فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شکار ببر اسراییل توسط مقاومت غزه
🔹 گردانهای القسام صحنههایی از هدف قرارگرفتن خودروی زرهی «ببر» ارتش صهیونیستی با موشک کورنت در شرق شجاعیه را منتشر کرد.
✅ حامیان سپاه قدس
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار فرهنگی تمیز در قلب لندن و همدردی با مادران فلسطینی!💔
اللهم عجل لولیک الفرج منتقم خون مظلومان 😔
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#خبرفوری
هم اکنون ؛
عسقلان اشغالی زیر ضربات موشکی مقاومت ✌️
آخرین اخبار از عسقلان موید این مطلب است که امروز حداکثر 10 درصد از جمعیت این شهر باقی مانده و90 درصدشان به شهرها و کشورهای دیگری فرار کردهاند
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ این خانم یهودی میگه وقایع اخیر فلسطین باعث شده خیلیا مثل من برن دنبال خوندن قرآن و به اسلام علاقه مند بشن و بزودی با موجی از گرایش به اسلام مواجه میشیم!
✨بسم الله الرحمن الرحیم
اذا جاء نصرالله والفتح
ورایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا
و سبح بحمد ربک واستغفره انه کان توابا ✨😊😌👌
#اللهمعجللولیکالفرج
#یامنصورامت
#غزه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مقداد پرسیدند هنگام حمله به خانه
علی(ع) فاطمه(س) چه میکردی؟
گفت: مأمور به سکوت بودیم ولی من دست بر قبضه؛ چشم در چشم علی(ع) منتظر اشاره ای بودم...
سلام بر مردمانی که امروز دست بر قبضه منتظر اشاره اند
#فلسطین
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
در #غزه فقط خدا مانده است و بس!؟ که خدا ما را کفایت می کند👇 حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکيل 👈خ
داستان فرعون به پایان رسید با آب
داستان نمرود به پایان رسید با یک پشه
داستان قارون به پایان رسید با اندوه
داستان ابرهه به پایان رسید با سنگ
داستان هیتلر با خودکشی به پایان رسید
خدا داستانهای دروغین را با ساده ترین چیزها تمام میکند به زودی شاهد پایان داستان آنها خواهیم بود
#غزة
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت246 بدون این که مفهوم حرفش را درک کنم فوری گفتم: –من فقط دلم براش سوخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت247
یادته تو مغازه چقدر ازتون پرسیدم؟ چرا اون موقع توضیح ندادید و روشنم نکردید؟
–اگر من بهت نگفتم که میام این جا، فقط نخواستم نگران بشی. اگه حتی یه درصد میدونستم تو می خوای پاشی بیای این جا حتما بهت میگفتم. بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
–نمیدونم چرا رفیقت رو که دیدی کلا همه چی یادت رفته.
این حرفش درست بود من با دیدن اوضاع ساره همه چیز یادم رفت.
سرم را بلند کردم و با دلخوری نگاهش کردم.
او هم همین کار را کرد و گفت:
–وجود تو این جا میدونی یعنی چی؟ من اگه این قدر عصبی هستم فقط به خاطر توئه، اگه خودم تنها بودم عین خیالم نبود.
نفسم را بیرون دادم.
–اونا کاری نمیتونن بکنن.
سرش را تکان داد.
–بدبختی همین جاست. تو اونا رو نمیشناسی، کسایی که دارن شیطون رو بر انسان مسلط می کنن شک نکن هر کاری ازشون برمیاد.
با کنجکاوی پرسیدم:
–چی کار میکنن؟
کنار پنجره ایستاد.
–هیچی ولش کن. فقط بدون شیطون همهی نیروهاش رو جمع کرده و با تمام قدرت داره پیش میره، تلاشی که الان داره انجام میده چند برابر قبله. شاید چند ساله پیش اصلا این طور نبود.
–آخه اگه خطرناکه، ساره باید زودتر بدونه.
نگاهش را به سقف داد.
–الان تو این شرایط تو نگران رفیقتی؟ بعدشم اگه تو از این جا نجات پیدا کردی و رفتی بیرون، بری بهش بگی که اونا چیکار می کنن نه تنها حرفت رو گوش نمی کنه بلکه جبهه هم میگیره. گرچه حالا دیگه کار ساره هم تمومه.
از این حرفش دلم ریخت.
–یعنی چی کارش تمومه؟!
وقتی نگرانیام را دید سعی کرد آرام باشد.
–منظورم اینه احتمال خوب شدنش خیلی کمه.
نگران گفتم:
–ولی شوهرش گفت دکترا گفتن هیچیش نیست.
سرش را تکان داد.
–مشکل همین جاست، ساره غفلت کرده، یه غفلت عمیق...
از جایم بلند شدم.
–از چی؟
به طرف پنجره رفت و زمزمه کرد.
–از شیطان.
گنگ نگاهش کردم. چشمهایم التماسش میکردند که حرف بزند.
به طرفم برگشت.
–چطوری بگم؟ یه سگ وحشی رو در نظر بگیر که همش دنبالته، اگه ازش غفلت کنی تو رو میدره، ماجرای انسان و شیطونم همینه.
ساره نه تنها غفلت کرده بلکه مدام اون سگ رو تحریک کرده. با همین کارا و کلاسای هلما و دار و دستش.
–ولی ساره همیشه از اونا راضی بود حتی امروز، با تمام حال بدش، انگار بهشون ایمان داشت.
امیرزاده شانهای بالا انداخت.
–شاید یه دلیلش این باشه که اونا با کمک همون شیطون جلوی چشم اینا بعضی از بیماریا رو درمان کردن.
–آخه اونا چطوری این کار رو می کنن؟ چطوری شیطون به حرفشون گوش میده؟
پوزخندی زد.
–اتفاقا اینا به حرف شیطون گوش میدن. شیطون براشون یه بیمار رو خوب می کنه یا یه کار مثبت انجام میده، دیگه اینا میشن نوکر شیطون و اونم میشه اربابشون.
زمزمه کردم:
–یعنی اونا از شیطون نمیترسن؟
خنده ی عصبی کرد.
–وقتی یکی رو دوست دارن چرا ازش بترسن.
–ولی ساره مثل اونا نیست.
دستش را به صورتش کشید.
–امثال ساره هنوز گیر کردن تو کالبدای ذهنی که اونا میگن، تا از اونا یه رفتار غیر طبیعی میبینن، ازشون دلیلش رو میپرسن مثل همین کاری که با ما کردن، اونا بعدا می گن کار ما نبوده، کالبد ذهنی یه نفر دیگه که الان تو این دنیا نیست وارد ذهن ما شده و ما رو وادار به این کار کرده.
جالب تر این که امثال ساره هم باور میکنن.
فکرش رو بکن این گروه ها چند سال پیش کلی فعالیت داشتن. آدمای زیادی رو فریب دادن و زندگیشون رو از هم پاشوندن. سرکرده شون رو هم دستگیر کردن.
ولی نوچههاشون دارن راهشون رو ادامه میدن. بعضی از مردمم با این که خودشون با چشمشون دیدن بازم الان دورشون جمع میشن.
خودت تو حیاط که بودی، جمعیت رو هم دیدی...!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت248
بعد دستی در موهایش برد.
–اصلا چرا راه دور برم، نامزد خود من در مورد دوستش هر چی میگم قبول نمی کنه چه برسه...
حرفش را بریدم.
–من فقط دلم برای ساره میسوزه، آخه ندیدیش چه حالی پیدا کرده...
پوفی کرد.
–آخه این چه منطقیه؟ چون دلت میسوزه باید باهاش بیفتی تو چاه؟ تو بهش راه و چاه رو میگی اگر گوش نکرد اونو به خیر و تو رو به سلامت. دیگه دلسوزی نداره، چون خودش باعثشه.
با دلخوری سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
او هم ساکت شد.
هوا رو به تاریکی بود و ما بینمان هنوز پر از سکوت بود. بلند شد و کلید چراغ را زد. لامپ کم جانی روشن شد که روشنایی خیلی کمی داشت.
زمزمه کرد.
–بدبخت سرایدار، این جا چطوری زندگی میکرده؟ حتی یه پنکه هم نداره.
به طرف یخچال کوچکی که در گوشهی اتاق بود رفت و بطری آبی برداشت و کمی آب داخل لیوان ریخت و به طرفم گرفت.
–بخور خنک بشی.
سرم را به طرف مخالفش چرخاندم.
–میل ندارم.
لیوان آب را کنارم گذاشت و لحن شوخی گرفت.
–آب نطلبیده مرادهها... بعد به طرف پنجره رفت و آسمان را نگاه کرد.
–فکر کنم کمکم وقت اذانه دیگه.
برای وضو گرفتن به دستشویی گوشهی اتاق رفت و طول کشید تا برگردد، صدای شرشر آب مدام میآمد. وقتی برگشت پاچههای شلوارش بالا بود.
بدون مهر به نماز ایستاد. "حتما میخواهد پیشانیاش را روی سرامیک بگذارد."
داخل کیفم همیشه یک مهر و سجادهی کوچک کیفی داشتم. از جایم بلند شدم، پاهایم مثل چوب خشک شده بودند، به زحمت از داخل کیفم مهر را درآوردم و مقابلش باز کردم.
به داخل سرویس بهداشتی رفتم تا من هم وضو بگیرم. با این که امیرزاده حسابی آن جا را شسته بود ولی باز هم چندان تمیز نبود.
وضو گرفتم و منتظر ماندم تا او نمازش را تمام کند.
نمازش که تمام شد برگشت و نگاهم کرد.
وقتی دید آمادهی خواندن نماز هستم از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت.
بعد رفت پردهی اتاق را که جنسش از مخمل بود را به ضرب کشید و پایین آورد.
بعد چند لا تا کرد و روی زمین پهنش کرد و مهر و سجادهی کوچک را رویش گذاشت.
تشکر کردم و به نماز ایستادم و او جلوی پنجره ایستاد و به آسمان چشم دوخت. انگار در دلش با خدا حرف میزد.
معلوم بود نگران است و دلشوره دارد.
مدتها همان جا ایستاده بود و چشم از آسمان برنمیداشت.
زیر انداز را که همان پرده اتاق بود، به کنار دیوار کشیدم. همان جا نشستم و پاهایم را دراز کردم.
امیرزاده بعد از وارسی کردن پنجرهها در حال بررسی در اتاق بود. تلاش میکرد شاید بتواند راهی برای فرار پیدا کند.
وقتی دید از در راهی برای خروج پیدا نخواهد کرد. رفت و روی کاناپه نشست و به من خیره شد. من با مُهری که در دستم بود بازی میکردم.
برای این که مرا به حرف بکشد گفت:
–میگم گشنه ت نیست؟
نوچی کردم و گردنم را بالا کشیدم.
فکری کرد و گفت:
–می تونی بری ببینی چی تو یخچال هست که واسه شام بخوریم؟
میدانستم خودش بهتر از من میداند در یخچال چه چیزهایی است ولی برای این که سکوت بینمان تمام شود این حرف ها را می زند.
بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و در یخچال نقلی گوشهی اتاق را باز کردم.
محتویات یخچال یک بسته نان، کمی کالباس، یک بطری آب و مقداری ماست بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه
برگرد نگاه کن
پارت249
نان و ماست را کنارش روی کاناپه گذاشتم.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
–چه سفرهی رنگینی، خودتم بیا دیگه.
همان طور که به کنار پنجره میرفتم گفتم:
–نوش جان، من اشتها ندارم.
کنار پنجره ایستادم و به آسمان نگاه کردم. هیچ صدایی از بیرون نمیآمد. گرمای هوا، از شدتش کاسته شده بود ولی باز هم گرم بود.
حتی یک ستاره هم درآسمان نبود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم ساعت نزدیک ده بود.
الان حتما خانوادهام خیلی نگران شدهاند.
چشمهایم را بستم و در دلم برای نجات خودمان دعا کردم.
بوی عطرش نشان دهندهی این بود که نزدیکم شده، چشم هایم را باز کردم.
رو به رویم ایستاده بود. دست هایش را روی سینهاش جمع کرده و نگاهم میکرد.
نگاهم را زیر انداختم.
پرسید:
–به چی فکر میکردی؟
با بغض گفتم:
–به خونواده م. حتما تا حالا خیلی نگرانم شدن.
ولی بیشتر از رفتار او در این شرایط دلم گرفته بود. حالا فقط حمایت او را میخواستم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
با لحن دلجویی گفت:
–اونا الان می دونن که ما هر جا هستیم باهمیم. حتما تا حالا برادرم زنگ زده و از بچهها همه چیز رو پرسیده.
–بچهها؟!
–آره، منظورم دوستامن.
انگار که چیزی یادم آمده باشد با اخم پرسیدم:
–راستی! شما نگفتید این جا چی کار میکردید؟
نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت.
–یکی از دوستام دنبال بررسی و تحقیق و مدرک جمع کردن علیه اینا بود. چون خواهر خودشم یه جورایی آلودهی این گروه ها شده و آسیب دیده بود ولی مدرکی نداشتن که شکایت کنن. دوستم خودش وارد عمل شد. وقتی موضوع رو به من و دوست مشترکمون گفت ما گفتیم که خیلی وقته ما هم داریم اطلاعات جمع میکنیم. اونم از ما خواست که هدفمند این کار رو دنبال کنیم. قرار شد سه تایی تا میتونیم مدرک و فیلم و عکس و اطلاعات جمع آوری کنیم.
متاسفانه کمتر کسایی هستن که وقتی از این گروه ها آسیب میبینن شکایت می کنن. اونا به خیلیا آسیب زدن، به خصوص به خانما. ولی چون جلساتشون اکثرا مجازی بود، پیدا کردنشون یه کم سخت بود.
البته جلسات حضوریشونم تو خونههای شخصی خودشون برگزار می شد، برای همین به راحتی نمی شد ورود کرد. این اولین باره که جرات کردن و این جا جلسه گذاشتن و ورود عموم رو آزاد گذاشته بودن.
البته خیلی هم زرنگن. میدونستی قبلا همین کلاسا تو یکی از دانشگاه ها برای مدت کوتاهی تدریس می شده؟
بعد کمکم مسئولین دانشگاه متوجه شدن که اصلا از ریشه همه چیزش مشکل داره.
الانم واسه همین کلاساشون رو حضوری برگزار نمی کنن اگرم این کار رو انجام بدن، جای ثابتی نیستن. مدام جاشون رو عوض می کنن...
لیلافتحیپور