فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسین جان، شب جمعه یادتت نکنم میمیرم
#شب_جمعه
#شب_زیارتی ارباب بی کفن
---------------------------------------------------
با ارسال این پست به دیگران در ثوابش شریک باشید.
#در آستانه ظهور...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 12 تقه ایی به در اتاق زدم. –چیکار میکنی؟ بیام تو؟ محمد امین همانطور
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 13
تقریبا دوهفتهایی بود که صبح ها و عصرها موقع رفتن و برگشتن به کافی شاپ از جلوی مغازه ی آقای امیر زاده که رد میشدم مغازه اش بسته بود.
به کافی شاپ هم نیامده بود.
دقیقا از فردای آن روزی که پول را پسش داده بودم دیگر ندیدمش، نکند اتفاقی برایش افتاده، نمیدانم چرا نگرانش بودم. اگر آن روز جلوی مغازه نمی دیدمش و حرفی بینمان نمیشد برایم فرقی نداشت. ولی انگار یک جور عذاب وجدان گرفته بودم.
البته من که کار بدی نکردم ولی یک جورهایی دلم شور میزد.
نمیخواستم از آقای غلامی سراغش را بگیرم ممکن بود با خودش فکرهایی بکند. در این مدتی که مغازهاش بشته بود روزی نبود که به این موضوع فکر نکنم که چطور خبری از او بگیرم. اصلا نکند بلایی سرش آمده باشد.
آن روز گفت که آن خانم را هر روز در مسجد میبیند. پس شاید بشود از آن طریق خبری گرفت. ولی هر جور با خودم فکر میکردم میدیدم شاید درست نباشد مستقیم بروم سراغش را از کسی بگیرم.
ولی مگر مسجد تعطیل نبود.
صبح با وارد شدن به خیابان کافی شاپ به این امید که شاید امروز آمده باشد از پیاده رو به طرف مغازهاش قدم برداشتم. کار هر روزم شده بود.
هر چه نزدیکتر میشدم بیشتر در دلم خدا خدا میکردم که کاش امروز دیگر آمده باشد. همانطور که به سمت چپ پیاده رو خیره به جلو نگاه میکردم. کم کم کرکره های بسته نمایان شدند. لحظه ایی که دوباره مغازه اش را بسته دیدم آنقدر حواسم پرت شد که ناگهان با چیزی برخورد کردم شانه ام به طرف عقب تقریبا پرت شد.
به خودم آمدم دیدم با یک خانم جوان که کوهی جوراب و گل سر و...دستش بود برخورد کرده ام. تمام وسایلش نقش زمین شده بود.
سرتا پا مشگی پوشیده بود، حتی لاکی که روی ناخن هایش بود به رنگ سیاه بود. کمی با بهت به سرو وضعش نگاه کردم دستم را هنوز روی شانه ام که درد گرفته بود نگه داشته بودم. با اخم نگاهم کرد.
–خانم حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی؟
–ببخشید، ندیدمتون. فکر کردم با یه ستون برخورد کردم. ماشالا چقدرم سفتید.
پوفی کرد.
–بایدم نبینی، داشتی تو هپروت سیّر میکردی. میخواستم مثل تو شل و وارفته باشم که تو این اوضاع دوام نمیاوردم. به وسایلی که پخش زمین شده بودند اشاره کرد و نوچ نوچی کرد.
–نگاه کن، ببین، چه بلایی سر نون دونی من آوردی.
دوباره عذر خواهی کردم و درد شانه ام را ندید گرفتم.
کمکش کردم تا وسایلش را جمع کند پایم روی یکی از کش موهای ربانی رفته بود و حسابی کثیف شده بود.
نگاهی به کشسر انداخت.
–مردم میخوان اینو بزنن به سرشونا، گانگاریا میگیرن که...اصلا کسی اینو میخره؟
فوری کش سر را از دستش گرفتم.
–من ازت میخرمش.
–فعلا که تو خودت باید احیا بشی، با یه تنه خوردن شدی مثل گچ دیوار. بشین اونجا رو جدول، نمیخواد کمک کنی، الان پس میوفتی خونت میوفته گردنم، بی خیال بابا.
بعد یک بطری آب معدنی از کیفش درآورد.
–بگیر یه کم بخور، پلمپه ها هنوز درش رو باز نکردم. فکر نکنی دهنیه.
–نه، ممنون. میل ندارم.
–چیه از کرونا میترسی؟ نترس بابا ماکس دهنمه.
ماسکی که زده بود هم، سیاه رنگ بود و پارچهایی، از پرزهای رویش میشد تشخیص داد که بارها و بارها شسته شده.
وقتی نگاهم را به ماسکش دید گفت:
–خودم دوختمش، از این بشور و بپوشاست. ازش دارما میخوای بخری؟ خیلی راحت میتونی باهاش نفس بکشی، خفه نمیشی. فروشش خیلی زیاده.
بعد چند نایلون را که حاوی ماسک بودند نشانم داد.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 14
–ممنون دارم.
–حالا به کجا نگاه میکردی؟
–به اون مغازه، خواستم ببینم بازه یا نه.
–اونجا؟
اشاره کرد به مغازه آقای امیر زاده.
–آخه مغازه دفتر مداد فروشی کله سحر چرا باید باز باشه مگه کله پاچهاییه؟ من هر روز از اینجا رد میشم، صبح های زود بستس.
بعد وسایلش را تکانی داد و نجوا کرد.
–برم ببینم مسجد سر خیابون بازه، دستامو بشورم یه وقت مریضی پریضی نگیرم حالا تو این بدبختی.
با شنیدم اسم مسجد ناگهان در ذهنم ساعقه ایی رخ داد.
–میخوای بری همین مسجد سر خیابون.
–آره، چطور؟ البته بعیده الان باز باشه، دم اذان باز میکنن، ولی گاهی در حیاطش بازه واسه دستشویی میرم اونجا.
به خاطر کرونا نبستن؟
–چرا؟ ولی یه روزایی باز میکنن. بگیر نگیر داره.
–یعنی تو زیاد میری مسجد؟
خندید.
–نه بابا، گاهی که فروش خوبه دیگه سر ظهر تو این ایستگاه مترو پیاده میشم و میرم خونه، قبلش اونجا تو مسجد سرو روم رو میشورم بعد میرم.
آخه من دوتا بچه دارم، نمیخوام زیاد تو خونه تنها باشن.
–واقعا؟ اصلا بهتون نمیاد.
حرفم را به حساب تعریف گذاشت و تشکر کرد.
چند دقیقهایی با هم صحبت کردیم.
میخواست برود.
فکری کردم و با من و من گفتم:
–ببخشید امروز همون سر ظهر که مسجد باز میشه یه کاری بخوام برام انجام میدید؟
مشکوک نگاهم کرد.
–مثل این که این تصادف کار داد دستم.
–کار چی؟ من که همینجوری نمیگم پولم بهت میدم.
چشمهایش برق زد و سرتا پایم را از نظر گذراند.
–بهت اصلا نمیاد اهل خلاف ملاف باشی.
نگاهی به اطراف انداختم و دستش را گرفتم و کشیدم.
–اول بیا بریم اونور خیابون، اینجا ممکنه آشنا بیاد رد بشه.
از عرض خیابان رد شدیم. پول کش سر را مقابلش گرفتم.
بی تعارف پول را گرفت و مشت کرد و داخل کیفش چپاند و غرید:
_چته دختر, منو کشون کشون از اونور آوردی اینور که این چندر غازو بهم بدی؟
خب همونجا میدادی دیگه.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 15
همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم.
–چی میخوای چرا مثل بز اخوش منو نگاه میکنی?
سعی کردم قیافه ی مهربانی به خودم بگیرم و خاکی باشم تا مرا از خودش بداند.
لبهایم را با زبانم خیس کردم و با منو من گفتم:
–من فقط میخوام تو سر ظهر به اون مسجد بری و سراغ یه نفر رو از اونجا بگیری.
–چی؟ چیکار کنم؟ زاغ کی رو چوب بزنم؟
نچی کردم و به فکر رفتم.
–آهان فهمیدم.
–ببین یه خانمی تو اون مسجد هست که کمک جمع میکنه، تو بهش بگو از آقای امیر زاده شنیدی که شما کمک جمع میکنی، چند روزه میری مغازش نیست، ازش خبر داره یا نه. بگو میخواستی پول رو بدی به اون آقا ولی نیست. بعدشم یه چند تا اسکناس بهش بده. بعدم شماره کارت بگیر بگو ماهانه یه مبلغی کمک میکنی.
د,خب از اول حرفت رو بزن که میخوای از یکی خبر بگیری دیگه.
یه جورایی مخ زنیه دیگه؟ حالا چقدر میخوای تیغش بزنی؟ بعد قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و ادامه داد
- نصف نصفه ها...فکر نکنی با دوزار میتونی سرم شیره بمالی...
مبهوت نگاهش کردم.
–چی میگی تو؟ همون که گفتی فقط میخوام از یکی خبر بگیرم، همین. اصلا نه نیازی به دروغ هست نه چیزی، من واقعا میخوام به مسجد کمک کنم. چند اسکناس کف دستش گذاشتم.
–بیا بگیر.
–ببین من الان خودم، شخصیتم، کاری که میخوام انجام بدم دروغه، اونوقت تو میگی نیازی به دروغ نیست؟
چشم هایم را به آسمان دادم.
–چه دروغی؟ برو نماز ظهرت رو بخون، بعدشم اون خانم رو پیدا کن و حرفهایی که گفتم رو بهش بگو.
–همون دیگه...اخه من که گذرم به مسجد نمیوفته، جز واسه دست و رو شستن...اصلا زیاد کاری با خدا ندارم.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
–چرا؟
سرش را کمی کج کرد.
–ولمون کرده مام ولش کردیم دیگه...
معلوم بود دلش پر است.
خندیدم.
–یه جوری حرف میزنی انگار خدا دوست پسرته، حالا میشه این دفعه رو کوتاه بیای؟ واسه خدا شاخ و شونه نکشی؟ مجانی که نمیخوای نماز بخونی.
–یعنی راست راسکی نماز بخونم؟
حرصی شدم.
–نه پس الکی بخون، میخوای تابلو بشی، اونوقت خانمه حرفهات رو باور نمیکنه. یه جوری مخلصانه نماز بخون، اصلا زودتر از اذان برو با نافله استارت بزن.
چشم هایش گرد شد.
–اونا رو فهمیدم. ولی این نافله دیگه چیه؟ دعاش طولانیه؟
ضربه ی آرامی روی پیشانی ام زدم.
–دعا چیه؟ نافله نمازه.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 16
–الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی که من نماز نخوندم نماز دیگه ایی به نمازها اضافه شده؟ چند رکعت هست؟
–اصلا ولش کن. نه هیچی اضافه نشده. تو فقط همون ظهر و عصر رو با جماعت بخون، بعدشم بشین بزار دیگران برن، خلوت که شد برو پیش خانمه.
بعد اشاره ایی به لاک ناخن هایش کردم.
اینارو باید پاک کنیا، اینجوری نمیشه.
–چرا؟ من خودم یکی دو نفر رو دیدم که با ناخن کاشته شده و لاک زده نماز میخونن.
–وا! خب شاید اونا مجبورن.
آخه اینجوری یه جوریه، تابلوئه نماز زورکیه فقط انگار میخوای از سرت باز کنی. لو میری ها...
جعبهی پد را از کیفش درآورد و درش را باز کرد و یک برگ از داخلش بیرون آورد و شروع به پاک کردن لاکهایش کرد.
–باشه بابا پاک میکنم، خیالی نیست. اینجوری هزینه خودت میره بالاها، گفته باشم.
بعد هم زیر لب با خودش گفت:
–اینجوری وادارت میکنه ها...حالا دیدی اون بخواد میتونه، ولی نمیخواد گذاشته به عهده ی خودت.
کنجکاو نگاهش کردم.
–با کی حرف میزنی؟
–هیچی، داشتم با خدا میاختلاطیدم. ببین من میگم تو خودتم بیا مسجد، همون ساعت، و دورا دور اون خانم رو بهم نشون بده. یه وقت اشتباهی میرم سراغ یکی دیگه ضایع میشه و همه چی خراب میشه.
–آخه من خودمم اون خانم رو یه بار بیشتر ندیدمش که...
–خب باشه، بالاخره بیشتر از من بهتر میشناسیش، یه پیش زمینه داری.
فکری کردم و گفتم:
–قول نمیدم. اگه تونستم میام، چون کارم رو که نمیتونم ول کنم. بهت خبر میدم.
–البته این مسجد تو کرونا همیشه باز نیستا، فوتیها میره بالا میبنده، دعا کن اون روز فوتیها کم باشه.
–منم تعجب کردم. چون خیلی مسجدها بسته هستن. اینجا چطوری بازه؟
–چه میدونم. اینا خودمختارن انگار.
بعد از رد و بدل کردن شماره تلفنهایمان از یکدیگر جدا شدیم.
حسابی دیرم شده بود.
با عجله خودم را به کافی شاپ رساندم.
خوشبختانه مشتری نداشتیم، تعویض لباس کردم و منتظر ایستادم.
–اوه اوه غرق نشی تو فکر و خیالات.
خانم نقره بود. با لبخند نگاهم میکرد. من هم لبخند زدم و گفتم:
–راستش تو فکر اینم چطوری ظهر میتونم یک ساعت مرخصی بگیرم.
چشمکی زد و گفت:
–اینطوری که یه نفر رو جای خودت بزاری و بری. حالا چی کار داری که یه ساعته حل میشه؟
–میخوام برم همین مسجد سر خیابون نمازم رو بخونم و بیام.
ابروهایش بالا رفت.
–خب مثل همیشه همینجا بخون.
–خب یه کار دیگه هم دارم. فقط امروزه، میشه شما جای من یه ساعت بمونید؟
سرش را کج کرد.
–من حرفی ندارم، اگه آقای غلامی اجازه بده.
نـویسنده لیلا فتحی پور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت17
چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت:
–خانم حصیری من به آقای غلامی گفتم شما هر ساعتی خواستید میتونید برید کارتون رو انجام بدید. من جاتون هستم.
ابروهایم بالا رفت:
–شما جای من میمونید؟
–بله، خیالتون راحت باشه.
–ولی آخه، نمیخواستم به شما زحمت بدم من به خانم نقره گفتم که...
حرفم را برید.
–مگه فرقی داره؟ ما همه با هم همکار هستیم، منم یه روزی کاری داشتم شما انجام میدید.
دلم نمیخواست اون جای من بماند و میخواستم دوباره حرفی بزنم که پشیمان شود. در حال منو من کردم بودم که نقره به جمع ما پیوست.
–تلما جان من میخواستم کارت رو انجام بدم ولی ماهان گفت تو اون ساعت کاری نداره میتونه جای تو بمونه، خودشم رفت به آقای غلامی گفت و مرخصیت رو گرفت.
نمی خواستم مدیون آقا ماهان باشم ولی در عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
برای همین فقط تشکر کردم.
آقا ماهان از این که من قبول کردم خیلی خوشحال شد.
–دقیقا موقع اذان وارد حیاط مسجد شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم. با ساره همانجا قرار گذاشته بودیم. ولی نبود. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره اش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد و فوری گفت:
–من تو سرویس مسجدم. تو کجایی؟
منم سرویسم ولی تو رو نمیبینم. همان لحظه ساره وارد شد. چشماتو باز کنی میبینی دختر حواس پرت.
گوشی را داخل جیبم سر دادم. زود باش وضو بگیر بریم. مگه قرار نبود جلوتر از همه تو صف اول بشینی، تازه الان میای؟
–باور کن مترو اونقدر شلوغ بود نشد زودتر بیام.
–حالا زود باش وضو بگیر بریم.
–دیگه دیر شده، وضو واسه چی؟ نمازش سوریه دیگه.
لبم را گاز گرفتم.
–مگه نمازم سوری میشه؟ وقتی اینجوری حرف میزنی ازت میترسم.
–آخه هوا هم یه گم سرد شده.
بی تفاوت گفتم:
من رفتم. وضو گرفتی زود بیا، اونجا پیش من نشینی ها، کارمم داشتی پیام بده.
همه ایستاده بودند برای شروع نماز که دیدم ساره با صورت خیس و با عجله وارد شد و خودش را در همان صف اول جا داد. خبری از وسایلش نبود. لباسهای مشگیاش بین بقیهی خانمها که چادرهای روشن به سر داشتند زیادی جلب توجه میکرد. انگار میخواست بدون چادر نمازش را شروع کند. برای تابلو نشدنش فوری رفتم و از بین چادرهای مسجد یک چادر برداشتم و کنارش گذاشتم.
–خانم چادر هست، چرا استفاده نمیکنید.
بعد فوری در صف دوم ایستادم و چادر نمازم را مرتب کردم. البته به خاطر کرونا تعداد کمی آمده بودند کلا دو صف بیشتر نبود.
بین دو نماز بلند شدم و به بهانه ی آوردن قرآن نگاهی به صف اول انداختم تا آن خانم را پیدا کنم. با فاصلهی چند خانم با ساره نشسته بود. چون چادرش گلهای سبز درشت داشت راحت توانستم نشانیهایش را به ساره بدهم.
ساره بعد از این که پیامم را خواند خم شد و به خانم نگاهی کرد و از خانم کنار دستیاش نام آن خانم را پرسید.
ریسک کرد ولی خوشبختانه آن خانم اطلاعات خوبی در اختیارش
گذاشت.
بعد از تمام شدن نماز و تعقیباتش چند نفر کنار آن خانم نشستند و با او شروع به صحبت کردند.
نگاهی به ساعتم انداختم. چیزی به تمام شدن مرخصی یک ساعتهام نمانده بود.
بلند شدم چادر نماز را سرجایش گذاشتم و شمارهی ساره را گرفتم.
–ساره من باید برم. خانمه رو بهت نشون دادم دیگه. صبر کن دورش خلوت شد برو جلو.
کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
–خب صبر کن منم بیام. با هم بریم دیگه.
–آخه تو فکر کنم باید حداقل نیم ساعتی صبر کنی، میبینی که سرش شلوغه، من دیرم میشه.
دیگر منتظر جوابش نشدم و گوشی را قطع کردم و فوری کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 18
در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشیام زنگ خورد. ساره بود. دگمه کنارش را فشار دادم. سفارش را تحویل نقره خانم دادم.
گوشیام دوباره زنگ خورد.
–سلام ساره جان، چی شد.
–هیچ معلوم هست تو کجایی؟
–ببخشید دستم بند بود بگو چی شد؟
–اول شما این دستمزد مارو بده بعد بگم.
–خب میدم دیگه، من که نمیخوام پولت رو بخورم.
–نوچ، نمیشه، اول پول.
–آخه الان نمیتونم، سر کارم.
–من عجله ایی ندارم.
–باشه ساعت سه و نیم بیا همون ایستگاه متروی مسجد.
–باشه، پس میبینمت.
–صبر کن، حداقل بگو زندس یا نه؟
–آره بابا، بعد هم تماس قطع شد.
یعنی چه شده؟ اصلا چرا باید برایم مهم باشد.
–تلما جان بیا ببر.
نگاهی به سینی که حاوی دو فنجان قهوه بود انداختم و پرسیدم:
مال کدوم میزه؟
میزه چهار.
مدام به ساعت نگاه میکردم که زودتر ساعت کاریام تمام شود. پشت پیشخوان ایستاده بودم و زل زده بودم به ساعت ایستادهی گوشهی سالن.
تقریبا نیم ساعت مانده بود تا تمام شدن ساعت کاریام که
آقا ماهان کنارم ایستاد و گفت:
–خانم حصیری اگر شما کاردارید برید من هستم.
–نه ممنون، دیگه چیزی نمونده. در محل کار فقط با نقره خانم راحت بودم اگر هم کاری داشتم فقط به نقره میگفتم. این محبتهای آقا ماهان معذبم میکرد چون احساس میکردم اینجا به طور عجیبی زیر نظر هستم.
در ایستگاه مترو ایستادم و سرک کشیدم. خبری نبود. چند بار هم زنگ زدم ولی ساره جواب نمیداد. در این فکر بودم که بروم یا بمانم که صدایش را شنیدم. به طرفم میدوید. از کنارم که رد میشد گفت:
–بدو بیا دنبالم.
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت، من هم به دنبالش تقریبا میدویدم.
به خیابان که رسیدیم ایستاد. دستم را گرفت و به صورت پیاده روی تند از آنجا دور شدیم. در تقاطع خیابان میدان کوچکی بود که سبزه کاری شده بود. خودش را روی چمن ولو کرد و نفس نفس زنان گفت:
–چیزی نمونده بود مامور مترو جنس ها رو بگیره ها. دستش را گرفتم:
–پاشو بشین زشته اینجا مردم رد میشن.
به زحمت نشست رو به من گفت:
–خب پولو بده بدو.
از کیفم سه اسکناس ده هزار تومانی درآوردم و مقابلش گرفتم.
آنچنان محکم زیر دستم زد که اسکناسها پخش زمین شدند.
–این چیه؟
با تعجب به اسکناسهای ریخته شده نگاه کردم. از جایش بلند شد.
–من رو مسخره کردی؟ این همه وقت من رو گرفتی، کلی ضرر کردم، تازه آوردی سی تومن بهم میدی؟
کارش برایم عجیب بود.
–خب چقدر باید بدم؟ تو فقط رفتی یه سوال پرسیدی.
دستش را درهوا تکان داد.
–فقط یه سوال پرسیدم؟ تو اون سرما وضو گرفتم رفتم این همه سر پا وایسادم نماز خوندم اونوقت تو میگی فقط یه سوال؟ میدونی چقدر وقتم رو گرفت، کارم رو ول کردم افتادم دنبال کار تو، میتونستم کلی فروش داشته باشم؟
با تعجب نگاهش میکردم. لبهایم را روی هم فشار دادم.
–خب باشه چقدر میخوای؟ مکثی کرد وبعد آرام گفت:
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای قرآن، صدای زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣راز دستیابی به دارایی و فراوانی، آن است که ذهن را بر "آنچه ندارید" متمرکز نکنید؛
و از هر فرصتی برای شکرگزاری و سپاسگذاری از "آنچه که دارید" استفاده کنید.🍃🍃🍃🍃
✅ احساس ما قویترین آهنربا در تمام کائنات است ؛
✅ لذت، لذت بیشتری را جذب می کند.
✅ شادی، شادی بیشتری را جذب می کند.
✅شکرگزاری، موارد قابل شکرگزاری بیشتری را جذب می کند.
✅مهربانی، مهربانی بیشتری را جذب می کند.
✅احساس ثروتمندی، ثروت بیشتری را جذب می کند.
♦️پس این یک کار درونی است ‼️
⚡️ما برای این که جهان پیرامون خود را تغییر بدهیم،
تمام کاری که لازم است انجام دهیم این است که :
احساس درونی خود را تغییر دهیم 😊
♦️ خدایا ما رو هر لحظه شکرگزار نعمتهایت قرار بده ☘
♦️ خداجونم شکرت شکرت شکرت ♦️
#شکرگزاری
#قدرت_ذهن
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام امام زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
✨ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد...
✨یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
#جمعه روز موعود
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و آغاز می شود روزی دیگر
دل من اما بی تاب تر از همیشه
حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد
قرار دلهای بی قرار
آرامش زمین وزمان!
دریاب مرا مولای مهربان
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1140131155.mp3
12.18M
صوت دعای ندبه
میرداماد
درندبه های جمعه تورا
جست و جو می کنم آسید مهدی جانم💔
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌹محل کشف پیکر شهید مدافع حرم مهندس سید میلاد مصطفوی.
🔰از خدا خواسته بود مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها و شهید ابراهیم هادی گمنام بماند، همین اتفاق هم افتاد. دو سه هفته از پیکرش خبری نبود، اما ...
پس از مدتی به خواب فرمانده اش آمد و محل دفن پیکرش را نشان داد!!
برای همه جای تعجب بود، او در وصیتش نیز به گمنامی اشاره کرده بود.
اما به فرمانده اش گفت: پدرم هر روز برای پیدا شدن پیکر تنها پسرش، توسل به حضرت زهرا دارد و خانم به من فرمودند شما برگرد...
📚برگرفته از کتاب مهمان شام. اثر گروه شهید هادی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
صوت دعای ندبه میرداماد درندبه های جمعه تورا جست و جو می کنم آسید مهدی جانم💔 #خـــدایا_امام_مـن
تـــا #ظـهــور راهـی نــمــانــده
⚡️_ توصیه #امام_زمان_عجل_الله به دعای ندبه
✍_ یکی از بازرگانان اصفهانی که مورد اعتماد گروهی از دانشمندان بود، در عالم رؤیا به محضر امام زمان عــجــل الله مشرف می شود و از ایشان می پرسد: فرج شما کی خواهد رسید؟ می فرمایند: «نزدیک است، به شیعیان ما بگوئید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند.»
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فرستادن صلوات يكي از سادهترين عبادات است كه اگرچه زمان زيادي نميبرد اما اثرات و فوايد بسياري دارد. بخصوص در روز جمعه كه بنابر روايتي منقول از امام صادق(ع) صلوات فرستادن پرفضيلتترين عمل در روز جمعه است.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
شرکت ملائکه ها در مجالس صلوات
حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) فرمودند : کارواني از فرشتگان به امر پروردگار در جهان حرکت مي کنند و هنگامي که به جلسه ذکر و صلوات مي رسند ، به يکديگر مي گويند : فرود آييم . زماني که پياده مي شوند ، اهل جلسه را هنگام دعا با ذکر آمين ، ياري کرده و نيز اهل جلسه را هنگام صلوات کمک و همراهي مي کنند و در پايان به يکديگر مي گويند : خوشا به حال افراد اين جلسه که خدا آنان را آمرزيد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
به نیابت از قمر منیر کربلا، جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولای غریبمان، مهدی صاحب الزمان (عج الله)، مزین می کنیم روز جمعه، روزیی که متعلق به موعود آخرالزمان می باشد با ذکر شریف صلوات 🌿
لطفا با کلیک بر روی لینک زیر تعداد ختم صلواتهای خود را ثبت بفرمایید.
https://eitaabot.ir/counter/hicag
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸امامزمان(عجل الله)......
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢بشنوید
⬅️شب قبل از ظهور حضرت مهدی عج
🤲امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء😭
مرحوم شیخ کافی ره
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تصاویری از بازگرداندن الواح هخامنشی به کشور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2