eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.9هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 🔴 درگیری‌های سختی میان رزمندگان قسام و عناصر صهیونیستی در شمال غزه در جریان است https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 فاصله یمن تا ایلات ننگ برحکام پول پرست عرب اردن عربستان مصر بحرین امارات که ننگی بر جامعه اعراب هستند و در بیخ گوش اسرائیل برای اسرائیل بردگی و دم تکانی میکنن که کودک کشها رو از خودشون راضی کنند! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ _توی این کلیپ فرمانده روسی رجز خوانی می‌کنه و در مورد حضرت مسیح و عجل الله صحبت می‌کنه نکات مهم و ارزشمند دیگه ، حتما ببینید در گرو بیان همین نکات کوچک و بزرگ است❗️ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
این یک ﻣﺠﺴﻤﻪ از مسلمان، مسیحی و یهودی در اسپانیا است از سازنده ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪﻥ: ﻫﺪﻓﺖ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭼﻴﺴﺖ ؟؟ گفت: ﻳﻬﻮﺩﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎناﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ. ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺁﻧﻬﺎ سخت در اشتباه هستند.. گفتن: ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺗﻮ، ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻜﺮﺩ، ﺟﺰ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ! ﮔﻔﺖ: ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ ﺁﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮﺧﻴﺰﺩ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شوید ﻛﻪ ﭼﻪ ﺑﻼﻳﻲ ﺳﺮ ﻳﻬﻮﺩی و مسیحی ﻣﻲ ﺁﻳﺪ..❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروژه پرتو آبی پروژه پرتو آبی یک سلاح و تکنولوژی برای ایجاد تصاویر مجازی، صداهای مختلف، ایجاد فرکانس ها و امواج مرگبار و زلزله مصنوعی است https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دنیا را آب بُرد، تشیع انگلیسی را "خواب" 🔹 جریان تشیع انگلیسی وابسته به سید صادق شیرازی هنوز در قبال جنایات وحشیانۀ صهیونیست‌ها در غزه هیچ واکنشی از خود نشان نداده است! 🔹 اما بسیاری از غیر مسلمانان در خیابان‌های لندن حاضر شده‌اند و دوشادوش مسلمانان علیه اسرائیل فریاد می‌زنند. 🔹 شاید شعارهایی که از کف خیابان‌های لندن بلند شده او و هم‌مسلکانِ لندن نشینش را از خواب غفلت بیدار کند... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
نتانیاهو: تهران رو خالی کنید. واکنش ارتش و سپاه: 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اندکی صبر سحر نزدیک است؛ خنجر یمنی از نیام خارج می‌شود.. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شلیک موشک انصارالله به سمت اهدافی در فلسطین اشغالی ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 / فقط تا روز جمعه فرصت دارد که دست از جنایاتش بردارد. 🎥 کلیپ جدید از سیدحسن نصرالله و جبهه مقاومت: منتظر روز جمعه باشید... ✍ سید حسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله لبنان، روز جمعه قرار است برای اولین بار از آغاز جنگ بین دشمن غاصب و کودک‌کش صهیونیستی و سخنرانی کند. ⚠️ به گفته یک تحلیگر روسی، سازمان‌های نظامی شیعی لبنان به اسرائیل دادند: باید تا جمعه ۳ نوامبر (۱۲ آبان) ساعت ۱۵:۰۰ حملات به غزه را متوقف شود. تمام... ✍ سید بعد از ساعت ۱۵ سخنرانی میکند. ✍ حماسه‌ای شکن در راه است✌️ | | ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. فیلم معنادار سید حسن نصرالله؛ . نشست خبری سخنگوی دولت در لانه جاسوسی آمریکا؛ . اعلام رسمی ورود یمن به نبرد با ۱سر۱ئیل یعنی: عملیاتی شدن علیه شیطان اکبر✌️ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♦️ حسین علایی: فلسطینی ها در غزه بیشتر از تمام خطوط مترو در تهران تونل زیرزمینی زدند! 🔹۵۰۰ کیلومتر تونل عدد خیلی بالایی است؛ تونل ها فقر نفررو نیست، خودروروی دو طرفه است و محل کارخانه تولید مهمات! 🔹فرمانده پیشین نیروی دریایی سپاه در نشست «بررسی تحولات فلسطین» گفت: اسرائیلی ها به جنگ تونل ها خواهند رفت. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت252 نمی‌دانم چقدر از شب گذشته بود که چرخیدم تا روی پهلو بخوابم. متوجه ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت253 گربه کالباس را به دهن گرفت و رفت. امیرزاده با لحن شوخی گفت: –اِاِاِ...، غذا رو کجا می‌بری؟ بیرون بر نداریما...!! زیر چشمی نگاهی به امیرزاده انداختم و به طرف یخچال رفتم. همان نان و ماست دیشب را دوباره روی کاناپه گذاشتم. –بفرمایید صبحانه. بعد نگاهم را به سفره‌ی حقیرانه‌مان دادم و با لبخند گفتم: – این نون و ماست بیچاره، اصلا فکرش رو هم نمی‌کردن که امروز قراره خوراک ما بشن. سرایدار این جا لابد کلی نقشه داشته واسه خوردنشون. روی کاناپه نشست و خندید. –سرایداره‌ شاید، ولی این نونه از وقتی گندم بوده برگزیده شده که بیاد بره تو شکم ما، این ماسته هم از وقتی شیر بوده بهش ماموریت دادن که ما دوتا رو سیر کنه. همان طور که کنارش می‌نشستم گفتم: –پس واسه همین دیشب تنهایی نخوردینشون؟ با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد. –انتظار داشتی بخورم؟! اونم تنهایی؟! نگاهم را به دست هایم دادم. –باور کنید دیشب اگرم می‌خواستم، از گلوم پایین نمی‌رفت. حالم خیلی بد بود. –تکه ای از نان را داخل ماست زد و به طرفم گرفت. –متوجه شدم. منم مثل تو بودم، مثل کسایی که شوکه شده باشن سردرگم بودم. نان را گرفتم و در دهانم گذاشتم. دوباره صدای میو میو کردن گربه نگاه مان را به طرف پنجره کشید. –فکر کنم دوباره غذا می‌خواد. بلند شدم و بقیه‌ی کالباس را آوردم و مقابل امیرزاده گرفتم. –میشه شما بهش بدید من می‌ترسم دوباره بیاد طرفم. امیرزاده بلند شد. –خودت بهش بده، الان روزی اون دست توئه، مطمئن باش وقتی بهش غذا میدی کاریت نداره. فقط انسانا هستن که نسبت به روزی رسونشون گردن کلفتی می کنن. –آخه واسه خوردن هول می زنه و من رو می‌ترسونه. خندید دستم را گرفت و از میله‌های پنجره به بیرون برد. گربه‌ دوباره به طرف دستم دوید. من فوری کالباس را همان جا رها کرده و جیغ زدم. به عقب پریدم و با امیرزاده برخورد کردم. او با دست هایش از هر دو طرف مرا گرفت. –نترس، اون کاری بهت نداره. ترجیح دادم همان جا در پناهش بمانم و هر دو نگاه مان را به گربه دادیم. گربه مشغول خوردن شد. –اِ...، چرا این دفعه با خودش نبرد و همین جا خورد؟ امیرزاده خندید. –فکر کنم شنید گفتم بیرون بر نداریم. بعد از چند دقیقه دو بچه گربه میو میو کنان به گربه‌ی مادر ملحق شدند. هیجان زده گفتم: –نگاه کنید بچه‌هم داره، پس دفعه‌ی پیش کالباسا رو واسه اونا برد. امیرزاده لبش رو گاز گرفت و با حالت شوخی گفت: –سنگ بشی مادر نشی، دیدی اول بُرد داد بچه‌هاش بخورن؟ پقی زیر خنده زدم. –مادر منم همیشه این رو میگه. ولی به نظر من که مادر شدن خیلی بهتر از سنگ شدنه. نگاهش را به صورتم داد. –مادر شدن رو دوست داری؟ بچه گربه‌ها می‌خواستند سرشان را از لای نرده داخل بیاورند. پنجره را بستم تا بروند. بعد نگاهم را به چشم‌هایش دادم و به تقلید از خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. –دفعه‌ی اولی که رستا مادر شد و از احساسش گفت آرزو کردم که منم تجربه ش کنم. اون می‌گفت مادر شدن هم یه نیازه مثل بقیه‌ی نیازا و نباید سرکوبش کرد. دلیلشم این بود که می‌گفت خانما نیاز دارن عاطفه و احساساتشون رو جایی خرج کنن، اونا نیاز به فدا شدن دارن برای بچشون، اصلا ذات جنس مونث همینه، از بس که سرشار از احساسه، حالا بعضیا می خوان این فطرتشون رو جایگزین چیزای دیگه کنن. یک دستش را داخل جیبش برد. –چیزای دیگه جایگزین نمی شه، مثل کسی که تشنه ست و مدام نوشابه می خوره، شاید مقطعی این نیازش برطرف بشه ولی هیچی جای آب رو نمی‌گیره. حالا بیا بریم نون و ماستمون رو بخوریم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت254 بعد از خوردن غذا که هیچ کداممان را سیر نکرد گفتم: –علی‌آقا! سرش را بالا آورد و عمیق و مهربان نگاهم کرد. –این جوری صدام می‌کنی قلبم می ریزه. نگاهم را زیر انداختم. –شما چطوری تو هر شرایطی مهربونید؟ خندید. –اتفاقا من اصلا مهربون نیستم، اینا همه فیلمه، بعد از این که رفتیم سر خونه زندگی مون اون روی من رو می‌بینی. نوچی کردم. –چرا، مهربونید. آدم تو شرایط سخت متوجه میشه، دیروز هر کسی جای شما بود حتما یه قشقرقی راه می‌نداخت. اصلا من خودم اگه بودم... فوری گفت: –واقعا دیروز اگه تو جای من بودی چی کار می‌کردی؟ نگاهش کردم و با کمی مِن و مِن گفتم: –نمی‌دونم، ولی فکر کنم خیلی بیشتر از شما عصبانی می شدم و دیگه با نامزدم حرف نمی زدم. فکری کرد. –خب، خیلی عصبانی می شدی چی کار می‌کردی؟ سرم را کج کردم و لب هایم را بیرون دادم و آرام گفتم: –احتمالا حداقل یه کشیده رو می زدم. هینی کشید و با تمسخر انگشت هایش را روی صورتش کشید. –چقدر خشن! پس دست بزنم داری؟ –اهوم، گاهی که از دست نادیا عصبانیتم فوران می کنه موهاش رو می‌کشم. چشم‌هایش گرد شدند. –اون‌وقت خواهر بیچاره ت چی کار می‌کنه؟ شانه‌ای بالا انداختم. –جیغ می زنه و مامانم رو صدا می‌کنه. کنجکاو شد. –خب؟! لبخند زدم. – خب دیگه، مامانم تو خونه قبلی مون که آپارتمان بود فقط می گفت دخترا صداتون بیرون نره. از وقتی هم اومدیم این خونه که اصلا با هم دعوا نکردیم. –ولی به نظر میاد که با هم خیلی رابطه‌ی خوبی دارید. ناگهان بغض گلویم را چنگ زد. –آره، جونمون واسه هم میره، الان می دونم از غصه داره دق می‌کنه. علی آقا شما فکر می‌کنید کسی بیاد کمکمون؟ چهره‌ی او هم غمگین شد. سرم را روی سینه‌اش فشار داد و موهایم را بوسید. با تامل و با لحن شوخی گفت: –تو چرا فکر می‌کنی تند تند این سوال رو بپرسی یکی میاد ما رو نجات میده. بغض و خنده‌ام در هم آمیخت. او هم خندید. –توکل به خدا کن عزیزم. بعد همان طور که موهایم را نوازش می‌کرد گفت: –تلما! قبل از این که جواب بدهم ادامه داد: –می‌دونستی وقتی به یه مردی بگی مهربونی، مهربون تر میشه. سرم را بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم. –مسخره می‌کنید؟ دستم را گرفت و بوسید و نگاهش را به موهایم داد و موضوع صحبت را عوض کرد. –راستی، اون دوتا گیره‌ که دیروز روی سرت بود چرا الان نیست؟ چی کارشون کردی؟ –انتظار نداشتید که با اونا بخوابم. دیشب موقع خواب بازشون کردم. برای چی می‌خواید؟ –می‌خوام ببینم می‌تونم باهاشون در رو باز کنم. گیره‌ها را به دستش دادم و او شروع کرد با قفل در کلنجار رفتن. کنارش ایستادم. –تاحالا از این کارا کردید؟ –تو نوجوونیام یکی دوبار. دست به سینه ایستادم. –اون وقت اون موقع سنجاق سر کی رو گرفتید؟! با خنده نگاهم کرد و بعد سرش را تکان داد. –برو ببین گربه‌ها رفتن. پنجره رو باز بذار پختیم. گوشه‌ی پنجره را باز کردم. هیچ کدامشان نبودند. پرسیدم: –به نظرتون این سرایداره به این گربه‌ها غذا می داده؟ دستگیره در را پایین داد: –احتمال نود و نه درصد، آره. روی کاناپه نشستم. –حالا چه بلایی سر این بنده ی خدا آوردن؟ سنجاق را از قفل خارج کرد و با دستش کمی خمش کرد. –بهش مرخصی دادن. –آخی! طفلی وقتی بیاد ببینه نون و ماستش نیست چه حالی میشه. امیرزاده بلند خندید. –البته اگه ما هم نمی خوردیم ماسته که ترش می شد، نونه هم کپک می زد. تازه باید از ما تشکرم بکنه، نذاشتیم مرتکب اسراف بشه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت255 صدای گربه‌ها وادارم کرد که دوباره پنجره را ببندم. امیرزاده با تعجب نگاهم کرد. –شانس آوردیم یارو به سگا غذا نمی‌داده. –اگه از این سگ پشمالوها باشه که خیلیم بامزه هستن، ازشون خوشم میاد. نادیا هم خیلی دوست داره، چند وقته هی میگه می خواد یه سگ بخره، ولی مامان و مامان بزرگم میگن نجسه و ما نماز می‌خونیم. حداقل مرغی، خروسی جوجه ای بخر. اونم میگه سگ به اون نازی، چرا می‌گید نجسه؟ اونم حیوون خداست. امیرزاده باخنده عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. –ای بابا، پلنگم حیوون خداست باید بیاریم تو خونمون؟ البته این که یه حیوون خونگی داشته باشه و با اونا سرگرم باشه خیلی خوبه، پیشنهاد مامانت اینا هم در مورد نوع حیوون عالیه. می‌دونستی ظروفی که دهن سگ بهش بخوره فقط با خاک مال کردن پاک میشه؟ در یخچال را باز کردم. –نه، واقعا؟! یعنی چند دورم با آب و مایع ظرفشویی بشوریم پاک نمیشه؟ با پشت دستش چند تار مویش را که روی پیشانی‌اش افتاده بود را عقب زد. –نه دیگه، واسه خود منم سوال بود، چون چند سال پیش هلما هم می‌خواست سگ بخره و اصلا این حرفا تو گوشش نمی‌رفت. برای همین مجبور شدم برم تحقیق کنم تا اون کوتاه بیاد. بعد فهمیدم اخیرا توی اروپا تونستن ثابت کنن که قدرت میکروب زدایی خاک چندین برابر قوی تر از آب و شوینده هایی از قبیل دترجنت ها هستش، یعنی شوینده‌های قوی. ابروهایم بالا رفت. –اِ...؟ خب من میگم شاید واسه همین میگن سگ نجسه، مامان بزرگم می‌گفت قدیما توی روستاها اصلا اجازه نمی دادن حتی سگای چوپان وارد خونه و زندگی آدما بشن. می گفتن شیطون رو وارد خونه می‌کنه. سگا بیرون از خونه که خاکی بوده زندگی می‌کردن. –خب این حرف رو ریشه‌ای بهش نگاه کنی درسته. ببین یکی از جاهایی که شیطون زیاد رفت و آمد می کنه کجاست؟ جاهای ناپاک و نجس! پس طبیعیه که شیطون همیشه همراه سگ باشه. با نگاهم یخچال را زیر و رو کردم. دیگر چیزی برای خوردن نبود. –یکی از دوستای نادیا سگ نگه می داره، یه چیزایی در مورد وفای‌سگ میگه که آدم باورش نمیشه. یک چشمش را بست و با دقت بیشتری به قفل نگاه کرد. –وفای سگ اون قدر زیاده که خودش رو برای انسان حتی ممکنه فدا کنه. نکته ی جالبش این جاست که شیاطین خودشون رو بیشتر در قالب سگ نشون میدن و اخلاق شیطون هم خیلی شبیه خلق‌ و خوی سگ هست. وقتی یه نفر یه مدت سگ نگه می‌داره، اونم داخل خونه، حتی بهش اجازه می ده روی تخت خوابش بیاد، کم‌کم اون قدر بهش وابسته و علاقمند میشه که حتی ممکنه اون سگ تو قلبش رقیب خدا بشه. دیدی بعضیا وقتی یه بلایی سر سگشون میاد مثل دیوونه‌ها میشن و یه بی‌تابی هایی می کنن که برای بقیه که سگ ندارن مسخره و عجیب میاد؟! سرم را تند تند تکان دادم. –خب این واسه همونه، چون خاصیت سگ نگه داشتن همین میشه. یه جوری بهش علاقمند میشی که خودتم باورت نمیشه، حتی گاهی از بچه ت عزیزتر میشه. اونا با سگ درد دل می کنن حتی ازش می خوان که یه کاری کنه مثلا مشکل اون روزشون زودتر حل بشه، اعتقاد دارن این سگه، گناه نکرده، دلش پاکه، پس حتما اگه بخواد می تونه حاجت اونا رو بده. خندیدم. او هم با خنده گفت: –آره، واقعا خنده داره، ولی متاسفانه حقیقته. کنجکاوانه پرسیدم: –حالا با این اوصاف هلما از خریدن سگ منصرف شد؟ سوال بی‌ربطم باعث شد با مکث نگاهم کند. –نه منصرف نشد، خرید. ولی بُرد گذاشت خونه‌ی مامانش، البته به چند ماه نرسید که سگه مُرد. آخرشم من متهم شدم که نفرینش کردم و از این مزخرفات. چند ماه خونه نیومد و واسش عزاداری کرد. نگهداری سگ هم خودش مکافاتیه، مگه الکیه؟ کلی دردسر داره... ولش کن دیگه در موردش حرف نزنیم اوقاتمون تلخ میشه. اصلا اسمش میاد حالم بد میشه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت256 دستمال کاغذی از کیفم برداشتم و عرق پیشانی‌اش را پاک کردم. لبخند زد. شالم را چند تا زدم و شروع به باد زدنش کردم. جلو آمد و دستم را بوسید. –این جوری پیش بری دعا می‌کنم هیچ وقت از این جا خلاص نشیما. بعد سرش را بالا گرفت و گفت: –خدایا! ممنون که ما رو این جا زندونی کردن. با لبخند به در اشاره کردم. –حالا امیدی به باز شدنش هست؟ با لبخند پهنی نگاهم کرد. –من تلاشم رو می‌کنم ان شاءالله که باز نشه. مشتی آرام به شکمش زدم. –نگو دیگه، ان شاءالله باز بشه. دولا شد و صورتش را مچاله کرد. –آخ، بخیه‌هام. کف دستم را جلوی دهانم بردم. –ببخشید! مگه هنوز درد می کنه؟ بلند بلند خندید و روی کاناپه نشست. –آقا من دیگه نمی‌تونم کار کنم. مجروح شدم. کنارش نشستم و اخم مصنوعی کردم. –علی آقا! الان وقت ناز کردن نیست. زودباشید در رو باز کنید زودتر از این جا بریم. شال را از دستم گرفت و مثل پنکه سقفی شروع به باد زدن کرد. –نگرانی؟ سرم را تکان دادم. –بیشتر نگران خونوادم هستم. یعنی الان فهمیدن که ما با هم هستیم؟ دست از کارش کشید. –حتما فهمیدن. امید به خدا داشته باش. –دارم. اول خدا بعدم امیدم به شماست. از جایش بلند شد. –من برم سر کارم تا امیدت نا‌امید نشده. خندیدم و اشاره‌ای به یخچال کردم. –حالا از گشنگی نَمیریم شانس آوردیم. با لحن شوخی گفت: –تازه یه پرس نون و ماست خوردی بازم گرسنته؟ سکوت کردم و او با خنده ادامه داد. –این جوری پیش بری که در آینده من هر چی در میارم باید خوراکی بخرم که... خندیدم. صدای میو میوی گربه‌ها قطع نمی شد. امیرزاده پنجره را باز کرد. –فکر کنم تشنه شونه که این قدر سر و صدا می کنن. حالا تو چی بهشون آب بدیم؟! فکری کردم و ظرف ماست را شستم و پر از آب کردم. –بفرمایید، این رو بذارید جلوشون. گربه‌ها در ابتدا فقط ظرف را بو می‌کردند و آب نمی‌خوردند ولی کم‌کم شروع به خوردن کردند. کف دست هایم را به هم کوبیدم و رو به امیرزاده گفتم: –وای خوردن، خوردن...! امیرزاده خندید. –نه به اون ترسیدنت، نه به این ذوق کردنت. بعد دستم را گرفت و شروع به نوازشش کرد. –انگار خواست خدا بود که تو این جا کنارم باشی، وگرنه من این جا تنهایی از دوری تو یه بلایی سرم میومد. سرم را به بازویش تکیه دادم و آب خوردن گربه‌‌ی مادر و بچه‌هایش را نگاه کردم. امیرزاده دستش را روی شانه‌ام گذاشت. –من مطمئنم ما از این جا نجات پیدا می‌کنیم. نگاهش کردم. –از کجا می‌دونید؟ نفسش را بیرون داد: –مادرم همیشه میگه وقتی زن و شوهری تو هر کاری پشت هم باشن خدا هم کمکشون می‌کنه که به خواسته شون برسن. با تردید پرسیدم: –نظر مادرتون در مورد شما و هلما هم همین طور بود؟ اخم ساختگی کرد. –چرا اینو می‌پرسی؟ نکنه اون در مورد مادرم حرفی بهت زده. –نه، منظورم اینه مادرتون هلما رو دوست داشت؟ لب هایش را روی هم فشار داد. –اگه دوسش نداشت که به عنوان عروس قبولش نمی‌کرد. راستش اوایل خیلی هم بهش اعتماد داشت، طوری که وقتی اومد به مادرم گفت که پا دردت به خاطر مسجد رفتنه مادرم یه مدت کوتاه برای نماز به مسجد نرفت. –چه ربطی به پا درد داره؟ –حاصل همون آموخته‌هاش بود دیگه، می‌گفت چون موقع مسجد رفتن شیطان به انسان حمله می‌کنه که مانع بشه و انسان هم باهاش مبارزه می‌کنه، این باعث ضعیف شدن بدن آدما میشه، حالا بعضیا پاشون درد می‌گیره، بعضی کمرشون یا هر جای دیگه از بدنشون. بعدشم می‌گفت شما دیگه این همه سال نماز خوندی وصل شدی، حالا با روش های دیگه بیا وصل شو و از این حرفا... ابروهایم بالا رفت: –خب بعد مادرتون مسجد رفتنشون رو قطع کردن، پا دردشون خوب شد؟! –بهش گفت که هم زمان باید کلاسا رو هم شرکت کنی، حالا بماند که شهریه‌ی کلاسا چقدر گرون بود. مامان چند جلسه‌ای همراه مادر خود هلما شرکت کرد. ولی بعد قطع کرد و دیگه نرفت. می‌گفت یه جوری تو کلاسا حرف می زنن که آدم دلش واسه شیطان می‌سوزه و از شیطون دیگه بدش نمیاد. بعدم مسجد رفتنش رو از سر گرفت و گفت حاضره پا درد بکشه ولی دیگه اون حرفا رو نشنوه. این جوری شد که هلما با مامانم چپ افتاد. فکری کردم و پرسیدم: