eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#وظایف_منتظران ۵ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- فرج مولای ما حضرت صاحب الزم
۶ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- سبب زیاد شدن اشراف نور امام علیه السلام در دل او می گردد. 👈۲- دعا برای فرج موجب طولانی شدن عمرش خواهد شد ان شاءالله. 👈۳- موفق به تعاون در کارهای نیک و تقوا می شود. 👈۴- به نصرت و یاری خداوند و پیروزی بر دشمنان به کمک خداوند توفیق می یابد. 👈۵- هدایت می شود به نور قرآن مجید. 📘 منبع: مکیال المکارم 🔹ادامه دارد .. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
آغاز ثبت‌نام مراسم اعتکاف رجبیه حرم مطهر رضوی از ۱۴ آذرماه / پذیرش ۱۲۰۰ معتکف 🔸 امین بهنام، معاون اماکن متبرکه حرم مطهر رضوی، در نشست خبری تشریح برنامه‌های معنوی اعتکاف ماه رجب در بارگاه منور امام رضا(ع): 🔹 امسال علاقه‌مندان برای ثبت‌نام در مراسم اعتکاف حرم مطهر رضوی از ۱۴ تا ۲۳ آذرماه سال جاری به مدت ۱۰ روز می‌توانند به سایت etekaf.razavi.ir مراجعه کنند. همچنین با ارسال عدد ۸ به پیش شماره ۵۰۰۰۴۸۰۳۰ می‌توانند مراحل نام‌نویسی خود را در این مراسم معنوی ماه رجب انجام دهند. 🔹 از ظرفیت ۱۲۰۰ نفری امسال، ۱۰ درصد به زائرین غیرایرانی، ۱۰ درصد به زائران خارج از استان خراسان رضوی و ۱۰ درصد به معتکفین حضور مجدد که در سه سال گذشته جز معتکفین حرم مطهر بودند، اختصاص خواهد یافت. ۷۰ درصد دیگر ظرفیت نیز به سایر ثبت‌نام‌کنندگان اختصاص دارد. 👇 متن کامل خبر و جزئیات بیشتر: https://astan.ir/e88JIH @aqr_ir
🔥جهنمی که امروز جبهه مقاومت برای صهیونیست‌ها درست کرد دقیقا در یک لحظه بصورت همزمان: حمله موشکی از لبنان به شمال فلسطین اشغالی، حمله پهپادهای مقاومت عراق به پایگاههای آمریکا، حمله موشکی یمن به ام‌الرشاش، حمله موشکی از غزه به شهرکهای جنوب... ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔻 این جمله شاید طنز به نظر برسد اما واقعیت است در غزه این روزها اگر کسی جانش را دوست دارد نباید به بیمارستان ها نزدیک شود بیمارستان در غزه این روزها نا امن ترین نقطه است.... تصویری که مشاهده میکنید بیمارستان کمال عدوان درغزه که مورد هدف جنگنده های رژیم قرار گرفته است را نشان میدهد. وقتی شما با حیوانات در نبرد هستید ، باید بپذیرید که آنها در برابر انسان ها دست به عبور از هر خط قرمزی خواهند زد... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت440 نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم. —علی یه سوال بکنم؟ قاشق پر ا
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت441 پوزخندی زد و گفت: —مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی؟ پیش خودم فکر کردم حتما می خواهد بگوید تو هم در اتاق باش یا هلما کاملا پوشیده باشد و خلاصه از این قبیل حرفها. —قبوله! جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بذارم. از جایش بلند شد و پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد. با لبخند منتظر بودم که شرطش را بگوید. دستش را به موهایش کشید. —لزومی نمی بینم یه مرد متاهل بره با یه خانم نامحرم حرف بزنه و آخرشم معلوم نیست چی بشه، برای همین اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف می زنم. اگه تو دنبال روحیه دادن به اونی، این طوری اون قدر سریع حالش خوب می شه که فکرشم نمی تونی بکنی. انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم جز این! باورم نمی شد علی این حرف را زده باشد! قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرفم نیامد. احساس خستگی در پاهایم باعث شد همان جا روی زمین بنشینم. زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم. علی به طرفم برگشت ولی نزدیک نیامد. با لحنی که تلفیقی از عتاب و تمسخر بود گفت: —چی شد؟ مگه جون آدما برات مهم نبود؟ فقط بلدی خوب حرف بزنی؟ موقع عمل که می شه می کشی کنار؟ نکنه از یه جنازه روی تخت می ترسی؟ نیم نگاهی خرجش کردم و او ادامه داد: —آهان! پس همچین جنازه ام نیست؟ شایدم امید تو واسه زنده موندش از همه بیشتره. در جای اولش نشست و کتابش را دوباره دستش گرفت و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود، زمزمه کرد: —بعضیا واقعا خیلی خودخواهن. هر جمله اش مثل خنجری بود که بر قلبم فرو می رفت. نمی توانستم موضعش را بفهمم. غرورم را زیر سوال برده بود. نباید کم می آوردم. دوباره زبان مغزم باز شد و شروع به حرف زدن کرد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره از جایم بلند شدم و با لکنت گفتم. —تو... تو داری شوخی می کنی؟! خیلی جدی نگاهم کرد. —چرا باید شوخی کنم؟ این تویی که داری شوخی می کنی. داری به من می گی برو با یه زن نامحرم حرف بزن و بهش امید بده. چشم هایش را ریز کرد و ادامه داد: —دقیقا چه جور امیدی باید بهش بدم؟ لب هایم را روی هم فشار دادم. —من فقط می خوام تو باهاش حرف بزنی. چون تو رو خیلی قبول داره، همین. —منم گفتم باشه دیگه. اونم فقط به خاطر تو، وگرنه که عمرا قبول می کردم. —باورم نمی شه این حرف رو تو بزنی! کتابش را بست و با چشم های گرد شده نگاهم کرد. —اتفاقا این نشون دهنده ی تعهدمه. بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که گفت: —شرط بعدیمم اینه که تو دیگه نمی ری بیمارستان. سوالم نمی پرسی که بدونی من چی کار کردم یا چی بهش گفتم که حساس بشی. برگشتم و با حیرت نگاهش کردم. با جدیت بیشتری ادامه داد: —یکی مون بره بهتره، یا من یا تو! اگه قراره من برم حرف بزنم پس تو کجا؟ پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دیگر جلوی اشک هایم را نگرفتم. بعد از نیم ساعت که آرام شده بودم تلفنم زنگ خورد. از اتاق بیرون آمدم. با یک چشمم دنبال گوشی ام می گشتم و با چشم دیگرم دنبال علی. گوشی را پیدا کردم ولی علی نبود. نمی دانم کجا رفته بود. دلم را شکسته بود. حتی نمی خواستم زنگ بزنم و بپرسم، کجاست. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت442 وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت: —هلما الان تو وضعیتیه که هیچ جذابیتی واسه یه مرد نداره، اگه علی آقا فقط یه جلسه باهاش حرف بزنه، خودش از روی دلسوزی قبول می کنه که دوباره بیاد. —ولی علی می گه باید محرم بشیم بعد. ساره فکری کرد و گفت: —خب قبول کن ولی بگو فقط یه هفته. همین یه هفته من می دونم که خیلی تاثیر داره. به جون بچه هام این کارت خیلی ثواب داره. از هزارتا نماز شب ثوابش بیشتره. اصلا شاید تا هفته ی دیگه هلما زنده نباشه، اوضاعش خیلی خرابه. با استرس گفتم: —ساره با شرط علی من نمی تونم بیام بیمارستان ولی اگه من به علی اوکی دادم و اومد بیمارستان رفت پیش هلما، توام بروها تنهاشون نذار. —وا؟! من برم بگم چند مَنه؟ زشته بابا! بعدشم تو نگران چی هستی؟ یه جوری حرف می زنی انگار شرایط هلما رو ندیدی. اون دیگه هلمای قدیم نیست. به علی زنگ زدم ولی جواب نداد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود و هنوز علی نیامده بود. بار دیگر زنگ زدم، بالاخره گوشی را جواب داد. —بله. مکثی کردم و سعی کردم آرام باشم. —چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نمی گی نگران میشم؟ با صدای خواب آلودی گفت: —خواب بودم. فکر کردم طبقه ی پایین پیش مادرش رفته. هلما قبلا گفته بود که تا دعوایمان می شد می رفت خانه ی مادرش و همان جا می خوابید. فکرهایی که از ذهنم گذشت عصبانی ام کرد. —من این جا چشمم به در خشک شد تو رفتی ور دل مامانت خوابیدی؟! مکثی کرد و آرام گفت: —مغازه ام. روی صندلی پشت پیشخون خوابم برده بود. از قضاوت خودم شرمنده شدم. آرام گفتم: —می شه بیای خونه؟ من تنهایی می ترسم. فکر کردم حالا می گوید برو پیش مادرم، ولی نگفت. —باشه، الان پا می شم میام. از در که وارد شد، زیر لب سلامی کرد و یک راست به اتاق خواب رفت. وقتی وارد اتاق شدم دیدم پشت کرده و خوابیده. ولی من از فکر و خیال خوابم نمی برد. صبح که چشم هایم را باز کردم نبود. فوری گوشی را برداشتم. خواستم شماره ی علی را بگیرم ولی پشیمان شدم. نزدیک ظهر بود. ساره زنگ زد و پرسید: —پس چی شد؟ علی آقا چرا نیومد؟! نفسم را بیرون دادم. —آخه هنوز بهش نگفتم موافقم یا نه. ساره با تاسف گفت: —می دونم، خب برای توام سخته ولی به این فکر کن که اگه بلایی سر هلما بیاد تو وجدان درد نمی گیری؟ که میتونستی براش کاری کنی و نکردی؟ اگرم حالش خوب بشه همیشه مدیون توئه. وقتی به مشاور هلما موضوع رو گفتم خیلی خوشحال شد. گفت خیلی کار خوبیه. حال هلما را نپرسیدم. نمی دانم چرا؟ ولی دلم نمی خواست چیزی از او بدانم. اما ساره خودش توضیح داد. — وقتی به هلما گفتم علی آقا می خواد بیاد ملاقاتت و تازه با چه شرطی تصمیم گرفته بیاد چیزی نمونده بود شاخ دربیاره. اصلا باورش نشد. حالام هی می گه فکر نکنم تلما این کار و بکنه. چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم و من زمزمه کردم: —الان بهش زنگ می زنم و می گم که بیاد بیمارستان. لیلافتحی‌پور