eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
برگردنگاه‌کن پارت366 بعد از این که لباس عروس‌ام را پوشیدم لعیا تورش را روی سرم فیکس کرد. علی زنگ زد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت367 –می‌خواید دوربین رو بدید من ازشون عکس بگیرم. آخه من چند ساعته پیش عروسم، دیگه احتمالا آلوده شدم. نرگس خانم چشم‌هایش گرد شد و کمی از لعیا فاصله گرفت. دوربین را روی میز گذاشت و رفت. بعد از انداختن چند عکس، لعیا کنار گوشم گفت: –هنوز به هم محرم نیستید، چه کاریه عکس میندازید؟ وارد حیاط که شدیم فقط خانواده من و علی حضور داشتند. رستا و نادیا روی یکی از میزها سفره‌ی عقد قشنگی برایم چیده بودند. علی هم شب قبل حیاط را چراغانی کرده بود ولی با این حال وقتی جلوی دهان همه ماسک می دیدم احساس بدی پیدا می‌کردم. فقط من و علی ماسک نداشتیم. مادر بزرگ هم گاهی ماسکش را باز می‌کرد ولی با اصرار پدر دوباره می گذاشت. میز و صندلی من و علی در گوشه‌ای از حیاط با دو متر فاصله دورتر از بقیه بود. خانواده هایمان فاصله را رعایت می‌کردند و جلو نمی‌آمدند. عاقد تقریبا جلوی در نشسته بود و دو تا ماسک روی صورتش بود که با شیلد و دستکشش، بیشتر شبیه دندان‌پزشک ها بود تا عاقد. وقتی حرف می زد باید چند بار حرفش را تکرار می‌کرد تا متوجه‌ می شدیم چه می‌گوید. نگاهی که به اطراف انداختم مراسم عقدم را بیشتر شبیه اتاق جراحی دیدم تا مراسم جشن. دلهره و اضطراب اطرافیانم را حس می‌کردم. با این که دردی در گلو یا سینه‌ نداشتم و فقط بی‌حال بودم اما دیدن این صحنه روحیه‌ام را ضعیف‌تر و نفسم را تنگ می‌کرد و باعث سرفه‌ام می شد. لعیا برایم یک لیوان آب جوش آورد و روی میز گذاشت. –هر وقت سرفه ت گرفت یه کم بخور. احساس می‌کردم با هر سرفه‌ام رنگ از رخ بقیه می‌پرد. نگاهم را به علی دادم بی‌خیال با اشاره با مادرش مشغول صحبت بود. وقتی متوجه‌ی نگرانی‌ام شد زیر گوشم گفت: –نگران چی هستی؟ نگاهم را به دسته‌گل زیبایم دادم. —احساس می کنم مراسم مون خیلی غریبه، همه از ما می‌ترسن و نزدیک مون نمیان. نفسش را بیرون داد. –به خاطر این کرونای لعنتیه دیگه، غصه نخور چند دقیقه دیگه که محرم شدیم هم حالت بهتر می شه هم این فکرها از ذهنت دور می شه. لبخند زدم. –چه ربطی داره؟ –اگه صبر کنی خودت ربطش رو می فهمی. برای کم جمعیت بودن مراسم مون هم فکرش رو نکن. وقتی کرونا رفت یه جشن بزرگ توی تالار می‌گیریم و همه رو دعوت می‌کنیم. حتما تا اون موقع شرایط بهتر شده. جرعه‌ای از آب جوش را خوردم. –ان شاءالله. دقیق در چشم‌هایم نگاه کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت368 –باز بدن دردت شروع شده؟ انگار تب داری چشمات یه جوری بی‌حالن. سرم را تکان دادم. –تب ندارم ولی دلم می خواد بخوابم. علی به عاقد اشاره کرد که زودتر عقد را بخواند. برای قند سابیدن بالای سرم حداقل به سه نفر نیاز بود. ساره و لعیا دو نفر بودند. نادیا خواست بیاید و گوشه‌ی سفره را بگیرد ولی دیگران منعش کردند. در آخر نرگس خانم با نصب یک شیلد روی صورتش قبول کرد که این ماموریت خطیر را قبول کند. علی پرسید: نرگس خانم پس هدیه کوچولو کجاست؟ نرگس گوشه‌ی پارچه‌ی بالای سرمان را گرفت و گفت: –گذاشتمش پیش مادرم، ترسیدم بیارمش مریض شه. وقتی عقد خوانده شد همان بار اول بله را گفتم. هیچ کس انتظارش را نداشت برای همین چند لحظه‌ای سکوت سنگینی برقرار شد، بعد صدای کف و سوت به هوا رفت. نفس راحتی از ته دل کشیدم و به تبریکات اطرافیانم پاسخ دادم. پدر و مادر با دو متر فاصله تبریک گفتند و هدیه‌شان را از همان جا نشانم دادند. مادر بغض داشت می‌دانستم از این اوضاع ناراحت است و خیلی جلوی خودش را می‌گیرد که گریه نکند. دلم می‌خواست بغلشان کنم و ببوسمشان ولی کرونا اجازه نمی‌داد. ما همه جا ملاحظه‌ی کرونا را کردیم ولی او نه، چقدر موجود بی‌رحمی است به هیچ کس رحم نمی‌کند نه ملاحظه‌ی قلب یک تازه عروس را می‌کند نه ملاحظه‌ی پدر و مادری که دلشان برای دخترشان تنگ است. همه جا هست برای همین حتی یواشکی و به دور از چشمش نمی‌شود کاری کرد. مردم می‌گویند بیشتر از خدا حسش می‌کنیم و دستورات و پروتکل‌هایش را همان طور که گفته مو به مو انجام می‌دهیم. حتی وقتی می‌دانیم شاید وجود نداشته باشد باز هم احتیاط می‌کنیم و مکروه انجام نمی‌دهیم و چندباره دست هایمان را می‌شوییم. به خاطر دوری خانواده‌ام اشک در چشم‌هایم جمع شد و بعد یکی یکی روی گونه‌هایم غلطیدند. نزدیکم بودند ولی دور از من. جلوی دیدگانم بودند ولی نمی‌توانستم لمسشان کنم. علی برای دلداری‌ام دستم را گرفت و با تعجب نگاهم کرد. –عزیزم تو تب داری، می خوای بریم پایین یه کم دراز بکشی؟ –سرم را تکان دادم. –نه، می‌تونم یه کم دیگه بمونم. اون قدرها هم حالم بد نیست. محمد امین خلاقیتی به خرج داده بود که باعث خنده‌ام شد. یک ماشین وانت بار کنترلی خریده بود و یکی یکی کادوها را داخلش قرار می داد و به طرف ما هدایت می‌کرد. نرگس خانم هم کادوها را باز و اعلام می‌کرد. رو به علی پرسیدم: –تو قبلا از این ماشین کنترلیا تو مغازه ت نداشتی؟! علی سرش را کنار گوشم آورد. –چرا دیگه، چند ساعت پیش محمد امین ریموت مغازه رو گرفت که بره یه ماشین از تو مغازه برداره. با تعجب گفتم: –همین جوری؟! –نه، هر چقدر گفت پولش رو بدم قبول نکردم بعد دیدم ریخته تو کارتم. لبخند زدم. –اون یه مرد واقعیه. کادوی علی به جز سرویس طلایی که قبلا با هم انتخاب کرده بودیم و خریده بودیم یک سرویس طلای دیگری هم بود که وقتی مقابلم گرفت و بازش کردم از تعجب دهانم باز ماند. هینی کشیدم و گفتم: –وای علی! این خیلی قشنگه، باید خیلی گرون باشه چرا این قدر زحمت کشیدی؟! دستبند را برداشت و همان طور که دور دستم می‌بست زمزمه کرد: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت369 –برای عروس قشنگم یه سورپرایز دیگه هم دارم که بعد از شام رو می‌کنم. ابروهایم بالا رفت. –اگه تا اون موقع حالی برام مونده باشه. –ان شاءالله خدا کمکت می کنه. لعیا برایم یک لیوان شربت عسل آورد و با خنده گفت: –رفتم به لیمو ترش و عسل مامانت پاتک زدم. قدرشناسانه نگاهش کردم. –امروز خیلی اذیت شدی. شرمنده م کردی، نمی‌دونم چطوری جبران کنم. چشمکی زد. –کاری نداره وقتی کرونا گرفتم بیا بهم برس. جرعه‌ای از شربت را خوردم. –دلت رو به من خوش نکن. من حق ندارم بدون بادیگارد از این جا جُم بخورم. اگر با بادیگاردام مشکلی نداری باشه میام. خندید. –نه قربونت، دیگه اون موقع حال ندارم پاشم از مهمون پذیرایی کنم. زمان صرف شام من و علی به زیرزمین رفتیم. دیگر نایی برایم نمانده بود ولی مقاومت می‌کردم که سورپرایز علی را ببینم. علی چند قاشق سوپ به خوردم داد و گفت: –خیلی نگران حالت هستم. بعد کف دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت. –تبت بیشتر شده. –الان یه تب بر می خورم بهتر می شم. خودش بلند شد و برایم قرص آورد. بعد از خوردن قرص روی تخت دراز کشیدم. شروع به ماساژ دادن انگشت های دستم کرد. –بدن دردم داری؟ چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: –سورپرایزت چیه؟ مهمونی که تموم شد. خم شد و بوسه‌ای از چشم‌هایم برداشت. –قربون اون چشمای بی‌حالت برم، اتفاقا واسه آخر مهمونیه. اول یه چرتی بزن تا یه کم حالت جا بیاد. دستش را گرفتم و روی گونه‌‌های داغم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم و با همان حال بی جان گفتم: –تو دیگه کرونا رو گرفتی. خندید و سرش را روی سینه‌ام گذاشت. نمی‌دانم چطور و چقدر خوابیدم که با صدای مادر علی بیدار شدم. از بالای پله‌ها صدای مان زد. –بچه ها مهمونا دارن می رن. می خوان خداحافظی کنن. علی کنارم روی تخت نشسته بود و نگاهم می‌کرد. به کمکش از جایم بلند شدم. –علی موهام خراب شده؟ نگاهش را روی موهایم سُر داد. –نه، خوبه. چادر سفیدم را سرم کردم و با هم از پله‌ها بالا رفتیم. مهمان ها تقریبا جلوی در حیاط ایستاده بودند و ما نزدیک پله‌های زیر زمین. آن ها با تکان دادن سرشان خداحافظی می‌کردند. با این که فاصله‌مان چند متر بود ولی باز می‌ترسیدند. از علی پرسیدم: –چرا حرف نمی زنن؟! علی زمزمه کرد: –اگر همه‌ی مردم ایران مثل فامیلای ما پروتکلا رو رعایت می‌کردن کرونا دُمش رو میذاشت رو کولش و یه شبه می رفت. حالا خوبه دوتا دوتا ماسک زدن. نوچی کردم. –شاید چون ما ماسک نزدیم می ترسن، به خصوص که دارن از نزدیک یه عروس کرونایی رو می‌بینن، باید بهشون حق داد. همین که اومدن و توی جشن شرکت کردن خودش خیلیه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت370 بعد از رفتن مهمان ها علی دستم را گرفت و به طرف کوچه برد. –حالا نوبت غافلگیریه. از در که بیرون رفتیم، دیدم ماشینش را گل زده برای این که با هم دوری در شهر بزنیم. هیجان زده لبخند زدم. –وای علی! فکر نمی کردم دور دور هم بریم! تو کی وقت کردی ماشین رو گل بزنی؟! –دیگه، دیگه. مادر نگران نگاهم کرد. علی رو به مادر گفت: –مامان جان، بقیه رو هم صدا می زنید تا بریم؟ همین که داخل ماشین نشستیم دیدم خانواده‌هایمان همه از خانه بیرون آمدند و سوار ماشین‌ها شدند. انگار هماهنگ بودند. محمد امین و بچه ها سوار ماشین آقا رضا شدند، مادر علی و نرگس خانم هم سوار ماشین آقا میثاق. رستا هم با مادر و نادیا و لعیا و ساره، سوار ماشین پدر شدند. پدر در خانه پیش مادربزرگ ماند و رستا رانندگی می‌کرد. رستا نوزادش را هم به مادربزرگ سپرد. همه از این خیابان گردی خوشحال بودند ولی من خوشحال‌تر، نه فقط به خاطر خیابون گردی برای این که علی دیگر کنارم خواهد بود برای همیشه. دیگر برای دیدنش مجبور نبودم هفت خان رستم را طی کنم. علی دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و با تعجب نگاهم کرد. –هنوز تبت نیفتاده؟! در جوابش فقط لبخند زدم و دستش را به طرف خودم کشیدم و روی قلبم گذاشتمش. علی هم لبخند زد. –ممنونم که این قدر تحمل می‌کنی، من این ویروس لعنتی رو گرفتم می‌دونم چقدر سخته. الهی هر چی درد داری بیفته تو جون من. زمزمه کردم: –خدا نکنه. تقریبا نیم ساعتی از این خیابان به آن خیابان می رفتیم. تا این که علی جلوی یک پارک نگه داشت. –این جا یه پارک خلوته که مگس توش پر نمی زنه از قبل نشونش کردم. به اون دوستت بگو لطفا بیاد این جا، چند تا عکس، هم جفتی و هم دورهمی و خونوادگی ازمون بگیره. فضاش بازه، فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. با خوشحالی گفتم: –چه فکر خوبی! امروز اصلا با خونواده‌هامون عکس ننداختیم. علی تو فوق‌العاده‌ای! من و علی و لعیا و ساره جلوتر رفتیم علی به بقیه گفت که همان جا منتظر بمانند تا ما برگردیم. پارک زیبایی بود. جلوتر که رفتیم یک پل چوبی بود که با لامپ های رنگی تزیین شده و با درخت های تنومندی که دور تا دورش بود پوشیده شده بود. علی گفت: –بریم روی اون پل عکس بندازیم. بعد از آن جا رفتیم به قسمتی از پارک که از همه جا روشن تر بود. لعیا از من و علی چند عکس گرفت. حتی پیشنهاد داد چند دقیقه‌ای با هم قدم بزنیم و او فیلم بگیرد. لعیا در هر شرایطی حواسش به چادرش بود که کنار نرود همین موضوع باعث شده بود که علی هم معذب نباشد. چند عکس دسته جمعی هم انداختیم و سعی کردیم باز هم فاصله‌ها را رعایت کنیم. انگار در هر شرایط، کسی کرونا را فراموش نمی‌کرد. لعیا که دیگر شده بود همه‌ کاره ی من پرسید: –پس برادر شوهرت کو؟ دامن لباس عروسم را جمع کردم. نرگس گفت: نشست تو ماشین. نیومد که عروس خانم راحت باشه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت371 لعیا لبخند زد. –چه با شعور! بعد هم خندید و با لحن شوخی گفت: –امشب حسابی برات عکاسی کردما، فقط مونده بود از ماشین آویزون بشم و از چرخای ماشینتون فیلم بگیرم. یکی از گل های دسته گلم را از جایش درآوردم و به طرفش گرفتم. –تو امشب برای من خواهری کردی. خدا مثل یه فرشته تو رو از آسمون برام فرستاد. خدا برای بچه هات حفظت کنه. راستی کاش میاوردی شون. –در برابر لطفای تو که کاری نکردم. بچه‌هام خونه هستن. دختر بزرگم پیششونه. لبم را گاز گرفتم. –وای، بی‌شام موندن که! –نه بابا، مامانت کلی برای من و ساره غذا و کیک گذاشته که ببریم. فکر کنم تا یک هفته باید شام عروسی بخوریم. موقع برگشت احساس رضایت داشتم و بابت همه چیز از علی تشکر کردم. گلویم حسابی خشک شده بود و سرفه ‌هایم بیشتر شده بود.دیگر حتی نای حرف زدن نداشتم. علی نگران نگاهم کرد و بطری آب را مقابلم گرفت. –حالت چطوره؟ یه‌کم آب بخور عزیزم. جرعه‌ای از آب خوردم. –احساس می‌کنم کل بدنم آتیش گرفته. دستم را گرفت. –تبت خیلی بالا رفته، باید بریم درمانگاه. با تمام قدرت دستش را فشار دادم. –نه، برم یه دوش بگیرم خوب می شم. همان جا سرم را به صندلی تکیه دادم و پلک هایم روی هم افتاد. با ترمز ماشین تکانی خوردم و به سختی چشم‌هایم را باز کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم. علی روی صورتم خم شد و دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و با نگرانی گفت: –بیا بریم این لباسارو عوض کن ببرمت بیمارستان، خیلی داغی. فکر کنم دوباره باید سرم بزنی. بعد هم خودش پیاده شد و ماشین را دور زد و در را باز کرد. هنوز پایم را روی زمین نگذاشته بودم که لعیا و ساره خودشان را به من رساندند تا خداحافظی کنند. لعیا وقتی حال زارم را دید رو به ساره پچ پچ کرد. –کاش بگی هلما بیاد براش دوباره سرم بزنه. علی که این حرف را شنید بلند گفت: –نه، زنگ نزنید. می برمش بیمارستان. مادر نزدیک آمد و با استرس پرسید: –چی شده؟ بعد نگاهش را به چشم‌هایم داد. –دوباره حالت بد شده؟ لعیا گفت: –دوباره چیه حاج خانم؟ تلما کرونا داره حداقل یک هفته باید استراحت کنه نه این که بره همه کاری بکنه جز استراحت. مادر بغض کرد. –الهی بمیرم. بعد رو به علی عاجزانه پرسید: –چیکار کنیم علی آقا؟ علی همان طور که کمکم می‌کرد پیاده شوم گفت: –نگران نباشید. لباسشو که عوض کرد می برمش بیمارستان. یه سرم بزنه بهتر می شه ان شاءالله. نالیدم. –نه، بخوابم خوب می شم. از پله‌ها که پایین می‌رفتیم سنگینی ام را روی علی انداخته بودم نمی‌توانستم روی پاهایم بمانم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت372 وارد خانه که شدیم علی پاهایم را از روی زمین کند و مرا در آغوشش گرفت و به سینه‌اش فشرد و زمزمه کرد: –خدایا کمکش کن. بوی عطرش بیداد می‌کرد، ناگهان ضربان قلبم آن قدر زیاد شد که احساس کردم می‌خواهد از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون بزند. داغی بیشتری در تنم احساس کردم . همین که مرا روی تخت گذاشت چشم‌هایم را باز کردم. زیر لب خدا را شکر کرد و صورتم را قاب کرد. –تو که من رو ترسوندی دختر. خوبی؟! چشم‌هایم را باز و بسته کردم. شروع به باز کردن گیره‌‌های موهایم کرد و گفت: –می تونی بری یه دوش بگیری؟ نگاهم را در صورتش چرخاندم. چند قطره عرق روی پیشانی اش بود دست دراز کردم و با گوشه‌ی توری که به موهایم وصل بود پاکشان کردم. لبخند زد و خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. –نبینم حال ندار باشی، نصف عمر شدم. آخه تو که همین نیم ساعت پیش با خنده و شوخی داشتی عکس مینداختی یهو چت شد؟ لبخند زورکی زدم. –از خستگیه، یه دوش بگیرم و بخوابم خوب می شم. سرش را تکان داد. –ان شاءالله. ببخش که باید برای حمام بری حیاط. می دونم خیلی سخته اما چاره‌ای نیست. به سختی بلند شدم و نشستم. –تو ببخش که امروز وبال گردنت بودم، یعنی یه جورایی وبال گردن همه بودم. اخم مصنوعی کرد و گیره‌ی دیگری از موهایم بیرون کشید و روی میز کنار تخت گذاشت. –تو تاج سرمی خانم خانما. تو تمام زندگیمی، میفهمی؟ از خجالت نگاهم را زیر انداختم. –باید لباسم رو عوض کنم و یه لباس گرم بپوشم. با تعجب نگاهم کرد. –تو این گرما؟! –نمی‌دونم چرا سردمه. علی با نگرانی گفت: –از ضعیفی بدنته، احتمالا گردش خون توی بدنت کُند شده. علی کمکم کرد تا لباس عروس را از تنم بیرون آوردم و یک لباس راحتی پوشیدم. بعد حوله‌ام را به دستم داد. –می خوای باهات تا جلوی در حموم بیام؟ نگاهی به بیرون انداختم. –هنوز از حیاط صدا میاد کسی هست؟ همان طور که تور سرم را تا می‌کرد گفت: –غریبه نیستن. مامانت و رستا خانم دارن حیاط رو جمع و جور می کنن. –بچه ها رفتن؟ –اگر منظورت دوستات هستن، آره. وقتی دیدن تو بی‌حالی نتونستن خداحافظی کنن، گفتن فردا زنگ می زنن. خدا به این دوستت لعیا خانم خیر بده خیلی کمک کرد. راستی کجا باهاش آشنا شدی تا حالا ندیده بودمش؟! من و منی کردم و گفتم: –حالا بذار برم دوش بگیرم برات توضیح می دم. هنوز فروشندگی در مترو را برایش نگفته بودم. بعد از گرفتن دوش تبم کمی پایین آمد ولی حال عمومی‌ام تغییر نکرده بود. پرده‌ی توری را کنار زدم و نگاهی به تخت انداختم. علی لباس هایش را عوض کرده بود و روی تخت خوابیده بود. کاملا معلوم بود که حسابی خسته شده. چند سرفه‌ی پی‌در پی که یهو به سراغم آمد باعث شد چشم‌هایش را باز کند. با دیدن من پرسید: –بهتری؟ بهتر نبودم ولی سرم را به علامت مثبت تکان دادم. اشاره ای به لیوان روی میز کرد. –اون رو بخور، جوشونده س. باید بریم بیمارستان. سرم را تکان دادم. –نیازی نیست. با استراحت بهتر می شم. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. برای اولین بار بود که می‌خواستم کنارش دراز بکشم، خیلی برایم سخت بود. لیوان جوشونده را برداشتم و برای خوردنش آن قدر وقت کشی کردم که دوباره خوابش برد. برای این که دوباره بیدار نشود آرام بالشتم را برداشتم و روی زمین دراز کشیدم. لیلافتحی‌پور
بنـــام خـــالق آسمانها و زمین" بنام خــــــــــدا... 🚘 وقتی یه ماشین از یه شرکتی میخری اگه خراب بشه فقط به تعمیرگاه مُجاز همون شرکت مراجعه میکنی.میشه بپرسم چرا؟! چون خودشون ساختن، هم قطعاتش رو دارن و هم به همه‌ی جزئیات ماشین اشراف دارند حالا خدا ما رو خلق کرده از ضعف‌ها و قوت‌های💪ما خبر داره و خوب می‌دونه با چی آروم میشیم 📣 حالا همین خدا میگه: آرامش تو در اینه که به یاد منِ خدا باشی❤️ هرچه بیشتر یادم کنی👈آرامش بیشتر داری 🦋أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ* آگاه باشید، تنها با یاد خدا دلها آرامش می‌یابد! سوره رعد 28🌿
💚دعای بسیار زیبا از حضرت علی علیه السلام، که توصیه شده به جهت بعد از هر نماز بخوانیم. 💌يا مَنْ لا يَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْعٍ يا مَنْ لا يُغَلِّطُهُ السّآئِلُونَ 💚اى آن‏كه او را شنيدنى از شنيدن ديگر منصرف نمى‏ كند، اى آن‏كه خواهندگان او را به اشتباه نمى‏ اندازند، 💌وَيا مَنْ لا يُبْرِمُهُ اِلْحاحُ الْمُلِحّينَ اَذِقْنى بَرْدَ عَفْوِكَ وَمَغْفِرَتِكَ وَحَلاوَةَ رَحْمَتِكَ 💚اى آن‏كه اصرار اصراركنندگان او را خسته نمى‏ كند، خنكى گذشت، و آمرزشت و شيرينى رحمتت را به من بچشان.💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞﷽ 💞 ✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی. 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
410_Page_۲۰۲۳_۱۱_۱۷_۰۹_۴۵_۳۰_۴۱۸.mp3
904.7K
💞﷽ 💞 قرائت و ترجمه صفحه 410 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی دلم به یاد تو هر لحظه بهانه میگرد تا تو نیایی گره از کار جهان وا نشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 یک فرمول برای تعجیل در ظهور 🔹 امام زمان علیه‌السلام: و چنانچه شيعيان ما -خدا به طاعت خود موفّقشان بدارد- قلباً در وفاى به عهدشان جمع مى‏ شدند، نه تنها سعادت لقاى ما از ايشان به تأخير نمى‏ افتاد، كه سعادت مشاهده ما با شتاب به ايشان مى‏ رسيد و اينها همه در پرتو شناخت كامل ما و صداقت محض نسبت به ما مى‏ باشد. (1) 🔺 مقام معظم رهبری: بسیج عبارت از آن تشکیلاتی است که اعضای آن در یک مجموعه عظیم، منسجم، آگاه، متعهد، بصیر و بینای به مسائل کشور گرد آمده‌اند، مجموعه‌ای که دشمن را بیمناک و دوستان را امیدوار و خاطر جمع میکند. بسیج در حقیقت مظهر وحدت مقدس میان افراد ملت و مظهر عشق، ایمان، مجاهدت و آمادگی کامل برای سربلندکردن کشور و ملت است. (2) 1️⃣ امام زمان علیه‌السلام فرمودند اگر شیعیان ما با شناخت کامل و صداقت محض نسبت به ما، با هم یک‌دل شوند، ظهور نزدیک می‌شود. 2️⃣ مقام معظم رهبری، بسیج را اجتماعی از انسان‌های آگاه، متعهد، بصیر، عاشق، مؤمن و مجاهد می‌داند. 🔵 اگر تفکر بسیجی تبدیل به گفتمان غالب جامعه ایرانی، اسلامی و جهانی شود؛ به عصر ظهور نزدیک خواهیم شد. 📚 منابع : (1)الإحتجاج، ج‏2، ص499. (2) رهبر معظم انقلاب در اجتماع بزرگ بسیجیان به مناسبت سالروز تشکیل بسیج، 5/9/1376 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا