eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸 برگردنگاه‌کن پارت408 کسی به حرف لعیا حتی لبخند هم نزد. هلما نگاهی به ساره انداخت. –می خوای تو بم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت409 آن شب بالاخره مادر اجازه داد که من و علی از خانه بیرون برویم. علی از ماجرای آمدن مادرش توسط خود مادرش مطلع شده بود. کمی هم این اتفاق ناراحتش کرده بود. فکر می کرد شاید اگر زودتر این موضوع را با مادرش درمیان می گذاشت این طور باعث دلخوری نمی شد. ًبعد از این که شیرینی خریدیم و سوار ماشین شدیم گفت‌: -هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از این که با تو ازدواج کردم دوباره باید برم برای مادرم در مورد هلما چیزی رو توضیح بدم. انگار اون نمی خواد دست از سر من برداره. شاید یه جورهایی درست می گفت. سرم را پایین انداختم. -من یک درصدم احتمال نمی دادم مامانت بخوان بیان. آخه از عروسی مون تا حالا نیومده بودن. نوچی کرد. -منم به همین فکر می کنم این یعنی خدا می خواد یه چیزی به ما بفهمونه ولی ما نمی‌گیریم. چرا باید مامان من یهو اون جا ظاهر بشه؟ هردو به فکر فرو رفتیم ولی چیزی برای گفتن نداشتیم. وقتی وارد حیاط خانه ی مادر شوهرم شدیم علی دستم را گرفت و لبخند زد. - دوتایی بیرون رفتن چه نعمت بزرگی بوده که ما ازش محروم شده بودیما. سرم را به بازویش تکیه دادم. -خیلی. علی از این موضوع آن قدر خوشحال بود که گله‌های مادرش هم نتوانست خوشحالی‌اش را بگیرد، ولی مرا ناراحت کرد. برای همین موقع برگشت کمی درد و دل کردم. وقتی خوب به حرف هایم گوش کرد نگاهم کرد و فرمان ماشین را با یک دست گرفت و با دست دیگرش سرم را به طرف خودش کشید و بوسید. –می‌فهمم. شنیدن این حرفا از دهن مادر من برات خیلی سخته، چون خودمم قبلا تو این شرایط بودم کاملا درکت می‌کنم. گله و دلخوری و گاهی شنیدن غرغر دیگران قدرت تحمل زیادی می‌خواد. اون موقع که هلما تو رو دزدیده بود، من تو شرایط خیلی بدتر از این بودم. هر کی بهم می رسید یه چیزی می‌گفت حتی خونواده ی خودم. با تعجب نگاهش کردم. –حتی خونواده خودت؟! بهم نگفته بودی؟! فرمان را با دو دستش گرفت. –گفتنش چه فایده‌ای داشت؟ جز ناراحت کردن تو! تجربه باعث شد متوجه بشم که آدما وقتشون رو روی قضاوت کردن دیگران می ذارن نه شناختشون. به همین خاطر همه‌ی این گِله‌ها و قضاوتا پیش میاد. زمزمه کردم: –ما که نمی‌تونیم همه‌ی آدما رو بشناسیم. –آدمای اطرافمون یا حداقل خونواده مون رو که می‌تونیم. ببین، اگه تو روی مادرم خوب شناخت داشتی متوجه می شدی اون اگه حرفی زده فقط واسه اینه که اون نگران زندگی ماست و در مورد تو اشتباه فکر کرده. اونم اگه تو رو خوب می‌شناخت متوجه می شد که تو اصلا همچین آدمی نیستی که بخوای با هلما رفت و آمد کنی تا اون رو بچزونی یا بهش بی‌احترامی کنی. همه‌ی اینا سوءتفاهمه و یه آدم باجرات می‌خواد، که همه‌ی اینا رو برای طرف مقابلش توضیح بده. یاد حرف هلما افتادم که گفت مادر علی فقط باید مطمئن بشه که بهش بی‌احترامی نشده. سرم را تکان دادم. –راست می گی، یه بنده‌ خدایی می‌گفت مادر شوهر تو فقط احترام می‌خواد. شاید من‌ تو این مدت اون جور که باید بهشون اهمیت ندادم. فقط سرم به خونواده ی خودم گرم بود. علی لبخند زد. –آفرین به اون کسی که این حرف رو به تو زده، معلومه مادر من رو خوب می‌شنا‌خته. این جور وقتا باید من و تو با هم صحبت کنیم و با مشورت جلو بریم. چون من مادرم رو خوب می‌شناسم و می‌ تونم توی سالم سازی این روابطت راهنماییت کنم. مثلا بهت بگم تو باید چیا بهش بگی یا چیکار کنی که چیزی به دل نگیره. تا وقتی که کم‌کم از هم شناخت پیدا کنید. حالا بگو ببینم کی اون حرف رو در مورد مادر من زده؟ زمزمه کردم: -تازه بعدشم بهم گفت اولویت اول زندگیت همیشه، شوهر و خونواده ی شوهرت باشه بعد خونواده ی خودت. علی چشم هایش گرد شد. -حتما رستا خانم گفته، آخه خودشم اون جوریه! –نه اتفاقا. هلما گفت. ناباورانه نگاهم کرد و موضوع را عوض کرد. –باید کم کم برای اسباب کشی آماده بشیم. فکری کردم و گفتم: –می گم علی، نمیشه جای دیگه خونه بگیریم؟ اصلا نریم خونه ی مامانت زندگی کنیم؟ علی حرفی نزد و من ادامه دادم: –می‌ترسم یه وقت اون جا حرفی حدیثی پیش بیاد و من نتونم خودم رو کنترل کنم، روم به روی مادرت باز بشه. نگاهم کرد و گفت: –وقتی مادرت گفت که باید بیاید تو زیرزمین زندگی کنید، اگه من نمی‌خواستم فکر می‌کنی نمی‌تونستم اون جا نرم؟ می‌تونستم، ولی چرا رفتم؟ چون می‌دونستم اگه با هم باشیم آسیب کمتری به زندگی مون می‌خوره. الانم یه مدت بریم اون جا زندگی کنیم، اگه نتونستی می ریم یه جا رو اجاره می‌کنیم. –چرا فکر می‌کنی پیش هم زندگی کنیم بهتره؟ لپم را کشید. –چون همه‌ی بدبختیا از تنها زندگی کردن شروع می شه. لب هایم را بیرون دادم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت410 –من و تو که تنها نیستیم، دونفریم. بعدشم خودت با هلما مگه اون جا زندگی نمی کردید، پس چرا اون اتفاق افتاد؟ با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد. –هلما اصلا خونه پیداش نمی شد. همه ش خونه‌ی مادرش بود. مادرشم که با کسی رفت و آمد نداشت. یه مسجد می‌رفت که دخترش باعث شد اون جام نره. حاضرم قسم بخورم اگر همه با هم زندگی کنیم هم مشکلات مون کمتر می شه هم راحت‌تر زندگی می‌کنیم. الان نرگس خانم رو ببین اونم داره تو همون ساختمون زندگی می کنه و مشکلی نداره، چون به قول خودش طعم تنها زندگی کردن رو چشیده. ابروهایم بالا رفت. –آخه تو زندگی جمعی که اختلافات بیشتر می شه. نوچی کرد. -اونم دلیل داره، که مهمترینش غیبت و فضولی تو کار همدیگه س. اگه افراد حد و مرزا رو رعایت کنن و همین دو مورد رو که گفتم، کنار بذارن خیلی از مشکلات حل می شه. زندگی گروهی خودش یه دانشگاهه. تو همین زندگیا خیلی چیزا یاد می‌گیریم، وگرنه هر کسی بره یه گوشه واسه خودش تنها زندگی کنه که نتیجه ش می شه همین آدمایی که طاقت شنیدن یه بالا چمت ابروئه رو ندارن. دیدی جدیدا هیچ کس تحمل اون یکی رو نداره، حتی خواهر و برادر. اکثرا با دوستاشون رفت و آمد می کنن اگرم اختلافی با دوستشون پیدا کردن راحت کنار می ذارنش. سرم را کج کردم. –یعنی من از عُهده ش برمیام؟ دستم را گرفت. –امتحانش مجانیه. یک هفته بعد هلما ما را برای مراسم چهلم مادرش دعوت کرد. خودش به مادر زنگ زده بود و دعوت کرده بود. نادیا می‌گفت آن قدر با مادر درد و دل کرده بود که اشک مادر هم درآمده بود و گفته بود که حتما می‌آید. وقتی سر خاک رسیدیم فقط لعیا و ساره و یک خانم که تقریبا هم‌سن مادر بود آن جا بودند. مادر نوچ نوچی کرد. –بنده خدا راست می‌گفت کسی رو نداره. هلما با دیدن ما خیلی خوشحال شد و مادر را در آغوش کشید و گریه کرد. –حاج خانم رو سرم منت گذاشتین اومدین. در حقم مادری کردین. بعد به رستا و مادر اشاره کرد و رو به آن خانم گفت: –خاله! مادر و خواهر بهترین دوستم هستن. خاله‌ی هلما جلو آمد و احوالپرسی و تشکر کرد. رستا زیر گوشم گفت: –مطمئنی این خاله شه؟ خیلی سرده. هلما دوباره کنار مزار مادرش نشست و مثل ابر بهار اشک ریخت و شروع به درد و دل کرد. در آخر حرف هایش گفت: –مامان جان دعا کن زودتر بیام پیشت. دیگه من این جا کسی رو ندارم. این حرفش باعث گریه‌ی همه شد. مادر کنارش نشست. –این چه حرفیه می زنی دخترم؟ تو خدا رو داری. ناشکری نکن. موقع خداحافظی ساره رو به هلما گفت: –تلما می‌خواد بیاد خونه ت. هلما با لبخند نگاهم کرد و قربان صدقه‌ام رفت. بعد هم گفت: –پس مادر و خواهرت چی؟ باید اونام بیان. یه ناهار دور هم می‌خوریم بعد برن. شانه‌ایپی بالا انداختم. –نمی‌دونم بیان یا نه. هلما آن قدر اصرار کرد که مادر راضی شد همراه ما بیاید. جلوی در ورودی رستا از ماشین پیاده شد و از هلما به خاطر این که نمی‌تواند بالا بیاید عذر‌خواهی کرد و بچه‌هایش را بهانه کرد. خانه‌ی هلما آن قدر کوچک بود که حتی نتوانسته بود یک ست کامل مبل داخلش بچیند. برای همین خودش روی زمین نشست. ساره بلند شد و برایمان چای آورد. خاله‌ی هلما از کیفش یک نایلون بیرون آورد بلوزی از داخلش بیرون کشید و مقابل هلما گذاشت. –خاله جان پاشو لباست رو عوض کن. دیگه بسه مشگی پوشیدن. هلما زیر لب تشکر کرد. –ممنون خاله، حالا بعدا عوض می کنم. مادر هم فوری به من اشاره کرد. روسری کادو پیچ شده را از کیفم بیرون آوردم و به مادر دادم. مادر کادو را روی میز گذاشت. –دخترم ناقابله. ان شاءالله هر چی خاک اون خدا بیامرزه عمر تو باشه. تو جوونی باید زندگی کنی‌. با مشکی پوشیدن که چیزی درست نمی شه. پاشو این روسری رو روی سرت امتحان کن ببینیم رنگش به صورتت میاد. اشک در چشم‌های هلما حلقه زد. –چرا زحمت کشیدید؟ شرمنده م کردید. به خدا همین که این جا اومدید خیلی خوشحالم کردید. بعد با هق هق گریه ادامه داد: –چهل روزه چشمم به در بود که شاید یکی بازش کنه. اصلا تو این مدت یکی نگفت بدون مادر شدی حالت چطوره؟ زنده‌ای یا مرده؟ یک هفته مریض شدم هیچ کس به جز ساره سراغم نیومد. اگر مادرم بود اصلا نمی‌ذاشت آب تو دلم تکون بخوره. قدرش رو ندونستم. دلم براش خیلی تنگ شده. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت411 لعیا گریه کنان گفت: –خدا بهت صبر بده خیلی سخته. خدا مادرت رو بیامرزه، اگه کسی نیومده حتما به خاطر کرونا بوده. این چیزا رو واسه خودت غصه نکن. این جور دلتنگیا دور از جونت مثل سرطان می مونه. اگه کاری براش نکنی از پا درت میاره. خاله‌ی هلما چشم‌هایش نم زدند. –راست می گه بنده‌ی خدا، من اصلا وقت نکردم بهش برسم. یه مدت که شوهرم مریض بود، بعدشم خودم کرونا گرفتم. دیگه نتونستم بهش سر بزنم. بعد رو به هلما ادامه داد: –خاله جان تو خدا رو داری، مادرتم از همون جا حواسش بهت هست. بنده ی خدا همیشه می گفت نگران آینده هلما هستم. خواهرم با نگرانی رفت. یادته هلما چقدر اون روزا بهت می‌گفتم خاله به دل مادرت باش تو هی بهانه می اوردی. یادته یه بار بهت گفتم خاله جان بعدها برای هیچ کدوم از بهانه های امروزت، به خودت حق نمیدیا. هلما دست هایش را در هم گره کرد و نگاه خجالت زده‌اش را به مادر داد و بعد سرش را پایین انداخت. –من نمی‌دونم تا کی باید برای گذشته م سرزنش بشنوم. می‌دونم که همه‌ی این حرفای کرونا گرفتن شما بهانه س. من حتی اون موقعی که چاقو خوردم هم بهتون زنگ زدم که بیاید پیشم از تنهایی می‌ترسم ولی شما نیومدی. اون شب بیشتر از هر وقت دیگه‌ای فهمیدم تنهایی فقط یه ترس نیست یه دردیه که باعث می شه آدم تا صبح بیدار بمونه و از درد نتونه بخوابه. شبا همه ش فکر می‌کنم الان یکی از در میاد تو و یه بلایی سرم میاره. البته من بهتون حق می دم خاله. خاله‌ی هلما آهی کشید. –خب منم واسه همین می گم زودتر شوهر کن دیگه. حالا من یه شب اومدم پیشت دو شب اومدم، بالاخره چی؟ همین چند روز پیش مگه یه نفر رو بهت معرفی نکردم، چرا ردش کردی؟ درسته عزاداری، ولی پسره... هلما با خجالت حرف خاله اش را برید. –الان وقت این حرفاست خاله؟ بعدشم پسره با اون تیپش چه نقطه‌ی مشترکی با من داشت که شما گفتین به درد هم می‌خورید؟ ما از نظر ظاهر هم زمین تا آسمون باهم فرقمون بود. تازه، همون اول تا زخم صورتم رو دید جا زد. خاله‌ی هلما خیلی خونسرد گفت: –خب بهش می‌گفتی این زخم کم‌کم درست می شه. خرجش یه عمل جراحیه. بعدشم مگه تیپش چش بود؟ یه کم راحت لباس می‌پوشه که تو خودتم قبلا اون جوری بودی. امروزیه، الان همه‌ی جوونا این جوری لباس می‌پوشن. تو باید زودتر ازدواج کنی که خیال من راحت بشه. از اون روز که صورتت این جوری شده همه ش نگرانتم. تو که نمی‌تونی تنها بمونی، دشمن زیاد داری. هلما دیگر نمی‌خواست ادامه دهد برای همین موضوع را عوض کرد و به ما میوه تعارف کرد و رو به ساره گفت: –ساره چرا تو میوه نداری؟ بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد: –الان خودم برات بشقاب میارم. بعد به طرف آشپزخانه رفت. ساره که مثل ما از حرف های خاله‌ی هلما تعجب کرده بود مات و مبهوت گاهی به او و گاهی به من نگاه می‌کرد. خاله نگاهی به آشپزخانه انداخت و به طرف مادر خم شد و پچ پچ کنان گفت: –این رو باید به زور هم که شده شوهرش بدیم. حرف من رو که گوش نمی کنه ولی مثل این که شما رو خیلی قبول داره، شما بهش بگید. مادر هم به تبعیت از او پچ پچ کرد: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت412 –من چی بگم. هر چی قسمت باشه. خودش باید خوشش بیاد. خاله نوچی کرد. –این نشسته یکی مثل شوهر قبلیش پیدا بشه، من می دونم دیگه، همه رو با اون مقایسه می کنه. آخه یکی نیست بهش بگه، مردی که مذهبی باشه تا این سن مجرد نمی مونه که، اگرم بمونه نمیاد تو رو بگیره، بالاخره آدم باید شرایط خودشم در نظر بگیره. این هنوز فکر می کنه دختر هجده ساله س که به خاطر خوشکلیش خواستگارا صف بکشن پشت در. خب آخه اونی که فقط واسه خوشگلیت بیاد جلو، باز که می شه همون آش و همون کاسه... به خدا حاج خانم همون موقع چقدر بهش گفتم بشین زندگیت رو بکن. ولی گوش نکرد. همه ش می گفت، خاله دهانش را کج کرد و صدایش را نازک تر کرد و ادامه داد: —شوهرم من رو درک نمی کنه. از زن داری چیزی حالیش نیست. بهش می گم بیا بریم پاساژ گردی، می گه وقتی چیزی لازم نداری مگه بیکاریم بیخودی تو پاساژا بگردیم. نمی فهمه من نیاز دارم. بعد دست هایش را از هم باز کرد و صدایش را عادی کرد. –بیا اینم نتیجه ش، بعد از طلاق اون قدر پاساژ گردی کرد که جونش دراومد، حاج خانم دختر خود منم تحت تاثیرش قرار گرفته بود اونم تا مرز طلاق رفت. با شنیدن این حرف ها عرق سردی روی تنم نشست و به ساره که ناخن هایش را می‌جوید نگاه کردم. مادر با حیرت نگاهش را به من داد. با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهی به صفحه‌اش انداختم. علی بود. حتی دیدن اسمش آرامم می‌کرد. از جایم بلند شدم و رو به هلما گفتم: –می‌تونم برم تو اتاق صحبت کنم؟ مکثی کرد و با تردید زمزمه کرد: –برو، خونه‌ی خودته. از کارش تعجب کردم ولی چون می ترسیدم تماس قطع شود بی اهمیت به کارش فوری به طرف اتاق رفتم. –الو. –سلام خانم خانوما، زنگ زدم بگم واسه شب چیزی درست نکن امروز خودم می خوام شام بپزم. تو بهشت زهرا رفتی خسته‌ای. با خوشحالی گفتم: –واقعا؟! تو می خوای شام درست کنی؟! آفتاب از کدوم طرف درآمده؟ خندید. –آفتاب کجا بود، هوا ابریه. –حالا چی می:خوای بپزی؟ –اول تو بگو ببینم رسیدی خونه؟ با من و من گفتم: –راستش نه، اومدیم خونه ی هلما... –چی؟! یعنی الان تو توی خونه‌ی اونی؟! اصلا دلم نمی‌خواست ناراحت شود. – می‌خوایم زود برگردیم. مامان دلش واسه بی‌کس و کاریش سوخت گفت بریم خونه ش، آخه جز خاله ش کسی واسه مراسم نبود. پوفی کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند. –خیلی خب همین الان برگردید. –چشم، چشم، تو فقط ناراحت نباش. همان طور که حرف می زدم صدایی از پشت سرم توجهم را جلب کرد. فوری برگشتم. دو تا کبوتر سفید زیبا داخل قفس گوشه ی اتاق بودند و مدام به این طرف و آن طرف می رفتند. لبخند زدم. —اِ... علی! این جا دوتا کبوتر خوشگل هست، خیلی نازن. پوفی کرد و پرسید: —حیوون دیگه ای هم هست؟ چشم چرخاندم. چشمم به پرده ی پارچه ای اتاق افتاد که به طور عمودی از چند طرف پاره شده بود. متحیر شدم. —نه، نیست! علی دوباره تاکید کرد. –تلما همین الان برگردیدا. با حیرت نگاهم روی دراور کنار پنجره سُر خورد. شیشه ی قاب عکس مادر هلما که روی دراور گذاشته شده بود چند ترک ریز و درشت داشت و حتی شمع های وارمری که کنار قاب عکس بود وارونه شده بودند. زمزمه کردم: –چشم علی جان، چشم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت413 همین که تماس را قطع کردم، این بار نگاهم به آن طرف تخت تک نفره افتاد که کلی لباس روی زمین به طور پراکنده افتاده بود. روی پاتختی هم یک گلدان پر از گلهای مصنوعی بود که دمر شده بود. انگار کسی از عمد این کا را انجام داده بود. جلو رفتم و روی تخت نشستم. قاب عکس کوچکی که کنار گلدان افتاده بود را برداشتم. با دیدن عکسی که قاب شده بود ماتم برد. عکس روز عروسی ام بود. با چادر سفید عروسی ام صورتم چندان مشخص نبود مبهوت قاب عکس بودم که هلما با روسری که برایش آورده بودم وارد شد. می‌خواست جلوی آینه امتحانش کند. با دیدن قاب عکس در دست من همان جا ایستاد. نگاهی هم به اطراف انداخت و نوچی کرد. نگاه سوالی‌ام را به او دادم و به عکس اشاره کردم. با لکنت گفت: –ساره با موبایلش ازت گرفته، منم خواستم قابش کنم که هر روز نگاهش کنم. –چرا؟ شانه‌ای بالا انداخت. –خب دلم می‌خواد هر روز دوستم رو نگاه کنم. لب هایم را ناباورانه بیرون دادم. نگاهی به روسری که دستش بود انداخت. –راستش می خوام هر روز نگات کنم تا یه چیزی رو همیشه یادم باشه. چینی به پیشانی‌ام انداختم. –چی؟ روسری را روی دراور گذاشت و همانطور که شمع ها را درست می کرد گفت: —این که از وقتی تو رو شناختم زندگیم خیلی عوض شده، وقتی نگات می کنم با خودم مرور می کنم چه کارهایی رو باید در گذشته انجام می‌دادم که ندادم. اگه ناراحت می شی خب ببرش، دیگه نمی ذارمش این جا. عکس را نگاه کردم. —فکر نکنم علی خوشش بیاد به خصوص که این جا آرایشم دارم. روی تخت نشست. —چیز زیادی از صورتت مشخص نیست کسی هم تو این اتاق جز خودم نمیاد. ولی اگر دوست نداری ببرش. لبخند زورکی زدم. —به خاطر علی می گم، آخه اون رو من خیلی حساسه. ازجایم بلند شدم. لبخند زد. –تو خیلی از من بهتری. گنگ نگاهش کردم. –این که می‌تونی انتخاب ‌کنی که کدوم حس شوهرت رو بالا ببری. با این که سنت از من کمتره ولی می‌دونی چیکار کنی. من و علی سه سال با هم زندگی کردیم ولی اون حتی یه بارم کار خونه انجام نداد با این که بارها ازش خواستم چه برسه به این که بخواد برای من آشپزی کنه. دلخور نگاهش کردم. –تو گوش وایساده بودی؟ –نه، اومدنی شنیدم. به قاب عکسی که دستم بود خیره شدم. –این چیزایی که می گی رو من اصلا نمی‌دونم چی‌هست. اون یه بار یه نیمرو درست کرد من خیلی ذوق کردم، واسه همین گفت حالا یه بارم غذا درست می‌کنم. همین! نفسش را آه مانند بیرون داد. –می"دونی بزرگترین حٌسن تو نسبت به من چیه؟ این که راهت رو پیدا کردی و می دونی از زندگیت چی می خوای. می دونی هدفت چیه. تکلیفت با زندگیت روشنه. به کبوترها خیره شدم. –همه‌ی اینارو خودش بهم یاد داده، اون زندگی رو برام معنا کرد. هدف همه‌ی ما باید پرواز باشه. حالا چه با شوهر چه بدون شوهر. فرقی نمی کنه تو چه شرایطی هستیم. شاید با علی آشنا نمی شدم هیچ وقت با هدف زندگی نمی کردم. او هم نگاهی به کبوترها انداخت. —مجبورم نگهشون دارم، شاید ازشون پرواز یاد گرفتم. پوزخند زدم. —تو قفس؟! تو که بال پرواز این بدبختا رو هم گرفتی. علی در مورد تو هم همین نظر رو داشت. می گفت هلما بال پرواز من رو گرفته بود. هلما با بغض گفت: لیلافتحی‌پور
🌸 برگردنگاه‌کن پارت414 —شاید چون می ترسیدم. باورش نداشتم. از بس راهش سخت و طولانی بود. من دنبال یه راه کوتاه و راحت بودم. از ارتفاع می ترسیدم دلم می خواست رو زمین راه برم فکر می کردم بدون بال می تونم از خودم محافظت کنم. ولی حالا می بینم روی زمین پر از لاشخورایی هستن که می خوان حتی راه رفتن رو هم ازت بگیرن. حتی نفس کشیدن. اون وقته با خودت میگی کاش لااقل پریدن بلد بودم. بلند شد و شیشه ی ترک خورده ی قاب عکس مادرش را با نوک انگشت هایش نوازش کرد. —کاش به جای این که مثل نگهبان ازم نگهداری کنه بهم اوج گرفتن یاد می داد. حالا من تنها توی این جنگل چیکار کنم؟ —چرا شیشه ی قاب عکسش رو عوض نمی کنی؟ به طرفم برگشت. —چند بار عوض کردم. دوباره میفته. –شاید اون جا سُر می خوره و میفته، رو دیوار نصبش کن. خواستم در مورد اوضاع آشفته ی اتاقش بپرسم که ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت: —تلما مامانت می گه... همین که چشمش به پرده ی پاره پاره و اوضاع درهم اتاق افتاد حرفش را خورد. —بسم الله، این جا چرا این جوری شده؟! صبح که مرتب بود! با حرف ساره نگاه مبهوتم را به هلما دادم. بی تفاوت سرش را تکان داد. –چه می دونم؟ ساره جلو رفت و پرده ی اتاق را بالا و پایین کرد و بقیه ی اتاق را وارسی کرد. وقتی لباس ها را روی زمین دید دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت. —وا! اینا رو کی ریخته؟! بعد لباس ها را جمع کرد که داخل کمد بگذارد. هلما زمزمه کرد: —مثل این که خریدن کبوترها هم تاثیری نداشته. ساره همین که در کمد را که باز کرد با صدای بلندی گفت: —یا خدا! هلما! من و هلما به طرف کمد رفتیم. —چی شده؟! ساره با رنگ پریده در کمد را تا آخر باز کرد. تمام لباس های هلما که از چوب لباسی آویزان بود پاره شده بودند. هر سه برای لحظه ای خشکمان زد. هلما گفت: —کم کم داره باورم می شه. من و ساره هم زمان پرسیدیم. —چی رو؟! روی تخت نشست و به زمین خیره شد. از وقتی مادرم فوت کرده، یه اتفاقاتی برام میفته که باعث شده حرفای اونا باورم بشه. کنارش نشستم. لعیا هم وارد اتاق شد و با دیدن ما در آن حال با حالت کاراگاه بازی پچ پچ کنان گفت: —خبریه جلسه گرفتید؟ من تند تند ماجرا را برایش تعریف کردم. ابروهایش بالا رفت و سری در اتاق چرخاند. و زمزمه کرد. —یا امام حسین! بعد چیزی زیر لب خواند و در اتاق فوت کرد. رو به هلما پرسیدم. —منظورت از اونا همون استادت و... سرش را تند تند تکان داد. —آره، اونا می گن یک سری ارتباط مجاز و یک سری ارتباط برای روح جمعی و کل مردم جهان وجود داره؛ مثلا کالبد ذهنی مادر من بعد از فوتش وارد بدن من می شه و از این دنیا نمی ره. این کالبدای ذهنی یا همان ارواح سرگردان یک سری وابستگیایی به این دنیا دارن که نمی تونن رها بشن و به اون دنیا برن؛ اونا چیزی به عنوان فشار قبر رو قبول ندارن و می گن تلاش روح برای بازگشت به جسمه که فشار قبر ایجاد می کنه. لعیا دست به کمرش زد. —چه مزخرفاتی! تو چقدر ساده ای دختر، لابد الانم روح مامانت اومده این پرده رو پاره کرده؟ چون تو روحش رو تو بدنت راه ندادی، آره؟! ببین تا وقتی توی اون صفحه ی مجازی ازشون بد می گی اوضاع همینه. خودشون اومدن این کارا رو کردن که تو رو بترسونن. با استرس به اطراف نگاه کردم. —یعنی سابقه داشته؟! می گم تو زیاد تعجب نکردی! نکنه جنی چیزی باشه! لعیا بی خیال گفت: —خب اونم از خودشونه دیگه، می خوان هلما رو به زانو دربیارن. لیلافتحی‌پور
بنام خـــداوند بی همـــــتا... بنام خالق یکــــتا... 💚خداوند وعده نداده است که در دنیا هیچ مشکلی به انسان نرسد، بلکه صراحتا گفته است که دنیا تنها یک گذرگاه موقت برای آزمایش انسان‌ است، تا در مسافرخانه‌ی دنیا بتواند با باطن اعمالش، ظاهر ابدیت‌ش را آن طور که دوست دارد بسازد. 💌 خداوند وعده داده اگر مراقب خودتان و روحی که به شما امانت داده‌ام باشید از جایی که گمان نمیکنید، مشکلاتتان را حل میکنم. 💚او وعده داده با هر سختی آسانی است. 💚او دائما به ما یادآوری می‌کند که همیشه با ماست و قدرتش مافوق هر قدرتی است. 💌ایمان به خداوند مهمترین اسلحه انسان در دنیاست برای شکست و پیروزی بر مشکلات و رسیدن به ابدیتی که فوق‌العاده باشکوه‌تر از دنیاست✌️ 💌إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ وَمَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ 💚ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺛﻮﺍﺏ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ] ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ ، ﺁﻣﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ ; ﻭ ﺷﻤﺎ ﻋﺎﺟﺰ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ [ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻭﻳﺪ . سوره انعام 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 من هنوز مسلمان نیستم ولی اولین نمازمو خوندم و آخر نماز گریه کردم، هیچ‌وقت چنین حسی نداشتم. پی نوشت: خدا اینجوری بنده‌هاش و بغل میکنه 💚 کار نداره اهل کجایی، پدر و مادرت کی بودن تا حالا چیکار کردی کافیه یک ذره نور، ته دلت روشن باشه. تا جهانی رو برات بهم بزنه‌و، تو رو در آغوش بکشه. این روزها، این اسم زیبای خدا رو زیاد صدا بزنیم نکنه خیلی‌ها که خدا رو حتی نمی‌شناختن به خدا برسن و ما تو این امتحانات آخرالزمان، جا بمونیم. يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ای دگرگون ساز دل ها💚
1_6712313130.mp3
1.01M
🎙صوت زیبای سوره تکاثر ✨ افزایش رزق و روزی 💸💰 روزهای دوشنبه و چهارشنبه ۴۰ مرتبه خوانده بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلام ای آرزوی هر مرد و زن مؤمن بخیر و خوشی ••✾༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
بهم می گفتند غسیل الملائکه شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدر اسلام، "غسیل الملائکه" به کسی می گو
یک روز صبح، سید احمد با تب و عرق از خواب بیدار شد. کمی که حالش خوب شد، همراه دوستان به بهشت رضا رفتیم. سید احمد در آنجا به دنبال قبر شهیدی می‌گشت، بعد از مدتی بالای مزار شهیدی نشست و قرآن خواند. هر چه اصرار کردیم که این شهید را معرفی کند، پاسخی نداد. وقتی سوار اتوبوس‌ها می‌شدیم که شبانه راهی تهران بشیم، احمد به سرعت سمت عکس شهیدی رفت که بر روی اتوبوس چسبیده بود. چهره آن شهید برایم آشنا آمد، به خاطر آوردم که اعلامیه شهادت وی را بر روی دیوار حرم امام (ع) دیده بودم. وقتی به تهران رسیدیم، نیروهای گردان با استعداد یک گروهان به منطقه عملیاتی رفتند اما من و سیداحمد چون مجروح بودیم، ماندیم. احمد دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت: «به دلم افتاده است که عملیاتی در پیش است». آن روز با هم تصمیم گرفتیم که خودمان را به نیروها برسانیم، ساعتی بعد به ترمینال جنوب رفتیم و بلیط خریدیم. آن شب راهی اندیشمک شدیم. این در حالی است که عملیات کربلای 8 از شب قبل آغاز شده بود. در اتوبوس از سیداحمد 2 سوال پرسیدم. اول اینکه در تکمیلی عملیات کربلای 5، تو مجروحیت سوختگی نداشتی اما چه شد که سوختی؟👇👇👇👇 سیداحمد پاسخ داد: «وقتی به عقب برمی‌گشتم. دقت کردم که پهلو، صورت و بازوهایم مجروح شده‌اند. در دل گفتم اگر آتش بگیرم دیگر به قول بچه‌ها، «زهرایی» می‌شوم. در این فکر بودم که یک خمپاره کنارم به زمین اصابت کرد. خرج آرپی‌جی شعله گرفت و جرقه‌های آتش بر روی لباس‌هایم افتاد. به همین خاطر لباس‌هایم آتش گرفت.» سوال دومم در خصوص آن شهید مشهدی بود. آن شب به من قول گرفت که قبل از شهادتش، موضوع را بازگو نکنم. سیداحمد گفت: «در حسینیه مشهد خواب آن شهید را دیدم. من را با خود به دشتی سرسبز برد که آنجا را بهشت می‌نامید. در آنجا محلی را نشانم داد که جایگاه من بود.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
43.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 برای امام زمان چکار کنیم؟ 👤 🔹 و به رسیدن فرج خداوند و قدرت‌آفرینی برای امام زمان علیه‌السلام، از مصادیق انتظار فرج است. 🔹 دنیا وارد تحولات عجیب غریبی شده 🔺 مبادا پشیمان شوید! 🔹 امید غریبان تنها کجایی...؟ 🔸 چراغ سر قبر زهرا کجایی؟! ❤️ علیه‌السلام: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز میلیاردر شدن یک راننده آژانس 💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰 نگرش.... نگاه درستی که به گفتار درست ، رفتار درست و شخصیت درستی تبدیلت می کنه 👌🏼👌🏼👌🏼 ✅ حتما ببینید و انجام بدید و ثروتمند بشید. 🙏🏼🙏🏼🙏🏼 👤 حامد سهراب‌زاده | https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«الگویی برای همه» 👤 استاد 🔺 کی گفته حضرت زهرا فقط الگوی زنان هست؟! 🔸 وقتی این الگو رو به جوانانمون معرفی نکردیم نباید انتظار داشته باشیم پای ولایت محکم بایستن... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
❇️ انجام دو کار مهم قبل از ظهور 1⃣سعی کنید وجودتان امام زمانی بشود. خانه دلتان را به نام   بزنید. هیچ چیز جز خواسته امام زمان را به دلتان وارد نکنید. مثل سربازی باشید که در پادگان، مدل لباس، مدل مو و مدل عملکردش باید طبق نظر فرمانده باشد. قبل از هر کار فکر کنید آیا این فکر، این عمل، این نحوه لباس پوشیدن مورد رضایت امام زمانم هست؟ 2⃣امام زمان که تشریف بیاورند، برای برگرداندن دین به مسیر اصلی، بسیار اذیت می شوند. مسیحیها زودتر به حضرت ایمان می آورند ولی بعضی شیعیانی که ادعای اسلام و مسلمانی دارند ولی نمی خواهند ساخته شوند، برای حضرت اسباب زحمت می شوند. سعی کنید در برابر امام زمان سختی و لجاجت نشان ندهید. در برابر امام زمان تسلیم باشید، فرمانبردار باشید. تسلیم و فرمانبردار بودن در برابر امام زمان را تمرین کنید، ❗️اینقدر که امام زمان ارواحنافداه از گناهان و سهل انگاریهای ما شیعیان رنج می خورند از دیگران نمی رنجند. یک نفر توی خیابان هر کاری بکند، به شما ربطی ندارد، انتظاری ازش ندارید ناراحت هم نمی شوید، ولی اگر بچه شما عملی انجام داد که انتظار ندارید خیلی غصه می خورید. چرا این بچه من این عمل خطا را انجام داد؟! آبروی مرا برد! یک بچه هر عملی انجام دهد همه برمی گردند به پدرش نگاه می کنند. ❇️  لذا امام زمان ارواحنافداه می فرمایند: برای ما زینت باشید مایه خجالت و سرافکندگی ما نباشید، https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرقی نمیکند دم مرقد بایستد یا اینکه در مقابل گنبد بایستد... باید گدایِ کویِ شما هر کجا که‌ هست وقتی که نام پاک تو آمد بایستد... تو نیز پاره‌ی تنی و پیشِ پایِ تو اصلا عجیب نیست که احمد بایستد... وقتی بناست جان بدهم پس خدا کند این قلب در حوالی مشهد بایستد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2