برگرد نگاه کن
قسمت62
من و نادیا یک قدم عقب رفتیم.
–نگران نشید، دوتا ماسک زدم.
بعد منتظر ماند که جواب سوالش را بدهم.
چشم به زمین دوختم.
–راستش آقای امیر زاده مریض شدن.
آه از نهادش بلند شد.
–یعنی از من گرفته؟ بعد سرش را تکان داد:
–بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. با نگرانی پرسید:
–الان حالشون چطوره؟
دستهایم را در هم قفل کردم.
–راستش به کپسول اکسیژن نیاز داره، بعد برایش توضیح دادم که میخواهم کپسول را ببرم ولی جایگزین میشود.
کف دستش را به پیشانیاش زد.
–ای خدا، پس حالش بده.
–ریهاش درگیر شده، البته فکر کنم کپسول اجارهایی تا یه ربع دیگه برسه. من که اینو ببرم یکی دیگه جاش میاد.
خواست به داخل خانه برود که برگشت.
–شما بفرمایید حداقل تو حیاط با ایستید، اینجا جلوی در خوب نیست. من الان میرم بازش میکنم براتون میارم.
داخل حیاط که شدیم نگاهی به نادیا انداختم. با ابروهای به هم گره خورده مات و متحیر جزٔ جزء حیاط و خانه را از نظر میگذراند.
جالب بود برایم که اصلا حرفی نمیزد.
بچههای ساره آمدند و جلوی در ورودی ساختمان ایستادند و به ما زل زدند.
نادیا هم مات آنها خیرهشان شده بود.
من از قبل برایشان خوراکی خریده بودم.
زیپ کیفم را باز کردم و نایلون خوراکیها را به دستشان دادم.
فوری گرفتند و رفتند.
بالاخره نادیا زبانش باز شد.
–اینا بچههاشن؟
–آره.
–با بغض پرسید:
–کاش میگفتی بچه دارن یه اسباب بازی چیزی براشون میاوردم.
–من که قبلا گفته بودم، جنابعالی وقتی سرت تو اون تبلته هر چی میشنوی بازتاب میشه.
شالش را روی سرش مرتب کرد.
–حالا این بیچاره ها مریض نشن.
–بچهها هم مریض بودن، ولی خیلی خفیف، حالا دیگه خوبن.
–باز خدا رو شکر خونه از خودشون دارن.
–نه بابا مستاجرن.
چشمهایش گرد شد.
–واسه این خرابه پولم میدن؟
سرم را تکان دادم.
–بالاخره سقف رو سرشونه دیگه.
–شبا اینجا نمیترسن دزد بیاد؟
پوزخندی زدم.
–دزد بیاد چی رو ببره؟ اینا که چیزی ندارن.
–راست میگی، دزد بیاد یه چیزی هم میزاره میره.
همان موقع کپسول اکسیژنی که قرار بود آقا رضا اجاره کند را آوردند.
ساره از پنجره اتاقی که رو به حیاط بود سلام کرد.
خواستم جلو بروم که نادیا گوشه ی آستینم را گرفت و زمزمه کرد.
–خطرناکه کجا میری؟
ساره هم دستش را به نشانه ی این که همانجا بمان بالا برد و با بی حالی گفت:
_بازم که من رو شرمنده کردی.
صدایش از ته چاه می آمد.
_من که کاری نکردم ساره جان. انگشانش را دور میله ی فلزی پنجره حلقه کرد با بغض گفت:
_تلما جان من اون روز تو مسجد به خاطر خواست تو اونم به خاطر پول، نماز خوندم، همون نماز باعث شد خدا تو و آقای امیرزاده رو جلوی راه من قرار بده...بعد صدای گریه اش بلند شد. شوهرش کنار کشیدش و پنجره را بست.
تاکسی اینترنتی گرفتم و شوهر ساره کپسول امیرزاده را داخلش گذاشت و حرکت کردیم.
در راه نادیا پرسید:
–تلما الان کجا میریم؟
–میریم کپسول اکسیژن رو بدیم به یه خیّر.
نادیا هنوز تحت تاثیر بچههای ساره بود.
–دلم برای اون بچهها خیلی میسوزه، لباساشون رو دیدی؟ الان پاییزه هوا سرده، دیدی چه پوشیده بودن؟ من جای اونا سردم شد.
نـویسنده لیلا فتحی پور
برگرد نگاه کن
قـسمت63
ماسکم را روی صورتم جابهجا کردم.
–دلسوزی که فایدهایی نداره، باید براشون یه کاری کنیم.
کنجکاو پرسید:
–چیکار؟
–خیلی کارا، مثلا این ماه هر کدوم از ما یه پولی بزاریم بعد بریم برای بچهها لباس بخریم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–آخه مگه چقدر میشه.
–هر چقدر، خب هر کسی در توان خودش کمک میکنه.
بعدشم ما یه سری هزینههای بیخودیمون رو حذف کنیم میتونیم بیشترم کمک کنیم. ببین مثل اینا زیاد هستن.
مثلا نزدیک محل کار من یه مسجد هست که یه خانمی اونجا واسه نیازمندا کمک جمع میکنه، ما هم میتونیم همچین کاری کنیم.
همین آقا هم که الان داریم میریم این کپسول رو بهش بدیم خودش یکی از کسایی هست که خیلی به دیگران کمک میکنه.
فکری کرد و گفت؛
–هر چی فکر میکنم میبینم خرج بیخودی ندارم.
با گوشه ی چشمم نگاهش کردم.
با انگشتهایش بازی کرد و بعد سرش را بلند کرد.
_منظورت خریدن بدلیجات و لاکها و مجموعه ی گل سرهامه؟
–اونا به علاوه همهی چیزهایی که میبینی و خوشت میاد و همهی پول تو جیبیت رو یک جا خرجش میکنی بعدم با یکی دوبار استفاده دلت رو میزنه و نمیدونی چیکارش کنی.
شانهایی بالا انداخت.
–پس اگه تو بری دوستهای من رو ببینی چیمیگی، من در برابر اونا چیزی نمیخرم. البته پول ندارم، شاید داشتم میخریدم.
سرم را به علامت تایید حرفش تکان دادم.
–آره خب، راست میگی. شاید اونام یا اصلا همهی آدمها مثل من و تو گاهی از لاک خودشون بیرون بیان و آدمهایی امثال ساره رو ببینن که تازه ساره وضعش اونقدرا هم بد نیست، دیگه اونجوری زندگی نمیکنن.
با هیجان گفت:
–کاش دوستامم بیارم این بچهها رو ببینن، من مطمئنم خیلی کمک میکنن.
اخم کردم.
–مگه نمایشگاهه، تو براشون تعریف کنی اگه بخوان خودشون کمک میکنن. تو دبیرستان یه رفیق داشتم که وضع مالیشون خوب نبود. خیلی هم بیکس بود، پدر نداشت و خودش تک فرزند بود.
میگفت گاهی که دیگه از بیپولی و تنهایی خسته میشدم و به ستوه میومدم شروع به غر زدن و ناشکری کردن میکردم. اونوقت مادرم دستم رو میگرفت میبرد به بیمارستانها، میرفتیم ملاقات کسایی که بیماریهاشون درمان نداشت یا کسایی که با سختی برای درمان بیماریشون پول تهیه میکردن، مینشستیم و دردو دلهاشون رو گوش میکردم.
میگفت بعد یه مدت دیگه دیدن مریضام برام عادی شد بازم غر میزدم و مینالیدم.
بعد از اون مامانم من رو میبرد بهزیستی، اونجا پر بود از معلولهای ذهنی، جسمی حرکتی، حتی کسایی که شاید مشکل آنچنانی نداشتن ولی چون تو این دنیا هیچ کس رو نداشتن که پیششون بمونن اونجا ازشون نگهداری میکردن.
نـویسنده لیلا فتحی پور
بگرد نگاه کن
قسمت 64
میگفت اونجا هیچ وقت برام عادی نشد هر دفعه میرفتم اونجا تا چند ماه کمبودی تو زندگیم احساس نمیکردم.
نادیا آه سوزناکی کشید.
–پس یعنی بی کسی خیلی باید سخت تر از حتی مریضی باشه.
–اهوم. البته شایدم چون دوستم بیکسی رو بهتر درک میکرد.
–اونوقت اگه بلایی سر مادرش میومد چی؟
چشمهایم را باز و بسته کردم.
–خودشم همیشه از این اتفاق میترسید.
–الان کجاست؟ ازش خبر داری؟
–نه، من که وارد دانشگاه شدم اونقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که ناخواسته از هم دور افتادیم. دیگه ندیدمش.
به خانهی امیر زاده نزدیک شدیم. ماشین وارد کوچهشان شد و سرعتش را کم کرد تا بتواند پلاکها را بخواند.
قلب من که تا آن وقت آرام کنج قفسهی سینهام نشسته بود ناگهان چنان دیوانه وار سرش را به دیوار سینهام میکوبید که احساس کردم کسی مرا به باد مشت گرفته. این ضربات آنقدر پر قدرت بودند که با هر ضربه انگار ضعیفتر میشدم و دیگر راحت نمیتوانستم
نفس بکشم.
به انتهای کوچه که رسیدیم راننده جلوی یک ساختمان سه طبقه توقف کرد.
–رسیدیم خانم اینجاست.
نادیا پرسید.
–حالا چطوری کپسول رو ببریم.
راننده گفت:
–من براتون تا جلوی در میارم.
تشکر کردیم و پیاده شدیم.
راننده کپسول را جلوی در گذاشت و رفت.
نادیا نگاهی به ساختمان انداخت.
–حالا طبقهی چندم هستن؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به خودم مسلط باشم.
–ما که داخل نمیریم نادی جان. تلفن میکنم یکی میاد میبره.
مشغول گرفتن شمارهی امیرزاده شدم.
نادیا هم تبلتش را از کیفش درآورد و به درختی که انجا بود تکیه داد و مشغولش شد.
با اولین بوق امیرزاده گوشی را جواب داد.
صدایش آنچنان خش داشت و بیجان بود که نگران شدم.
–سلام خانم حصیری، کجایید؟
–سلام. من جلوی در خونتون هستم. کپسول رو آوردم.
کسی هست بیاد تحویل بگیره؟
–چقدر افتادید تو زحمت، شرمنده کردید، حلال کنید، همش فکر میکردم آخه شما خودتون تنهایی چطور میخواهید اون کپسول رو بیارید. اگه صبر میکردید یکی رو میفرستادم.
بگرد نگاه کن
قسمت 65
–کاری نکردم. اگر این کارم نمیکردم که عذاب وجدان میگرفتم.
من خودم رو به خاطر مریضی شما مقصر میدونم.
با تعجب پرسید:
–شما مقصرید؟ کی گفته؟
–خب اگه من ماجرای ساره رو نمیگفتم شما هم خونشون نمی رفتید دیگه مریض...
حرفم را برید.
–اصلا این طور نیست خانم حصیری، اصلا از کجا معلوم من از اونجا گرفته باشم، چون همون روز من جای دیگه هم مجبور شدم برم ممکنه از...
سرفه نگذاشت حرفش را تمام کند. سرفههایش جگرم را میسوزاند.
انگار آبی خورد تا سرفهاش کوتاه بیاید و بعد گفت:
–این مریضی یقهی همه رو گرفته، هیچ کس هم مقصر نیست. مقصر اصلی کسای دیگه هستن.
در مورد آوردن کپسول هم نمیدونم چطور این لطفتون رو جبران کنم.
از حرفش خجالت زده گفتم:
–در برابر لطف شما کاری نکردم. کپسول اینجا جلوی در هست.
پرسید:
–چطوری آوردینش؟
–راننده آژانس زحمت کشید.
نفس راحتی کشید.
–الان به دوستم، همین همسایهی بالایی ما هستن زنگ میزنم بیاد ببره. بعد صدای ضعیف خانمی را شنیدم که از پشت خط میآمد.
–علی کجا میری؟
آقای امیرزاده جوابش را داد:
–هیجا مامان، میخوام برم همینجا تو پاگرد وایسم، هوا بخورم.
–هوا سرده، پس بیا اینو بنداز رو دوشت.
پس اسم کوچکش علی بود.
بعد از تک سرفه ایی امیر زاده گفت:
–خانم حصیری ببخشید، از ترسم نمیتونم تعارفتون کنم، لعنت به این بیماری. چقدر ناراحت کنندس که شما تا اینجا امدید اونوقت من نمیتونم ببینمتون.
آنقدر قلبم تند زد که ترسیدم دوباره دچار لرزش صدا شوم. مجبور شدم برای برملا نشدن احساسم سکوت کنم.
الان به مادرم میگم میاد جلوی در، بفهمه شما پایین هستید خیلی خوشحال...
بین حرفش پریدم.
–یه وقت بهش نگیدها،
–چرا؟
–اگه بگید خیلی معذب میشم. من که دارم میرم چه کاریه بنده خدا رو بکشونید جلوی در، اذیت میشن.
نوچی کرد و گفت:
–آخه اینجوری که نمیشه.
–من دیگه دیرم شده باید برم.
صدای پایش و صدای نفسهایش از پشت تلفن میآمد که انگار به زحمت راه میرفت و حرف میزد.
بعد همانطور که نفس نفس میزد گفت:
–یه دقیقه صبر کنید نرید. بالا رو نگاه کنید.
سرم را چرخاندم و بالا را نگاه کردم.
جلوی پنجره در پاگرد طبقهی دوم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
پتوی مسافرتی روی دوشش بود. موهای آشفته و چشمهای گود افتادهاش نشان از وخامت حالش میداد.
در آن حال دیدنش بغض به گلویم آورد.
نـویسنده لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت66
نمیدانم در نگاهش چه داشت که از فاصلهی دور هم میخکوبم میکرد. مگر در دریچهی چشمهایش چه بود که میتوانست مرا چنین زیرورو کند. چه نیرویی درمردمک چشمهایش نهفته بود که درست قلبم را نشانه میرفت، انگار قلبم به اختیار نگاه او تپش میگرفت.
قبل از این که در قاب پنجره ببینمش فراموش کرده بودم که قلبی در سینه دارم ولی حالا چنان پرقدرت به حرکت درآمده که گویی بودنش را برای همیشه میخواهد در ذهنم حک کند.
کاش جلوی پنجره نمیآمد. نفسم را به زور به بیرون پرت کردم.
امیرزاده بدون این نگاه از من بردارد گوشی را به دهانش چسباند و گفت:
–دعا کنید زودتر خوب بشم بازم بیام کافی شاپ، دلم برای...سرفه دوباره حرفش را بلعید...
سرفههایش آنقدر خش دار بود که دستپاچهامکرد.
–با اجازتون من قطع کنم تا شما برید استراحت کنید. اینجوری حالتون بدتر میشه.
چشمش به نادیا که کمی آنطرف تر سرش در تبلتش بود افتاد. به زور سرفهاش را مهار کرد و پرسید.
–تنها نیستید؟
–نه، با خواهرم امدم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–چه کار خوبی کردید. همش نگران بودم ...
اینبار سرفه جوری حمله ور شد که انگار قصد جانش را کرده بود.
همانطور که نگاهش میکردم از قسمت پیاده رو کوچه به طرف ماشین رو رفتم و گفتم:،
–شما حالتون خوب نیست لطفا برید داخل، آنقدر نگرانی در صدایم بود که نادیا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. بعد مسیر نگاهم را دنبال کرد و با دیدن امیرزاده تعجب کرد.
با خودم گفتم اگر من بروم امیرزاده هم زودتر به اتاقش میرود. فوری گفتم:
–با اجازتون من دیگه میرم خداحافظ. بعد گوشی را قطع کردم.
با همان حالت سرفه دستی برایم تکان داد
و پتو را محکمتر دور خودش پیچید و رفت.
با این که رفته بود ولی هنوز صدای سرفههایش میآمد.
بغض ورم کرده در گلویم را قورت دادم و برایش دعا کردم.
نادیا گفت:
–بیچاره چقدر حالش بد بودا یه وقت نمیره...
با شنیدن این حرفش آنقدر اضطراب گرفتم که حواسم پرت شد و چیزی نمانده بود که به یک ماشین دویست و ششی که دقیقا جلوی پایم ترمز کرد برخورد کنم.
هینی کشیدم و به عقب پریدم.
نادیا فریاد زد:
–چی شد؟
بعد به طرفم دوید.
من با بهت به راننده ماشین زل زده بودم.
نادیا نگاهی به پایم انداخت.
–خوبی تلما؟
نگاه از راننده گرفتم.
–آره بابا چیزی نشد.
نادیا لگدی به چرخ ماشین زد و رو به خانمی که از ماشین پیاده میشد گفت:
–حواستون کجاست خانم؟
خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و نگاهی به پایم انداخت و گفت:
–خانم شما چراخیابون رو نگاه نمیکنید؟
از این که طلبکار بود با عصبانیت نگاهش کردم.
ولی وقتی صورت زیبایش را دیدم عصبانیتم به تعجب تبدیل شد.
آرایشی نداشت ولی پوستش آنقدر صاف و روشن بود که در قاب روسری و چادر مشگیاش حسابی به چشم میآمد. صورت گرد و چشمهای توسی با مژه و ابروهای مشگیاش باعث شد که به سختی نگاهم را از او بگیرم و به پسر جوانی که در خانهی امیرزاده را باز کرده بود و به طرفم میآمد بدهم.
فکر کنم پسر همسایه بود و برای بردن کپسول آمده بود.
به کنار ما که رسید سلام کرد و بعد رو به من پرسید:
–خانم حصری شما هستید؟
–بله.
دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
–علی آقا گفتن ازتون خیلی تشکر کنم. چرا خودتون رو به زحمت انداختین، من میومدم میاوردم.
کیفم را روی دوشم جابه جا کردم.
–زحمتی نبود. آخه باید خودم میرفتم میگرفتم. نمیشد کس دیگه بره. فقط شما زودتر بهشون برسونید حالشون اصلا خوب نیست.
–بله، حتما، شما چند لحظه اینجا صبر کنید من الان برمیگردم علی آقا گفتن شما رو برسونم.
لیلا فتحی پور
💌خدایا شکرت یاد تو آرام بخش من است.
خدایا شکرت نام تو امنیت بخش من است.
خدایا شکرت راه و رسم عشق ورزی را به من میآموزی.
خدایا شکرت قوانین الهیات، را به من میآموزی.
خدایا شکرت مرا برای خدمت به دیگران، دستان خودت بر روی زمین میکنی.
خدایا شکرت مرا با روح الهیام آشتی میدهی.
خدایا شکرت مرا پاک میکنی.
خدایا شکرت مرا سالم و ثروتمند میکنی.
خدایا شکرت مرا آرام و شاد میکنی.
خدایا شکرت مرا مفید و موثر میکنی.
خدایا شکرت دلگرمی منی و نور زندگیم
#معجزه_شکرگزاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای انسان به چه مغروری!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام امام زمانم
#صبح اولین روز هفته ات بخیر و خوشی
#یا مهدی بعد از هر تشهد مرا دعا کن ❤️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و آغاز می شود روزی دیگر
دل من اما بی تاب تر از همیشه
حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد
قرار دلهای بی قرار
آرامش زمین وزمان!
دریاب مرا مولای مهربان
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
🌷🕊
شهدای گمنام روی زمین ازهمه غریب ترن،
درست مثل ما،
ولی اونااعتبار خاصی پیش خدادارن به خاطرهمین غربت،
درست برخلاف ما،
نه اینکه بقیه ی شهداندارنا،نه
ولی شهدای گمنام مثل ته تغاریا هستن،
خیلی زیاد عزیزکرده هستن....
هدیه به ارواح مطهرشان صلوات
أللَّھُمَصَلِّ؏َلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَ؏َـجِّلْفَرَجھُمَ🌹
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکنون به یاد امام زمان باش و براش کار کن مثل یاران امام حسین (ع)
و گرنه زمان ظهور همه دور آقا هستن......
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه بر طرف شدن تمام دغدغه ها و اضطرابها
استاد مؤمنی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ اللهِ
عشاق الحسین محب الحسین.بنی فاطمه.mp3
4.8M
#مولودی_های_هفته_وحدت_۱ 💐
سرود ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام جعفر صادق علیه السلام
یا سید الانبیاء یا رسول الله
🎙حاج سیدمجید بنی فاطمه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 داره سر شوخی با جِنّیان باز میشه 😳
📍یهودیان دارن به صورت جدی از شیاطین جن استفاده میکنن
➕راهکار های در امان ماندن از شر شیاطین جن
#جن #اجنه #یهود #اسرائیل
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ دخترم از خونه فرار کرد!
✘ همسرم ارتباطات نامشروع داره!
✘ پسرم اهل رفیقبازیهای داغون و پرخطره!
❤️🔥این آسیبها عموماً از یک نقطه شروع میشوند!
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
انسان شناسی ۳۲۱.mp3
10M
#انسان_شناسی ۳۲۱
#استاد_فاطمینیا | #استاد_شجاعی
✘ چرا دیگه دوستم ندارن؟
چرا خانوادهی من،
فامیل من،
دوستای من،
بعد از اینکه سبک زندگی الهی رو انتخاب کردم، دیگه تمایلی به رفت و آمد و همنشینی با من ندارن؟
در حالیکه قبلاً خیلی باهم نَدار بودیمااا !
منبع : کارگاه انسان شناسی پیشرفته
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#سلام امام زمانم #صبح اولین روز هفته ات بخیر و خوشی #یا مهدی بعد از هر تشهد مرا دعا کن ❤️ #خـــدایا
مهدی جان
شما بازخواهید آمد و درختان،
پاییز و بی برگی را از یاد خواهند برد
و شکوفهها و گلها و پروانهها،
میهمان دستان سبز باغ ها خواهند شد..
شما بازخواهید آمد و جهان ،
در هالهای از امید و عدالت و لبخند
خوشبختی را تجربه خواهد کرد ...
شما بازخواهید آمد ...
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...
#امام_زمان♥
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه امام عصر اواحناله الفدا از ما بخواد...؟
حجت الاسلام انصاریان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴آیا در حکومت حضرت مهدی علیهالسلام، تمام مردم اصلاح خواهند شد؟
مطابق برخی از روایات، اصلاحات حضرت مهدی علیهالسلام فراگیر بوده و شامل همه افراد روی زمین خواهد شد
✅ از امام حسن مجتبی علیهالسلام نقل شده که فرمود: «خداوند در آخرالزمان مردی را برمیانگیزاند که کسی از منحرفان و فاسدان نمیماند مگر اینکه اصلاح گردد».[1]✨
✅امام باقر علیهالسلام میفرماید: «هنگامی که قائم ما قیام کند، دستش را بر سر بندگان خدا میگذاردو خِرَدهایشان را جمع کرده (تمرکز میبخشد و رشد میدهد) اخلاقشان را کامل میکند».[2]
✅رسول خدا به حضرت فاطمه علیهاالسلام میفرماید: «خداوند از نسل این دو (حسن و حسین علیهماالسلام) شخصی را برمیانگیزد که دژهای گمراهی را میگشاید و دلهای سیاه قفلخورده را تسخیر مینماید».[3]
📚1. اثباتالهداة، ج3، ص524.
2. کافی، کلینی، ج1، ص25.
3. عقدالدور، ص152؛ اثباتالهداة، ج3، ص448.
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
امام زمانم .mp3
3.28M
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
برای اقتدار ایرانی 💚🤍❤️
برای حفظ این مرزهای طولانی
برای تک تک شهیدان سرزمینم
برای امتداد قاسم سلیمانی'_ _ _
برای حفظ چادر مادر (#حجاب)
ببینید | اثری زیبا از ملیکا خانم التجایی دانشآموز سیرجانی 🌸
یه تدوین زیبا همراه با خلاقیت 💎#هفته_دفاع_مقدس #دفاع_مقدس گرامی باد ✨
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
امر به معروف سخت شده غیر از کشف #حجاب حمل #ماهواره این شکلی ندیده بودیم 🤔...مسؤلین لطفاً رسیدگی کنند.
🎥شیخ #فرهاد_فتحی
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2