eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
اردوغان: قصاب های غزه (نتانیاهو و سران رژیم صهیونیستی)دیر یا زود در دادگاه کیفری بین المللی محاکمه خواهند شد‌‌. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
سخنگوی نیروهای مسلح یمن: در صورت تامین‌نشدنِ غذا و داروی مردم غزه، از عبور کشتی‌هایی که مقصدشان اسرائیل است نیز جلوگیری می‌کنیم 🔹مالکیت کشتی هم اهمیتی ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت452 نرگس خندید. —علی آقا می دونه؟ —باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف ب
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت453 به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم. همین که جواب داد بی مقدمه پرسیدم: —خونه ای؟ با تعجب گفت: —آره، چی شده؟! —هیچی در رو بزن. رستا با دیدنم نوزادش را داخل گهواره گذاشت و به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟ چی شده؟ کجا بودی؟ بچه ها از پای تلویزیون بلند شدند و خاله خاله گویان به طرفم دویدند. رستا دورشان کرد و مرا به طرف مبل برد و نشاند. فوری برایم کمی آب آورد. —با علی آقا بحثت شده؟ اسمش که آمد اشکم روان شد و سرم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم و گریه کردم. با صدای زنگ گوشی، سرم را بلند کردم عکسش روی گوشی ام افتاده بود. با غیض آن را خاموش کردم. رستا به زور آب را به خوردم داد و سرم را در آغوشش گرفت. —رنگت پریده، سر چی آخه یهو دعواتون شد؟ شما که خدا رو شکر با هم مشکلی نداشتید! جوابی جز گریه نداشتم. کمی که گذشت و آرام تر شدم. رستا پیش دستی پر از میوه ای، روی میز عسلی کنار دستم گذاشت. —موبایلت رو روشن کن الان علی آقا نگران می شه ها. به زانویم که تند تند تکانش می دادم، نگاهی انداختم. —تو نمی خواد نگرانش باشی اون الان سرش گرمه. کنارم نشست و خیره نگاهم کرد. —سرگرم چیه؟ —بی خیال گفتم: —زن دوم. آن چنان هینی کشید که شبیه جیغ بود. —چی داری می گی؟! شوهرت زن گرفته؟! سرم را تکان دادم. —مگه می شه تلما؟! باورم نمیشه! علی آقا جونش واسه تو در می ره، اشتباه نمی کنی؟ اشکم سرازیر شد. —تقصیر خودمه، خودم باعث شدم. فکر کردم شوهرم به زن دیگه نگاه نمی کنه. به قول نرگس روشنفکر بازی درآوردم. گفتم بزار همه مهربونی کردن رو یاد بگیرن، ولی دیگه فکر مبنا و معیار و از این کوفت و زهرماراش رو نکردم. از جایش بلند شد. —چی میگی تو؟! نرگس خانمم می دونه؟! یعنی خودت گفتی بره زن بگیره؟! وقتی تمام ماجرا را برای رستا تعریف کردم سرش را با دست هایش گرفت و بعد عصبانی سرش را بلند کرد. —چرا نیومدی یه کلمه به من بگی؟ رفتی گند زدی به زندگیت، تازه الان اومدی می گی چی کار کردی؟ واسه من دهقان فداکار شدی؟ دختر توی اون کله‌ی تو یه جو عقل نیست؟ فکر کردی شوهرت امام زاده س؟ اصلا هر کی باشه، دیگه اون صیغه کردن چی بود این وسط؟ بعد دوباره سرش را با دو دستش گرفت و داد زد. —جواب من رو بده، چرا به من نگفتی؟ چرا یواشکی... حرفش را بریدم و من هم داد زدم. —واسه خاطر همین کارات، الان با سرزنش کردن من همه چی درست می شه؟ با چشم های گرد شده نگاهم کرد. —طلبکارم هستی؟ اینم جای عذر خواهیته؟ می دونی مامان بفهمه چی می شه؟ با همان حالت عصبانی چشم چرخاند و دنبال گوشی اش گشت. —گوشیم کجاست؟ زنگ بزنم به این شوهر بی غیرتت ببینم. حالا تو بچگی کردی یه غلطی کردی، اون چرا خام تو شد؟ گوشی اش را پیدا نکرد. —به گوشیم یه زنگ بزن ببینم کجاست. —نمی خواد بهش زنگ بزنی، می خوای التماسش کنی بیاد... جیغ زد. —کسی از تو نظر خواست؟ اون موقع با همین مامان خانم بلند شدی رفتی خونه ی این هلمای دربه در چی بهت گفتم؟ یادته؟ آن قدر عصبانی شده بود که ترسیدم سکته کند. بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با چشم های ترسیده به مادرشان نگاه می کردند. به بچه ها اشاره کردم. —باشه، باشه، به خاطر بچه ها آروم تر. نگاهش را به بچه ها داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: —گوشیت رو بده. به منم نگو چی کار کنم یا نکنم. می شینی همین جا تکونم نمی خوری. ✍🏽لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت454 با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم. دوباره گوشی را به طرفم هل داد. —سریع شماره ش رو بگیر بده من. همان طور که دستم را نگاه می کرد اسمی که علی را با آن اسم ذخیره کرده بودم را دید و پوزخند زد. —عشقم؟ آدم عشقش رو خیرات می کنه خانم فداکار؟ خراب رفاقت! با بغض گفتم: —آخه تو که اوضاع هلما رو ندیدی، داشت می مرد. چپ چپ نگاهم کرد. —ان شاءالله بمیره، همه مون راحت بشیم. مدرسه هم می رفتی همین جوری خنگ بودی، پولات رو جمع می کردی واسه دوستات خوراکی می خریدی خودت گشنگی می کشیدی. سال آخر دبیرستان اون دوستت سمانه یادته، این همه بهش خوبی کردی آخرش گفت تو من رو دوست نداری، اصلا واسه من وقت نمی ذاری، همه ش یا درس می خونی یا سرت با خواهرات گرمه، بعدشم کات کرد. یعنی انتظار داشت کار و زندگیت رو ول کنی بچسبی به اون. اون موقع هم یادته هی بهت می گفتم تلما جان، دوست رفیق خوبه ولی اول خانواده. یادته یه بار به خاطر اون سمانه دل مامان رو شکستی، آخرش چی شد؟ تو از اولم واسه محبت کردنات اولویت نداشتی. همون که خودت گفتی معیار و مبنا نداشتی... اشاره به گوشی ام کردم و لب زدم. —بگیرش علی جواب داد، حرف بزن. با حرص گوشی را گرفت و بدون سلام و احوالپرسی همان طور که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: —علی آقا دستتون درد نکنه، می ذاشتید جوهر اون عقدنامه تون خشک بشه بعد. از شما بعیده! حالا خواهر من یه چیزی گفته بود، شما چرا... رستا وارد اتاق شد و در را بست، دیگر تشخیص نمی دادم چه می گوید. زانوهایم را در بغلم جمع کردم و به حرف های رستا فکر کردم. شاید رستا درست می گفت؛ بی دریغ محبت کردن به دیگران آنها را پرتوقع می کند. شاید هم نرگس درست می گوید؛ محبت ‌های من مبنا و معیار ندارد. نگاهم را به مریم و مهدی دادم. غصه دار نشسته بودند. به آن ها لبخند زدم. به طرفم آمدند. مهدی پرسید: —خاله توام کار بد کردی مامان عصبانی شد؟ سرم را تکان دادم. —آره خاله، خیلی بد. مریم روی پایم نشست. —یعنی همه ی شیرینی ها تون رو تا ته خوردی؟! خنده ام گرفت. —شیرینی داشتید ناقلاها، پس خاله چی؟ مهدی دوید و از یخچال جعبه ی شیرینی را آورد. —خاله به آبجی نده ها، خورده، مامان گفته تا شب نمی تونه بخوره. به مریم که با حسرت چشمش به جعبه ی شیرینی بود نگاه کردم. از جایم بلند شدم. —بچه ها می ذارمش تو یخچال، شب که تنبیه مریم تموم شد با هم می خوریم. مریم با خوشحالی گفت: —خاله تو خیلی مهربونی، یعنی تا شب این جا می مونی؟ بغلش کردم. —نمی دونم خاله. کمی با بچه ها سرگرم شدم. دیگر صدایی از اتاق نمی آمد.«پس چرا رستا بیرون نمیاد؟!» با گریه کردن نوزادش بهانه ی خوبی دستم آمد. فاطمه را بغل کردم و به طرف اتاق رفتم. در اتاق را باز کردم. رستا روی تخت نشسته و سرش را به تاج تخت تکیه داده بود. —بچه گریه می کنه، آوردم شیرش بدی. دستش را دراز کرد و بچه را گرفت. من معطل بالای سرش ایستادم. همان طور که آرام آرام با کف دستش پشت بچه را می مالید نگاهم کرد. —اون گفت تلما اشتباه کرده، من گل رو برای هلما نخریده بودم. پوزخندی زدم. —توام باور کردی؟ می گم خودم دیدم. کار و مغازش رو ول کرده کوبیده رفته درست از جلوی بیمارستان واسه کی گل بخره؟ ✍🏽لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت455 رستا اخم کرد. —علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟ دستم را بالا بردم. —تو که از من بدتری خوش باور! رفته جلو در بیمارستانی که هلما توشه، واسه من گل بخره؟ رستا چشم هایش را بست. —آره، آره، واسه تو! اصلا اون گفت با هلما محرم نشدن! بدون این که پلک بزنم خیره به صورتش ماندم. —چی؟! رستا سرش را تکان داد. —آره بابا درست شنیدی. خدا بگم چی کارت کنه. باعث شدی من سرش داد بزنم. از خجالت دارم آب می شم. نمی دونم چطوری تو روش نگاه کنم؟ خیلی باهاش بد حرف زدم. —یعنی بدون محرمیت رفته باهاش حرف زده؟! من که از اولم بهش گفتم همین جوری برو باهاش حرف بزن، خودش شرط گذاشت. فکری کردم و پرسیدم: —یعنی علی بدون محرمیت با هلما دل می دادن و قلوه می گرفتن؟ براش غذا بگیره و هلما بگه سلام به تلما برسون و... رستا دراز کشید و فاطمه را روی سینه اش گذاشت. —بسه بسه، تازه الان واسه من حساس شده! کلا تو دوزاریت خیلی دیر میفته! اون چیزاش رو دقیق نگفت، فقط فهمیدم پای جاریتم وسطه. —نرگس؟! —آره، اونم کمک کرده. گنگ نگاهش کردم و زمزمه کردم: —مگه می شه؟ جاری من اصلا از ماجرا خبر نداشت. تازه چند روز پیش خودم بهش گفتم. رستا سرش را تکان داد. —پس باید صبر کنی خودش بیاد همه چیز رو توضیح بده. کنارش نشستم. —خودش بیاد؟! سر بچه را نوازش کرد. —آره، گفت میاد این جا. از جایم بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم. —پس من می رم. نمی خوام ببینمش. بچه را روی تخت رها کرد و دنبالم آمد. —کجا؟ بذار بیاد حرف بزنه، ببینیم چی می گه. پالتوام را از روی مبل برداشتم. —چیزی که من با چشم خودم دیدم با حرف زدن درست نمی شه. پالتوام را از دستم قاپید و داد زد: —بگیر بشین گفتم. تو دیگه شورشو در آوردی. اون موقع که باید غیرتی می شدی نشدی، حالام که داری از اون ور بوم میفتی. حیرت زده نگاهش کردم. صدای گریه ی بچه نگاه هر دویمان را به سمت اتاق کشاند. —برو فاطمه رو ساکت کن تا من خونه رو جمع و جور کنم. فاطمه را بغل کردم و شروع به راه رفتن کردم. با این اطلاعات نصف و نیمه ی رستا حسابی سر در گم شده بودم. ذهنم مثل یک پازل به هم ریخته شده بود که تکه ها باهم جور در نمی آمد. چشمانم فقط رستا را دنبال می کرد که از این طرف به آن طرف می رفت و اسباب بازی های بچه ها را جمع می کرد. به سمتم آمد و همین طور که عروسک فاطمه را از کنار پایم برمی داشت، متوجه غر زدن هایش شدم. —الان که باید دلت واسه شوهرت بسوزه نمی سوزه، اون وقت واسه من دلسوز غریبه ها شده! می دونم دیگه، این قدر ساره زیر گوشت گفته و گفته که توام باورت شده که باید یه کاری واسه هلما بکنی. مثل داستان اون گاو ملانصرالدین. روبرویش ایستادم. —چه داستانی؟ صاف ایستاد و رو به بچه ها گفت: —بچه ها! بیاید این اسباب بازیا رو ببرید تو اتاقتون. بعد رو به من ادامه داد: —ملانصرالدین یه گاو داشته می خواسته بفروشه. خریدارها که می خواستن سرش کلاه بذارن، اون قدر اومدن و رفتن و بهش گفتن این بزت چند؟ که ملانصرالدینم باورش شد که گاوش، بزه. و به قیمت همون بز می فروشدش. حالا این که اونا بز خری کردن رو کاری ندارم منظورم اینه وقتی آدمای اطرافت کسایی باشن که یه حرف نادرستی رو هی تکرار کنن توام باور می کنی. اگه ملانصرالدین می رفت با چهار تا آدم عاقل، دور از اون بازاریا مشورت می کرد، می فهمید اونا دروغ می گن. بعضی حرفای اشتباه و نادرست، این قدر گفته می شه که بقیه باور می کنن. ✍🏽
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت456 توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه همین به هیچ کس هیچی نگفتی. من نمی دونم تو چرا از وقتی مستقل شدی دیگه ما رو حساب نمی کنی؟! سرم را پایین انداختم. رستا عصبانی تر جلو آمد. —اصلا ما به جهنم، می رفتی با یه دوست و آشنای دیگه مشورت می کردی. حرف چهار نفر دیگه رو هم می شنیدی. بابا طرف یه کرم ضد چروک می خواد بزنه می بره به چهارتا دکتر نشون می ده اون وقت تو... کلافه گقتم: —نگفتم چون می دونستم تو از هلما متنفری. از ساره که هم خوشت نمیاد. اون موقع که مامان بزرگ بهش می رسید همه ش می گفتی این کی می خواد بره؟ دندان هایش را روی هم فشار داد. —چون می دونستم هر آدمی بیاد تو زندگیت تو شبیهش می شی. نه فقط تو، همه همین طورن. یا تو باید شبیه اون می شدی یا اون شبیه تو‌. البته خداروشکر مامان بزرگ و بقیه اون قدر حواسشون بود که ساره، تقریبا شبیه ما شد. —خب یه وقتایی هم ممکنه کسی شبیه کسی نشه. نوچی کرد. —غیر ممکنه! اگه کسی شبیه اون یکی نشه بینشون فاصله میفته و از هم جدا می شن. چه زن و شوهر باشن چه دو تا دوست، اون رابطه دیگه دوام پیدا نمی کنه. مثلا اون موقع که همین هلمای گردن شکسته تو زیرزمین زندانی تون کرد رو یادته؟ واسه چی اون جوری شد؟ واسه این که جنابعالی تحت تاثیر ساره به علی آقا نگفتی با ساره داری می ری تو اون خراب شده. ساره هم یه کلام نگفته اول به شوهرت یه خبر بده. چون اصلا تو این فازای اجازه گرفتن و این چیزا نیست. اصلا این چیزا رو ظلم به زن می دونه. اگه من جای علی آقا بودم می رفتم این هلما رو عقد می کردم تا حال تو جا بیاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: —اصلا می دونستی تو با این کارت به هلما هم ظلم کردی؟ اگه علی آقا می رفت و باهاش محرم می شد مگه دیگه می شد هلما رو از علی آقا جدا کرد؟ که البته حقم داشت. اصلا خود تو اگه یکی، یه هفته باهات حرف بزنه و بهت محبت کنه می تونی فراموشش کنی؟! آره، می تونی؟ با این جمله ی آخر رستا قلبم ریخت. لبم را گاز گرفتم و روی مبل نشستم و زمزمه کردم: —من به علی خیلی اعتماد داشتم. پوزخندی زد. —به هلما هم داشتی؟ بعدشم موضوع اصلا اعتماد نیست. بابا، امیرالمومنین (ع) به زنای جوون سلام نمی کرده. بعد اون وقت تو می گی؛ من به شوهرم اعتماد دارم. جمله ی آخر را کمی خم شد و به حالت ادا، با صورت کج و کوله و لب های آویزان گفت. صورتش آن قدر خنده دار شد که لبخند زدم. —باشه، حرفای تو قبول! به شرطی که یه بار، با من بیای بریم پیش هلما، اگه دیدیش و دوباره اومدی این حرفا رو تکرار کردی من صد در صد حرفات رو قبول می کنم. با صدای آیفن هینی کشید. —وای! چه زود اومد. هر دو به طرف اتاق دویدیم. رستا لباس مرا گرفت و کشید. —تو کجا می ری؟! نکنه می خوای چادر سر کنی؟! فاطمه را در گهواره گذاشتم. —نه ولی برم تو اتاق بهتره. چادرش را سرش کرد و در حالی که به سمت آیفن می رفت، گفت: —باشه، پس می گم بیاد اون جا باهات حرف بزنه. به چند دقیقه نکشید که علی جلوی در اتاق ظاهر شد. در یک دستش همان باکس گل بود و در دست دیگرش یک پاکت. چهره اش تلفیقی از مهر و عتاب بود. در اتاق را بست و سعی کرد لبخند بزند. —سلام بر بانوی فراری! ولی خودمونیما خوب می دویی! توی یه چشم به هم زدن غیب شدی. جلوتر آمد. اتاق بچه ها شلوغ بود. پایش روی یک عروسک بوقی رفت و صدای بوقش بلند شد. خم شد و عروسک را برداشت و با لبخند پهنی نگاهش کرد. —چند وقت دیگه ما هم باید از اینا بخریم. با تعجب نگاهش کردم. آن قدر نزدیکم شد که بوی عطرش مشامم را پر کرد. باکس گل را به طرفم گرفت. ✍🏽 لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای نام تو آرامش جانم ای خالق من... بنام تو که از رگ گردن به من نزدیکتری بنــــام الله" «إنی أنا رَبُِّک» انگاری خدا، یواشکی درِ گوشت میگه: خدات منم! بی‌خیال بقیه... 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار شیطان همین است دائما با شکستهایتان شما را تحقیر می کند 😈چون دو بار در رانندگی رد شدی دیگه تو راننده نمیشی 👹چون دو سه بار نماز صبحت قضا شده دیگه جهنمی هستی بقیه نمازهات هم به درد نمی خوره 👺چون دو بار طلاق گرفتی دیگه نمی تونی با هیچ کسی زندگی کنی ✅ضعفهاتون رو قبول کنید از اونها درس بگیرید و شروع به برطرف کردن و تقویت و ترمیم آنها کنید. 🔮اینکه اطرافیان شما رو تحقیر می کنند عامل مهم آن خود شما هستید چون دائما در حال سرزنش و تحقیر خودتان هستید. 💯برای برطرف کردن شکستها و ضعفهایتان👇 اعتماد به نفس داشته باشید و به خداوند توکل کنید و ذکر لبتون این باشه "به حول و قوه الهی همه چیز درست میشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
قسم به دستهای از آوار برون آمده و قسم به چشمان بهت زده از آتشِ جنگ؛ که تا نیایی کار جهان لنگ است یا صاحب الزمان...🥺🤲 الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وسیله‌ی تو (یوسف)،حکومت یکی از صالحان را در گوشه‌ای از زمین به نمایش گذاشت، تا زیبایی حکومت الهی را به آیندگان نشان دهد!🍃 ⚜️روزی، جهان یک حکومت و منجی موعود حاکم آن خواهد بود! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
این حکایت خیییلی جالبه تا آخرش بخونید👌👌 ✳️داستان بسیار زیباااا و واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است ! 🔶دکتر"ایشان"، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت . ♦️بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ... 💠بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ ❄️یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است ... 💥دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ... 💦ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده است ... خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ... که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ... کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید : - بفرما داخل ، هر که هستی در بازه ... ❇️دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ... 🌼دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد ، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ... که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر از گاهی بین نمازهایش ، او را تکان می داد . 💥پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود . بعد از اتمام نماز و دعا ، دکتر رو به او کرد و گفت : بخدا من شرمنده این لطف و کرم واخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. 🔶پیرزن گفت : شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است . من همه دعاهایم قبول شده ، بجز یک دعا ... 🔴دکتر ایشان می پرسد : چه دعایی ؟ 🔹پیرزن می گوید : این طفل معصومی که جلو چشم شماست ، نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا ، ازعلاج آن عاجز هستند ... ⭐️به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ... ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم ... و هم می گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی آیم ... می ترسم این طفل بیچاره و مسکین ، خوار و گرفتار شود ... پس از خدا خواسته ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند ! 🔷دکتر ایشان در حالیکه گریه می کرد ، گفت : به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت ... تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند . من بخدا هرگز باورنداشتم که الله عزوجل با یک دعا ، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند . ** ♦️وقتی که دستها ، از همه اسبابها کوتاه می شود و امید ، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید ، باز می شود . هر جایی که امید ادامه دارد ، تمام کائنات در راستای خواسته ی او تلاش می کنند . این داستان 👆 ارزش خوندن داشت بزرگی می گوید باور نميكنم خدا به كسي بگويد: " نه...! " 💚خدا فقط سه پاسخ دارد: ١- چشم.... ٢- یه کم صبر کن.... ٣- پيشنهاد بهتري برايت دارم.... 🔵همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو... شاید خداست که در آغوشش می فشاردت برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن! صبر اوج احترام به حکمت خدامهربانست . . . https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا