eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢شادی دیدنی یکی از مجاهدان گردان های بیت المقدس پس از اینکه موفق به منفجر کردن یک تانک صهیونیست ها شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دشمن درجه‌یک ما، شیطان نیست! قبل از اون یه دشمن بزرگتر دیگه هم داریم! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| تنبلی با بی‌حوصلگی، دو تا بیماری متفاوتند! شما به کدومش مبتلائید؟ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!» منبع: https://t.me/dralihaeri @haerishirazi https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#وظایف_منتظران ۸ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- پاداش خونخواهی حضرت سیدالش
۹ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- خداوند عزوجل از خدمتکاران بهشت نصیبش می فرماید. 👈۲- در سایه گسترده خداوند قرار می گیرد و رحمت بر او نازل می شود مادامی که مشغول آن دعا باشد. 👈۳- پاداش نصیحت مومن را دارد. 👈۴- مجلسی که در آن برای حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) دعا شود، محل حضور فرشتگان گردد. 👈۵- دعا کننده مورد مباهات خداوند قرار می گیرد. 📘 منبع: مکیال المکارم 🔹ادامه دارد .. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مسئولیت جهانی.mp3
8.02M
دایره‌ی مسئولیت شما، فقط خودت و خانواده‌ت نیست! شما که از پس اینا برنمیای، از پس بقیه‌ی مسئولیتهایی که هنوز نمی‌شناسی چجوری برمیای؟ | ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔴 احتمال برقراری عمره از دی‌ماه 🔹نماینده ولی فقیه در امور حج و زیارت ابراز امیدواری کرد که با تأمین نیازهای سفر عمره، تا اوایل دی اعزام‌ها به سرزمین وحی آغاز شود. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
اردوغان: قصاب های غزه (نتانیاهو و سران رژیم صهیونیستی)دیر یا زود در دادگاه کیفری بین المللی محاکمه خواهند شد‌‌. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
سخنگوی نیروهای مسلح یمن: در صورت تامین‌نشدنِ غذا و داروی مردم غزه، از عبور کشتی‌هایی که مقصدشان اسرائیل است نیز جلوگیری می‌کنیم 🔹مالکیت کشتی هم اهمیتی ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت452 نرگس خندید. —علی آقا می دونه؟ —باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف ب
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت453 به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم. همین که جواب داد بی مقدمه پرسیدم: —خونه ای؟ با تعجب گفت: —آره، چی شده؟! —هیچی در رو بزن. رستا با دیدنم نوزادش را داخل گهواره گذاشت و به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟ چی شده؟ کجا بودی؟ بچه ها از پای تلویزیون بلند شدند و خاله خاله گویان به طرفم دویدند. رستا دورشان کرد و مرا به طرف مبل برد و نشاند. فوری برایم کمی آب آورد. —با علی آقا بحثت شده؟ اسمش که آمد اشکم روان شد و سرم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم و گریه کردم. با صدای زنگ گوشی، سرم را بلند کردم عکسش روی گوشی ام افتاده بود. با غیض آن را خاموش کردم. رستا به زور آب را به خوردم داد و سرم را در آغوشش گرفت. —رنگت پریده، سر چی آخه یهو دعواتون شد؟ شما که خدا رو شکر با هم مشکلی نداشتید! جوابی جز گریه نداشتم. کمی که گذشت و آرام تر شدم. رستا پیش دستی پر از میوه ای، روی میز عسلی کنار دستم گذاشت. —موبایلت رو روشن کن الان علی آقا نگران می شه ها. به زانویم که تند تند تکانش می دادم، نگاهی انداختم. —تو نمی خواد نگرانش باشی اون الان سرش گرمه. کنارم نشست و خیره نگاهم کرد. —سرگرم چیه؟ —بی خیال گفتم: —زن دوم. آن چنان هینی کشید که شبیه جیغ بود. —چی داری می گی؟! شوهرت زن گرفته؟! سرم را تکان دادم. —مگه می شه تلما؟! باورم نمیشه! علی آقا جونش واسه تو در می ره، اشتباه نمی کنی؟ اشکم سرازیر شد. —تقصیر خودمه، خودم باعث شدم. فکر کردم شوهرم به زن دیگه نگاه نمی کنه. به قول نرگس روشنفکر بازی درآوردم. گفتم بزار همه مهربونی کردن رو یاد بگیرن، ولی دیگه فکر مبنا و معیار و از این کوفت و زهرماراش رو نکردم. از جایش بلند شد. —چی میگی تو؟! نرگس خانمم می دونه؟! یعنی خودت گفتی بره زن بگیره؟! وقتی تمام ماجرا را برای رستا تعریف کردم سرش را با دست هایش گرفت و بعد عصبانی سرش را بلند کرد. —چرا نیومدی یه کلمه به من بگی؟ رفتی گند زدی به زندگیت، تازه الان اومدی می گی چی کار کردی؟ واسه من دهقان فداکار شدی؟ دختر توی اون کله‌ی تو یه جو عقل نیست؟ فکر کردی شوهرت امام زاده س؟ اصلا هر کی باشه، دیگه اون صیغه کردن چی بود این وسط؟ بعد دوباره سرش را با دو دستش گرفت و داد زد. —جواب من رو بده، چرا به من نگفتی؟ چرا یواشکی... حرفش را بریدم و من هم داد زدم. —واسه خاطر همین کارات، الان با سرزنش کردن من همه چی درست می شه؟ با چشم های گرد شده نگاهم کرد. —طلبکارم هستی؟ اینم جای عذر خواهیته؟ می دونی مامان بفهمه چی می شه؟ با همان حالت عصبانی چشم چرخاند و دنبال گوشی اش گشت. —گوشیم کجاست؟ زنگ بزنم به این شوهر بی غیرتت ببینم. حالا تو بچگی کردی یه غلطی کردی، اون چرا خام تو شد؟ گوشی اش را پیدا نکرد. —به گوشیم یه زنگ بزن ببینم کجاست. —نمی خواد بهش زنگ بزنی، می خوای التماسش کنی بیاد... جیغ زد. —کسی از تو نظر خواست؟ اون موقع با همین مامان خانم بلند شدی رفتی خونه ی این هلمای دربه در چی بهت گفتم؟ یادته؟ آن قدر عصبانی شده بود که ترسیدم سکته کند. بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با چشم های ترسیده به مادرشان نگاه می کردند. به بچه ها اشاره کردم. —باشه، باشه، به خاطر بچه ها آروم تر. نگاهش را به بچه ها داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: —گوشیت رو بده. به منم نگو چی کار کنم یا نکنم. می شینی همین جا تکونم نمی خوری. ✍🏽لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت454 با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم. دوباره گوشی را به طرفم هل داد. —سریع شماره ش رو بگیر بده من. همان طور که دستم را نگاه می کرد اسمی که علی را با آن اسم ذخیره کرده بودم را دید و پوزخند زد. —عشقم؟ آدم عشقش رو خیرات می کنه خانم فداکار؟ خراب رفاقت! با بغض گفتم: —آخه تو که اوضاع هلما رو ندیدی، داشت می مرد. چپ چپ نگاهم کرد. —ان شاءالله بمیره، همه مون راحت بشیم. مدرسه هم می رفتی همین جوری خنگ بودی، پولات رو جمع می کردی واسه دوستات خوراکی می خریدی خودت گشنگی می کشیدی. سال آخر دبیرستان اون دوستت سمانه یادته، این همه بهش خوبی کردی آخرش گفت تو من رو دوست نداری، اصلا واسه من وقت نمی ذاری، همه ش یا درس می خونی یا سرت با خواهرات گرمه، بعدشم کات کرد. یعنی انتظار داشت کار و زندگیت رو ول کنی بچسبی به اون. اون موقع هم یادته هی بهت می گفتم تلما جان، دوست رفیق خوبه ولی اول خانواده. یادته یه بار به خاطر اون سمانه دل مامان رو شکستی، آخرش چی شد؟ تو از اولم واسه محبت کردنات اولویت نداشتی. همون که خودت گفتی معیار و مبنا نداشتی... اشاره به گوشی ام کردم و لب زدم. —بگیرش علی جواب داد، حرف بزن. با حرص گوشی را گرفت و بدون سلام و احوالپرسی همان طور که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: —علی آقا دستتون درد نکنه، می ذاشتید جوهر اون عقدنامه تون خشک بشه بعد. از شما بعیده! حالا خواهر من یه چیزی گفته بود، شما چرا... رستا وارد اتاق شد و در را بست، دیگر تشخیص نمی دادم چه می گوید. زانوهایم را در بغلم جمع کردم و به حرف های رستا فکر کردم. شاید رستا درست می گفت؛ بی دریغ محبت کردن به دیگران آنها را پرتوقع می کند. شاید هم نرگس درست می گوید؛ محبت ‌های من مبنا و معیار ندارد. نگاهم را به مریم و مهدی دادم. غصه دار نشسته بودند. به آن ها لبخند زدم. به طرفم آمدند. مهدی پرسید: —خاله توام کار بد کردی مامان عصبانی شد؟ سرم را تکان دادم. —آره خاله، خیلی بد. مریم روی پایم نشست. —یعنی همه ی شیرینی ها تون رو تا ته خوردی؟! خنده ام گرفت. —شیرینی داشتید ناقلاها، پس خاله چی؟ مهدی دوید و از یخچال جعبه ی شیرینی را آورد. —خاله به آبجی نده ها، خورده، مامان گفته تا شب نمی تونه بخوره. به مریم که با حسرت چشمش به جعبه ی شیرینی بود نگاه کردم. از جایم بلند شدم. —بچه ها می ذارمش تو یخچال، شب که تنبیه مریم تموم شد با هم می خوریم. مریم با خوشحالی گفت: —خاله تو خیلی مهربونی، یعنی تا شب این جا می مونی؟ بغلش کردم. —نمی دونم خاله. کمی با بچه ها سرگرم شدم. دیگر صدایی از اتاق نمی آمد.«پس چرا رستا بیرون نمیاد؟!» با گریه کردن نوزادش بهانه ی خوبی دستم آمد. فاطمه را بغل کردم و به طرف اتاق رفتم. در اتاق را باز کردم. رستا روی تخت نشسته و سرش را به تاج تخت تکیه داده بود. —بچه گریه می کنه، آوردم شیرش بدی. دستش را دراز کرد و بچه را گرفت. من معطل بالای سرش ایستادم. همان طور که آرام آرام با کف دستش پشت بچه را می مالید نگاهم کرد. —اون گفت تلما اشتباه کرده، من گل رو برای هلما نخریده بودم. پوزخندی زدم. —توام باور کردی؟ می گم خودم دیدم. کار و مغازش رو ول کرده کوبیده رفته درست از جلوی بیمارستان واسه کی گل بخره؟ ✍🏽لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت455 رستا اخم کرد. —علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟ دستم را بالا بردم. —تو که از من بدتری خوش باور! رفته جلو در بیمارستانی که هلما توشه، واسه من گل بخره؟ رستا چشم هایش را بست. —آره، آره، واسه تو! اصلا اون گفت با هلما محرم نشدن! بدون این که پلک بزنم خیره به صورتش ماندم. —چی؟! رستا سرش را تکان داد. —آره بابا درست شنیدی. خدا بگم چی کارت کنه. باعث شدی من سرش داد بزنم. از خجالت دارم آب می شم. نمی دونم چطوری تو روش نگاه کنم؟ خیلی باهاش بد حرف زدم. —یعنی بدون محرمیت رفته باهاش حرف زده؟! من که از اولم بهش گفتم همین جوری برو باهاش حرف بزن، خودش شرط گذاشت. فکری کردم و پرسیدم: —یعنی علی بدون محرمیت با هلما دل می دادن و قلوه می گرفتن؟ براش غذا بگیره و هلما بگه سلام به تلما برسون و... رستا دراز کشید و فاطمه را روی سینه اش گذاشت. —بسه بسه، تازه الان واسه من حساس شده! کلا تو دوزاریت خیلی دیر میفته! اون چیزاش رو دقیق نگفت، فقط فهمیدم پای جاریتم وسطه. —نرگس؟! —آره، اونم کمک کرده. گنگ نگاهش کردم و زمزمه کردم: —مگه می شه؟ جاری من اصلا از ماجرا خبر نداشت. تازه چند روز پیش خودم بهش گفتم. رستا سرش را تکان داد. —پس باید صبر کنی خودش بیاد همه چیز رو توضیح بده. کنارش نشستم. —خودش بیاد؟! سر بچه را نوازش کرد. —آره، گفت میاد این جا. از جایم بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم. —پس من می رم. نمی خوام ببینمش. بچه را روی تخت رها کرد و دنبالم آمد. —کجا؟ بذار بیاد حرف بزنه، ببینیم چی می گه. پالتوام را از روی مبل برداشتم. —چیزی که من با چشم خودم دیدم با حرف زدن درست نمی شه. پالتوام را از دستم قاپید و داد زد: —بگیر بشین گفتم. تو دیگه شورشو در آوردی. اون موقع که باید غیرتی می شدی نشدی، حالام که داری از اون ور بوم میفتی. حیرت زده نگاهش کردم. صدای گریه ی بچه نگاه هر دویمان را به سمت اتاق کشاند. —برو فاطمه رو ساکت کن تا من خونه رو جمع و جور کنم. فاطمه را بغل کردم و شروع به راه رفتن کردم. با این اطلاعات نصف و نیمه ی رستا حسابی سر در گم شده بودم. ذهنم مثل یک پازل به هم ریخته شده بود که تکه ها باهم جور در نمی آمد. چشمانم فقط رستا را دنبال می کرد که از این طرف به آن طرف می رفت و اسباب بازی های بچه ها را جمع می کرد. به سمتم آمد و همین طور که عروسک فاطمه را از کنار پایم برمی داشت، متوجه غر زدن هایش شدم. —الان که باید دلت واسه شوهرت بسوزه نمی سوزه، اون وقت واسه من دلسوز غریبه ها شده! می دونم دیگه، این قدر ساره زیر گوشت گفته و گفته که توام باورت شده که باید یه کاری واسه هلما بکنی. مثل داستان اون گاو ملانصرالدین. روبرویش ایستادم. —چه داستانی؟ صاف ایستاد و رو به بچه ها گفت: —بچه ها! بیاید این اسباب بازیا رو ببرید تو اتاقتون. بعد رو به من ادامه داد: —ملانصرالدین یه گاو داشته می خواسته بفروشه. خریدارها که می خواستن سرش کلاه بذارن، اون قدر اومدن و رفتن و بهش گفتن این بزت چند؟ که ملانصرالدینم باورش شد که گاوش، بزه. و به قیمت همون بز می فروشدش. حالا این که اونا بز خری کردن رو کاری ندارم منظورم اینه وقتی آدمای اطرافت کسایی باشن که یه حرف نادرستی رو هی تکرار کنن توام باور می کنی. اگه ملانصرالدین می رفت با چهار تا آدم عاقل، دور از اون بازاریا مشورت می کرد، می فهمید اونا دروغ می گن. بعضی حرفای اشتباه و نادرست، این قدر گفته می شه که بقیه باور می کنن. ✍🏽
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت456 توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه همین به هیچ کس هیچی نگفتی. من نمی دونم تو چرا از وقتی مستقل شدی دیگه ما رو حساب نمی کنی؟! سرم را پایین انداختم. رستا عصبانی تر جلو آمد. —اصلا ما به جهنم، می رفتی با یه دوست و آشنای دیگه مشورت می کردی. حرف چهار نفر دیگه رو هم می شنیدی. بابا طرف یه کرم ضد چروک می خواد بزنه می بره به چهارتا دکتر نشون می ده اون وقت تو... کلافه گقتم: —نگفتم چون می دونستم تو از هلما متنفری. از ساره که هم خوشت نمیاد. اون موقع که مامان بزرگ بهش می رسید همه ش می گفتی این کی می خواد بره؟ دندان هایش را روی هم فشار داد. —چون می دونستم هر آدمی بیاد تو زندگیت تو شبیهش می شی. نه فقط تو، همه همین طورن. یا تو باید شبیه اون می شدی یا اون شبیه تو‌. البته خداروشکر مامان بزرگ و بقیه اون قدر حواسشون بود که ساره، تقریبا شبیه ما شد. —خب یه وقتایی هم ممکنه کسی شبیه کسی نشه. نوچی کرد. —غیر ممکنه! اگه کسی شبیه اون یکی نشه بینشون فاصله میفته و از هم جدا می شن. چه زن و شوهر باشن چه دو تا دوست، اون رابطه دیگه دوام پیدا نمی کنه. مثلا اون موقع که همین هلمای گردن شکسته تو زیرزمین زندانی تون کرد رو یادته؟ واسه چی اون جوری شد؟ واسه این که جنابعالی تحت تاثیر ساره به علی آقا نگفتی با ساره داری می ری تو اون خراب شده. ساره هم یه کلام نگفته اول به شوهرت یه خبر بده. چون اصلا تو این فازای اجازه گرفتن و این چیزا نیست. اصلا این چیزا رو ظلم به زن می دونه. اگه من جای علی آقا بودم می رفتم این هلما رو عقد می کردم تا حال تو جا بیاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: —اصلا می دونستی تو با این کارت به هلما هم ظلم کردی؟ اگه علی آقا می رفت و باهاش محرم می شد مگه دیگه می شد هلما رو از علی آقا جدا کرد؟ که البته حقم داشت. اصلا خود تو اگه یکی، یه هفته باهات حرف بزنه و بهت محبت کنه می تونی فراموشش کنی؟! آره، می تونی؟ با این جمله ی آخر رستا قلبم ریخت. لبم را گاز گرفتم و روی مبل نشستم و زمزمه کردم: —من به علی خیلی اعتماد داشتم. پوزخندی زد. —به هلما هم داشتی؟ بعدشم موضوع اصلا اعتماد نیست. بابا، امیرالمومنین (ع) به زنای جوون سلام نمی کرده. بعد اون وقت تو می گی؛ من به شوهرم اعتماد دارم. جمله ی آخر را کمی خم شد و به حالت ادا، با صورت کج و کوله و لب های آویزان گفت. صورتش آن قدر خنده دار شد که لبخند زدم. —باشه، حرفای تو قبول! به شرطی که یه بار، با من بیای بریم پیش هلما، اگه دیدیش و دوباره اومدی این حرفا رو تکرار کردی من صد در صد حرفات رو قبول می کنم. با صدای آیفن هینی کشید. —وای! چه زود اومد. هر دو به طرف اتاق دویدیم. رستا لباس مرا گرفت و کشید. —تو کجا می ری؟! نکنه می خوای چادر سر کنی؟! فاطمه را در گهواره گذاشتم. —نه ولی برم تو اتاق بهتره. چادرش را سرش کرد و در حالی که به سمت آیفن می رفت، گفت: —باشه، پس می گم بیاد اون جا باهات حرف بزنه. به چند دقیقه نکشید که علی جلوی در اتاق ظاهر شد. در یک دستش همان باکس گل بود و در دست دیگرش یک پاکت. چهره اش تلفیقی از مهر و عتاب بود. در اتاق را بست و سعی کرد لبخند بزند. —سلام بر بانوی فراری! ولی خودمونیما خوب می دویی! توی یه چشم به هم زدن غیب شدی. جلوتر آمد. اتاق بچه ها شلوغ بود. پایش روی یک عروسک بوقی رفت و صدای بوقش بلند شد. خم شد و عروسک را برداشت و با لبخند پهنی نگاهش کرد. —چند وقت دیگه ما هم باید از اینا بخریم. با تعجب نگاهش کردم. آن قدر نزدیکم شد که بوی عطرش مشامم را پر کرد. باکس گل را به طرفم گرفت. ✍🏽 لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای نام تو آرامش جانم ای خالق من... بنام تو که از رگ گردن به من نزدیکتری بنــــام الله" «إنی أنا رَبُِّک» انگاری خدا، یواشکی درِ گوشت میگه: خدات منم! بی‌خیال بقیه... 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار شیطان همین است دائما با شکستهایتان شما را تحقیر می کند 😈چون دو بار در رانندگی رد شدی دیگه تو راننده نمیشی 👹چون دو سه بار نماز صبحت قضا شده دیگه جهنمی هستی بقیه نمازهات هم به درد نمی خوره 👺چون دو بار طلاق گرفتی دیگه نمی تونی با هیچ کسی زندگی کنی ✅ضعفهاتون رو قبول کنید از اونها درس بگیرید و شروع به برطرف کردن و تقویت و ترمیم آنها کنید. 🔮اینکه اطرافیان شما رو تحقیر می کنند عامل مهم آن خود شما هستید چون دائما در حال سرزنش و تحقیر خودتان هستید. 💯برای برطرف کردن شکستها و ضعفهایتان👇 اعتماد به نفس داشته باشید و به خداوند توکل کنید و ذکر لبتون این باشه "به حول و قوه الهی همه چیز درست میشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا