯 ✅ خیلی راحت بدون قرعه کشی و بدون سوال و جواب 😊👌 لیست جوایز😍👇 ✅ ۵ کمک هزینه سفر زیارتی کربلای معلا ✅ ۲۰ کمک هـــــزینه سفـــــــــــر به مشهد مقدس ✅ حرز امام جواد علیه السلام ✅سنگ یشم با حکاکی دعای عین علی جهت شرکت در مسابقه باید در کانال عضو شوید و از مدیر بنر دریافت کنید ‌🤩🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ .......................... ✴️معتبرترین کانال عبادات استیجاری ✴️ ❇️گروه ۶۰ نفره طلاب موثق❇️ https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec .......................... کد شما:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بامداد امروز حضرت آیت اللّه رئیسی مقابل سران کشورها در سازمان ملل با بلند کردن قرآن کریم فرمود: 🔹قرآن هرگز نمی‌سوزد 🔹قرآن ابدی است و تا زمین، زمین است و زمان زمان، باقی است. آتش توهین حریف حقیقت نخواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2