✌در آسـتانہے ظــهور✌
♦️محل سخنرانی سید حسن نصر الله در جنوب لبنان آماده شده است 🔹در محل سخنرانی جمله ای از رهبر انقلاب ن
🔹رییس شاباک:از همه مقامات اسرائیل میخواهم امروز با دقت به سخنرانی سید حسن نصرالله گوش دهند، و برای واکنش سریع آمادگی کامل داشته باشند.
فارغ از اینکه سید حسن نصرالله امروز چه خواهد گفت و چه میشود، انتظار و لحظهشماری تمام کشورهای منطقه و حتی کاخ سفید برای سخنرانی امروز ، او را به تاثیرگذارترین رهبر منطقه تبدیل کرده است.
رویایی که بنسلمان و اردوغان و... سالهاست به دنبال آن است.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🔴 رویترز: حدود ۴ساعت مانده تا یکی از مهم ترین سخنرانی دنیا صدها خبرگزاری و تلویزیون دولتی سخنرانی سی
آیه نصب شده در محل سخنرانی سید حسن نصرالله
🔹قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ
🔹شما (ای اهل ایمان) با آن کافران به قتال و کارزار برخیزید تا خدا آنان را به دست شما عذاب کند و خوار گرداند و شما را بر آنها منصور و غالب نماید و دلهای (پر درد و غم) گروهی اهل ایمان را (به فتح و ظفر بر کافران) شفا بخشد.
سوره توبه آیه ۱۴
✌در آسـتانہے ظــهور✌
آیه نصب شده در محل سخنرانی سید حسن نصرالله 🔹قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْ
🕑 ۱۶:۵۰ 🇱🇧سید حسن نصرالله:
🔻امروز موضع خود را در مورد رویدادهای جاری و آنچه در آینده خواهد آمد روشن خواهم کرد.
🕑 ۱۶:۵۲ 🇱🇧سید حسن نصرالله:
🔻ما به ارتش های عراق و یمن که وارد قلب این نبرد مبارک شدند، تشکر و درود می فرستیم
🕑 ۱۶:۵۵ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻عملیات «سیل الاقصی» 100 درصد فلسطینی بود، اجرای آن 100 درصد فلسطینی بود و صاحبان آن، آن را از همه پنهان کردند.
🕑 ۱۶:۵۹ 🇱🇧سید حسن نصرالله:
🔻مخفی بودن عملیات باعث پیروزی آن شد.
🕑 ۱۷:۰۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻جمهوری اسلامی ایران از زمان امام خمینی تا الان حمایت کرده ولی هیچگاه فشار یا توصیه ای به فرماندهان مقاومت نداشته است...
🕑 ۱۷:۰۵ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻آنچه در 7 اکتبر رخ داد، یک زلزله امنیتی، نظامی، سیاسی و روانی در سطح موجودیت اسرائیل ایجاد کرد.
🕑 ۱۷:۰۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻در برابر نوار غزه ناو آمریکایی وارد کردند، پس کجاست ارتش برتر منطقه که میگفتید؟ کو اسرائیلی که مدعی بود قوی ترین ارتش منطقه است؟ حالا جوری شده که ناو آمریکایی باید بیاید این ها را کمک کند!
در حال تکمیل....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_طلوع
برداشتی لطیف از دعای ۹۹ صحیفه جامعه سجادیه
• من آزمودهام آنان را که به غیر تو امید بستند!
و دیدم که هر که غیر تو را یار بخواهد، به جایی نمیرسد،
و هر که راهی جز بسمت تو در پیش گیرد، به بنبست میرسد.
• که منبع هر خیری، توئی،
و حقیقت خیر، هیچ کجا یافت نمیشود.
کلیک کنید 👈 دریافت دعای سپاسگزاری از خداوند
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا سلبریتی باشررررررف ...
چقدر مقتدرانه و باافتخار #حجاب را جار زدی ... خدا خیر دنیا و آخرت رو نصیبت کنه ...
تو برنامه خودمونی دختره تبلت میخواست اما یه چیز دیگه گیرش اومد؛
آقای رجبی گفت به خاطر خانومیت و حجاب ریشهدارت تا ده دقیقه دیگه خودم بهت تبلت میدم☺️
درد و بلاش بخوره تو سر بعضی سلبریتی ها...
#سلبریتی
#چادر
#مهران_رجبی
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌می ترسم آقا تشریف بیارند
و گله کنند ...
📞 تماس تلفنی ضبط شده مرحوم حجت الاسلام والمسلمین مؤیدی و حجت الاسلام والمسلمین عالی
🔶این مکالمه با رضایت حجت الاسلام والمسلمین عالی منتشر شد.
#امام عصر
😭😭😭😭😭
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
مثلث ظهور.mp3
5.92M
☆ حوادث فلسطین، برای کسانی که احوالات آخرالزمان را میشناسند؛ یک بشارت است!
✘ #رهبر انقلاب؛
هیچ کس نمیتواند بگوید؛ ظهور نزدیک نیست!
👤استاد#شجاعی
#امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#طوفان_الأقصی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🕑 ۱۶:۵۰ 🇱🇧سید حسن نصرالله: 🔻امروز موضع خود را در مورد رویدادهای جاری و آنچه در آینده خواهد آمد روشن
🕑 ۱۷:۱۰ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻در برابر نوار غزه ناو آمریکایی وارد کردند، پس کجاست ارتش برتر منطقه که میگفتید؟ کو اسرائیلی که مدعی بود قوی ترین ارتش منطقه است؟ حالا جوری شده که ناو آمریکایی باید بیاید این ها را کمک کند!
🕑 ۱۷:۱۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻سرعت آمریکا در پذیرش و حمایت از اسرائیل، ضعف و شکست این نهاد را آشکار کرد. تمام انبارهای راهبردی آمریکا در اختیار اسراییل است.
🕑 ۱۷:۱۲ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻تمام انبارهای راهبردی آمریکا برای اسرائیل باز شد. سلاح جدید خواستند و آمریکایی ها دادند. این یک حکومت قوی است؟ میتواند سر پای خود بایستد؟
🕑 ۱۷:۱۴ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻آنچه در نوار غزه اتفاق می افتد نشان دهنده حماقت و ناتوانی اسرائیل است زیرا کاری که آنها انجام می دهند کشتار کودکان و زنان در غزه است.
🕑 ۱۷:۱۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻دشمن اسراییلی از آغاز عملیات بزرگ در غزه محتاط است زیرا ترسیده، درمانده و شکست خورده است.
🕑 ۱۷:۲۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻آمریکا مستقیما در این جنگ مسئول است. آنها مانع آتش بس و محکومیت اسرائیل در شورای امنیت سازمان ملل هستند و همان طور که امام خمینی گفت آمریکا شیطان بزرگ است.
🕑 ۱۷:۲۷ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻پایگاه های آمریکا در عراق و سوریه مورد حملات مقاومت قرار می گیرند و این تصمیم عاقلانه و شجاعانه است.
🕑 ۱۷:۳۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻افکار عمومی جهان شروع به چرخش علیه ظالمان کرده است. وظیفه هر آزاده و شریف در جهان است که این حقایق را در نبرد افکار عمومی روشن کند.
🕑 ۱۷:۳۲ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻امروز دفاع از مردم غزه لازمه انسانیت و بشریت است.
✖️نبرد «سیل الاقصی» نبرد انسانیت در برابر وحشیگریای است که آمریکا، انگلیس و «اسرائیل» آن را نمایندگی میکنند.
🕑 ۱۷:۳۸ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻صادرات خود به اسرائیل را قطع کنید
نفت نفرستید ، مواد غذایی نفرستید.
🕑 ۱۷:۴۰ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻برخی می گویند حزب الله وارد جنگ می شود، اما ما از ۷ اکتبر وارد جنگ شده ایم.
🕑 ۱۷:۴۳ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻دیگر به عملیات مرزی اکتفا نخواهیم کرد
✖️تمام پایگاه های نظامی اسرائیل در سرزمین های اشغالی، هرروز و هرشبانه روز و دقیق مورد هدف قرار میگیرد.
🕑 ۱۷:۵۸ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻دشمن عملیاتها را در مرزهای لبنان تحمل میکند، زیرا میترسد که اوضاع همانطور که پیش بینی نمی کند پیش برود.
🕑 ۱۸:۰۳ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻گفتند ناوهای آمریکایی برای شما آمده اند ولی این تهدیدها مواضع ما را تغییر نداد
🕑 ۱۸:۰۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻به آمریکاییها میگویم : تهدیدات شما دیگه فایده نداره
🕑 ۱۸:۰۶ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻برای ناوهای شما چیزهای مناسبی آماده کرده ایم
🕑 ۱۸:۰۸ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻آمریکا میداند که اگر جنگ رخ دهد نه ناو های شما به کار خواهد آمد نه سربازهایتان و شما بزرگترین زیان دیده خواهد بود....
🕑 ۱۸:۰۹ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻یک نفری گفته بود شاید ایران رو هم بمباران کند!!
🕑 ۱۸:۱۱ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻اگر آمریکایی ها نمیخواهند جنگ وسیعی در منطقه رخ دهد باید جنگ غزه را متوقف کنند
🕑 ۱۸:۱۲ 🇱🇧سیدحسن نصرالله:
🔻امام خامنه ای فرمودند که غزه پیروز خواهد شد. امام خامنه ای در جنگ ۳۳ روزه به ما گفتند شما پیروز خواهید و من به مردم غزه میگویم که حتما پیروز خواهید شد. ما به زودی این پیروزی را گرامی خواهیم داشت
#انتقام_سخت
#حریفت_منم
#اسرائیل_باید_از_بین_برود
#طوفان_الاقصی🇵🇸
مشت سید باز نشد
بعلاوه سید با صحبتهای منطقی خود به دنیا نشان داد حزب الله تروریست و جنگطلب نیست...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🔴 رویترز: حدود ۴ساعت مانده تا یکی از مهم ترین سخنرانی دنیا صدها خبرگزاری و تلویزیون دولتی سخنرانی سی
سخنان نصرالله به پایان رسید. نصرالله بسیار زیرکانه سخن گفت که محورهای مختلف داشت اما یک نکته این بود که گفت ما از روز دوم جنگ در جنگ بوده ایم و باید در جنگ باشیم اما عملکرد ما بستگی به عملکرد اسرائیل و امریکایی ها در قبال غزه و حماس دارد و اگر بمباران ها و کودک کشی ها تمام نشود ما محکم تر عمل خواهیم کرد. اما از سوی دیگر امروز وزیر انورخارجه امریکا به تل اویو رفته بود و آن طور که در خبرها آمده است گویا میخواست اسرائیل را برای اتش بس موقت متقاعد کند اما نتانیاهو میگوید:
"به صراحت به بلینکن گفتن که اسرائیل از پذیرش هرگونه آتش بس موقت که دربردارنده بازگشت گروگان های اسرائیلی به خانه نباشد خودداری میکند"
به نظر میرسد نصرالله می دانست دنیا در انتظار سخنان او هستند و از سوی دیگر می دانست اگر اسرائیل در این نقطه جنگ را تمام کند یعنی بازنده است و به اهداف راهبردی خود نرسیده است و اگر بخواهد جنگ را ادامه دهد بی شک حملات حزب الله ویرانگر خواهد بود. به نظر می رسد نصرالله می دانست باشرایط کنونی اسرائیل راهی جز ادامه این راه ندارد. در نتیجه به جهت هوش سیاسی نصرالله به جهت تبلیغاتی چنین شرطی را مطرح کرد تا برای حملات ویرانگر روزهای آینده مشروعیت حقوقی ، سیاسی و نظامی بیشتری داشته باشد.
✌در آسـتانہے ظــهور✌
مشت سید باز نشد بعلاوه سید با صحبتهای منطقی خود به دنیا نشان داد حزب الله تروریست و جنگطلب نیست...
🔺️تحلیل سخنان سید حسن نصرالله
🔹نتانیاهو برای حمله به غزه دو سناریو در نظر دارد تا این پرونده را بصورت اورژانسی ببندد!
1) یکسره کردن کار حماس
2) درگیر کردن آمریکا در جنگ
اولی، توانش را ندارد و دومی، آمریکا از جنگ مستقیم پرهیز میکند [در واقع با طناب نتانیاهو در چاه نمیرود].
🔹نتانیاهو از بلاتکلیفی متنفر است؛ شیشه عمر سیاسی اش زیر سنگ رفته و هیچ چیز جز یک پیروزیِ قطعیِ فوری نمیتواند نجاتش بدهد. وقتی از صبر و استقامت غزه حرف زده میشود یعنی لازم است هر طور شده با فرسایشی شدن جنگ این بلاتکلیفی ادامه یابد!
🔹نظام اسرائیل عملا فرو پاشیده و زندگی در سرزمین های اشغالی معنای خود را از دست داده است؛ تقریبا اکنون هیچ شهر امنی در فلسطین اشغالی وجود ندارد؛ اقتصاد اسرائیل در حال سقوط است و روزانه میلیون ها دلار فقط بابت این شرایط ضرر میکند؛ این زیان ها جدای از هزینه جنگ و خسارات آن است!
🔹حالا سوالی که پیش می آید این است که سخنرانی امروز نصرالله کجای این ماجرا قرار میگیرد؟ سید در ارتباط با آمریکا دو کار انجام داد: اولا آنها را تهدید کرد که سلاح مناسب برای زدن ناوهایشان را در اختیار دارد؛ ثانیا بهانه لازم را به بایدن داد تا مستقیم وارد نبرد نشود!
🔹در واقع گفت ما بنا داریم نبرد را در همین سطح و اندکی شدیدتر در شمال حفظ کنیم؛ یعنی طوری آن را مدیریت میکنیم که نیاز به حضور آمریکا در نبرد حس نشود! (این لطف را کاخ سفید خوب میفهمد) طوری که یک سوم و شاید بیشتر، ارتش اسرائیل را به خود مشغول میکنیم!
🔹از آن طرف اما، ورود رسمی موشکها و پهپادهای عراق و یمن به معرکه را تبریک گفت! همزمان توقف درگیریها را منوط به پذیرفتن آتش بس توسط اسرائیل دانست. او تلویحا گفت این جنگ را تا هرزمان که بخواهیم میتوانیم ادامه دهیم؛ دبیرکل حزب الله سعی کرد بلاتکلیفی و فشار روانی را بر دشمن حفظ کند!
🔹نکته مهمی که کمتر به آن توجه میشود این است که بازی را حماس هفتم اکتبر شروع کرده و اسرائیل هنوز در زمین مقاومت دنبال توپ میدود؛ یعنی تلاویو قادر به تعیین سرنوشت بازی نیست و این همچنان مقاومت است که او را دور زمین میدواند؛ سید حسن امروز به دشمن فهماند که نمیتوانند به توپ برسند!
🔹فرسایشی شدن جنگ یعنی ناکامی نخست وزیر اسرائیل، یعنی شکست دولتش، یعنی افزایش فشار بر رژیم صهیونیستی، یعنی تلاش آمریکا برای کنار زدن نتانیاهو، یعنی فشار افکار عمومی دنیا بر صهاینه، یعنی منفور شدن آمریکا به واسطه حمایت هایش از اسرائیل!
🔹دبیرکل مقاومت لبنان امروز بعنوان سخنگوی محور مقاومت دو گزینه پیش پای آمریکا گذاشت؛ یا میتوانی وارد جنگ شوی و بعنوان بخشی از آن موشک و پهپاد بخوری، یا اینکه در جایگاه یک میانجیِ ناصح بساط نتانیاهو را جمع کنی. اما در هر صورت برنده مقاومت است؛ چه بجنگی، چه آتش بس را مهیا کنی!
🔹اینها اما همه ماجرا نیست؛ حرف های زیادی برای گفتن باقی مانده که بعدها بسته به واکنش دشمن شنیده خواهد شد؛ اسرائیل پس از پایان این معرکه دیگر اسرائیل سابق نخواهد شد؛ درباره اینکه چه بلایی بر سر رژیم آمده به وقتش میشود مطلب ها نوشت. فعلا در همین حد کافی است!
#عبدالرحیم_انصاری
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت270 همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجرهی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت271
–چه بلایی؟ نکنه فکر میکنی از دوری تو خودش رو حلق آویز می کنه؟ اگه این جوری فکر می کنی پس مردا رو هنوز نشناختی.
دست هایم را که طناب اذیتشان میکرد، کمی جابهجا کردم.
–می گفت از وقتی از تو جدا شده کلی طول کشیده که حال روحیش خوب بشه، از بس تو با کارات بهش استرس و اضطراب میدادی، حالا اگه من این کار رو بکنم دوباره حالش بد میشه.
تو اصلا این چیزا حالیته؟ یا فقط میخوای حرف خودت رو به کرسی بشونی.
پوزخندی زد.
–پس همچینم عاشقش نیستی. به جای این که نگران جونش باشی، نگران استرس و اضطرابشی...
با نگرانی گفتم:
–جونش؟!
دستش را در هوا تکان داد.
–مثلا گفتم.
تیز نگاهش کردم.
–تو می خوای من این کار رو بکنم که بازم اذیتش کنی، درسته؟
جوابم را نداد.
دوباره پرسیدم:
–واقعا می خوای چیکار کنی؟ مکثی کردم و ادامه دادم:
–نکنه میخوای مثل خودت خل و چلش کنی و بندازیش تو راهی که خودت...
حرفم را برید.
–فقط میخوام یه چیزی رو بهش ثابت کنم همین. بعد از این که کارم تموم شد تو میتونی بری باهاش ازدواج کنی. من اصلا کاری به شما و زندگی تون ندارم.
–واقعا؟!
سرش را تکان داد.
–خب این ثابت کردنه چقدر طول می کشه؟
شانهای بالا انداخت.
–گفتم که دو هفته.
–خب نمی شه ترکش نکنم. فقط بهش می گم یه مدت کار به کار هم نداشته باشیم.
–خب اگه دلیلش رو پرسید چی میگی؟
ناگهان فکری به ذهنم رسید.
–آهان، میگم کرونا گرفتم.
عصبی خندید.
–نه، فقط بهش می گی پشیمون شدی.
–ولی من این کار رو نمیکنم.
پوفی کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
–چیه؟ مثلا می خوای بگی خیلی کشته و مرده ش هستی؟ دلت می خواد مثل ساره تحویلت بدمش، تا خودت خودکار ولش کنی و بری؟
با خشم نگاهش کردم.
–پس ساره رو تو اون جوریش کردی؟ چرا این کار رو کردی، اون بدبخت مگه چه هیزم تری...
بلند شد و فریاد زد.
–نه، مشکل ساره اصلا به من هیچ ربطی نداره، فقط خواستم بهت بگم اگه می خواستم میتونستم همچین بلایی سر علی بیارم، ولی نیاوردم چون، چون...
حرفش را رها کرد و به اتاق رفت.
ولی من حرف هایش را باور نکردم چون میدانستم تا انسان خودش نخواهد کسی نمیتواند همچین بلایی سرش بیاورد.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد، قیافهی مهربانی به خودش گرفت.
دست هایم را باز کرد و با لحن نرمی گفت:
–این قدر من رو عصبانی نکن تا به جای خشونت، مهربونی هام رو ببینی.
زود به طرفش چرخیدم و پرسیدم:
–خب بگو می خوای چی کار کنی؟
دستم را گرفت و به طرف کاناپه هدایتم کرد.
–این جا بشین.
خودش هم کنارم نشست.
–ببین مگه تو نمیگی اون رفته کلی تحقیق کرده و جزوه جمع کرده که ماها کارمون اشتباهه و ته همهی این دکتربازی هامون به شیطون وصله؟
–خب آره، علی همیشه این طور میگه، البته من خودمم دارم میبینم که...
از جایش بلند شد.
–تو چون تحت تاثیر حرفای اونی این طوری فکر میکنی، اگر منظورت ساره هست دلیلش اینه که اون درست و به جا چیزایی رو که ما بهش گفتیم انجام نداده و گاهی زیاده روی کرده.
مثل قرص سر درد، اگه یدونه بخوری سرت خوب می شه ولی اگه یه ورقه ش رو بخوری بیهوش میشی.
کلافه گفتم:
–این حرفا رو قبلا گفتی و منم قبولشون ندارم. حالا بگو با علی می خوای چی کار کنی؟
چشمهایش را ریز کرد.
—هیچی، فقط می خوام بدونه که ما چقدر قدرت داریم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت272
با تعجب پرسیدم؟
–قدرت؟!
–اهوم.
–می خوای خدایی که چند ساله ازش دم می زنی رو به رُخش بکشی؟
با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم.
–خب شما که خداهاتون با هم فرق میکرد چرا اصلا با هم ازدواج کردید؟ اصلا بعدش که از هم جدا شدید چرا هی دنبال ثابت کردنید؟ اون همش داره در مورد کارای شماها تحقیق می کنه، توام همه ش می خوای بگی مرغ من یه پا داره. حتی می خوای پای مرغت رو تو چشم همه بکنی به خصوص علی. خب چه کاریه چرا ولش نمیکنی؟
قیافهی مظلومانهای به خودش گرفت و آرام شروع به صحبت کرد.
–اون سالا یه روز مادرم اومد گفت تو مسجد محل با یه خانمی آشنا شدم که یه پسر خیلی خوبی داره که خیلی دلم میخواد دامادم بشه.
گفت گاهی با من بیا مسجد نماز بخون تا مادرش تو رو ببینه. آخه یه بار تو حرفاش گفته که دلش می خواد عروس مومنی داشته باشه، تا نسل مومنی هم ازشون پا بگیره. من اون روزا خیلی خواستگار داشتم ولی هیچ کدوم به دلم نمینشست. حرفای مادرمم زیاد جدی نگرفتم فقط برای دل مادرم و کنجکاوی خودم یکی دوبار با مادرم به مسجد رفتم.
راستش اون موقع من اصلا نماز نمیخوندم و یکی در میون چادر سرم میکردم. یعنی هر وقت مسجد می رفتم به اصرار مامانم چادر سر میکردم چون خیلی خوشحال می شد.
اولین بار که علی رو تو مسجد دیدمش دیگه نتونستم ازش دست بکشم. از همون موقع حجابم رو محکمتر کردم و برای این که توجهش رو جلب کنم و هر روز ببینمش هر شب به مسجد می رفتم و نماز میخوندم.
پرسیدم:
–مگه همسایه نبودید، مادر علی قبلا تو رو ندیده بود؟
سرش را کج کرد.
–همسایه که نه، تو یه محل بودیم. شاید یکی دوبار منو دیده بود. من چون دانشگاه می رفتم سرم همیشه تو درس و کتاب بود.
از همون موقع مامانم مدام بین حرفاش با مامان علی از اعتقادات من تعریف میکرد که دخترم متحول شده و نمازش اول وقت شده و از این جور حرفا.
خلاصه، بعد از این که ازدواج کردیم تا مدت ها همه چی خوب بود.
فوری گفتم:
–تا وقتی که با این گروه ها آشنا شدی درسته؟
نوچی کرد.
–مشکل علی اونا نبودن، افکارش بود. وقتی من نظریات اونا رو می گفتم بدون دلیل ردشون میکرد. یا حداقل من رو نمیتونست قانع کنه.
نمیتونست بهم ثابت کنه چرا باید اونا رو بذارم کنار. یه جورایی احساس میکردم میخواد نظریاتش رو بهم تحمیل کنه.
ریزبینانه نگاهش کردم.
–ولی من از حرفای علی فهمیدم که تو روابطت رو با اونا خیلی صمیمی...
حرفم رو برید.
–خب وقتی کسی حرفای اونا رو قبول نداشته باشه این روابط هم براشون غیر عادی می شه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–انگار تو واقعا عاشق اونا و حرفاشون شدیا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت273
–من فقط می خوام اون بفهمه هر کسی نظرات و اعتقادات خودش رو داره. چرا بخاطر این چیزا دونفر نتونن با هم زندگی کنن؟ چرا همیشه اونا می خوان نظراتشون رو به ماها تحمیل کنن؟
مگه خودشون نمی گن تو دین اجبار نیست پس چرا...
پوفی کردم.
–ای بابا شماها دینتون یکیه که...
اگه این جوری بود که کسی کاری به کار کسی نداشته باشه، خیلی از اتفاقات تاریخ اصلا رقم نمیخورد.
به نظرت اگه حرف تو درست بود و اعتقادات، شخصی بود عاشورایی به وجود میومد؟
قهقهه زد.
–کمال همنشین بد جور در تو اثر کرده مثل این که.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–تو خودت مگه ساره رو به زور شایدم به قول خودت با محبت نکشوندی به راه خودت؟
اگر هر کسی هر گناهی رو تو خونهی خودش میکرد و بروز نمی داد که این قدر همه جا رو فساد نمیگرفت. مشکل این جاست که شماها نظرات شخصی تون رو واسه خودتون نگه نمیدارید و نشرش می دید، نباید از دیگران که هم اعتقاد شما نیستن این انتظار رو داشته باشید.
اصلا شماهاخودتون واسه کاراتون دلیل قانع کننده دارید؟
بیتفاوت گفت:
–اگه نداشتیم که این همه آدم دورمون جمع نمی شدن. اون روز جمعیت رو ندیدی؟ تازه اونا درصد خیلی کمی از شاگردامون بودن.
–مگه جمعیت زیاد نشونهی حقه؟ روز عاشورا جمعیت کدوم طرف بیشتر بود؟
دستش را در هوا چرخاند.
–ول کن بابا، توام یه چیزی یاد گرفتی همه چی رو با هزار و چهارصد سال پیش مقایسه میکنی.
این بار من بیتفاوت جوابش را دادم.
–واقعهی عاشورا الانم داره تکرار می شه، همون مردم به خاطر چی دور شما جمع شدن؟ خودت بگو.
با مسخره گفت:
–این رو علی بهت نگفته؟ تو جزوههاش بگردی می فهمی.
–چرا اتفاقا، اکثرا برای درمان بیماری هاشون. مثل مردم هزار و چهارصد سال پیش که به فکر خودشون بودن نه امام حسین، الانم مردم خدا و ائمه رو ول کردن شماها رو چسبیدن، فقط به خاطر دنیاشون.
از جایش بلند شد.
–بسه بابا، حوصلم رو سر بردی. حالم از این حرفا به هم می خوره.
زودتر در مورد اون دوهفته تصمیمت رو بگیر. بعدش دیگه باهاتون هیچ کاری ندارم.
عصبانی شدم.
–من هیچ وقت این کار رو نمیکنم. حتی لحظهای دست از علی برنمیدارم.
جوری نگاهم کرد که تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. جلو آمد. به زور شالم را باز کرد. من مقاومت میکردم و با فریاد بد و بیراه نصیبش میکردم.
–باشه، پس خودت مجبورم میکنی که به زور این کار رو بکنم.
نگران نگاهش کردم.
–می خوای چیکار کنی؟ فوری دوباره دست هایم را بست و گوشیاش را برداشت تا از صورتم عکس بگیرد. چطور این قدر قدرت داشت؟ من دربرابرش مثل یک بچه بودم.
چشمهایم را بستم و سرم را تا جایی که می شد پایین انداختم.
در همان حال عکس انداخت.
داد زدم.
–چرا این کار رو میکنی؟ ولم کن بذار برم.
زهردار خندید و شروع به تایپ کردن کرد.
–فکر کنم تو یه نگهبان خشن لازم داری، کامی چطوره؟ می خوام جام رو بدم به اون. من کار دارم باید زودتر برم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت274
با شنیدن این حرفش قلبم از جا کنده شد، با یادآوری چشمهای بیشرم کامی، رفتار و حرف هایش، تصور این که یک لحظه با او تنها در این خانه بمانم، دیوانهام میکرد.
با عجز پرسیدم.
–عکسم رو واسه اون فرستادی؟
صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–اهوم، خواستم بدونه بیحجاب خیلی خوشگل تری.
با بغض گفتم:
–تو رو جون مادرت، پاکش کن.
تو رو جون هر کسی که دوسش داری و بهش اعتقاد داری پاکش کن. با آبروی من بازی نکن.
زمزمه کرد:
–آبروت مهم تره یا جونت.
فریاد زدم:
–آبروم، آبروم از همه چیمهم تره. مدام به علی فکر میکردم که اگر این اتفاق بیفتد چه حالی میشود. به خاطر تصوراتم دیگر گریه امانم نداد.
پشتش را به من کرد و سرش را داخل گوشیاش برد و گفت:
–حالا این همیشه آنلاینهها، الان معلوم نیست کدوم گوریه.
دوباره فریاد زدم.
–نگو بیاد این جا، باشه، باشه، کاری رو که گفتی، انجام می دم فقط تو اون عکسا رو پاک کن. بعد دوباره هق زدم و با همان حال ادامه دادم.
–اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی و بخوای این جوری سوءاستفاده کنی.
آن چنان با چشمهایی که از خشم قرمز شده بود به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد که از ترس گریهام بند آمد.
با همان حال جلو آمد و رو به رویم ایستاد. احساس کردم نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد و استرس و اضطراب را در بدنم تزریق کرد.
به سختی نگاهم را از چشم هایش گرفتم و به دست هایش دادم و زمزمه کردم:
–می شه پاکش کنی؟
بعد از سکوت سنگینی که بینمان برقرار شد خم شد و طناب را از دست هایم باز کرد.
گوشیاش را به طرفم گرفت و صفحهی کامی را باز کرد و جلوی چشم هایم، هم عکس های مرا پاک کرد و هم پیام زشتی که در مورد من برای کامی فرستاده بود. بعد گفت:
–من دیگه عکست رو واسه کسی نمیفرستم. ولی تو گوشیم می مونه برای این که دو روز دیگه نظرت عوض نشه، فهمیدی؟ کار که تموم شد گوشیم رو می دم به خودت همه رو پاک کن. حالا دیگه می تونی بری.
هنوز استرسی که به جانم انداخته بود دلم را چنگ می زد با لکنت پرسیدم:
–م...گه... بازم قراره ببینمت؟!
نگاهی به پیامی که برایش آمده بود کرد و لبخند زد.
با خودش گفت:
–اینم حل شد. بعد با خوشحالی نگاهم کرد.
–اگه دختر خوبی باشی نه.
از روی صندلی بلند شدم.
–یعنی الان میتونم برم؟
رفت کیفش را از داخل کابینت برداشت.
–فعلا بشین. من یه کار بیرون دارم می رم و زود برمیگردم. وقتی برگشتم خودم تا یه جایی میرسونمت.
حرفش را باور نداشتم از تنها ماندن میترسیدم.
–خب بذار منم باهات بیام، تو برو دنبال کارت منم سر راهت برسون.
کلید را برداشت.
–اگه یه کلمهی دیگه حرف بزنی میام دستات رو میبندما! مگه نمیخواستی بری دستشویی؟ هر غلطی می خوای بکنی بکن تا من بیام. دست به چیزی هم نمی زنیا. نگاهی به اتاقی که رو به روی اتاق خودش بود انداخت. به طرفش رفت و قفلش کرد. بعد بلافاصله از در بیرون رفت و صدای چند قفله کردن در به گوشم رسید.
دوری در سالن پذیرایی زدم، نمیدانستم حالا باید چه کار کنم.
یاد نمازم افتادم که خیلی وقت بود از اول وقتش گذشته بود. برای وضو گرفتن به دستشویی رفتم ولی هنگام وضو گرفتن، سنگینی در بدنم احساس کردم. چیزی که وضو گرفتن را برایم سخت میکرد. شاید بشود گفت یک جور تنبلی. انگار کسی در درونم میگفت در این وضعیت چه وقت نماز خواندن است، بعد میتوانی قضایش را بخوانی.
بیتوجه به احساسی که داشتم وضو گرفتم.
همه جا را دنبال مهر گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. کیفم پیش علی بود.
همان لحظه صدای ریزی را شنیدم. صدایی شبیه ناخن کشیدن روی در، یا گاهی با ناخن بر روی در نواختن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت275
صدا از در ورودی بود.
با ترس و اضطراب آرام به طرف در رفتم.
انگار صدای پچ پچی هم میآمد.
از چشمی بیرون را نگاه کردم. دو زن آن طرف در ایستاده بودند، کمی براندازشان کردم.
یادم آمد! این ها همان خانمهایی هستند که در آسانسور دیده بودمشان.
صدای یکی از آن خانمها پچ پچ کنان آمد که مدام میگفت:
–خانم، خانم، حالت خوبه؟!
کمی صبر کردم وقتی صدایش قطع شد پرسیدم:
–شما کی هستین؟ این جا چیکار دارین؟
خانم چادری با خوشحالی صدایش را مثل من آزاد کرد.
–من همونی هستم که توی آسانسور دیدمت. مادر اون دختر کوچولو.
گفتم:
–بله، میبینمتون.
فوری گفت:
–ما واحد بغلی تون هستیم. خواستم ببینم شما حالتون خوبه؟ کمکی نمیخواید؟ آخه صداتون رو شنیدم که به هلما خانم التماس میکردین و اونم تهدیدتون میکرد. دیدم چند دقیقهی پیش در رو قفل کرد و بیرون رفت. فهمیدم شما رو به زور آورده این جا. درسته؟
پرسیدم:
–شما صدای ما رو میشنیدین؟
خندید.
–آره، آخه دیوارای این ساختمونا اون قدر کاغذیه که تقریبا همه، خونه یکی هستیم.
سکوت کردم، نمیدانستم باید موضوع را بگویم یا نه.
این بار صدای خانم مانتویی آمد که گفت:
–خانم چرا جواب نمیدین؟ منم همسایهی اون طرفی هستم. اگر مشکلی دارید بگید. ما میخوایم کمکتون کنیم.
با مِن و مِن گفتم:
–درسته من رو به زور این جا آورده ولی گفت وقتی برگرده می ذاره برم.
–از کجا معلوم راست گفته باشه؟ شاید وقتی برگرده نظرش عوض بشه. اصلا چرا این کار رو کرده؟
–داستانش طولانیه.
– این هلمایی که من میشناسم دمدمی مزاجه. زیاد رو حرفش حساب نکن.
حرفش مرا ترساند و به استرس افتادم.
آن یکی خانم گفت:
–میخوای به پلیس زنگ بزنم؟ همان دوستش جوابش را داد:
–اگر زنگ زدی و زودتر از پلیس، هلما اومد چی؟ پلیسِ این جا تا تکون بخوره شب شده. یادت نیست واسه دعوای طبقهی پایینیه زنگ زدیم، وقتی اومدن که دیگه دعوا تموم شده بود اون قدر همدیگه رو زده بودن که راهی بیمارستان شدن. تازه بعد این که اونا رفتن بیمارستان، پلیس اومد.
خانم کناریاش حرفش را تایید کرد.
–آره، یادته یه بارم ضبط ماشین شوهرم رو برده بودن، هر چی زنگ زدیم نیومدن.
گفتم:
– پس اگه هلما اومد و من رو با خودش نبرد بیرون، شما اون موقع به پلیس زنگ بزنید.
–آن خانم چادری گفت:
–از کجا معلوم کجا می خواد ببردت؟ اصلا بهش اعتماد نکن. ببین اینا جدیدا یه کارایی می کنن ما بهشون اعتماد نداریم.
کلافه پرسیدم:
–خب چی کار کنم؟ کاری از دستم برنمیاد.
خانم مانتویی پرسید:
–می خواهی فرار کنی؟
–چطوری؟!
با احتیاط گفت:
–صبر کن! بعد هم رفت و طولی نکشید که با یک دسته کلید بزرگ برگشت.
–می خوام امتحان کنم ببینم می تونم در رو باز کنم یا نه.
به خانم چادری گفت:
–تو کشیک بده کسی نیاد.
از چشمی نگاه کردم و پرسیدم:
–این همه کلید رو از کجا آوردین؟
–شوهرم کلید سازه. منم یه چیزایی ازش یاد گرفتم. البته باز کردن درهای این مدلی خیلی راحته.
هینی کشیدم.
–این جوری که هلما می فهمه شما در رو باز کردید.
خندید.
–نترس بابا، هیچ کس شغل شوهر من رو نمیدونه، به جز این دوستم شهلا خانم. (به خانم چادری اشاره کرد)
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نمیدانستم کاری که میخواهم انجام بدهم درست است یا نه. نکند فرار کردنم کار را خراب تر کند!
ولی تغییر رفتار هلما را هم بارها دیده بودم.
به او هم نمیتوانستم اعتماد کنم.
اصلا برای چه رفت بیرون؟ نکند با آن مردک برگردد.
اگر بگوید شب این جا بمانم چه؟ من در دست او اسیر بودم و او هر کاری میخواست میتوانست انجام دهد.
با خودم فکر کردم همین که از این جا نجات پیدا کردم اول از همه به علی زنگ می زنم.
یاد علی که افتادم در کارم مصمم شدم اگر به او برسم دیگر جای نگرانی نیست.
آن خانم شاید ده ها کلید را امتحان کرد ولی نشد.
با خودم شروع به صلوات فرستادن کردم و به خدا التماس کردم که کمکم کند.
شالم را روی سرم مرتب کردم و کفش هایم را در دستم گرفتم.
پرسیدم:
–خانم، یعنی می شه که باز بشه؟
با عجله گفت:
–به جای یعنی و اگر و اما فقط دعا کن.
مایوسانه گفتم:
–من تو این دو روز پیر شدم از بس دعا کردم.
دست از کار کشید و به چشمی نگاه کرد.
–ظاهرت که خوبه، نکنه توام مثل من خودت بیست سالته ولی کمرت پنجاه سالشه؟ اعصابت چهل رو گذرونده، پاهاتم یکی در میون کار می کنن؟ بعد هم خندید و به کارش ادامه داد.
لیلافتحیپور