eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
≼ السلام‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌المهدی ≽ امام خوب زمانم هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام ✦السّ
امام صادق سلام الله علیه وآله فرمودند: به چیزی که امیدش را نداری امیدوارتر باش‌تا چیزی که امیدش را داری رفت تا برای خانواده اش آتش بیاورد اما در حالی برگشت که پیامبر شده بود و این چنین خدا یک شبه کار بنده و پیامبرش موسی را درست کرد. خدا با امام دوازدهم یعنی حضرت (سلام الله علیه و عجل الله تعالی فرجه) هم چنین خواهد کرد و مانند موسى یک شبه کارش را درست خواهد کرد و او را از حیرت و غیبت به نور فرج و در خواهد آورد. كُنْ لِمَا لَا تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو فَإِنَّ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ خَرَجَ لِيَقْتَبِسَ لِأَهْلِهِ نَاراً فَرَجَعَ إِلَيْهِمْ وَ هُوَ رَسُولٌ نَبِيُّ فَأَصْلَحَ اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَمْرَ عَبْدِهِ وَ نَبِيَّهِ مُوسَى فِي لَيْلَةٍ وَ هَكَذَا يَفْعَلُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِالْقَائِمِ الثَّانِيَ عَشَرَ مِنَ الْأَئِمَّةِ يَصْلُحُ لَهُ أَمْرَهُ فِي لَيْلَةٍ كَمَا أَصْلَحَ أَمْرَ نَبِيِّهِ مُوسَى وَ يُخْرِجُهُ مِنَ الْحَيْرَةِ وَ الْغَيْبَةِ إِلَى نُورِ الْفَرَجِ وَ الظُّهُورِ. كمال الدین، ج۱، ص ۱۵۱ ➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 نماهنگی زیبا به همراه تصاویری دیدنی از حال و هوای حرم مطهر رضوی در ایام میلاد امام حسن عسکری علیه‌السلام های امام رضایی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴مراقب مشهدباشید 🚨مطالبه حضرت آیت الله حسینی همدانی نماینده محترم ولی فقیه از رسانه ملی: 🔰هرچه که ایران دارد زیر سایه حضرت رضا علیه آلاف التحیة والثنا و الکرم است. من دیدم تلویزیون تبلیغ می‌کند و تشویق می‌کند که بروید مشهد؛ موج‌های آبی. خیلی بد است که این‌گونه تبلیغ می‌شود. در طول شبانه‌روز ۵۰ بار می‌گوید بلیت بگیر برو مشهد موج‌های آبی. این در ذهن کودک آرام‌آرام نقش می‌بندد؛ کودک یادش می‌رود که اصلاً باید برود مشهد که چه‌کار کند. این خلاف است. باید مشهد رفت برای دیدن حضرت رضا علیه‌السلام. 📖 شهید ادوارو آنیلی نقل میکرد: خودش و یکی از رفقای مشهدی‌اش رفته بودند پارک کوهستان مشهد. آنجا را که دیده بود به رفیقش گفته بود: توی اروپا شهری مذهبی بود؛ خیلی‌ها دوست نداشتند چنین شهری مذهبی باشد. دلشان می‌خواست از مذهبی بودن بیندازندش. آنقدر در دور و اطراف شهر و توی شهر مراکز تفریحی و سرگرمی ساختند که الان دیگر هیچکس آن شهر را به عنوان یک شهر مذهبی نمی‌شناسد. شما ایرانی‌ها هم مراقب باشید؛ مراقب باشید که مشهد را فقط به نام علی بن موسی الرضا علیه السلام بشناسند. تفکر شیعی و بصیرت شیعی، یک حرف می‌زند؛ هر کجای دنیا که باشد؛ در هر عصری که باشد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆این که می‌بینید، واقعیه نه فیلم طنز! داره می‌گه می‌دونید چرا داریم سر مردم غزه بمب میریزیم؟! چون دارند با سنگ ما رو‌میزنند!!! !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺پیام تصویری مقاومت فلسطین به صهیونیست‌ها 🔹مقاومت فلسطین با انتشار یک پوستر نوشت: وقت انتقام رسیده است. 🔸گردان‌های القسام در این تصویر از هدفگذاری برای آزادسازی قدس شریف سخن گفته‌اند. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ما به زمان وعده داده شده نزدیک می‌شویم! مهدی و مسیح علیهم‌السلام هردو باهم خواهند آمد. !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| تو خونه، بقیه ملاحظه‌ات رو می‌کنن و ازت حساب می‌برن؟ 👈 این ویدئو رو ببین! !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.•دختری و بر همه عالم اُمی .•قائمه‌ عرش خدا در قمی (س)🥀 . .!!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣📣قرعه کشی کربلا زیارت اولی ها .. همین الان کانال مون بفرستید به ۳۰نفر از دوستان که انلاین باشند و دوسین بخوره بعد اسکرین بگیرید ۳۰تا عکس رو بفرستید به ادمین کانال.👇👇 @ghasedak_Done در هر سفر یکنفر زیارت اولی رو باخودمون انشالله میبریم. ۵نفر هم کمک هزینه ی۵۰۰هزار تومانی بفرست برای زیارت اولی ها.. ••♥️🫧•• ╭┅──────🍀🚩 💠 @Karballa_hamidi ╰┅──────────🍀🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴طبق روایات برخی مسیحیان زود‌تر از مسلمانان به یاری امام زمان (عج) می‌روند 🔴 جهت تعجیل در صلوات بفرستید ➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت216 –گاهی خودمم باورم نمیشه خدا من رو لایق هدایت خودش دونسته. خدا براش جغرا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت217 –آخه چرا براش این قدر مهم بوده که شما افکارتون چیه؟ نرگس شانه‌ای بالا انداخت. –چی بگم، شاید به خاطر این که من بیشتر از همه باهاش صحبت می‌کردم و می‌خواستم از اشتباه بیرون بیارمش، دقیقا بلایی که سر من اومده بود، داشتن سر اونم می‌آوردن، واسه همین نمی‌خواستم زندگیش رو از دست بده. ولی بعد متوجه شدم خود منم همین طور بودم و چند نفر بهم گفتن دارم اشتباه می‌کنم ولی من گوش نکردم تا این که خودم همه چیز رو تجربه کردم. سرش را پایین انداخت و با تاسف ادامه داد. –ولی یه تجربه‌هایی خیلی گرون تموم میشه، به قیمت از دست رفتن زندگی اون فرد. اون روزا علی آقا خیلی اذیت می شد. ولی خب بالاخره تموم شد. بعد با لبخند دنباله‌ی حرفش را گرفت. –عوضش حالا خدا یه فرشته ی زمینی جلوی پاش گذاشته که حسابی روحیه‌ی علی آقا رو عوض کرده، جوری که میثاق هم خوشحاله و دوست داره زودتر این وصلت سر بگیره. بی تفاوت به تعریفش پرسیدم. –هنوزم با هلما ارتباط دارید؟ به چشم‌هایم زل زد. –چطور مگه؟ –آخه گاهی در مورد شماها اطلاعاتی می‌داد که تعجب می‌کردم، حدس زدم... پرید وسط حرفم. –چه اطلاعاتی؟ فکری کردم و گفتم: –مثلا من وقتی بهش گفتم آقای امیرزاده رفته مغازه‌ی برادرش کمک کنه. گفت اون که مغازه نداره. –خب چون میثاق تازه این کار رو شروع کرده و اون خبر نداره، ما ارتباط چندانی نداریم فقط گاهی پیام به هم میدیم. برای اولین بار خواستم که یه دستی بزنم. –هلما از جداییش پشیمونه، درسته؟ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –خودش گفت؟ خیره به چشم‌هایش ماندم. –مگه به شما نگفته؟ –با من و من گفت: –نگفته پشیمونه، فقط خیلی سراغ علی آقا رو از من می‌گیره، گفتم شاید... دوباره خواستم سوالی بپرسم که امیرزاده وارد اتاق شد. نرگس خانم فوری بلند شد و سر به زیر شروع به عذرخواهی کرد کاملا مشخص بود از این که از جواب دادن نجات پیدا کرده خوشحال شد. رو به امیرزاده گفت: –مثلا قراره شما دوتا با هم حرف بزنید ولی من اومدم وقت تلما خانم رو گرفتم. ببخشید علی آقا، هدیه کجا رفت؟ امیرزاده با لبخند گفت: –ماشاءالله! این دختر خیلی پرانرژیه من دیگه کم آوردم. بقیه‌ی بازی رو سپردم به پدرش. بعد از رفتن نرگس خانم، امیرزاده روی تخت نشست و پوفی کرد. –واقعا این بچه به یه همبازی احتیاج داره. رفته یه کفشدوزک نمی‌دونم از کجا پیدا کرده انداخته تو یکی از کفشای قدیمی خودش که پاره شده، میگه عمو چرا این کفشدوزکه چند ساعته هیچ کاری نمی کنه؟ میگم مگه باید چیکار کنه؟ میگه چرا کفشم رو نمیدوزه؟ بهش میگم مگه باید بدوزه؟ گریه می کنه و میگه، آره، چون همه بهش میگن کفشدوزک. فکرم درگیر حرف های نرگس‌خانم بود. سرگذشت زندگی اش برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود، همین طور حرف هایی که در مورد هلما زده بود. لبخند زورکی زدم. امیرزاده پیش دستی خودش را جلوی صورتم گرفت. –بفرمایید. براتون پرتقال پَر کردم. یک پَر پرتقال برداشتم و نگاهش کردم. سرش را خم کرد. –چرا ناراحتید؟ نگاهش کردم باید حرفی می‌زدم که پیگیر نشود. پرسیدم: –برادرتون برای چی رفته بود خارج از کشور؟ مات نگاهم کرد. –برادرم؟! چی شد که یهو یاد اون افتادید؟ کمی‌از حرف های نرگس‌خانم را برایش تعریف کردم. پری از پرتقال را در دهانش گذاشت. –آهان، واسه اون می‌پرسید؟ نفسش را بیرون داد و توضیح داد: –یه کم قصه داره، راستش برادر من عاشق هنرپیشگی بود. در کنار درسش گاهی کار تئاتر هم انجام می‌داد. بعد از یه مدت با یکی از کارگردانای سینما دوست شد و توسط اون چند تا نقش کوچیک توی چند تا فیلم گرفت. چون ظاهر خوبی داره و خوش تیپه طولی نکشید که از چند جا بهش پیشنهاد بازیگری داده شد که یکی از اونا بازی کردن تو یه فیلمی بود که قرار بود خارج از کشور بازی کنن. خب برادر منم از خدا خواسته اون رو قبول کرد و رفت. لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت218 منتظر نگاهش کردم. ولی او حرف هایش را ادامه نداد. –خب بعدش چی شد؟ کف دست هایش را به هم نزدیک کرد. –هیچی دیگه، چند سکانس از فیلم رو بازی کرده بود که با نرگس خانم آشنا میشه و بعد دیگه کلا فیلم و بازیگری رو رها می کنه و میان ایران. با تعجب نگاهش کردم. –چرا؟ یعنی نرگس خانم مخالف بودن؟ سرش را تکان داد. –نه، خودش که می‌گفت اون جا کارای کسایی که مهاجرت کرده بودن برام خیلی عجیب بود. می گفت احساس بدی داشتم. البته خیلی زحمت کشید تا بتونه بره اونجاها ولی... کنجکاو پرسیدم: –چرا عجیب بوده؟ –می‌گفت برام سوال بود که چرا مثلا هندیا و پاکستانیا و ... لباس و پوشش و فرهنگ خودشون رو تو کشورای خارجی حفظ می کنن ولی ایرانیا خیلی کمتر این کار رو می کنن؟ چرا این قدر زود تحت تاثیر فرهنگ اونا قرار می گیرن؟ یا می گفت همین گروه فیلم سازی که با هم بودن، چرا چیزی که خودشون تو ایران دیدن و لمسش کردن رو قبول نمی کنن ولی چیزی که اونا میگن رو فوری قبول می کنن؟ فکر کن تو اوج این همه سوال و سردرگمی بوده، بعد یه روز برای نماز خوندن میره به جایی که نرگس خانم و دوستاش بودن و خلاصه اون جا همدیگه رو می‌بینن. می گفت نرگس چند سالی بود که اون جا زندگی می‌کرد برای همین تونست به سوالام جواب بده. بعد از اون، هر روز می رفته پیش نرگس و دوستاش و با هم حرف می زدن. می گفت وقتی به خودم اومدم دیدم چه فیلم بی‌محتوایی رو می خوام بازی کنم. اصلا هدفی دنبالش نیس، فقط محض سرگرمی مردمه. برای همین همون جا کار رو رها می کنه و دیگه ادامه نمیده. امیرزاده نگاهی به پَر پرتقالی که هنوز در دستم بود انداخت. –تصمیم ندارید به کمال برسونیدش؟ مسیر نگاهش را دنبال کردم. –چیکارش کنم؟ لبخند زد. –بخوریدش. پَر پرتقال را در دهانم گذاشتم. –ولی چهره‌ی برادرتون برای من آشنا نیست. سرش را کج کرد. –معلومه اهل سینما نیستین. معروف نیست ولی بعضیا می‌شناسنش. البته از اون موقع تا حالا که چند سال می‌گذره خیلی بهش پیشنهاد بازیگری دادن ولی تا حالا از هیچ فیلم‌نامه‌ای خوشش نیومده، میگه همه بی‌محتوا هستن و ارزش بازی کردن ندارن. با خودم فکر کردم چه خانواده‌ی پر ماجرایی دارد. –تلما خانم. سرم را بلند کردم. –بله. بی مقدمه پرسید: –آرزوی شما چیه؟ با خودم گفتم: "آرزوم اینه که به تو برسم." با این فکر ناخودآگاه لبخند به لبم آمد. ریزبینانه نگاهم کرد. –سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟ نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. شمرده شمرده زمزمه کرد. —گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟ سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم. –دلم می‌خواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو می‌کردید. باید خیلی لذت بخش باشه. یک ابرویش را بالا داد. –تنهایی؟ نگاهم را به دست هایم دادم. –نه خب... مکثی کردم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت219 –می‌دونستید آرزوهای هر کس ارتباط مستقیم داره با ملکات اون فرد. در نتیجه آرزوی پروازی که گفتین در شما نهادینه نشده چون تازه چند روزه در موردش حرف زدیم. می‌خوام بدونم قبل از اون چه آرزویی داشتید؟ کمی جابه جا شدم. –میشه نگم؟ یه کم شخصیه. سیبی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. –یعنی شما آرزویی نداشتید که الان بتونید بگید؟ با من و من گفتم: –راستش الان که دارم به آرزوهای قبلیم فکر می‌کنم می‌بینم اصلا آرزو نبودن. با کمی تلاش و همت می‌شد به دستشون آورد. همین چند وقت پیش وقتی داشتم اون جزوه‌های مربوط به شیطان رو می‌خوندم آرزو کردم که شیطان هیچ وقت وارد قلبم نشه. چون هر بلایی سر آدم میاد یه سرش به شیطون وصله. سیب را از وسط دو نیم کرد و نیمش را سر چاقو زد و مقابلم گرفت. –پس به یکی از آرزوهاتون رسیدید. چون شیطان فقط به قلب راه نداره، شیطان توی فکر و حتی تو خون آدمها می‌تونه وارد بشه ولی تو قلب نه. بارضایت گفتم: –چه خوب نمی‌دونستم. گازی از سیبش زد. –البته همون نزدیک شدن شیطان به آدمم میشه با تلاش ازش جلوگیری کرد. گرچه من خودم میگم ولی حرف تا عملم فاصلش زیاده. نفسش را بیرون داد و پرسید: –فکر کنم سوالاتتون دیگه تموم شده، می خواهید بریم؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمیشید بپرسم؟ به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد. –دربلا هم می‌چشم لذات او....بپرسید راحت باشید. نگاهم را به سیب نیمه‌ایی که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم: –شما بهش فکر می‌کنید؟ اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلکهایش سوال می‌بارید. –منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای میشم، اونوقت... سیب نیم‌خورده‌ایی که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت. –چرا این سوال رو می‌پرسید؟ کسی چیزی گفته؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –نه، فقط یه سواله. از روی کنجکاوی. سیبش را دوباره برداشت و شروع به خوردن کرد و بی‌تفاوت گفت: –من نمیخوام کسی اون طور که من میخوام باشه، هر کسی باید برای خودش راه داشته باشه، وگرنه به خواست این و اون بخوای زندگی کنی دیر یا زود میزنی به جاده خاکی. خدا راه رو به همه نشون داده نیازی نیست به دلخواه کسی زندگی کنیم. من مثل روز برام روشنه که اون از کارش پشیمون میشه چون دنبال کسی افتاده که خودش راه رو نمیشناسه، همه رو داره به بیراهه می‌کشونه. اگه اون روز برسه که هر کسی نه فقط هلما، راهش رو پیدا کنه من خوشحال میشم و بهش میگم بره دنبال زندگیش و از این به بعد درست زندگی کنه. –شما از کجا می‌دونید که اون پشیمون میشه؟ اشاره کرد که سیبی را که هنوز در دستم است را بخورم. –خب طبیعیه که وقتی انسان با اندیشه‌ها‌ی متفاوت آشنا بشه، خودش کم‌کم صاحب اندیشه میشه دیگه پیرو نیست. سطح اندیشه انسان که بالا رفت دچار کارهای نامعقول نمیشه و کارهاش خیلی عاقلانه و منطقی‌تر میشه، حالا بعضیها با بالا رفتن سن و تجربه این اتفاق براشون میوفته و بعضیها با کتاب خوندن و مطالعه کردن و تو رفتارای دیگران متمرکز شدن و بررسی کردن. گروه دوم زودتر به هدفشون میرسن که روش خوبیه و ضرر کمتری به خودشون و اطرافیانشون میزنن. متاسفانه هلما جزء گروه اوله، براش تجربه‌ی تلخی خواهد بود. با کارد تکه‌ایی از سیبم جدا کردم و خوردم و به ظاهر کمی خیالم راحت شد. موقع بیرون آمدن از اتاق کنارم ایستاد و پرسید. –انشاالله از فردا میایید سرکارتون دیگه؟ آرام جواب دادم. –راستش نمیدونم، فکر کنم بتونم بیام. اخم کرد. –نمی‌دونم چیه؟ حواستون هست چند روزه کار رو تعطیل کردید؟ اصلا فکر من هستید؟ –ببخشید می‌دونم دست تنها... نوچی کرد. –ولی من منظورم دست تنها بودنم نیست. منظورم تک و تنها بودنمه. من اگه می‌دونستم بیام خواستگاریتون از دیدنتون محروم میشم حالا حالاها... بقیه‌ی حرفش را خورد. سرم را پایین انداختم تا از اتاق بیرون بروم