✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌻پاداش درود فرستادن
بر فاطمه سلام الله علیها
پیغمبراکرمصلیاللهعلیهوآله وسلم به فاطمه سلام الله علیها فرمودند:
ای فاطمه! هر که بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همهی گناهان او را، بدون استثناء، میبخشد و هر جا که من در بهشت باشم؛ خدا او را در بهشت به من ملحق میکند.
❤️و این صلوات چقدر زیباست:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها
وَ بَعْلِها وَ بَنِیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ»
📚 بحارالانوار جلد 43 ص55
▫️#فاطمیه
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌻پاداش درود فرستادن بر فاطمه سلام الله علیها پیغمبراکرمصلیاللهعلیهوآله وسلم به فاطم
🔹شیخ جعفر آقا مجتهدی تبریزی
■این صلوات به تعداد 135 بار
(هم عدد با اسم فاطمه) برکات استثنایی دارد:
"اللهمّ صلّ علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها بعدد ما احاط به علمک".
📙در محضر لاهوتیان ج2
#فوری الله اکبر
اختصاصی #یمن_الاسلام
🔴یک کشتی باری رژیم صهیونیستی مورد هدف پهبادهای #یمنی🇾🇪 قرار گرفت.
#یمن
#فلسطین
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
کاش بچگی میمردم میرفتم بهشت.
اعصاب اینهمه بدبختی و امتحان خدا رو ندارم!
منبع : نسیم حیات ۱
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
حسودی/ زودرنجی / پرخاشگری/ احساس پوچی/ احساس ناامنی/ ناامیدی/ غرور و ....
اگه همه یا چندتا از این بیماریها رو داریم :
✘ همه رو یکجا میشه درمان کرد !
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🔺️شهادت دو تن از پاسداران غیور انقلاب حین ماموریت مستشاری در #سوریه روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشییع پیکر ۲ پاسدار در سوریه
🔹پیکر محمدعلی عطایی شورچه و پناه تقیزاده، از نیروهای سپاه در سوریه که حین انجام مأموریت مستشاری توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند دیروز در حرم حضرت رقیه(س) تشییع شد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#وظایف_منتظران_۲ #روزدوم 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:👇 👈۱- مایه ناراحتی شیطان
#وظایف_منتظران_۳
#روز_سوم
💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:👇
👈۱- شفاعت پیامبر ان شاءالله شامل حال او می شود.
👈۲- این دعا امتثال امر الهی و طلب فضل و عنایت اوست.
👈۳- مایه استجابت دعا می شود.
👈۴- اداء اجر رسالت است.
👈۵- مایه دفع بلاست.
📘 منبع: مکیال المکارم
🔹ادامه دارد ..
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتانیابو قسم خورد💩حماس را از بین خواهد برد🤣
#فلسطین #طوفان_الاقصی #حماس
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
سرلشکر باقری با وزیر دفاع کشور عراق دیدار کرد
رئیس ستاد کل نیروهای مسلح کشورمان:
🔹نگاه و مواضع دولت، ملت و مرجعیت نسبت به موضوعات مهم منطقهای و بینالمللی بسیار حائز اهمیت میباشد که مصداق آن را در مواضع بسیار نزدیک دو کشور در مورد جنگ غزه و موضوع فلسطین میتوان مشاهده کرد.
🔹شرایط دو کشور و منطقه، اهمیت و ضرورت روابط و همکاریهای دفاعی امنیتی بین دو کشور را مضاعف میکند، معتقدیم همکاریهای بین نیروهای مسلح دو کشور با وجود زمینهها و ظرفیتهای فراوان همچنان با نقطه مطلوب فاصله دارد و هر دو کشور میتوانند از فعالسازی این ظرفیتها بهره گیرند.
🔹نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران آمادگی دارند دانش، تجارب و قابلیتهای خود را به نیروهای مسلح عراق انتقال دهند.
🔹سرلشکر باقری در پایان نیز از آمادگی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران جهت برگزاری تمرین امداد و نجات دریایی به صورت دوجانبه یا چند جانبه در خلیج فارس اعلام کرد.
🔸وزیر دفاع عراق نیز دراین دیدار گفت: مردم عراق با دیدگاههای مختلف سیاسی، اذعان به وعده الهی دارند و باور دارند در کنار ملت فلسطین بایستند.
🔸در سفر خود به جمهوری اسلامی ایران و بازدید از توانمندی و تجهیزات دفاعی، شاهد رشد فزاینده صنعت دفاعی ایران بودم.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🚨 #فوری / کشتیهای آمریکایی، اسرائیلی و انگلیسی، زیر ضربات سنگین یمنیها / جنگ وارد فاز جدیدی شده
🔥 یک مقام پنتاگون در الجزیره: موشکها و پهپادها از #یمن به سمت ناوشکن آمریکایی کارنی و کشتیهای تجاری در دریای سرخ پرتاب شدند.
🔥 رویترز به نقل از آژانس عملیات تجاری دریایی انگلیس مدعی شد گزارشهایی درباره #حمله_پهپادی از یمن و انفجار در تنگه #باب_المندب دریافت کرده
✅ سرلشکر یحیی سریع سخنگوی نیروهای مسلح یمن: یک کشتی صهیونسیتی را در حمایت از مردم #فلسطین توقیف کردیم. امروز در حال جنگ سرنوشتساز با دشمن صهیونیستی و آمریکایی هستیم و آنها تا زمانی که تجاوز علیه #غزه را متوقف نکنند، به ضربهزدن علیه آنها ادامه خواهیم داد. آمریکاییها و صهیونیستها اگر به یمن حمله کنند، حماقت بزرگی را مرتکب میشوند و پاسخ از جانب نیروهای مسلح و مردم بزرگ یمن قوی و بسیار دردناک خواهد بود. ما همچنین به #عربستان_سعودی و #امارات هشدار میدهیم، دچار حماقت نشوند، چون در صورت حماقت علیه یمن نابود خواهند شد.
🔥 #کشتی_اسرائیلی حین عبور از #کانال_سوئز، توسط مقاومت #انصارالله_یمن و ارتش یمن، مورد حمله قرار گرفته
✍ به نظر میرسه وقتی که یمنیها قصد توقیف یک کشتی اسرائیلی داشتند، #ناو_آمریکایی وارد عمل شده برای ممانعت از دفاع، که اونم مورد هدف حملات یمنیها قرار گرفته. #الله_اکبر #اهدی_الرایات
❤️ صلی الله علیک یا اباعبدالله 🇮🇷🇵🇸
#انصارالله #جبهه_مقاومت #جبهه_واحد
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔵اولمرت خواستار استعفای نتانیاهو شد
نخست وزیر اسبق رژیم صهیونیستی هشدار داد که اگر این رژیم رویکرد و دیدگاه روشنی در رابطه با وضعیت غزه پس از جنگ ارائه ندهد، در نهایت جامعه جهانی این رژیم را وادار به توقف جنگ خواهد کرد.
ایهود اولمرت در گفتگو با شبکه 12 تلویزیون رژیم صهیونیستی خواستار استعفای فوری نتانیاهو شد و گفت هر لحظه بیشتر در قدرت بماند، ضربه بیشتری به "اسرائیل" وارد خواهد کرد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
سرلشکر باقری با وزیر دفاع کشور عراق دیدار کرد رئیس ستاد کل نیروهای مسلح کشورمان: 🔹نگاه و مواضع دو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️حضور سرلشکر باقری در محل ترور شهید سلیمانی در فرودگاه بغداد
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🚨#فوری
🔳 در حمله دشمن آمریکایی به گروههای مقاومت در عراق، چند رزمنده مقاومت به شهادت رسیدهاند.
▪️ هنوز جزئیات بیشتری از این حمله منتشر نشدهاست
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🚨 #فوری / کشتیهای آمریکایی، اسرائیلی و انگلیسی، زیر ضربات سنگین یمنیها / جنگ وارد فاز جدیدی شده
🔷 یکی از کشتیهای هدف قرار گرفته در آستانه غرقشدن
🔸یدیعوت آحارانوت: یکی از کشتیهای مورد هدف قرار گرفته آسیب شدیدی پیدا کرده و در آستانه غرق شدن قرار دارد، این کشتی مورد هدف یک موشک کروز و یک پهپاد قرار گرفته است.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔻قدیمی ها میگفتن : نیم کیلو باش اما مرد باش
حالا دیگه باید گفت : ۳۶۵ کیلومتر مربع باش اما غزه باش🇵🇸✌️
#غزه
هر چی توییت تا حالا دیدید رها کنین...
فقط این توییت سید حسن نصرالله رو نگاه کنین.
🍃🍃🍃🍃🍃
ابراهیم رئیسی
اسماعیل قاآنی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت428 ببین! بعضی خانما می گن شوهرم فقط باید به من خیلی توجه و محبت کنه، بقیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت429
—یعنی چی؟
— یعنی کاش یکی باهاش صحبت می کرد تا توجیه بشه.
نوچی کرد.
—حرف زدن خوبه ها، ولی من با توجه به شناختی که از هلما دارم کارش با حرف زدن درست نمی شه. تو می گی اون تغییر کرده خب این عالیه! ولی همیشه وقتی آدما تغییر می کنن، ببین از کجا به کجا رفته.
صاف نشستم.
—خب داره به جای خوبی می ره، همینه که تصمیم گرفته درست زندگی کنه...
دست هایش را روی میز گذاشت.
—اون که آره، ببین مثلا یکی از اول یه جاده شروع کرده داره حرکت می کنه تا به مقصد برسه، ممکنه تو مسیر خیلی اتفاقات بیفته که نتونه راهش رو ادامه بده و وسط راه متوقف بشه، ولی اونی که تا وسط راه رفته و دوباره این راه رو برمی گرده فکر می کنه کلا راه رو اشتباه رفته و مدام از جاده دور می شه تازه با کلی سختی، خیلی عقبه، یعنی حالا هم که تغییر کرده تازه سر خطه، کلی طول می کشه که برسه به جای اولش.
لب هایم را بیرون دادم.
—این چه اشکالی داره؟ مهم اینه که تو جاده باشه و مسیر رو درست بره. خدا خودش گفته حتی آخرین روز عمرتونم می تونید...
سرش را تکان داد.
—درسته عزیزم، ولی مثل این که تو متوجه ی منظورم نشدی. ببین! اصلا من در مورد خودم بگم؛ اگه چندین سال پیش از این جاده خارج نمی شدم الان خیلی جلوتر بودم.
ما تو این دنیا هر کاری می کنیم باعث می شه تو جاده جلو بیفتیم یا عقب؛ یعنی مَرکب ما در حقیقت کارای ماست. خود من تو همون سالا یکی از کارایی که برام خیلی جالب بود و دنبالش می رفتم فال گرفتن و پیش رمال رفتن و این چیزا بود. تازه الان می فهمم همین کارم حتی بعد از سال ها چقدر حرکتم رو تو این جاده کند کرده. جوری که گاهی تصمیم درست نمی تونم بگیرم.
یادم آمد که خود من هم یک بار با ساره دنبال این کار بودم.
—از کجا می دونی دلیلش اون بوده؟
لبخند زد.
—همین دیگه! رفتم دنبالش ببینم چرا جلو نمی رم، فهمیدم به خاطر خرابکاری که چند سال پیش خودم تو مرکبم یا همون ماشینم به وجود آوردم نمی تونم سرعتم رو بیشتر کنم و فعلا باید دنبال تعمیر ماشینم باشم تا بتونم سرعت بگیرم. هر کسی باید دنبال این چیزا باشه تا خودش بفهمه. حالا فکر کن من خودم به این درک نمی رسیدم تو میومدی همچین حرفی بهم می زدی، فکر می کنی من باورم می شد؟
—نه دیگه، شاید به این حرف من می خندیدی. مثل خود من که الان بعضی حرفات برام خیلی عجیبه.
علی وارد آشپزخانه شد و یک تکه کلم از داخل پیاله برداشت و داخل دهانش انداخت.
—یه ساعته چی می گید شما دوتا جاری؟
نرگس خندید و از جایش بلند شد.
—هیچی داریم بر علیه شوهرامون کودتا می کنیم.
علی خندید.
—یه شیمیدان با یه دکترای جامعه شناسی کودتا کنن چه شود! ما از هستی ساقط می شیم که. بعد نگاهم کرد.
—قیافه ی تلما که اصلا شبیه یه مبارز نیست. فکر کنم اونم مثل من گشنه س.
لبخند کجی زدم و خواستم موضوع رو عوض کنم.
—آره خیلی. نرگس جان سفره رو بندازیم؟
چند روز بعد از آن ماجرا هلما زنگ زد و مرا برای مراسم ختم انعامی که برای مادرش گرفته بود دعوت کرد. ولی من بهانه آوردم و نرفتم.
چند ساعت بعد ساره پیام داد و نوشت:
—سلام هلما ناراحت شده که بهش گفتی نمی تونی بیای.
برایش نوشتم.
—سلام. ساره من از خونه ی هلما می ترسم. به خاطر اون دفعه که اومدیم بهم ریخته بود.
بالاخره معلوم شد کی اون کارا رو کرده بود؟
شکلک خنده گذاشت و نوشت.
—آره بابا، کار خود میثم بوده، خواسته هلما رو بترسونه که هلما فکر کنه جن تو خونه شه. قبلنم از این کارا کرده.
حالا تو بیا من خودم همه چی رو برات تعریف می کنم.
شکلک تعجب گذاشتم.
—به هلما بگو وقتی جونش تو خطره دست از سر اونا برداره دیگه! اونا آدمای خطرناکی هستن. حالا که این رو گفتی که اصلا نمیام، می ترسم.
حتی اصرار ساره هم نتوانست راضی ام کند که به خانه ی هلما بروم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت430
ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم.
از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی پیش راهم را کج کردم و از خیابان بالا آمدم. همان خیابانی که دفعه ی پیش هلما آن جا بود.
از دور نگاهم را اطراف آن درخت و بوته ی شمشادها چرخاندم خوشبختانه کسی نبود.
نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
همان طور که نگاهم را در اطراف میرچرخاندم چشمم به نیمکتی افتاد که روبروی خیابان در فضای سبز قرار داشت.
هلما رویش نشسته بود و مرا نگاه می کرد.
با چشم های گرد شده به طرفش رفتم.
همان طور که از سرما دست هایش را به هم می مالید از جایش بلند شد.
نزدیکش که شدم سلام کرد و من به جای جواب پرسیدم:
—توی این سرما این جا چی کار می کنی؟!
خطوط چشم هایش جمع شدند.
—خودتم که تو این سرما این جایی.
نگاهم را به ظرف غذا و وسایلی که در دستم بود دادم.
—یه سری تابلوی جواهر دوزی بود باید می اوردم، خودم توی ویترین می چیدم.
سرش را تکان داد.
با این که ماسک زده بود ولی از گوشه ی ماسکش کمی از زخم صورتش مشخص بود.
—خیلی وقته نشستی این جا؟
—آره، می خواستم ببینمت.
گنگ نگاهش کردم.
—اگه کارم داشتی خب تلفن می زدی.
—نه، فقط خواستم ببینمت. دعوتت کردم نیومدی فکر کردم شاید هنوز از دستم دلخوری، برای همین گفتم هم رفع دلتنگی کنم هم بابت اون روز دوباره ازت عذر خواهی کنم.
حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد و شرمنده شدم.
با من و من گفتم:
—ببخشید، دیروز نتونستم بیام. موضوع دلخوری نیست وقتش رو نداشتم.
واسه رفع دلتنگی می گفتی یه جا قرار می ذاشتیم. من و لعیا همیشه تو سکوی مترو قرار می ذاریم همدیگه رو می بینیم خب توام میومدی.
نگاهش را به راهی که آمده بودم داد.
—آره دیروز که اومده بود خونه مون می گفت. دیگه نخواستم جلوی اون عذر خواهی کنم.
چشمکی زدم و پرسیدم:
—حالا از کجا می دونستی من از این جا میام؟ شاید از خیابون پایینی می رفتم.
کیفش را روی دوشش جابه جا کرد.
—مطمئن بودم از این جا میای، چون منم اگه جای تو بودم از همین جا میومدم.
خواستم خداحافظی کنم که با من هم قدم شد.
—منم تا کنار ماشینم باهات میام. آخه ماشینم رو یه کم جلوتر پارک کردم.
مکثی کردم.
—ببخشید تعارفت نمی کنم بیای مغازه. می ری خونه یا بیمارستان؟
—می رم خونه، از دیشب تا حالا بیمارستان بودم. چندتا مریض بد حال آورده بودن. چند تا از بچه ها هم نیومده بودن، مجبور شدم شب بمونم.
هینی کشیدم.
—پس الان داغونی که!
—آره، برم برسم خونه دیگه افتادم. خیلی خسته ام.
به ماشینش رسیده بودیم به طرفش برگشتم.
—ممنون که با این همه خستگیت واسه عذر خواهی تا این جا اومدی. باور کن اصلا راضی به زحمتت نبودم.
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
—نمی خواستم دلخوری بینمون باشه. خلاصه حلال کن! با این کرونا که هر روز کلی آدم رو می کشه از کجا معلوم که من فردا زنده باشم.
دیدن کامل زخم صورتش دلم را سوزاند.
—شماها که واکسن زدید کرونا نمی گیرید.
—نه بابا، من هنوز نزدم. البته نوبت بعدی سن ما رو اعلام می کنن.
با تعجب نگاهش کردم.
—خب شماها که تو بیمارستان کار می کنید...
دستش را در هوا تکان داد.
—نه بابا هنوز نزدم.
آخرین مشتری که از مغازه بیرون رفت. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ساعت هشت شب بود. رو به علی گفتم:
—میشه امروز زودتر تعطیل کنیم؟ دلم یه پیاده روی دوتایی میخواد.
علی خندید.
اون وقت ماشین رو چی کار کنیم؟ رو کوله مون که نمی تونیم ببریم. یعنی من هنوز اون قدر قدرتش رو ندارم.
لبخند زدم.
خب بریم خونه ماشین رو بذاریم بعد.
فکری کرد و گفت:
— الان که دیر وقته، من که پام برسه خونه از خستگی افتادم. نمی شه بذاری واسه جمعه؟
با زنگ گوشی ام از کیفم خارجش کردم.
رو به علی گفتم:
—ساره ست.
همین که جواب دادم صدای گریه ساره اولین چیزی بود که به گوشم رسید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت431
بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم:
—چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟
با همان استرس و عجله تند تند گفت:
—تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه.
نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد.
—کجا بیایم؟ چی شده؟!
—خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که...
با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم.
—ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه.
–آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم.
هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته.
—یا خدا! خیلی سوخته؟
—آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان.
مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم:
—نگران نباش، ما الان میایم.
بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد.
—چرا خونه ش آتیش گرفته؟
همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم:
—نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا میفهمیم دیگه.
پرسید:
—ما بریم؟!
برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
—اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم...
حرفم را برید.
—ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه...
ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم.
—حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟
اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد.
من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم.
در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم.
سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
—چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده!
از ماشین پایین پریدم.
—من زودتر می رم ببینم چی شده.
زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود.
با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد.
فوری بالا رفتم.
ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد.
—بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟!
سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم.
لیلافتحیپور