🔴 انتظار فرج به سبک حضرت زینب سلام الله علیها
🔹 در مسیر آرمان دستیابی به حاکمیت توحید به وسیله امام عصر عج باید منتظر بود،
🔹 و لکن، ستون خیمه انتظار با صبر و استقامت است که فرمودند:انتظار الفرج بالصبر(تحف العقول، ص: ۴۱۶)
🔺 اما اینها در باب مفاهیم است در روش تربیتی، گاهی از مفاهیم میشود گذشت و مصادیق را بهدست آورد و از آنها الهام گرفت مثل اینکه برای تصور شجاعت، بگویی حضرت علی علیه السلام.
حال اگر در این انتظار ِ توأم با صبر، به دنبال الگویی هستیم که عملاً آن را به تصویر کشیده است:
🔹 بدون تردید باید گفت که حضرت زینب علیه السلام تندیس صبر در رکاب ولی خدا و نصرت امام زمانش است
🔹و در معنایی لطیف از حدیث فوق میتوان گفت که برای گشایش و فرج، مثل حضرت زینب علیه السلام، منتظر فرج باشید؛به بیانی دیگر:
🌕 انتظار فرج داشته باشید با اسوه صبر، زینب سلام الله علیها
🎙#استاد_ملایی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
حکومت امام زمان علیهالسلام، شایسته سالاری صددرصده!
آیا منو برای اون حکومت خبر میکنن یا نه؟
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🏅 مسابقه
🎁 همراه با ۴۰ جایزه سفر به کربلا
✅ کافیست به صوتهای مربوط به مسابقه گوش دهید و به چند سوال تستی پاسخ دهید...
1️⃣ صوت اول
2️⃣ صوت دوم
3️⃣ صوت سوم
4️⃣ صوت چهارم
5️⃣ صوت پنجم
🌐 برای شرکت در مسابقه 👇👇
ابتدا 👈از اینجا عضو کانال شوید👉
سپس 👈از اینجا وارد مسابقه شوید👉
⚠️لازم به ذکر است انشاءالله اعزام به کربلا در حوالی ایام فاطمیه
#امام_زمان #مسابقه
@arbaeenc313
حقیقت دین 1.mp3
12.35M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت اول
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 2.mp3
11.12M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت دوم
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 3.mp3
12.25M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت سوم
برای همه دوستان ارسال بفرمایید
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 4.mp3
12.58M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت چهارم
برای همه دوستان ارسال بفرمایید
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 5.mp3
11.62M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت پنجم (آخرین قسمت)
برای همه دوستان ارسال بفرمایید
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
✌در آسـتانہے ظــهور✌
بگرد نگاه کن پارت354 –میترسی الان بگی خونواده م منصرف بشن؟ –مادرت بفهمه هلما تا پشت در خونهی
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت355
–امروز رفته گچ پاش رو باز کرده اومده به ما سر بزنه. اصرار کرد بیاد خونه ت رو ببینه برای همین اومدیم پایین.
می گه دوباره می خوام برم تو مترو کار کنم. مثل این که اموراتشون سخت میگذره. شوهرشم بهش گفته هر جور شده سعی کن کار کنی تا راحت تر زندگی کنیم.
مادر که پشت سرم وارد شد پرسید:
–آخه چطوری کار کنه؟ این که نمیتونه حرف بزنه.
مادر بزرگ گفت:
–اون دوستش لعیا گفته کمکش می کنه، می تونه قیمتا رو روی یه مقوا بنویسه و دستش بگیره.
نگاهی به پای ساره انداختم.
–قبلا شوهرت از این اخلاقا نداشت درسته؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد و رفت روی صندلی نشست. تختهاش را برداشت و رویش نوشت.
–خیلی اخلاقش عوض شده، دیگه به مهربونی قبل نیست.
با دلسوزی نگاهش کردم. انگار گاهی تاوان بعضی اشتباهات را باید تا آخر عمر بدهیم.
بعد از کمی صحبت کردن، مادر و مادربزرگ به طبقهی بالا رفتند تا برای ناهار چیزی درست کنند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من رو هلما فرستاده، یعنی خودش من رو آورد.
گفت بهت بگم در مورد اون موضوع فکر کردی؟
با تعجب پرسیدم:
–آخه چرا تو رو فرستاده؟! در مورد کدوم موضوع؟!
نوشتههای قبلی را پاک کرد و دوباره نوشت.
–این که ببخشیش و کمکش کنی. گفته بیام بهت التماس کنم که قبول کنی.
–نیازی به التماس نیست من بخشیدمش.
چشمهای ساره خندید.
–من بهش گفته بودم تو خیلی مهربون و دلسوزی.
–راستی حال مادرش چطوره؟
بزرگ روی تخته نوشت.
–خیلی بد.
دستم را روی صورتم کشیدم.
–یعنی ممکنه بمیره؟!
–مگه این که معجزه بشه زنده بمونه، دیشب از بیمارستان به هلما زنگ زدن که بیا النگوی مامانت رو دربیار ببر. می گفت وقتی رفتم دیدم بدن مامانم باد کرده، النگوش از دستش درنمیومد.
چشمهایم را بستم.
–واااای! خیلی سخته. ان شاءالله خدا کمکش کنه و حالش خوب بشه.
نوشت.
–براش دعا کن. بعد در ادامه نوشت.
من به بهانهی باز کردن گچ پام از خونه زدم بیرون، و گرنه از دست اون خواهر شوهر فضولم مگه می تونم جایی برم. من رو گذاشته زیر ذره بین، برای همین باید زود برگردم.
آهی کشیدم.
–می فهمم، خیلی سخته که آدم مدام تحت کنترل باشه.
ماژیکش را دوباره روی تخته لغزاند.
–هنوز عروسی نکرده چقدر درکت بالا رفته، دیدی حالا ازدواج آدم رو پخته می کنه؟
شانهای بالا انداختم.
–شاید هم اتفاقات و حوادث این کار رو با آدم می کنن.
–خب، حالا که این قدر درکت رفته بالا، هلما رو هم درک کن دیگه، اون خیلی عوض شده، دیگه مثل قبل نیست. می خواد درست زندگی کنه، فکر می کنه تنها کسایی که می تونن کمکش کنن تو و شوهرت هستید.
حالا که همهی اون وریا رو کات کرده دیگه کسی براش نمونده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت356
چی می شه حالا کمکش کنی؟ راه دوری نمی ره. دعای همهی ما پشت سرته. من رو نگاه کن اگر تو و خونواده ت کمکم نمیکردید، مطمئنم الان گوشه خیابون معتاد شده بودم. دیگه شاید هیچ وقت بچههام رو نمیدیدم. شما نه تنها من رو بلکه یه زندگی رو نجات دادید. سرنوشت بچههای من رو عوض کردید.
میدونم به خاطر من همه تون اذیت شدید ولی تحمل کردید که همیشه ممنونتون هستم.
چشمهایش نم زد و نوشت.
–روزی نیست که دعاتون نکنم.
سرم را کج کردم.
–اگر کاری از دستم بربیاد برای هلما هم انجام می دم.
دوباره تخته را پاک کرد.
–اون می گه نمی خواد رابطه ش با شماها کات بشه، می خواد باهاتون ارتباط داشته باشه، گاهی بیاد این جا یا مغازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بهش بگو اصلا این طرفا پیداش نشه چون مامانم بفهمه هلما می خواد بیاد این جا کارمون زار می شه. حالا گاهی بیاد مغازه میبینمش.
البته فعلا که بدون بادیگارد نمیتونم برم بیرون، حالا شاید بعدا اوضاع بهتر بشه.
ساره لبخند زد و نوشت.
–یعنی بخشیدینش و دیگه کاری بهش ندارید؟ پدرت رضایت می ده؟
–بابا رو نمیدونم ولی من که بخشیدمش. از اولم ما کاری بهش نداشتیم، اون با ما کار داشت. پس همهی این حرفا به خاطر رضایت دادنه؟
مهربان نگاهم کرد و ماژیکش را روی سینهی تخته تکان داد.
–اگر رضایت بدید بزرگترین کمک رو بهش کردید.
–علی که رضایت داده، بابامم احتمالا رضایت می ده.
–خدا علی آقا رو خیر بده، هلما می گفت تو این مدت فهمیده که علی آقا چقدر اهل زن و زندگی بوده، مثل بعضی از مردا نیست که به بهانهی آزادی دادن به زن فقط دنبال سوء استفاده هستن. به نظر من واقعا درست می گه.
با تعجب نگاهش کردم.
–این رو تو داری می گی ساره؟! باورم نمی شه. به نظرم توام خیلی عوض شدی.
نوشت.
–وقتی آدمای ناجور از دور آدم برن کنار انگار آدم تازه چشمش باز می شه.
خود هلما میگفت اون میثم خان که همه فکر میکردیم قراره با هم ازدواج کنن بهایی شده بوده و این آخریا از هلما هم میخواسته که بهایی بشه. برای همین خیلی بینشون اختلاف بوده. اصلا دلیل نزدیک شدنش به هلما کلا همین بوده.
مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.
بعد از کمی سکوت نوشت.
–راستی من رو نمی خوای عروسیت دعوت کنی؟
لبخند زدم.
–چرا که نه، حتما بیا خیلی خوشحال می شم. اتفاقا میخواستم بگم لعیا رو هم دعوت کنی.
خندید.
–اگه بدونی چند وقته شام عروسی نخوردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت357
برای روز عقد فقط اقوام نزدیک را دعوت کرده بودیم.
قرار شده بود غروب بعد از محضر مهمان ها برای شام به خانهی ما بیایند.
البته تمام مخارج را علی تقبل کرده و شام را از بیرون سفارش داده بود.
صبح روز جشن، از وقت نماز صبح که از خواب بیدار شده بودم احساس بدی داشتم. برعکس همه که در تکاپو بودند و برای آماده کردن خانه و خودشان تلاش میکردند من این طور نبودم.
انگار یک سنگینی خاصی در تمام بدنم احساس میکردم. گاهی احساس درد و مور مور شدن بدنم و گاهی سردرد اذیتم می کرد. برای همین به زیرزمین رفتم و روی تخت دونفره مان دراز کشیدم. با خودم گفتم شاید از خستگی کارهای این چند روز باشد و بعد از کمی استراحت حالم خوب شود.
نمیدانم چطور شد که همان جا خوابم برد.
چند ساعتی خوابیدم. بعد با صدای نادیا از خواب بیدار شدم.
–پاشو بابا ظهر شد. تو این جا چی کار میکنی؟!
علی آقا چندبار زنگ زده. عروس به این بیذوقی ندیده بودیم. تو دیگه شورش رو درآوردی. نه به این که تا دیروز دل تو دلت نبود نه به حالا که بیخیال اومدی این جا خوابیدی.
مگه نمیخوای بری آرایشگاه؟
چشمهایم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
–ساعت چنده؟
–نزدیک نُه.
هینی کشیدم.
–وای دیر شد که. همین که خواستم از جایم بلند شوم سردرد شدیدی به سراغم آمد.
احساس سرما و لرز در بدنم کردم.
–نادیا من حالم خوب نیست.
نادیا خیره نگاهم کرد.
–یعنی چی؟! چته؟!
–یه جوری ام، مثل سرما خوردهها شدم.
هینی که نادیا کشید و یک قدم عقب رفتنش دلشوره به جانم انداخت.
–تلما! نکنه کرونا گرفتی؟
دوباره روی تخت دراز کشیدم.
–نه بابا، خدا نکنه.
نادیا با عجله از پلهها بالا رفت و من دوباره پلک هایم روی هم افتاد.
این بار صدای مادر بود که باعث شد چشمهایم را باز کنم.
لیوانی که در دستش بود را به طرفم گرفت:
–بیا این جوشونده رو بخور ببین بهتر می شی.
با دیدن ماسکی که مادر به دهانش زده بود نگران شدم
لیوان را گرفتم.
–مامان من کرونا گرفتم؟!
–نه بابا، شاید یه کم سرما خورده باشی. حالا بابات داره میاد برید تست بدید.
بغض گلویم را گرفت.
–به جای آرایشگاه باید برم درمانگاه؟
مادر وقتی بغضم را دید تردید کرد.
–خب پس چی کار کنیم؟ اگر حالت خوبه که پاشو برو آرایشگاه.
لیوان جوشانده را سر کشیدم و از جایم بلند شدم.
–من خوبم. میتونم.
بلند شدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
نادیا گوشی به دست، با سرو صدا از پلهها پایین آمد.
–مامان، علی آقاست. گفت می خواد بیاد ببردش دکتر. او هم ماسک زده بود.
مادر گوشی را از دستش گرفت و با اخم نگاهش کرد.
–برو بالا، نگفتم نیا پایین.
همین که گوشی را روی گوشم گرفتم علی گفت:
–خانم خانما، روزای دیگه رو ازت گرفتن؟ عدل باید امروز مریض می شدی؟
نگاهی به مادر انداختم خیلی ناراحت به نظر میرسید.
–نه بابا مریض نیستم، یه کم ضعف دارم.
–اشکال نداره، الان میام باهم می ریم یه سرم می زنی بهتر می شی.
دوباره بغض کردم.
–نه علی، می خوام برم آرایشگاه. امروز روز مهمیه نمی خوام مریض بشم. حالم خوبه. اگر حرف مریضی بزنی حالم بدتر می شه، به هیچ قیمتی نمی خوام جشنمون خراب بشه.
مادر که با فاصله از من ایستاده بود گفت:
–دخترم، این جوری بری آرایشگاه اونام از تو می گیرن. زوری که نمی شه، از قیافه ت معلومه حال نداری. شاید یه سرُم بزنی یه کم بهتر بشی بتونی سرپا وایسی.
علی هم از آن طرف خط با مادرش حرف می زد و برایش توضیح میداد که چه شده.
–الو تلما جان، مامان می گه الان هم درمانگاه ها خیلی شلوغن هم کلی معطلی داره، تازه اگه کرونا هم نداشته باشی اون جا میگیری. صبر کن ببینم می تونم از این ویزیت در منزلا برات بگیرم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت358
به چند ساعت نکشید که همه از بیماری من خبر دار شدند و همه هم اتفاق نظر داشتند که من کرونا گرفتهام.
وقتی رستا زنگ زده بود با اصرا از من میخواست که خودم را قرنطینه کنم. ولی من قبول نکردم و گفتم:
–رستا ما باید امروز عقد کنیم حتی اگر من کرونا داشته باشم.
شده محضر نرم و به علی بگم عاقد رو بیاره خونه باید امروز ما به هم محرم بشیم.
رستا پوفی کرد.
–پس بقیه چی؟ این جوری به همه انتقال میدی؟
–خب ماسک می زنم و فاصله رو رعایت میکنیم.
پوزخندی زد.
–یعنی می خوای با آقا دوماد با دو متر فاصله بشینی؟ بعد با این قیافه می خوای عکسم بندازی؟ اونوقت خودت تنهایی تو عکس باشی یا شوهرت با دو متر فاصله باهات تو عکس باشه؟
از تصور این صحنه، گریهام گرفت.
–نمیدونم رستا، تو رو جون سه تا بچه ت کمکم کن، یه کاری کن جشن به هم نریزه. من حالم خوبه. یه نفر رو بیار یه دستی به سر و صورتم بکشه.
–حالا تو گریه نکن بذار ببینم چی کار می شه کرد.
بعد فکری کرد و گفت:
–والله کسی رو که نمیشناسم، ولی می تونم برم چند تا آرایشگاه که دارن قاچاقی کار می کنن ازشون بخوام این کار رو کنن، ولی آخه هر کی بفهمه تو کرونا داری که نمیاد.
–الان اکثر آرایشگرا میان خونه ها کار انجام می دن، بعدشم من سرما خوردم، معلوم نیست که کرونا داشته باشم.
–برادر شوهر من که کرونا گرفته بود دکترش گفته بود دیگه سرما خوردگی نداریم، هر کس علائم داشت یعنی کرونا گرفته.
–یعنی چی؟ پس مگه قبلا سرما نمیخوردیم.
خندید.
–همین کرونا اولش فقط یه سرماخوردگی ساده بود؛
ولی با تلاش و کوشش دست های پنهان شد کرونا.
صدای آیفن خانه مجبورم کرد گوشی را قطع کنم.
علی برای زیرزمین هم آیفن گذاشته بود تا من برای باز کردن در، پلهها را بالا نروم.
از روی تخت بلند شدم و آیفن را برداشتم.
–بله.
–سلام عروس خانم. در رو بزن.
در را زدم، شالم را مرتب کردم و روی تخت نشستم.
–علی بود. وقتی آمد گفت که با یک دکتر متخصص اینترنتی هماهنگ کرده که تا چند دقیقهی دیگر می رسد.
تمام حرف هایی که به رستا گفته بودم را برای علی هم گفتم.
کمی فکر کرد و زمزمه کرد..
–توکل به خدا، ان شاءالله تا عصر بهتر می شی و برنامه مون به هم نمیخوره.
با آمدن دکتر همه به تکاپو افتادند و منتظر بودند ببینند که دکتر چه تشخیصی میدهد. بعد از این که دکتر تشخیص کرونا داد انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند.
از ناراحتی نمیدانستم چه کار کنم.
بعد از رفتن دکتر و هزینهی سنگینی که علی پرداخت کرد کنارم روی تخت نشست و نسخه را نگاهی انداخت.
–من برم داروهات رو بگیرم، فقط نمیدونم کی رو پیدا کنم بیاد بهت سرم بزنه.
تک سرفهای کردم.
–اگه من میدونستم این قدر هزینه ش زیاد می شه می رفتم درمانگاه. آخه چه خبره! مگه چیکار کرد؟!
–عیبی نداره، این کرونا هم شده منبع درآمد بعضیا دیگه.
نگاهش کردم.
–حالا اینقدر نزدیک نشستی خدایی نکرده از من نگیری.
لبخند زد.
–مطمئن باش منم گرفتم، دیشب مگه باهم حیاط رو تر و تمیز نمیکردیم. حالا بدن تو زودتر نشون داده. اصلا استرس نگیریا من پیشتم. هر کاری داشتی بهم بگو.
با بغض گفتم:
–من فقط ازت می خوام امروز عقد کنیم.
با تعجب نگاهم کرد.
–با این وضع؟!
–آره علی.
سرش را پایین انداخت.
–چه کار سخت و پر مسئولیتی رو ازم می خوای.....
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت359
بعد از رفتن علی به ساره پیام دادم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
آه از نهادش بلند شد.
پیام داد:
–با این حساب شام از کفمون رفت که، من حاضرم کرونا بگیرم ولی شام عروسی رو بخورم. کلی شکمم رو صابون زده بودم.
آهی از ته دل کشیدم و نوشتم.
–فعلا که لنگ یه تزریقاتچی و یه آرایشگریم، تو اینا رو برام پیدا کن من چهار تا شام عروسی بهت می دم.
شکلک قلب فرستاد و نوشت.
توی بچههای مترو زیادن، فقط چون کرونا داری ممکنه بترسن و نیان.
–خب بگو دو برابر بهشون پول می دیم فقط بیان.
شکلک تعجب فرستاد.
–حالا چرا این قدر عجله داری؟ خب صبر کن حالت خوب بشه بعد. این جوری که کوفتت می شه، اصلا هیچی از جشن نمی فهمی.
–چون میترسم دوباره یه چیزی بشه ما از هم دور بشیم. تو دلم آشوبه، همه ش فکر میکنم این مریضی می خواد من رو از علی جدا کنه. برای همین دقیقا امروز مریض شدم.
شکلک متفکر فرستاد و نوشت.
–من تمام سعی و تلاشم رو می کنم، بعد بهت خبر می دم.
نگاهی به ساعت انداختم و چشمهایم را بستم. وقتی چشمهایم را باز کردم تقریبا یک ساعتی گذشته بود و خبری از علی نبود. بدن دردم بیشتر شده بود.
پیام هایم را چک کردم ساره نوشتهبود هیچ کدام از دوست هایش حاضر نشدهاند که بیایند و همه از کرونا میترسند.
برایش نوشتم:
–یادته همه ش می گفتی یه روز محبتام رو برام جبران می کنی؟ الان وقتشه، بازم بگرد شده از زیرِ زمین برام پیدا کن.
شکلک تعجب برایم فرستاد و من دیگر جوابش را ندادم.
زنگی به علی زدم و دلیل دیر آمدنش را پرسیدم.
گفت که سِرُم گیر نمیآید و عکس نسخه را به یکی از دوستانش داده که برایش بگیرد و منتظر است که بیاید.
بعد از چند دقیقه نادیا که در یک دستش فلاسک و در دست دیگرش یک پارچ پر از شربت عسل بود وارد شد و همان جا جلوی در ایستاد.
–آبجی، خوبی؟ فلاسک را روی میز گذاشت.
–به مامان قول دادم جلو نیام. اشاره به فلاسک کرد.
–اینا رو آوردم که تند تند مایعات بخوری. مامان داره برات سوپ درست میکنه.
مایوسانه نگاهش کردم.
–برای شب آماده باشیدا، جشن برقراره.
سرش را تکان داد.
–آره، علی آقا گفت. رستا همین چند دقیقه پیش اومد، الان بالاست. گفتش هر جا رفته هیچ آرایشگری حاضر نشده بیاد خونه آرایشت کنه.
می گم حالا نمی شه بمونه بعد از وقتی که خوب شدی؟ تو دوهفته که اتفاقی نمیفته؟ به خاطر هزینههاش می گی؟
بلند شدم و نشستم.
–خب اونم یه دلیلشه، تو این گرونی این همه میوه و شیرینی و کیک و سفارش غذا و...
–این همه که نیست. تعداد مهمونا به پنجاه نفرم نمی رسه.
–خب باشه، دلم می خواد عقدمون امروز باشه، علی خودشم این جور می خواد. به مامان و بابا بگو، تا حالا من به حرف شما گوش کردم یه امروز رو شما به حرف من گوش کنید. کرونا بگیر نگیر داره ها! یه وقت میفتم می میرم حسرت به دل می مونم. شمام می گید کاش به خواسته ش اهمیت می دادیم.
نادیا بغض کرد.
–این جوری نگو، خدا نکنه اتفاقی بیفته. من می رم بالا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت360
ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که علی یاالله گویان وارد شد.
در یک دستش کیسهی بزرگی از داروها و سرم و آمپول و در دست دیگرش هم یک قابلمهی کوچک سوپ بود.
با لب خندان وسایل را روی میز گذاشت.
–عروس خانم من چطوره؟ مامان گفت یه پارچ شربت عسل فرستاده پایین، همه رو خوردی یا نه؟
همان طور که شالم را سفت میکردم بلند شدم نشستم.
–همه رو که نه، ولی خوردم. تو چی کار کردی برای شب آقا دوماد؟!
همان طور که داروها را دانه دانه از نایلون درمیآورد و نگاه میکرد گفت:
–والله همه چی بستگی به خودت داره. من هر کاری که تو بگی انجام می دم. تا حالا که برنامهها رو کنسل نکردم.
–ممنونم. البته بعضیاشون خود به خود کنسل می شن، مثل آتلیه.
علی سرش را تکان داد.
–آره، اگرم بخوایم جشن برقرار باشه، باید تو حیاط برگزارش کنیم. بالاخره هوای باز خیلی بهتره.
–حیاط که خیلی کوچیکه.
–خب فقط خانما و محارم تو حیاط میان. آقایون داخل خونه می شینن، این جوری جا می شن. بعدشم موقع شام همه می رن بالا.
لبخند زدم.
–چه فکر خوبی! پس باید چند تا میز و صندلی جور کنیم. البته فکر کنم نصف مهمونا به خاطر کرونا نیان.
–آره، از طرف ما هم همین طوره. با این حال خیلی کار هست که باید انجام بدیم.
–خب می تونی بعضی کارا رو به آقا میثاق بگی انجام بده.
–همین کار رو کردم.
من فقط نگران تو و کارای باقیمونده ت هستم.
–منم خودم دنبال کارام هستم. فقط معطل یه آرایشگرم، دعا کن گیر بیاد.
خندید.
–تو نیازی به آرایشگر نداری.
لبخند زدم.
–بالاخره لازمه دیگه.
یک قرص را از جلدش در آورد و با یک لیوان آب مقابلم گرفت.
–خودت یا رستا خانم نمیتونید یه جوری سر و تهش رو هم بیارید؟
–رستا موهام رو شاید بتونه ولی من نمیخوام بهش بگم. اون مادر سه تا بچه س، اگه مریض بشه مکافات داریم.
قرص را خوردم و به نایلون های روی میز اشاره کردم.
–کی می خواد اینا رو تزریق کنه؟ کسی رو پیدا کردی؟
–آره، فقط باید تو اجازه بدی که بیاد، اگه دوست نداری دوباره باید بگردم.
با تعجب نگاهش کردم.
–کی؟!
به طرف قابلمهی سوپ رفت و درش را باز کرد.
–هلما، مثل این که ساره بهش گفته که تو مریضی. بهم زنگ زد و گفت می خواد برای تزریق بیاد.
بهش گفتم من هنوز سِرُم گیرم نیومده. گفت که می تونه جور کنه.
بعد نایلون آمپول ها را نشان داد.
–عکس نسخه رو براش فرستادم بعد از نیم ساعت یه آژانس اینا رو آورد.
اخم ریزی کردم.
–مگه تزریق بلده؟!
–تزریق که از اولم بلد بود. حالا اگه زنگ زد بهش بگم بیاد؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
علی بشقاب سوپ را مقابلم گرفت.
–ولش کن، می رم دوباره سرچ کنم ببینم می تونم یه پرستار پیدا کنم. منم دلم نمی خواد بیاد.
تا خواستم حرفی بزنم گوشیام زنگ خورد.
هلما بود.
نمیدانستم چه کار باید بکنم.
علی گوشی را دستم داد.
–بهش بگو نمی خواد بیاد خودمون یه کاریش میکنیم.
–آخه چی کارش میکنیم؟ زمان نداریم. درمونگاه ها هم خیلی شلوغن. منم جون تو صف وایسادن ندارم.
–الو...
هلما با لحن مهربانی گفت:
–سلام عزیزم، ساره بهم گفت کرونا گرفتی، خیلی ناراحت شدم. الان چطوری؟
–سلام. ممنون. یه کم بدن درد و تب اذیتم می کنه، می خوام پاشم کارام رو انجام بدم نمیتونم.
–عزیزم اصلا نگران نباش میدونم که شب، جشن دارید. ببین تو کارا رو به من بسپار تا شب یه عروس سرحال و خوشگل تحویل علی بدم.
از حرفش امید در دلم جوانه زد. باورم نمی شد این جمله را از زبان هلما میشنوم. مکثی کردم و با تردید پرسیدم:
–چطوری؟!
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام یکــــــــتای بی همـــتا...
معامله بدون ضرر، صد در صد سود فقط معامله با خداست 💚
هر روز بامداد از ما میپرسن کجا میرید؟؟ عزت و از کی میخوای؟
ثروت و از کی میخوای؟
هر چی میخوای بیا در خونهی خدا 💚
بهترینش و میده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تخصص خدا را قبول کن!
🪴این عادت دیرینه ات بوده، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرف کردی
و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدی
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت را؟!پس کجا می روی؟
(سوره اسرا آیه ۸۳ / سوره شرح آیه ۲-۳ / سوره تکویر آیه ۲۶ )
خدایا از ما ناامید نشو و خودت مراقبمون باش💚
#آرامش_با_قرآن
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
409_Page_۲۰۲۳_۱۱_۱۶_۰۸_۳۲_۴۱_۳۶۳.mp3
994.2K
💞﷽ 💞
قرائت و ترجمه صفحه 409
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
❣#سلام_امام_زمانم❣
مولای خوبم سلام✋💚
🍂من از تو مینویسم و از اشک جاری ام
از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام
🍂تعجیل کن در آمدنت ای صبور من
گسترده نیست دامنهی بردباری ام..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2