🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت182
–من فکر میکردم بهم علاقه دارید.
با خواندن این پیامش قلبم از جا کنده شد. عجب کاری را شروع کرده بودم. کاش اصلا پیام نمیدادم. سرم را به طرفش چرخاندم.
منتظر نگاهم میکرد. وقتی تاملم را دید اشاره کرد که جواب بدهم.
تایپ کردم.
–لطفا انتظار نداشته باشید در مورد مسائل احساسی راحت بتونم باهاتون حرف بزنم.
فوری نوشت.
–یعنی چون نامحرم هستیم نمیتونید؟
–بله،
شکلک لبخند و گل و قلب برایم فرستاد.
بعد با لبخند نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
به سر کوچهمان که رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد. ماشین را دور زد و کنارم ایستاد.
–تا جلوی در خونتون همراهتون مییام.
–شما حالتون هنوز کامل خوب نشده، من خودم میرم، راهی نیست. نوچی کرد و راه افتاد. من هم به ناچار با او هم قدم شدم...
–میخوام بیام خونتون رو یاد بگیرم. همین روزا لازم میشه.
لبخند زدم.
–اتفاقا همین روزا ما اسباب کشی داریم.
اه از نهادش بیرون آمد.
–کی؟
–فردا.
–عه یعنی فردا نمیتونید بیایید مغازه
–اتفاقا میخواستم بهتون بگم که فردا رو تعطیل...
حرفم را برید.
–دیدید حرف نمیزنید، این حرفها که دیگه احساسی نیست چرا زودتر نگفتید؟ لابد الانم من حرفش رو پیش نمیکشیدم شما نمیگفتید.
ایستادم و نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم.
–باور کنید یادم بود بهتون بگم. ولی وقتی امدید مغازه همه چی یادم رفت.
لبخند پهنی زد.
–چه خوب، امیدوار شدم.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ممنون بابت همه چی، اگه اجازه بدید من برم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و بعد خیره به صورتم ماند.
–فکر میکنی چند روز طول بکشه جابه جا بشید؟
دستهایم را داخل جیب پالتوام بردم.
–حداقل یک هفته.
–به محض جابه جا شدن شماره خونتون را برام بفرستید. مادرم برای آشنایی میخواد با مادرتون تماس بگیره و قرار بزاره.
سرم را پایین انداختم.
–من هنوز با خانوادم صحبت نکردم.
خندید.
–اون که کاره یه دقیقس، کاری نداره که.
همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
کسی که پشت خط بود تند تند چیزی گفت و تماس را قطع کرد.
امیرزاده گفت:
–ببخشید یه کاری پیش امده، من باید برم.
نگران پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
لبخند زورکی زد.
–نه بابا، یکی از دوستام در مورد چیزایی که داریم تحقیق میکنیم به یه یافتههای جدیدی رسیده زنگ زده برم ببینم. چیز مهمی نیست الکی شلوغش میکنه. به خاطر هیجان زدگیشه.
حرفهایش قانعم نکرد.
–پس چرا اینقدر به هم ریختین؟
دستی به موهایش کشید.
–آخه یه کسی که من میشناسمش وسط این تحقیقات ماست.
حیرت زده پرسیدم.
–کی؟
–نمیگم تا بدونید نگفتن چقدر بده. برید خونه سرده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت183
همین که خداحافظی کرد گفتم:
–عه شالتون.
برگشت و نگاهم کرد.
–بزارید باشه، من لازمش ندارم.
شال را از روی سرم برداشتم.
–ممنون. آخه الان برم خونه نمیگن این مال کیه؟
–اتفاقا خوبه که، زودتر موضوع رو بهشون بگید.
با من و من گفتم:
–آخه الان نمیشه، یعنی اینجوری نمیتونم. بعد شال را مقابلش گرفتم.
جلوتر آمد.
–من اینجوری بهتون دادمش؟
خجالت میکشیدم شال را روی گردنش بیندازم. ولی او گردنش را کمی پایین آورده بود و منتظر بود که این کار را انجام دهم.
به ناچار شالش را دوباره از وسط تا زدم و دور گردنش انداختم. طوری که یک وقت دستم برخوردی با سر و گردنش نداشته باشد.
سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
احساس کردم صورتم گُر گرفت. تمام تنم داغ شده بود و صدای قلبم را میشنیدم.
گوشیاش را داخل جیب نیم پالتواش گذاشت.
–خیلی ممنون.
نگاهم را به شالش دادم.
–با اجازتون من دیگه برم.
حرفی نزد، همانجا ایستاد و با لبخند پهنش بدرقهام کرد.
برعکس تمام این سالهایی که جابه جا شده بودیم، این بار اسباب کشی آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که از کار خسته نمیشدیم.
همهی خانواده با انرژی کار میکردیم. حتی مادر بزرگ هم کمک میکرد.
خانهی مادربزرگ که حالا دیگر متعلق به ما هم بود یک حیاط نقلی داشت.
از در که وارد میشدیم در سمت چپ دستشویی و در سمت راست باغچهی کوچکی داشت.
بعضی از وسایل مستاجر قبلی هنوز در گوشهی حیاط بود و قرار بود چند روز دیگر بیایند و ببرند.
از حیاط که رد میشدیم سالنی بود که یک سرش آشپزخانه و سر دیگرش به پلههای طبقهی بالا راه داشت. مادربزرگ در طبقهی بالا که دارای دو اتاق بود زندگی میکرد.
گوشهی چپ سالن هم دواتاق بود که از اتاقهای خانهی قبلی بزرگتر بودند. من و نادیا اتاقی که پنجرهاش به حیاط باز میشد را انتخاب کردیم و با ذوق با کمک محمد امین مشغول جابه جا کردن وسایلش و آویزان کردن پردهاش که قبلا شسته شده بود شدیم.
محمد امین در حال بالا رفتن از چهار پایه گفت:
–خوش به حالتون، کاش اینجا سه تا اتاق داشت، من باید باز تو همون سالن بخوابم.
نادیا خندید.
–عوضش جای توام خیلی بزرگ و باصفا شده.
محمد امین لبخند زد.
–اینجا یه چیزش خیلی خوبه اونم این که به محل کارم نزدیک شده حتی میتونم پیاده برم و بیام.
نادیا همانطور که چهارپایه را نگه داشته بود گفت:
–تازه حیاطم داره دیگه خیالت از جای دوچرخت راحته، دیگه لازم نیست بیچاره رو به زنجیر بکشی.
آنها همینطور حرف میزدند و من در ظاهر گوش میکردم، ولی بخش بزرگی از حواسم پیش حرفی بود که امیرزاده گفته بود. چند دقیقهی پیش پیام داده بود که به ساره بگویم دیگر نیازی نیست به مغازه بیاید چون خود امیرزاده حالش خوب شده و دیگر میتواند به مغازه بیاید.
حالا نمیدانستم چطور این موضوع را به ساره بگویم.
به حیاط رفتم و گوشیام را باز کردم. بهترین راه همین پیام فرستادن بود.
پیام امیرزاده را برایش فوروارد کردم و نوشتم.
–سلام ساره جان این پیام امیرزادس، دستت درد نکنه تو این مدت کنارم بودی، دیگه حالش خوب شده خودش میخواد بیاد.
فوری جواب داد:
– اون که قبلا میرفت مغازهی داداشش، خب باز بره همونجا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت184
–نمیدونم چرا دیگه نمیخواد اونجا بره...
نوشت.
–اونجا نمیره چون میخواد من رو از نون خوردن بندازه، همهی این کاراشم نقشه بود که تو رو بیاره تو مغازش، معلوم نیست چه سواستفادهایی میخواد ازت بکنه.
اصلا ولش کن بیا بریم دوتایی دوباره تو مترو کار کنیم.
نوشتم:
–اینقدر بد بین نباش، اون موقع من ازش خواهش کردم تو بیای مغازش اون به خاطر من قبول کرد. الانم آخه دیگه نیازی نیست تو باشی، خودتم معذب میشی...
ساره دوباره چند جملهی بی سرو ته ردیف کرد.
میدانستم زود جوش میآورد برای همین گوشیام را بستم و جوابش را ندادم تا آرام شود.
ولی او به گوشیام زنگ زد. همین که جواب دادم شروع کرد به حرفهای بیربط زدن.
–بدبخت اصلا فکر کردی چرا میخواد من رو دک کنه؟ اون با شکم پاره چطوری میخواد کار کنه، این همه مدت سرکارت گذاشته هر دفعه به یه بهانه...
حرفش را بریدم.
–خدا رو شکر حالش خوبه، فقط دو سه تا بخیه خورده، اونقدرا هم که تو میگی حالش بد نبوده، تازه دیشب تا جلوی در خونمون امد، گفت میخوان بیان برای خواستگاری، ولی من گفتم ما داریم اسباب کشی میکنیم. حالا قراره هفتهی دیگه...
حرفم را پاره کرد.
–توام باور کردی؟ چند روز دیگه دوباره یه بهونه دیگه...
–ساره میشه بس کنی، من الان کلی کار دارم باید برم. بزار وقتی آروم شدی حرف میزنیم.
فریاد زد.
–من آرومم، این تویی که تا یکی رو میبینی دوستت رو فراموش میکنی. دیشب به خاطر یه آویز موبایل پشت من چی به هم گفتین که الان میگید از مغازه برم؟
آنقدر حرفش برایم عجیب بود که گیج شدم.
–باز تو حرفهای بی ربط زدی؟ بنده خدا امیرزاده میخواد بیاد سر کارش اونوقت چه ربطی به آویز گوشی تو داره؟
با شور بیشتری گفت:
–همه اینا به هم ربط داره، تو ربطش رو نمیدونی، اتفاقا دیروز که به هلما زنگ زدم خیلی حرفها در موردش گفت, وقتی قضیهی آویز گوشی رو بهش گفتم، حرفهای امیرزاده رو نقض کرد، چقدرم پیشگوییش درست درامد، اون بهم گفت به احتمال زیاد تو همین یکی دو روزه عذرت رو بخواد.
–عه؟ خب، خانم پیشگو دیگه چیا گفتن؟
– گفت این پسره خرده شیشه داره و به جز خودشم هیچ کس رو قبول نداره، گفت بهت بگم ازش فاصله بگیری خودت رو بدبخت نکنی، حالا باید برم بهش بگم جفتشون لنگه هم هستن. خرده شیشه که چه عرض کنم اینا هر دو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت185
گوشی را قطع کردم. اعصابم نمیکشید حرفهایش را بشنوم. اگر بیشتر از این گوش میکردم من هم مثل خودش عصبی میشدم و باید داد میزدم.
به چند ثانیه نکشید که دوباره و چند باره زنگ زد. جواب ندادم و
گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. شروع به پیام دادن کرد.
چند پیامش را خواندم، حرفهایش توهین آمیز بود. با خواندنشان حس بدی پیدا کردم.
نمیدانستم ساره چرا سر مسئلهی به این کوچکی اینقدر داد و قال راه میاندازد. حرفهایش چقدر حالم را عوض کرد. ذوقی که از آمدن به این خانه داشتم کور شد.
ترجیح دادم فعلا گوشیام را خاموش کنم و خودم را با کار سرگرم کنم.
نادیا وارد حیاط شد.
–کیه هی زنگ میزنه جواب نمیدی؟
روی لبهی باغچه نشستم.
–مگه صداش تا اتاق میومد؟
–نه زیاد، ولی من چون حواسم بهت بود فهمیدم. اینم متوجه شدم که داشتی با ساره حرف میزدی، دعواتون شد؟
آهی کشیدم.
–خیلی بیمنطقه، سر هر چیز کوچیکی اونقدر اعصابم رو خرد میکنه که حالم بد میشه.
نادیا کنارم نشست.
–واقعا چرا اینجوریه؟ منم با دوستام همین مشکلات رو دارم. نمیدونم اونا خیلی بیاعصاب شدن یا من حوصلهی حرف شنیدن ندارم. بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–فکر کردم فقط من اینجوری هستم، آخه تو که خیلی با حوصلهایی تو دیگه چرا...
پوزخندی زدم.
–با حوصلهها ناراحت نمیشن؟ خیلی راحت توهین میکنه انتظار داره به حرفهاشم گوش بدم.
مادر از در سالن گردنی به حیاط کشید.
–دخترا الان وقت دردودل کردنه؟ زود بیایید کلی کار داریم.
روبه نادیا گفتم:
–تو برو منم الان میام.
نمیدانستم گوشیام را کجا گم و گور کنم که جلوی چشمم نباشد،
وارد اتاق شدم. کار محمد امین تمام شده بود و چهارپایه را به اتاق دیگری میبرد.
–تلما فقط کار جابهجا کردن لباسها و وسایل مونده، پشت چشمی برایش نازک کردم.
–همهی کار همونه دیگه، یه فرش پهن کردن و پرده زدن که کاری نداره.
با تعجب گفت:
–اعصاب نداریا! چیزی شده؟
جوابش را ندادم و شروع کردم به باز کردن نایلونهای لباس و چیدنشان داخل کمد.
گوشیام را هم داخل کیفم انداختم.
چند ساعتی که کار کردم اعصابم آرامتر شد. کمکم دوباره ذوقم برگشت و با بچهها به شوخی و خنده گذراندیم. دیگر مادر کاری با خندههای بلند و آواز خواندنهای محمدامین و بپر بپر کردنهای مهدی و مریم نداشت. خیالش راحت بود که صدایمان همسایهها را اذیت نمیکند.
مرتب کردن خانه سریعتر از آن چیزی که فکرش را میکردیم پیش رفت. رستا هم با همسرش شب را در خانهمان ماند تا شوهرش بیشتر بتواند به پدر کمک کند.
آقا رضا دست به آچار بود و حسابی کارها را پیش میبرد.
فردای آن روز عمهها هم به کمکمان آمدند و تقریبا کاری برای روز شنبه باقی نماند و من صبح روز شنبه با خیالت راحت سر کارم رفتم.
فاصلهی مترو تا خانمان نسبت به خانهی قبلی دورتر بود، برای همین مسافت زیادی را باید پیاده میرفتم.
نزدیک مغازه که شدم با دیدن ساره و هلما جلوی در مغازه تعجب کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت186
همین که در مغازه را باز کردم ساره خودش را داخل مغازه انداخت. کیف دستی نسبتا بزرگی با خودش آورده بود، اجناسی که روی پیشخوان چیده بود را جمع کرد و داخل ساکش ریخت و نگاه غضبآلودی خرجم کرد.
به بیرون مغازه اشاره کردم.
–اینو واسه چی آوردی اینجا؟
نگاهی به هلما انداخت.
–داریم با هم میریم کلاس، گفتم اول من رو برسونه اینجا وسایلم رو زودتر جمع کنم یه وقت جای شما بیشتر از این تنگ نشه.
کوله پشتی که قبلا به او داده بودم را از زیر پیشخوان برداشت و به طرفم پرت کرد.
–بیا اینم مال خودت.
کوله پشتی را به طرفش گرفتم:
–ولی من اینو به خودت دادم.
–دیگه لازمش ندارم.
–ساره تو چت شده؟ میخوای از امیرزاده اجازه بگیرم دوباره...
–اتفاقا دیگه التماسمم کنی نمیمونم. تو کلاسی که میرم بهم یاد میدن خودم همه چی رو به دست بیارم.
–مگه چند جلسه رفتی؟ اگه خوبه، خب بگو منم بیام. تغییر رویه داد و با آرامش گفت:
–اتفاقا میخواستم بهت بگم بیای، ولی چون دیروز ناراحتم کردی دیگه نگفتم.
–شهریهاش چقدره؟ اصلا چه جور کلاسی هست؟
بدون جواب دادن به سوالهایم هلما را صدا کرد.
–هلما بیا، تلما میگه میخواد تو اون کلاسها ثبت نام کنه. هلما وارد مغازه شد. احساس کردم هلما جور خاصی راه میرود انگار کنترل روی پاهایش نداشت.
همینطور که دست ساره را گرفته بود گفت:
–نه نمیشه،
ساره متعجب نگاهش کرد.
–تو که گفتی هر طور شده باید تلاش کنیم آدمهای بیشتری جذب کنیم.
هلما چپ چپ نگاهش کرد.
–مگه من بهت دلیل طلاقمون رو نگفتم، عمرا اون بزاره که دوستت حتی از یه کیلومتری این کلاسها رد بشه،
ساره نگاهم کرد و حق به جانب گفت:
–غلط کرده، مگه چیکارشه که اجازه نده، اصلا به اون چه مربوطه، هلما شانهایی بالا انداخت.
–مگه این که یواشکی بیاد. حالا بیا زودتر بریم نمیتونم سرپا وایسم. همان لحظه انگار زانوهایش خالی شد و تابی خورد. چیزی نمانده بود بیفتد.
ساره فریاد زد.
–چی شد؟
هلما با کمک ساره سرپا ایستاد.
–هیچی بیا بریم اینجا پر از آلودگیه حالم رو بد میکنه.
من شگفت زده به ساره نگاه کردم. ساره هم با تعجب نگاهش را در اطراف چرخاند و از هلما پرسید:
–از کجا میفهمی؟
–از حال خودم.
بعد از رفتن آنها امیرزاده وارد مغازه شد.
سلام کردم و گفتم:
–ببخشید اینجا به هم ریختس، الان جمع میکنم.
بی تفاوت به حرفم با گرهایی که به ابروهایش داده بود پرسید:
–اونا اینجا بودن؟
–بله، ساره امده بود وسایلش رو ببره، کمی فکر کرد و گفت:
–به این رفیقتون بگید با اونا نپرهها، خودش رو بدبخت میکنه.
–اونا؟
–آره، منظورم همون پسره که من رو با چاقو زد و خود هلما،
–مگه اون پسره هم بود؟
–آره تو ماشین بود تا من رو دید پاش رو گذاشت رو گاز و با سرعت رفتن.
هینی کشیدم.
–وای ساره میدونه؟
–اهوم، اونم تو ماشین بود.
احتمالا میخواد دوستتم با حرفهاش وسوسه کنه که مثل خودش این راه رو ادامه بده، شک نکن اونقدر از کارای خودش و استادش تعریف کرده که این دوستت الان فکر میکنه تا حالا چقدر عمرش هدر شده و از بقیه عقب افتاده.
مطمئنم تو رو هم به رفتن به اون کلاسها تشویق میکنن.
نگاهم را زیر انداختم.
دیگر نگفتم به من هم پیشنهاد داده شده.
–مگه زوریه؟ ساره خودش میفهمه، اگر جای بدی باشه خب نمیره.
لیلافتحیپور
1_1306299352.mp3
685.8K
بیایید در این ساعات پربرکت شب جمعه،
جز ظهور امام زمان (عج الله) و پیروزی مردم غزه و نابودی اسراییل و دشمنان اسلام چیزیی نخواهیم.
التماس دعا
یا علی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شکرگزاری
انتظاراتتان را با شکرگزاری تعویض کنید...
کل زندگی تان در آن لحظه تغییر می کند...
این گونه است که به رنج پایان میدهید...
شما به رنج بردن با هر کدام از این ۳ روش پایان میدهید...
با قدردانی
با شکرگزاری
با عشق
هنگامی که در حال رنج بردن هستید؛چیزی را برای شکرگزاری پیدا کنید...👇👇👇
خانواده ؛ دوستانتان...
قلبی که در سینه تان می تپد که شما آن را با تلاش به دست نیاوردید
قلبتان به شما بخشیده شده است....😍😍
برای بدست آوردن آن لازم نبود کاری را انجام دهید....
خداوند آنقدر شما را دوست داشت که هدیه زندگی را به شما بخشید و این موهبت تا زمانی که قلبتان می تپد؛ اداامه دارد.....
بیشتر ما حتی به آن توجه هم نمیکنیم...
همین الان قلبتان را لمس و تپش های آن را حس کنید 👌👌
برای قلبتان دست بزنید♥️
و شکرگزار خداوند مهربان باشید 😉🙏
✨خـــــــــدایا شکرت خــــــــدایا شکرت✨
♦️آنتونی رابینز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیداد کرده در جهان😭
#مولای من ظلم و ستم
#پس کی میای؟؟ یوسف زهرا؟
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2